عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
زآن دل آرا بگویم یا نه
از دل زار بگویم یا نه
همچو خورشید و پریوار نهان
صفت یار بگویم یا نه
شعله طور از او یک قبس است
وصف دیدار بگویم یا نه
عشق را کار بود پرده دری
سر این کار بگویم یا نه
دهنش هیچ میان است گمان
شرح اسرار بگویم یا نه
آن شکر خند لبت ضحاک است
وصف آن مار بگویم یا نه
زیر زلفین چلیپات بتی است
نام زنار بگویم یا نه
عشق حق گفت بقول منصور
شکوه از دار بگویم یا نه
می بشوید زدرون زنگ ریا
کار خمار بگویم یا نه
نیست چون محرم این رنج طبیب
درد با یار بگویم یا نه
یار دل مخزن سر دست خدا
با وی اسرار بگویم یا نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
جسمم چو شمع در غم جانان گداخته
تنها نه تن که در بدنم جان گداخته
بگداخت جان بجسمم و بس خوش دلم که هست
خالص زری کز آتش سوزان گداخته
پروانه سوخت زآتش دیدار و دم نزد
افسوس از آن که از تف حرمان گداخته
از چاک سینه جست زبس آه شعله دار
سر همچو شمع تا بگریبان گداخته
شد همچو زیب چشم و فرو ریخت از مژه
کاندر چراغ در شب هجران گداخته
اشکم گداخت در صدف دیده ایعجب
لؤلؤ که دیده در دل عمان گداخته
خود از کجا همی جهد این برق خانه سوز
کز او تمام دشت و بیابان گداخته
خون است لاله سربسر اما نمیچکد
خونش بدل زداغ گلستان گداخته
تو آبشار رحمت و ساقی کوثری
آشفته ات زتابش نیران گداخته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
یک پشته مشک تاتار بر دوش خویش بسته
در چین هر شکنجش چین و ختن شکسته
دزدیده بین برویش کز سحر چشم جادو
راه نظر بمردم از تیر غمزه بسته
نه دل بدست آید نه دلبرم چه سازم
کز دام رفته آهو ماهی زشست جسته
از هر کناره فوجی از تیر گشته بسمل
وز هر کرانه جمعی درخاک و خون نشسته
داروی دردمندان در لعل تست پنهان
رحمت چرا نیاری بر عاشقان خسته
تا آن دو زلف ستار بگشوده ای برخسار
سبحه زدست رفته زنار شد گسسته
با توشه توکل در نار اگر خرامی
همچون خلیل بینی گلهای دسته دسته
هر کس که بست خود را بر بندگی حیدر
از منت جهانی آشفته وار رسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
بجز زلف تو کفر و غیر چشمان تو ساحر نه
بجز رویت بهشت و جز لب لعل تو کوثر نه
بدست چشم مستت زابروان تیغ دو سر دیدم
بجز در پنجه حیدر سر تیغ دو پیکر نه
نی خامه شکر ریزد زوصف آن لب شیرین
مگو غیر ازنی هندوستان را هست شکر نه
اگر ای دست حق دستم نگیری از سر رحمت
زخیل ممکناتم هست گوئی یار و یاور نه
بپاداش عمل آشفته را دوزخ بود درخور
ولی با عفو جام تو مرا این حرف باور نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
مرا کز عشق تو در هر سخن صد داستان بسته
غمت مرغ شکر گفتار نطقم را زبان بسته
شتربان را بگو تا محمل لیلی بخواباند
که امشب اشک مجنون راه را بر کاروان بسته
زکعبه لاف زد زاهد کز اینجا کار بگشاید
در میخانه را بر امتحان پیر مغان بسته
کس از طعن حسود ایدل نخواهد رست در عالم
اگر چه خویش را عیسی صفت بر آسمان بسته
قدش را سرو بن گفتم خرد گفتا خطا گفتی
کجا بر سرو بستان مهر و مه را باغبان بسته
دل بیمار را جستم دوا بگشود لب گفتا
لب نوشین من اینک شکر بر ناردان بسته
ندانم آن حریر اندام را دل چیست اندر بر
همی دانم که سنگ خاره را در پرنیان بسته
ندانم ترک چشمت با کدامین خیل میتازد
که پیوسته کمند زلف بر چاچی کمان بسته
حذر از کشتزار خود بکن دهقان در این وادی
که مرغی زآشیانه راه بر برق یمان بسته
ببار ای آسمان چندانکه خواهی فتنه در عالم
ندیدی خویش را آشفته بر دارالامان بسته
در میخانه رحمت نجف آن مضجع حیدر
که خود را بر مکانش از شرافت لامکان بسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
بر این جا آن بلا بالا گرفته
بلا اندر زمین بالا گرفته
حذر کن شهسوار از آب چشمم
که سیلش کوه تا صحرا گرفته
اگر نه مردم آبی است چشمم
نشیمن از چه در دریا گرفته
زمخموری چشمت شب خبر داشت
که بر کف ساغر صهبا گرفته
چو پروانه زجانش نیست پرا
کسی کاو یاربی پروا گرفته
زتو خورشید کسب نور کرده
زمن یاد این هنر حربا گرفته
از این سوز نهانی شمع آسا
مرا آتش زسر تا پا گرفته
زسنگ خاره سیم آرند بیرون
بسیمت جا چرا خارا گرفته
عبث مجنون بحی لیلا چه جوئی
که کوه و دشت را لیلا گرفته
بخون کیست چشمت داده فتوی
که رخسارت زخط طغرا گرفته
بسودای سر زلف تو سر داد
زسر آشفته این سودا گرفته
بخاک آستان طوس منزل
میان عقبی و دنیا گرفته
بدستی میزند بر سر زحسرت
بدستی دامن مولا گرفته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
دوش بی ما صنما ساغر صهبا زده ای
نوش بادت می دوشینه که بی ما زده ای
می گلرنگ پسندیده بود خاصه بهار
سخن اینجاست که اینجا نه دگر جا زده ای
بی تو ما جرعه ننوشیم تو خمخانه زنی
سخت بی مهری بدعهدی تنها زده ای
من و مخموری و دردسر شب تا دم صبح
عیش تو خوش که سبو از بت مینا زده ای
تلخ کامی مرا یاد کن و بوسه بیار
زآن دهانی که می و نقل مهنا زده ای
من و آن شعله که از طور دلم جست کلیم
ارنی گوی تو بر سینه سینا زده ای
پر زلیلی است همه برزن و کوی ای مجنون
بعبث بیهده تو خیمه بصحرا زده ای
چون نصیب تو نشد آب خضر اسکندر
تیغ از خشم چه بر پهلوی دارا زده ای
از من خسته سلامی برسان باد صبا
چون تو خود را بسراپرده سلما زده ای
سر موهوم لبت بود معمای حکیم
بیش حرفی زپی حل معما زده ای
گاه از زلف کشی اژدر موسی در دم
گه زلب طعنه بر اعجاز مسیحا زده ای
دست از دامن امکان نگسل آشفته
تا بدامان علی دست تولا زده ای
تا بمیخانه رحمت شده ای محرم راز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
چه اعتبار بسرو است چون تو در چمنی
چه احتیاج بشمع است چون در انجمنی
تو را که مشگ زمو نافه نافه میریزد
خطاست آنکه بگویند آهوی ختنی
بسحر چشم فسونگر عدوی زهادی
بچین زلف چلیپا بلای برهمنی
بغیر گل نسزد جامعه دگر به تنت
که سرو سیم تن و ارغوان گل بدنی
تبسم لب تو غنچه را خموشی داد
که دید نیست به پیش لب تواش دهنی
تو ای نسیم صبا گر زمصر میآئی
مرا بیار زیوسف شمیم پیرهنی
بیاد طلعت لیلا و داغ مجنون است
اگر که لاله زند سر بدامن دمنی
شهیر در همه شهری بدلبری ایشوخ
ولی چه سود که بد عهد ترک دلشکنی
سزد که بخت نوی بخشدت بکسوت عمر
حسام سلطنه را چونکه بنده کهنی
شهی که ملک سلیمان بزیر خاتم اوست
ولی بخاتم او ره نبرده اهرمنی
بزلف و چشم نه او فتنه میکند تنها
که تو بشعرتر آشفته فتنه زمنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
نیست یعقوب را چو تو پسری
ورنه با یوسفش نبود سری
اینکه در راه عشق نوسفری
تو زپا نالی و مراست سری
این جمال و کمال و خلق نکو
ملکی یا که حور یا بشری
شمع پروانه را بسوخت چنان
کز وجودش بجا نماند اثری
به تو مستغرقم چنان ایشوخ
که ندارم زخویشتن خبری
من نظر از تو برنمیگیرم
گر تو بر من نمیکنی نظری
آنکه چون برق میرود زنظر
ریخت در آشیان ما شرری
میتوان کردنش به تو نسبت
کله بندد زمشگ گر قمری
از شب هجر روز محشر را
کرد ایزد حدیث مختصری
گفتمش رو مپوش آشفته
گفت با آینه تو بی بصری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
تو که در چشم چنین غمزه کافر داری
دین اسلام توانی زمیان برداری
سجده آرند به تو شیخ و برهمن با هم
که دو محراب به بتخانه آذر داری
حاجیان گرد حرم صف زده کاین خانه تست
تو مگر جز دل ما خانه دیگر داری
گاه از چهره کنی آتش نمرود عیان
گاه گلزار خلیل و لب کوثر داری
بار ده تا گذرد در خم زلف تو نسیم
خواهی ار ساعت گلزار معطر داری
چون بریزد زمژه خون دلم در مژگان
بر رگ مردم چشمم همه نشتر داری
هندوان بت نپرستند بفرخار دیگر
این ملاحت که توای لعبت کشمر داری
کشتگانت بقیامت چو بمحشر آیند
از پس حشر تو خود محشردیگر داری
نبری نام رقیبان زتغافل بر لب
زهر آمیخته با قند مکرر داری
شاید ار شیردلان صید کمند تو شوند
تا بکف تیغ کج شاه مظفر داری
ابروی تست که بر ما کشیده شمشیر
تو که از مشک ختن جوشن مغفر داری
نصرت دولت و دین مالک ملک جمشید
که زخاک درش آشفته تو افسر داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
بر سمن تا خطی از غالیه تحریر نکردی
آیت حسن و صباحت همه تفسیر نکردی
کور شد ای مه کنعان زغمت دیده یعقوب
رحمی ای تازه جوان بر پدر پیر نکردی
قاصدا نام مرا بردی و غمگین شده یارم
خوب شد شرح غمم را همه تقریر نکردی
تا کمان ابروی تو کرده بزه تیر نظر را
نیست صیدی که در این ناحیه نخجیر نکردی
کی تو نقاش توانی که کشی نقش نگارم
تو که هیچ آن دهن شیرین تصویر نکردی
گر نه ای آهوی مشکین نظر شیر شکاری
از چه مرغ دل مسکین هدف تیر نکردی
می کهنه ببرد اندوه دیرینه حکیما
داروی دفع غم اینست تو تدبیر نکردی
مستی ای نرگس جادو که زدی تکیه بر ابرو
مست می تا نشدی تکیه بشمشیر نکردی
ایکه هست از نظر لطف تو آبادی عالم
دل ویرانه ما را زچه تعمیر نکردی
تا که افتاده بکف سبحه ات ای زاهد خودبین
نیست یکتن که باو حیله و تزویر نکردی
خوش اثر کرد سر زلف تو زنجیر جنون شد
خواب آشفته ما را که تو تعبیر نکردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
ایکه بر عارض افروخته بر دل ناری
از چه رحمت بدل سوختگانت ناری
بت پرستان جهان راست حمایل زنار
بر بت و چهره تو از زلف کنی زناری
گر زلیخا نگرد روی تو بی پرده به مصر
حاش لله که به یوسف بودش بازاری
مار زلفین تو عمدا بزند زخم بجان
عقرب آسوده شود تا نکند آزاری
لوث زهدت نرود از دل و جان ای زاهد
تا بکفاره شوی خاک بود در خماری
لاجرم سلطنت کون و مکانش بخشند
هر که بر بندگی عشق کند اقراری
وه که در ساحت دل نیست جز اقلیم خراب
زآنکه جز عشق در این خانه بود معماری
تهمت دل به که بندم که بسینه گم شد
که در این خانه بجز تو نبود دیاری
تا که آشفته حدیث سر زلف تو نوشت
طبله مشک ختن را نخرد عطاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
تو هم ای مرغ دل بر گل بخوان از عشق دستانی
که دستان ساز شد هر بلبلی بر طرف بستانی
نشان از خیمه لیلی در این وادی نمی بینم
کنم مجنون صفت هر روز گر طوف بیابانی
لبت دارد دوای دردم و ناچار میمیرد
مریضی را کز آن عناب بنویسند درمانی
نیاید در خم چوگانشان جز گوی مهر و مه
اگر ترکان بسازند از سر زلف تو چوگانی
کجا این بی بضاعت را شماری از خریداران
کز این زنجیر صد یوسف دراندازی بزندانی
کمانداران زهر سوئی بتیری خسته آهوئی
تو هم تیر مژه داری بساز ای چشم پیکانی
نخواندی گر حدیث زلف او بر غیر در محفل
چرا آشفته پیوسته از این گفته پریشانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
آفت دین و دل و فتنه هر مرد و زنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پر مکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشگ و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پا بستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردن فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن نرگس زیبا کردم
تا خلایق همه دانند که منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نقطه موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرینست
در وفاداریش آشفته تو هم گو نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
صوفی صومعه که زد دوش دم از قلندری
دید چو می بجام جم خورد برود سکندری
جام کشید و مست شد عارف می پرست شد
گفت که این عرض خواص داده بجان جوهری
وای بپارسا اگر آن بت پارسی رسد
خاصه بدست ساغری از می صاف خلری
از کف ساقی ای پسر جام بگیر هر سحر
چشه آفتاب جو ایکه زذره کمتری
ایکه کشی بغمزه ای زنده کنی بعشوه ای
از چه نمیکنی بتا دعوی از پیمبری
رفت بغمزه تو دل خونشد و ریخت از مژه
گو چکند رعیتی در کف ترک لشکری
با که کنیم داوری از تو که میر مجلسی
داور اگر ستم کند ترک کنیم داوری
بال عقاب تیر او تاج بفرق مینهد
سایه اگر توای هما بر سرما بگستری
آشفته دوست جوی و بس گرچه بر زیان بود
خواند خداش پارسی ترکش گفت شکری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
زآن آب که چون آتش از مرد برد خامی
ساقی بروان جسم برخیز بده جامی
از سیر گل و سروش آسوده بود خاطر
آنرا که سری باشد با سرو گل اندامی
درد غم عشقت را انجام طلب کردم
آغاز نبود و نیست پیدایش سرانجامی
با قامت رخسارت هرگز نشنیده کس
سروی بلب جوئی ماهی بلب بامی
شاید نمکی ساید روزی بدل ریشم
زآن لعل شکر چندیم مشتاق بدشنامی
با غیر چه خواهم کرد من کز حسد و غیرت
رشگ آیدم از قاصد کارد زتو پیغامی
سلطان جمالت را کردم چو بجان مدحت
طغرائی خط بنوشت بر لعل تو انعامی
عاشق زغرض پاکست خودکام هوسناکست
ناکام بود ناچار هر کو طلبد کامی
آن زلف پریشان بود منزلکه آشفته
عمری که بسودایش خوش داشتم ایامی
سلطانی ملک عشق ما را زازل دادند
درویش چه غم داری زین حرف که گمنامی
آن شاهد روحانی کاندر دل و جان جا کرد
بی یاد بناگوشش کی صبح شود شامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
که گفت ایدل کز اسرار محبت باخبری گردی
گذاری نیکنامی و بقلاشی سمر گردی
که گفت ای دیده عمان باش و لؤلؤ در کنار آور
که گفت ای مردم دیده تو غواص گهر گردی
نمیکردی اگر خود را بآن باریکی ای گیسو
کجا بودت جلادت تا بگرد آن کمر گردی
ندیدم اندر این بستان ثمر از تو بجز حرمان
بود یا رب که ای نخل محبت بی ثمر گردی
نه هر که دیده ای دارد بمنظوری سپارد دل
بکن جهد ای دل شیدا که از اهل نظرگردی
بشام هجر میکردم حدیث قامتت با دل
بجوش آمد دل و گفت ای قیامت مختصر گردی
تو را چون سیم و زر جز چهره و اشک بصر نبود
چرا باید که گرد این بتان سیمبر گردی
نه هر در کاو یتیم افتد فزاید نرخ بازارش
دعا کن ای در یکتا یتیم و بی پدر گردی
زآن زلف پریشان جو دال آشفته خود را
می دیوانه ای تا چند هر سو در بدر گردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
ای خوشا آن سر که گردد گوی چوگان سواری
سخت تاز و شخ کمانی تیر افکن جان شکاری
ملک دل ازغمزه بگرفت و خرابش کرد آری
ترک یغمائی چنین باشد چو تازد بر حصاری
از پس مرگم متاز آن اسب تازی بر مزارم
تا که از خاکم بدامان تو ننشیند غباری
دفتر و سجاده و خرقه بیار و جام بستان
تا بکوی میفروشانت فزاید اعتباری
غالب الظن حوض میخانه بود سرچشمه تو
ای شراب کوثری میبینمت بس خوشگواری
گر حدیث اشتیاقم مطرب اندر نی بخواند
جای هر نغمه زهر بندش برون آید شراری
همرهان رفتند و من در زیربارم ساربانا
رحم کن بر اشتری کاو باز مانده از قطاری
تا تو را آن تیغ ابرو هست و آن گیسوی پرخم
حاجت تیغ و کمندت نیست اندر کارزاری
از چه ناید یکدم آن بالای موزون پیش چشمم
گر گزیند سرو منزل در کنار جویباری
نشنود جز وصف رخسار تو کس زآشفته هرگز
اندر این موسم که بر هر گل غزلخوان شد هزاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
بچین زلف تو پیوسته با چشم تو ابروئی
کمانی و کمندی را بهم پیوسته جادوئی
بجز وحشی غزال تو که او مردم فریب آمد
شکار افکن که در چین و ختا دیده است آهوئی
چه ای خال هندو زیر زلف آن پری پیکر
بروی بت کشیده طیلسان از مشک هندوئی
زسر تا پا همه نازی زخوبان جمله همتائی
چه حاصل زین همه خوبی نگارینا که بدخوئی
چرا آن سرو قد در چشم ما منزل نمیگیرد
اگر سرو سهی منزل گزیند بر لب جوئی
نموده نافه خون در ناف آهوی ختا و چین
صبا از نافه زلف تو برده در ختا بوئی
من از آشفتگی آشفته با زلفش نه پیچیدم
بگو حال دلم آنجا صبا گر محرم اوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
فصل گل گفته واعظ نکنی می نوشی
وقت آنست که سجاده بمی بفروشی
چشم مست تو زنو عربده آغاز کند ‏
زلف و ابروی تو گفتند زبس سر گوشی
چون بخود آیم و هشیار شوم کاندر بزم
ساغر چشم توام داد می بیهوشی
خیز چون ساغر می لب بلب یار بنه
چند با این دل پرخون تو چو خم در جوشی
چنگ زد در خم آن زلف زقلب آشفته
جای آنست که چون چنگ بجان بخروشی
مه من گر شودت مشتری ای یوسف مصر
خویشتن را چو غلامان حبش بفروشی