عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
در محیط عشق ما گوهر طلب
هفت دریا را نجو دیگر طلب
عود دل در مجمر سینه بسوز
آنچنان عودی در این مجمر طلب
وصل آن محبوب بی همتای ما
گر طلب داری از این خوشتر طلب
جان باقی یابی از جانان خود
گر فنا گردی چو یاران در طلب
این سر تو چون کلاه آن سراست
سر بنه در پای او آن سر طلب
جان چو جوئی حضرت جانان بجو
دل رها کن خدمت دلبر طلب
هر کجا جام میئی یابی بنوش
نعمت الله را در آن ساغر طلب
هفت دریا را نجو دیگر طلب
عود دل در مجمر سینه بسوز
آنچنان عودی در این مجمر طلب
وصل آن محبوب بی همتای ما
گر طلب داری از این خوشتر طلب
جان باقی یابی از جانان خود
گر فنا گردی چو یاران در طلب
این سر تو چون کلاه آن سراست
سر بنه در پای او آن سر طلب
جان چو جوئی حضرت جانان بجو
دل رها کن خدمت دلبر طلب
هر کجا جام میئی یابی بنوش
نعمت الله را در آن ساغر طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
ای آب حباب آب دریاب
سرچشمهٔ این سراب دریاب
جامی و شراب و جسم و جانی
این جام پر از شراب دریاب
ساقی قدحی به دست ما ده
خیری بکن و ثواب دریاب
دلسوخته ایم ز آتش عشق
جانا جگر کباب دریاب
جامی ز حباب پر کن از آب
آبی بخور و حباب دریاب
مائیم حجاب ما در این بحر
آبست حجاب آب دریاب
دریاب حضور نعمت الله
این نعمت بی حساب دریاب
سرچشمهٔ این سراب دریاب
جامی و شراب و جسم و جانی
این جام پر از شراب دریاب
ساقی قدحی به دست ما ده
خیری بکن و ثواب دریاب
دلسوخته ایم ز آتش عشق
جانا جگر کباب دریاب
جامی ز حباب پر کن از آب
آبی بخور و حباب دریاب
مائیم حجاب ما در این بحر
آبست حجاب آب دریاب
دریاب حضور نعمت الله
این نعمت بی حساب دریاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
در عین ما نظر کن جام پر آب دریاب
جام شراب بستان آب و حباب دریاب
هر ذره ای که بینی جام جهان نمائیست
در طلعت چو ماهش تو آفتاب دریاب
او بی حجاب با تو ، تو در حجاب از وی
خوش خوش حجاب بردار آن بی حجاب دریاب
چون بلبلان سرمست بگذر سوی گلستان
چون عارفان کامل از گل گلاب دریاب
با ما درآ به دریا ما را به عین ما جو
موج و حباب و قطره می بین و آب دریاب
در گوشهٔ خرابات رندی است لاابالی
با عاشقان نشسته مست و خراب دریاب
نور جمال سید بیدار اگر ندیدی
نقش خیال رویش باری به خواب دریاب
جام شراب بستان آب و حباب دریاب
هر ذره ای که بینی جام جهان نمائیست
در طلعت چو ماهش تو آفتاب دریاب
او بی حجاب با تو ، تو در حجاب از وی
خوش خوش حجاب بردار آن بی حجاب دریاب
چون بلبلان سرمست بگذر سوی گلستان
چون عارفان کامل از گل گلاب دریاب
با ما درآ به دریا ما را به عین ما جو
موج و حباب و قطره می بین و آب دریاب
در گوشهٔ خرابات رندی است لاابالی
با عاشقان نشسته مست و خراب دریاب
نور جمال سید بیدار اگر ندیدی
نقش خیال رویش باری به خواب دریاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
جامیست پر آب و عین آب است
وین جام شراب ما حباب است
موج است حجاب ما در این بحر
یا آب که آب را حجاب است
مستیم مدام در خرابات
هم صحبت ما چو ما خراب است
هر حرف از این کتاب جامع
مجموعهٔ جملهٔ کتاب است
نقشی که خیال غیر بندد
در دیدهٔ ما خیال خواب است
از غیر مجو تو آبروئی
زیرا که شراب او سراب است
دیدیم به نور نعمتالله
آن ماه که نورش آفتاب است
وین جام شراب ما حباب است
موج است حجاب ما در این بحر
یا آب که آب را حجاب است
مستیم مدام در خرابات
هم صحبت ما چو ما خراب است
هر حرف از این کتاب جامع
مجموعهٔ جملهٔ کتاب است
نقشی که خیال غیر بندد
در دیدهٔ ما خیال خواب است
از غیر مجو تو آبروئی
زیرا که شراب او سراب است
دیدیم به نور نعمتالله
آن ماه که نورش آفتاب است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
موج است و حباب هر دو آب است
آبست که صورتاً حباب است
روشن بنگر که آفتابی
بنموده جمال و مه نقاب است
صورت دیدی و ماه گفتی
معنی بنگر که آفتاب است
مستیم و خراب در خرابات
معمور خوشی چنین خراب است
در جام جهان نما نماید
جامی ز شراب پر شراب است
بحریم و حباب و موج جوئیم
این مائی ما به ما حجاب است
قولی که حدیث سید ما است
میگو که خلاصهٔ کتاب است
آبست که صورتاً حباب است
روشن بنگر که آفتابی
بنموده جمال و مه نقاب است
صورت دیدی و ماه گفتی
معنی بنگر که آفتاب است
مستیم و خراب در خرابات
معمور خوشی چنین خراب است
در جام جهان نما نماید
جامی ز شراب پر شراب است
بحریم و حباب و موج جوئیم
این مائی ما به ما حجاب است
قولی که حدیث سید ما است
میگو که خلاصهٔ کتاب است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
مقام عاشقان در ملک جان است
مکان عارفان در لامکان است
سرای می فروشان حقیقی
به خلوت خانهٔ اقلیم جان است
تو درد دل نمی دانی دوایش
دوای درد دل سوز روان است
نشان و نام را بگذار و می رو
که راه کوی عشقش بی نشان است
نهان است از همه عالم ولیکن
ز پیدائی عیان اندر عیان است
بیانی میکنم از صورت دوست
در این معنی معانی را بیان است
به دین سیدم چون نعمتالله
برآنم من که دلدارم بر آن است
مکان عارفان در لامکان است
سرای می فروشان حقیقی
به خلوت خانهٔ اقلیم جان است
تو درد دل نمی دانی دوایش
دوای درد دل سوز روان است
نشان و نام را بگذار و می رو
که راه کوی عشقش بی نشان است
نهان است از همه عالم ولیکن
ز پیدائی عیان اندر عیان است
بیانی میکنم از صورت دوست
در این معنی معانی را بیان است
به دین سیدم چون نعمتالله
برآنم من که دلدارم بر آن است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
گنج عشقش دفینهٔ دل ماست
نقد او در خزینهٔ دل ماست
در محیطی که نیست پایانش
کشتی آن سفینهٔ دل ماست
جام گیتی نما که می گویند
ساغر آبگینهٔ دل ماست
مصر معنی دمشق صورت هم
گوشه ای از مدینهٔ دل ماست
شد معطر دماغ جان آری
بوئی از عنبرینهٔ دل ماست
نو عروس تجلی اول
زینتی از زرینهٔ دل ماست
نقد گنج خزانهٔ عالم
حاصلات دفینهٔ دل ماست
در دل ما چو دلبر است مقیم
آن سکونش سکینهٔ دل ماست
نعمت الله که میر مستان است
خواجه تاش کمینهٔ دل ماست
نقد او در خزینهٔ دل ماست
در محیطی که نیست پایانش
کشتی آن سفینهٔ دل ماست
جام گیتی نما که می گویند
ساغر آبگینهٔ دل ماست
مصر معنی دمشق صورت هم
گوشه ای از مدینهٔ دل ماست
شد معطر دماغ جان آری
بوئی از عنبرینهٔ دل ماست
نو عروس تجلی اول
زینتی از زرینهٔ دل ماست
نقد گنج خزانهٔ عالم
حاصلات دفینهٔ دل ماست
در دل ما چو دلبر است مقیم
آن سکونش سکینهٔ دل ماست
نعمت الله که میر مستان است
خواجه تاش کمینهٔ دل ماست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
خوش آب حیاتیست که گویند شرابست
حالی و چه خوش حال که دل مست و خرابست
غیری به تو گر روی نماید مگذارش
کان نقش خیالست که در دیدهٔ خوابست
گویند که امواج حبابست درین بحر
آبست که در دیدهٔ ما عین حجابست
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
مهر است به چشم من و تو ماه نقابست
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوقست
بنویس که مجموعهٔ مجموع کتابست
بی تو گل توحید که خوشبو شوی از وی
هر چند گلابست ببو نام گلابست
سید طلب و رو به خرابات مغان آر
می رو به سلامت که ره خیر و صوابست
حالی و چه خوش حال که دل مست و خرابست
غیری به تو گر روی نماید مگذارش
کان نقش خیالست که در دیدهٔ خوابست
گویند که امواج حبابست درین بحر
آبست که در دیدهٔ ما عین حجابست
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
مهر است به چشم من و تو ماه نقابست
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوقست
بنویس که مجموعهٔ مجموع کتابست
بی تو گل توحید که خوشبو شوی از وی
هر چند گلابست ببو نام گلابست
سید طلب و رو به خرابات مغان آر
می رو به سلامت که ره خیر و صوابست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
انسان کاملست که او کون جامعست
تیغ ولایت است که برهان قاطعست
صد جام خورده ایم و طلب می کنیم باز
بیچاره آن کسی که به یک جام قانعست
خورشید اگر چه روز منور کند ولی
مهریست عشق ما که شب و روز لامعست
مستان بزم ما چه بخوانند سِر عشق
روح القدس به ذوق ورا بزم سامعست
گفتم قبای گل بدرم در هوای او
اما نوای بلبل بیچاره مانعست
هر جا که دلبری به تو بنماید او جمال
نیکش ببین که آینهٔ صنع صانعست
گنجینه ایست ظاهر و گنجی است باطنش
سید به جان و دل به چنین گنج طامعست
تیغ ولایت است که برهان قاطعست
صد جام خورده ایم و طلب می کنیم باز
بیچاره آن کسی که به یک جام قانعست
خورشید اگر چه روز منور کند ولی
مهریست عشق ما که شب و روز لامعست
مستان بزم ما چه بخوانند سِر عشق
روح القدس به ذوق ورا بزم سامعست
گفتم قبای گل بدرم در هوای او
اما نوای بلبل بیچاره مانعست
هر جا که دلبری به تو بنماید او جمال
نیکش ببین که آینهٔ صنع صانعست
گنجینه ایست ظاهر و گنجی است باطنش
سید به جان و دل به چنین گنج طامعست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
نور دل ماه ، نور عشق است
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
کشتهٔ حضرت او زندهٔ جاویدانست
ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دو جهان بندگی جانانست
صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم
نیک می بین که مقصود از این نقش آنست
بی سراپای درین راه بیابان می رو
منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست
نعمت الله گرش مست بیابی دریاب
دست او گیر که سر حلقهٔ سر مستانست
ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دو جهان بندگی جانانست
صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم
نیک می بین که مقصود از این نقش آنست
بی سراپای درین راه بیابان می رو
منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست
نعمت الله گرش مست بیابی دریاب
دست او گیر که سر حلقهٔ سر مستانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
یاری که ز ملک آشنائی است
داند که قماش ما کجائی است
زاهد بر مست اگر کند میل
آن میل به نزد ما هوائی است
سلطانی این جهان فانی
با همت عارفان گدائی است
عاشق ز بلا اگر گریزد
در مذهب عشق بی وفائی است
مائیم و نوای بی نوائی
ما را چو نوا ز بی نوائی است
گفتیم که غرق بحر عشقیم
این مائی ما ز خودنمائی است
مستیم و حریف نعمة الله
این نیز عنایت خدائی است
داند که قماش ما کجائی است
زاهد بر مست اگر کند میل
آن میل به نزد ما هوائی است
سلطانی این جهان فانی
با همت عارفان گدائی است
عاشق ز بلا اگر گریزد
در مذهب عشق بی وفائی است
مائیم و نوای بی نوائی
ما را چو نوا ز بی نوائی است
گفتیم که غرق بحر عشقیم
این مائی ما ز خودنمائی است
مستیم و حریف نعمة الله
این نیز عنایت خدائی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است
عالم بود چو جامی باده در او تجلی
این جام و باده با هم مانند جسم و جان است
از نور روی ساقی شد بزم ما منور
و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است
در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی
لطفش نگر که دایم با جمله در میان است
جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی
هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است
آئینه ای که بینی روئی به تو نماید
جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است
جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است
سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را
هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است
دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات
میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است
هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است
عالم بود چو جامی باده در او تجلی
این جام و باده با هم مانند جسم و جان است
از نور روی ساقی شد بزم ما منور
و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است
در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی
لطفش نگر که دایم با جمله در میان است
جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی
هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است
آئینه ای که بینی روئی به تو نماید
جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است
جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است
سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را
هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است
دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات
میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
در هر چه نظر کردیم نقشی ز خیال اوست
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است
می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است
می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
هر چه بینی مظهر اسمای اوست
دوست دارم هر که دارد دوست دوست
چشم عالم روشن است از نور او
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
آینه گر صد ببینم ور هزار
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
خیز با ما خوش درین دریا نشین
خویش را می شو که وقت شست و شوست
لب نهاده بر لب جامم مدام
با چنین همدم چه جای گفتگوست
چشم احول گر دو بیند تو مبین
رشتهٔ یک تو به چشم او دو توست
نعمت الله روشنست چون آینه
با جناب سید خود روبروست
دوست دارم هر که دارد دوست دوست
چشم عالم روشن است از نور او
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
آینه گر صد ببینم ور هزار
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
خیز با ما خوش درین دریا نشین
خویش را می شو که وقت شست و شوست
لب نهاده بر لب جامم مدام
با چنین همدم چه جای گفتگوست
چشم احول گر دو بیند تو مبین
رشتهٔ یک تو به چشم او دو توست
نعمت الله روشنست چون آینه
با جناب سید خود روبروست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
در این در به جز ما آشنا نیست
به نزد آشنا خود عین ما نیست
گمان کج مبر بشنو ز عطار
که هر کو در خدا گم شد جدا نیست
نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم
مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست
حباب و موج و دریا هر سه آبند
جدایند از هم و از هم جدا نیست
فنا شو از فنا و از بقا هم
فقیران را فنا و هم بقا نیست
حریف درد نوش و دردمندیم
از این خوشتر دل ما را دوا نیست
وجود این و آن نقش خیالست
حقیقت جز وجود کبریا نیست
اگر گوئی همه حقست حقست
وگر خلقش همی خوانی خطا نیست
چو سید نیست شو از هست و از نیست
چو تو خود نیستی هستی تو را نیست
به نزد آشنا خود عین ما نیست
گمان کج مبر بشنو ز عطار
که هر کو در خدا گم شد جدا نیست
نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم
مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست
حباب و موج و دریا هر سه آبند
جدایند از هم و از هم جدا نیست
فنا شو از فنا و از بقا هم
فقیران را فنا و هم بقا نیست
حریف درد نوش و دردمندیم
از این خوشتر دل ما را دوا نیست
وجود این و آن نقش خیالست
حقیقت جز وجود کبریا نیست
اگر گوئی همه حقست حقست
وگر خلقش همی خوانی خطا نیست
چو سید نیست شو از هست و از نیست
چو تو خود نیستی هستی تو را نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
موجود حقیقی به جز از ذات خدا نیست
مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیست
جز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت
گر هست تو را در نظرت غیر مرا نیست
عشق است مرا چاره و این چاره مرا هست
درد است دوای تو و این درد تو را نیست
هرجا که تو انگشت نهی عین حقست آن
زین نیست معین که کجا هست و کجا نیست
چون است بقای همه و باقی مطلق
چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیست
آن دم که دمیدند دم آدم خاکی
بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیست
سرمست شراب ازل و جام الستیم
در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیست
ما ماهی دریای محیطیم کماهی
ماهیت ما را تو نگر تا که که را نیست
سید چو همه طالب و مطلوب نمایند
عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیست
مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیست
جز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت
گر هست تو را در نظرت غیر مرا نیست
عشق است مرا چاره و این چاره مرا هست
درد است دوای تو و این درد تو را نیست
هرجا که تو انگشت نهی عین حقست آن
زین نیست معین که کجا هست و کجا نیست
چون است بقای همه و باقی مطلق
چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیست
آن دم که دمیدند دم آدم خاکی
بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیست
سرمست شراب ازل و جام الستیم
در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیست
ما ماهی دریای محیطیم کماهی
ماهیت ما را تو نگر تا که که را نیست
سید چو همه طالب و مطلوب نمایند
عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
جان ما بی عشق جانان هیچ نیست
درد دل داریم و درمان هیچ نیست
در همه جان جز که هم جان هیچ نیست
تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست
بگذر از دنیی و عقی باده نوش
جز می و ساقی رندان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای جان من
زانکه صحبت با گرانان هیچ نیست
غیر او هیچست اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
ظاهر و باطن همه عین وی است
غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست
دنیی و عقبی و جسم و جان همه
ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست
هر چه هست از جزو و کل کاینات
بلکه این مجموع انسان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بینوا چبود که سلطان هیچ نیست
درد دل داریم و درمان هیچ نیست
در همه جان جز که هم جان هیچ نیست
تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست
بگذر از دنیی و عقی باده نوش
جز می و ساقی رندان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای جان من
زانکه صحبت با گرانان هیچ نیست
غیر او هیچست اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
ظاهر و باطن همه عین وی است
غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست
دنیی و عقبی و جسم و جان همه
ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست
هر چه هست از جزو و کل کاینات
بلکه این مجموع انسان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بینوا چبود که سلطان هیچ نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست