عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جان رمیده را به جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
زان خانه برانداز که از خانه زین خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست
در خانه زین زلزله افکند ز شوخی
آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست
زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند
صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست
در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز
هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست
هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را
صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست
برخیز به تدریج، که از عالم اسباب
یکره نتوان در نفس بازپسین خاست
صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت
زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست
در خانه زین زلزله افکند ز شوخی
آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست
زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند
صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست
در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز
هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست
هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را
صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست
برخیز به تدریج، که از عالم اسباب
یکره نتوان در نفس بازپسین خاست
صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت
زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۴
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته شمشیر زبان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته شمشیر زبان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۶
ز باده چشم تو ظالم رحیم می گردد
اگر بخیل به مستی کریم می گردد
به جد و جهد اگر گرگ گوسفند شود
شریر هم به ریاضت سلیم می گردد
ز بیکسی به دل صاف من غباری نیست
گهر عزیز شود چون یتیم می گردد
سپند ریشه دوانید در دل آتش
چه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟
در آن ریاض غمینم که غنچه پیکان
شکفته از دم سرد نسیم می گردد
دل از گشودن لب می شود تهی از درد
ز رخنه ملک اگر مستقیم می گردد
به چشم کم منگر در گناه اندک خویش
که هرچه خرد شماری عظیم می گردد
مده به خلوت دل راه خنده را صائب
که پسته را دل ازین ره دونیم می گردد
اگر بخیل به مستی کریم می گردد
به جد و جهد اگر گرگ گوسفند شود
شریر هم به ریاضت سلیم می گردد
ز بیکسی به دل صاف من غباری نیست
گهر عزیز شود چون یتیم می گردد
سپند ریشه دوانید در دل آتش
چه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟
در آن ریاض غمینم که غنچه پیکان
شکفته از دم سرد نسیم می گردد
دل از گشودن لب می شود تهی از درد
ز رخنه ملک اگر مستقیم می گردد
به چشم کم منگر در گناه اندک خویش
که هرچه خرد شماری عظیم می گردد
مده به خلوت دل راه خنده را صائب
که پسته را دل ازین ره دونیم می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۶
می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۰
چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۷
نتابد از شکست خلق رو گوهرشناس دل
که از سنگ ملامت می شود محکم اساس دل
زرنگ و بوی این گلزار بر چین دامن همت
نگردیده است تا چون غنچه زنگاری لباس دل
دلیل کعبه گل هست از ریگ روان افزون
ز چندین راهرو یک تن نگردد ره شناس دل
زمین سینه تاریک روزن آرزو دارد
محال است این که مستحکم شود هرگز اساس دل
نیم زان نوبهار بی خزان آگه همین دانم
که هر ساعت به چندین رنگ می گردد لباس دل
به سعی پیچ و تاب دل به زلف یار پیوستم
که می آید برون از عهده شکر و سپاس دل
کیم من کز صنوبرقامتان صائب نمی آید
که با گیرایی مژگان او دارند پاس دل
که از سنگ ملامت می شود محکم اساس دل
زرنگ و بوی این گلزار بر چین دامن همت
نگردیده است تا چون غنچه زنگاری لباس دل
دلیل کعبه گل هست از ریگ روان افزون
ز چندین راهرو یک تن نگردد ره شناس دل
زمین سینه تاریک روزن آرزو دارد
محال است این که مستحکم شود هرگز اساس دل
نیم زان نوبهار بی خزان آگه همین دانم
که هر ساعت به چندین رنگ می گردد لباس دل
به سعی پیچ و تاب دل به زلف یار پیوستم
که می آید برون از عهده شکر و سپاس دل
کیم من کز صنوبرقامتان صائب نمی آید
که با گیرایی مژگان او دارند پاس دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۷
بوی گل و نسیم صبا می توان شدن
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان پر هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان پر هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۵
به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۸۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۳۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۶۵
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۱۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها
عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی
پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها
کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم
نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها
به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود
که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها
غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو
چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها
عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی
پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها
کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم
نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها
به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود
که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها
غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو
چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
از در من دوش کان نگار در آمد
شاخ تمنای من به بار در آمد
برگ حیاتم نمانده بود که ناگه
باغ خزان دیده را بهار در آمد
آنچه خرابی گذشت، وه به دهی گوی
مست و خوی آلوده و سوار در آمد
کلبه تاریک یافت روشنی، ای دل
کز در من آفتاب وار در آمد
دیده که بیمار بود در ته پایش
پیشگه پای او به کار در آمد
بر سر عقلم جرعه جامش
سیل به بنیاد اختیار در آمد
مردن خسرو فسوس نیست درین ره
کار زوی سینه در کنار در آمد
شاخ تمنای من به بار در آمد
برگ حیاتم نمانده بود که ناگه
باغ خزان دیده را بهار در آمد
آنچه خرابی گذشت، وه به دهی گوی
مست و خوی آلوده و سوار در آمد
کلبه تاریک یافت روشنی، ای دل
کز در من آفتاب وار در آمد
دیده که بیمار بود در ته پایش
پیشگه پای او به کار در آمد
بر سر عقلم جرعه جامش
سیل به بنیاد اختیار در آمد
مردن خسرو فسوس نیست درین ره
کار زوی سینه در کنار در آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
زلفت از باد دگر باشد و از شانه دگر
هست یک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خیال تو بماند
عاقبت خویش دگر باشد و بیگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پریشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ویرانه دگر
اهل صورت که خودآرای بود، سوختنی است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
ای دل افسانه که گفتی و ببردی خوابم
بهر خواب اجلم گوی یک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بیهش باده دگر باشد و دیوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان می بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر
هست یک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خیال تو بماند
عاقبت خویش دگر باشد و بیگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پریشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ویرانه دگر
اهل صورت که خودآرای بود، سوختنی است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
ای دل افسانه که گفتی و ببردی خوابم
بهر خواب اجلم گوی یک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بیهش باده دگر باشد و دیوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان می بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۴
ترک من، بر شکل دیگر می روی
با مه از خوبی برابر می روی
چست بربستی قبای فتنه را
گویی از میدان به لشکر می روی
بر سر خود راه کردم مر ترا
بر حقی، گر برسرم برمی روی
چند گویی در روم در چشم تو؟
دیده در راهست، گر سر می روی
دوش گفتی مردم چشم توام
وین زمان در چشم من در می روی
سوی خسرو بین که خاک پای تست
ای که باد افگنده در سر می روی
با مه از خوبی برابر می روی
چست بربستی قبای فتنه را
گویی از میدان به لشکر می روی
بر سر خود راه کردم مر ترا
بر حقی، گر برسرم برمی روی
چند گویی در روم در چشم تو؟
دیده در راهست، گر سر می روی
دوش گفتی مردم چشم توام
وین زمان در چشم من در می روی
سوی خسرو بین که خاک پای تست
ای که باد افگنده در سر می روی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹ - هم در ستایش او
آمد صفر امروز چو دی رفت محرم
این شادیت آورد گر آن بود همه غم
تا بر عقب ماه محرم صفر آید
شادیت فزون باد و همه ساله غمت کم
ای بار خدایی که تو را یار نباشد
در حرمت و در مکرمت از تخمه آدم
تا هست تو را دولت و اقبال پیاپی
تو جام می لعل همی خواه دمادم
من بنده یکی فال نکو خواهم گفتن
اندر خور ایام تو ای مفخر عالم
خواهم ز خدا تا بود این گردش ایام
بهتر بودت حال مؤخر ز مقدم
ای بوالفرجی کز تو فرح یافته احرار
وی بونصری کز تو شده نصرت محکم
تا لاجرم افلاک همی گوید و ایام
احسنت زهی پور گرانمایه رستم
همواره تو را دولت و اقبال قرین باد
تا جز به خداوندی و رادی نزنی دم
تا روی بتان باشد چون چشم سمن سرخ
تا پشت سمن باشد چون زلف بتان خم
پایندگیت داد به عز اندر ایزد
کاندر دل احرار عزیزی و مکرم
تا شاد همی باش بدین فرو بدین شان
با حشمت اسکندر و با مرتبت جم
همواره بر اعدای تو ایام دژم باد
روز تو به انواع همیشه خوش و خرم
این شادیت آورد گر آن بود همه غم
تا بر عقب ماه محرم صفر آید
شادیت فزون باد و همه ساله غمت کم
ای بار خدایی که تو را یار نباشد
در حرمت و در مکرمت از تخمه آدم
تا هست تو را دولت و اقبال پیاپی
تو جام می لعل همی خواه دمادم
من بنده یکی فال نکو خواهم گفتن
اندر خور ایام تو ای مفخر عالم
خواهم ز خدا تا بود این گردش ایام
بهتر بودت حال مؤخر ز مقدم
ای بوالفرجی کز تو فرح یافته احرار
وی بونصری کز تو شده نصرت محکم
تا لاجرم افلاک همی گوید و ایام
احسنت زهی پور گرانمایه رستم
همواره تو را دولت و اقبال قرین باد
تا جز به خداوندی و رادی نزنی دم
تا روی بتان باشد چون چشم سمن سرخ
تا پشت سمن باشد چون زلف بتان خم
پایندگیت داد به عز اندر ایزد
کاندر دل احرار عزیزی و مکرم
تا شاد همی باش بدین فرو بدین شان
با حشمت اسکندر و با مرتبت جم
همواره بر اعدای تو ایام دژم باد
روز تو به انواع همیشه خوش و خرم