عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۹
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانهای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب مهیّا گردانیده
دوستی مخلص اندرین شهرم
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
و مشایخ این طایفه را اندر تحقیق دوستی رموز بیش از آن است که مر آن را احصا توان کرد و من لختی از گفتههای ایشان بیارم تا وجه تبرک به جای آورده باشم.
استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیه گوید: «المحبّةُ مَحْوُ الْمُحِبِّ بِصفاتِه و إثباتُ المحبوبِ بذاتِه.»
محبت آن بود که محب کل اوصاف خود را اندر حق طلب محبوب خود نفی کند مر اثبات ذات حق را؛ یعنی چون محبوب باقی بود محب فانی باید؛ که غیرت دوستی بقای محب را نفی کند تا ولایت مطلق وی را گردد و فنای صفت محب جز به اثبات ذات محبوب نباشد و روا نباشد که محب به صفت خود قایم بود؛ که اگر به صفت خود قایم بودی از جمال محبوب بی نیاز بودی. چون میداند که حیاتش به جمال محبوب است طالب نفس اوصاف خود باشد بضرورت؛ از آنچه معلوم وی است که با بقای صفت خود از محبوب محجوب است. پس از دوستی دوست دشمن خود گشته است.
و معروف است که چون حسین بن منصور را رحمةاللّهبر دار کردند آخرین سخنان وی این بود: «حَسْبُ الواجِدِ إفرادُ الواحد له.»
و محب را آن بسنده باشد که هستی او از راه دوستی پاک گردد و ولایت نفس اندر وجد وی برسد و متلاشی شود.
ابویزید رحمة اللّه علیه گوید: «المحبَّةُ اسْتقلالُ الکثیرِ مِنْ نَفْسِکَ و استکثارُ القلیلِ مِنْ حَبیبِکَ.»
محبت آن بود که بسیار خود اندک دانی و اندک دوست بسیار دانی و این معاملت حق است بر بنده؛ که نعمت دنیا و آنچه در دنیا داده است به بنده، اندک خواند و گفت: «قُلْ مَتاعُ الدّنیا قلیلٌ (۷۷/النّساء). بگوی یامحمد که: متاع دنیا اندک است آنچه به شما دادهام.» آنگاه اندر این عمر اندک و متاع اندک و جای اندک مر ذکر اندک ایشان را بسیار خواند؛ قوله، تعالی: «والذّاکرینَ اللّهَ کثیراً و الذّاکِراتِ (۳۵/الأحزاب)»؛ تا خلق عالم بدانند که دوستِ بر حقیقت خدای است جل جلاله و این صفت مر خلق را درست نیاید و آنچه از حق است به بنده هیچ اندک نیست.
سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: المَحبَّةُ مُعانَقَةُ الطّاعاتِ و مبایَنَةُ المخالَفاتِ.»
محبت آن است که با طاعات محبوب دست در آغوش کنی و از مخالفت وی اعراض کنی؛ از آنچه هرگاه که دوستی اندر دل قویتر بود فرمان دوست بر دوست آسانتر بود. و این رد آن گروه است از مَلاحده که گویند: «بنده اندر دوستی به درجتی رسد که طاعت از وی برخیزد.» و این محال بود که اندر حال صحت عقل حکم تکلیف از بنده ساقط شود؛ از آنچه اجماع است که شریعت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم هرگز منسوخ نشود، و چون از یک کس روا باشد برخاستن آن در حال صحت از همه کس روا باشد؛ و این زندقهٔ محض باشد و باز مغلوب و معتوه را حکمی دیگر است و عذری دیگر.
اما روا باشد که بنده را خداوند تعالی اندر دوستی خود به درجتی رساند که رنج گزاردنِ طاعت از وی برخیزد؛ از آنچه رنج امر بر مقدار محبت اَمر صورت گیرد. هر چند که محبت قویتر بود رنج طاعت سهل تر بود. و این ظاهر است اندر حال پیغمبر صلی اللّه علیه که چون از حق بدو قسم آمد «لَعَمْرُکَ (۷۲/الحِجر)»، وی چندان عبادت کرد به شب و روز که از همه کارها بازماند و پایهای مبارک وی بیاماسید؛تا خداوند تعالی گفت: «طه ما أنْزَلْنا عَلَیکَ القرآنَ لِتَشْقی (۱و۲ طه).» و نیز روا بود که اندر حال گزارد فرمان رؤیت طاعت از بنده برخیزد؛ کما کانَ لِلنّبی، علیه السّلام: «وانّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حتّی کُنْتُ استَغْفِرُ اللّهَ فی کُلِّ یَوْمٍ سبعینَ مرَّةً.» هر روزی هفتاد بار من بر کردار خویش استغفار کنم؛ از آنچه به خود و به کردار خود میننگریست تا معجب شدی. به طاعت خود ازتعظیم امر حق مینگریست و میگفت: «طاعت من سزای وی نیست.»
سَمنون محب رضی اللّه عنه گوید: «ذَهَبَ المُحِبُّونَ لِلّهِ بِشَرَفِ الدّنیا و الآخرة؛ لأنّ النّبی صلّی اللّه علیه و سلم قال: المرءُ مَعَ مَنْ أحَبَّ.»
دوستان خدای تعالی اندر شرف دنیاو آخرتاند؛ از آنچه پیغمبر میگوید صلی اللّه علیه که: مرد با آن کس باشد که ورا دوست گیرد. پس ایشان در دنیا و عقبی با حق باشند و خطا روا نباشد با آن که با وی بود. پس شرف دنیا آن بود که حق با ایشان است، و شرف عقبی آن که ایشان با حق باشند.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه گوید: «حقیقةُ المَحبَّةِ ما لایَنقُصُ بالجفاءِ و لایزیدُ بالبرّ و العَطاءِ.»
محبت به جفا کم نشود و به بر و عطا زیادت نگردد؛ از آنچه این هر دو اندر محبت سبباند و اسباب اندر حال عیان متلاشی بود و دوست را بلای دوست خوش باشد و وفا و جفا اندر تحقیق محبت متساوی بود؛ چون محبت حاصل بود وفا چون جفا باشد و جفا چون وفا.
و اندر حکایات معروف است که: شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند پرسید: «مَنْ أنتم؟» قالوا: «أحبّاؤُک». سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: «لو کُنْتُمْ أحِبّائی لِما فَرَرْتُم من بَلائی؟ فاصْبِروا عَلی بَلائی.» اگر دوستان منید از بلای من چرا میگریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.
اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این مایه بسنده کردم. و باللّه التّوفیق.
استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیه گوید: «المحبّةُ مَحْوُ الْمُحِبِّ بِصفاتِه و إثباتُ المحبوبِ بذاتِه.»
محبت آن بود که محب کل اوصاف خود را اندر حق طلب محبوب خود نفی کند مر اثبات ذات حق را؛ یعنی چون محبوب باقی بود محب فانی باید؛ که غیرت دوستی بقای محب را نفی کند تا ولایت مطلق وی را گردد و فنای صفت محب جز به اثبات ذات محبوب نباشد و روا نباشد که محب به صفت خود قایم بود؛ که اگر به صفت خود قایم بودی از جمال محبوب بی نیاز بودی. چون میداند که حیاتش به جمال محبوب است طالب نفس اوصاف خود باشد بضرورت؛ از آنچه معلوم وی است که با بقای صفت خود از محبوب محجوب است. پس از دوستی دوست دشمن خود گشته است.
و معروف است که چون حسین بن منصور را رحمةاللّهبر دار کردند آخرین سخنان وی این بود: «حَسْبُ الواجِدِ إفرادُ الواحد له.»
و محب را آن بسنده باشد که هستی او از راه دوستی پاک گردد و ولایت نفس اندر وجد وی برسد و متلاشی شود.
ابویزید رحمة اللّه علیه گوید: «المحبَّةُ اسْتقلالُ الکثیرِ مِنْ نَفْسِکَ و استکثارُ القلیلِ مِنْ حَبیبِکَ.»
محبت آن بود که بسیار خود اندک دانی و اندک دوست بسیار دانی و این معاملت حق است بر بنده؛ که نعمت دنیا و آنچه در دنیا داده است به بنده، اندک خواند و گفت: «قُلْ مَتاعُ الدّنیا قلیلٌ (۷۷/النّساء). بگوی یامحمد که: متاع دنیا اندک است آنچه به شما دادهام.» آنگاه اندر این عمر اندک و متاع اندک و جای اندک مر ذکر اندک ایشان را بسیار خواند؛ قوله، تعالی: «والذّاکرینَ اللّهَ کثیراً و الذّاکِراتِ (۳۵/الأحزاب)»؛ تا خلق عالم بدانند که دوستِ بر حقیقت خدای است جل جلاله و این صفت مر خلق را درست نیاید و آنچه از حق است به بنده هیچ اندک نیست.
سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: المَحبَّةُ مُعانَقَةُ الطّاعاتِ و مبایَنَةُ المخالَفاتِ.»
محبت آن است که با طاعات محبوب دست در آغوش کنی و از مخالفت وی اعراض کنی؛ از آنچه هرگاه که دوستی اندر دل قویتر بود فرمان دوست بر دوست آسانتر بود. و این رد آن گروه است از مَلاحده که گویند: «بنده اندر دوستی به درجتی رسد که طاعت از وی برخیزد.» و این محال بود که اندر حال صحت عقل حکم تکلیف از بنده ساقط شود؛ از آنچه اجماع است که شریعت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم هرگز منسوخ نشود، و چون از یک کس روا باشد برخاستن آن در حال صحت از همه کس روا باشد؛ و این زندقهٔ محض باشد و باز مغلوب و معتوه را حکمی دیگر است و عذری دیگر.
اما روا باشد که بنده را خداوند تعالی اندر دوستی خود به درجتی رساند که رنج گزاردنِ طاعت از وی برخیزد؛ از آنچه رنج امر بر مقدار محبت اَمر صورت گیرد. هر چند که محبت قویتر بود رنج طاعت سهل تر بود. و این ظاهر است اندر حال پیغمبر صلی اللّه علیه که چون از حق بدو قسم آمد «لَعَمْرُکَ (۷۲/الحِجر)»، وی چندان عبادت کرد به شب و روز که از همه کارها بازماند و پایهای مبارک وی بیاماسید؛تا خداوند تعالی گفت: «طه ما أنْزَلْنا عَلَیکَ القرآنَ لِتَشْقی (۱و۲ طه).» و نیز روا بود که اندر حال گزارد فرمان رؤیت طاعت از بنده برخیزد؛ کما کانَ لِلنّبی، علیه السّلام: «وانّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حتّی کُنْتُ استَغْفِرُ اللّهَ فی کُلِّ یَوْمٍ سبعینَ مرَّةً.» هر روزی هفتاد بار من بر کردار خویش استغفار کنم؛ از آنچه به خود و به کردار خود میننگریست تا معجب شدی. به طاعت خود ازتعظیم امر حق مینگریست و میگفت: «طاعت من سزای وی نیست.»
سَمنون محب رضی اللّه عنه گوید: «ذَهَبَ المُحِبُّونَ لِلّهِ بِشَرَفِ الدّنیا و الآخرة؛ لأنّ النّبی صلّی اللّه علیه و سلم قال: المرءُ مَعَ مَنْ أحَبَّ.»
دوستان خدای تعالی اندر شرف دنیاو آخرتاند؛ از آنچه پیغمبر میگوید صلی اللّه علیه که: مرد با آن کس باشد که ورا دوست گیرد. پس ایشان در دنیا و عقبی با حق باشند و خطا روا نباشد با آن که با وی بود. پس شرف دنیا آن بود که حق با ایشان است، و شرف عقبی آن که ایشان با حق باشند.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه گوید: «حقیقةُ المَحبَّةِ ما لایَنقُصُ بالجفاءِ و لایزیدُ بالبرّ و العَطاءِ.»
محبت به جفا کم نشود و به بر و عطا زیادت نگردد؛ از آنچه این هر دو اندر محبت سبباند و اسباب اندر حال عیان متلاشی بود و دوست را بلای دوست خوش باشد و وفا و جفا اندر تحقیق محبت متساوی بود؛ چون محبت حاصل بود وفا چون جفا باشد و جفا چون وفا.
و اندر حکایات معروف است که: شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند پرسید: «مَنْ أنتم؟» قالوا: «أحبّاؤُک». سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: «لو کُنْتُمْ أحِبّائی لِما فَرَرْتُم من بَلائی؟ فاصْبِروا عَلی بَلائی.» اگر دوستان منید از بلای من چرا میگریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.
اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این مایه بسنده کردم. و باللّه التّوفیق.
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷۷
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - پیام به آشنا
پیامی ز مژگان تر میفرستم
کتابی به خون جگر میفرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر میفرستم
در اینجا جگر خستگانند افزون
ز هر یک درود دگر میفرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین جگر میفرستم
به سوی «حسام» از ارادت سلامی
گذرکرده از بحر و بر میفرستم
سزد گر بخندند بر خامی من
که خرما بهسوی هجر میفرستم
گهر میفرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان شکر میفرستم
ولیکن چه چاره که از دار غربت
سوی دوست شرح سفر میفرستم
ز بیتالحزن همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر میفرستم
شد از نامهات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر میفرستم
حساما به ابروی مردانهٔ تو
درودی سراپا گهر میفرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر میفرستم
به من برق دادی به سویت ثنایی
ز برق تو رخشندهتر میفرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر میفرستم
به بام بقای تو پران دعائی
همآغوش بال اثر میفرستم
کتابی به خون جگر میفرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر میفرستم
در اینجا جگر خستگانند افزون
ز هر یک درود دگر میفرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین جگر میفرستم
به سوی «حسام» از ارادت سلامی
گذرکرده از بحر و بر میفرستم
سزد گر بخندند بر خامی من
که خرما بهسوی هجر میفرستم
گهر میفرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان شکر میفرستم
ولیکن چه چاره که از دار غربت
سوی دوست شرح سفر میفرستم
ز بیتالحزن همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر میفرستم
شد از نامهات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر میفرستم
حساما به ابروی مردانهٔ تو
درودی سراپا گهر میفرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر میفرستم
به من برق دادی به سویت ثنایی
ز برق تو رخشندهتر میفرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر میفرستم
به بام بقای تو پران دعائی
همآغوش بال اثر میفرستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
بی کسی کی خوار سازد زاده اقبال را؟
شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
می توانی در دو عالم نوبت شاهی زدن
صرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال را
گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست
لال می فهمد به آسانی زبان لال را
پیچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل است
کی به افشاندن توان بی نقش کردن بال را
می توان ز افتادگی بردن به ساق عرش راه
دولت پابوس روزی می شود خلخال را
مار از نزدیکی گنج اژدهایی می شود
از برای جاه می جویند مردم مال را
ساده لوحانی که محو حسن بی رنگی شدند
ابجد مشق جنون دانند خط و خال را
ساغر ناکامی از خود آب برمی آورد
تشنگی سیراب می سازد گل تبخال را
می شود ناطق کمربند از میان نازکت
ساق سیمین تو خامش می کند خلخال را
رنج باریک تو صائب از دل پرآرزوست
دور کن این عنکبوت رشته آمال را
شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
می توانی در دو عالم نوبت شاهی زدن
صرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال را
گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست
لال می فهمد به آسانی زبان لال را
پیچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل است
کی به افشاندن توان بی نقش کردن بال را
می توان ز افتادگی بردن به ساق عرش راه
دولت پابوس روزی می شود خلخال را
مار از نزدیکی گنج اژدهایی می شود
از برای جاه می جویند مردم مال را
ساده لوحانی که محو حسن بی رنگی شدند
ابجد مشق جنون دانند خط و خال را
ساغر ناکامی از خود آب برمی آورد
تشنگی سیراب می سازد گل تبخال را
می شود ناطق کمربند از میان نازکت
ساق سیمین تو خامش می کند خلخال را
رنج باریک تو صائب از دل پرآرزوست
دور کن این عنکبوت رشته آمال را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
گریه از دل نبرد کلفت روحانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟
زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده قربانی را
آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را
نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟
زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده قربانی را
آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را
نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
ز درد و داغ محبت سرشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
شکست نقش مرادست بوریای مرا
نسیم فتح، قلم می کند لوای مرا
ز بیم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که می دهد عمل من همان سزای مرا
نظر به دانه کس نیست سیر چشمان را
به آب خشک بود گردش آسیای مرا
یکی هزار شد از وصل بی قراری دل
نکرد سرمه منزل خمش درای مرا
رسیده است به جایی گران رکابی خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکر من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قد دوتا، عصای مرا
ز بس که نور بصیرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمی طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقش پای مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ های ریا
مگر شراب نمازی کند ردای مرا
هلال عید شود حلقه برون درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمت دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه گدای مرا
نظر به صیقل مردم ندارد آینه ام
چو بحر، موجه من می دهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راه سیل من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نهشت سبزه خوابیده در سراسر باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزیده پای مرا
نسیم فتح، قلم می کند لوای مرا
ز بیم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که می دهد عمل من همان سزای مرا
نظر به دانه کس نیست سیر چشمان را
به آب خشک بود گردش آسیای مرا
یکی هزار شد از وصل بی قراری دل
نکرد سرمه منزل خمش درای مرا
رسیده است به جایی گران رکابی خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکر من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قد دوتا، عصای مرا
ز بس که نور بصیرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمی طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقش پای مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ های ریا
مگر شراب نمازی کند ردای مرا
هلال عید شود حلقه برون درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمت دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه گدای مرا
نظر به صیقل مردم ندارد آینه ام
چو بحر، موجه من می دهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راه سیل من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نهشت سبزه خوابیده در سراسر باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزیده پای مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
شوق دل دیگر به آب تیغ مژگان تشنه است
آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است
چشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبان
خاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه است
از طراوت گر چه آب از عارض او می چکد
سبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه است
چند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟
گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه است
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است
چشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبان
خاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه است
از طراوت گر چه آب از عارض او می چکد
سبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه است
چند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟
گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه است
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست
فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست
شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است
می اگر باشد، زبان شکوه مالال نیست
هر کجا پای محبت در میان باشد خوش است
حلقه زنجیر، لیلی را کم از خلخال نیست
هر قدر خواهد دلت، عرض تجلی کن به دل
خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست
در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن
مجلس حال است اینجا، جای قیل و قال نیست
فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست
شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است
می اگر باشد، زبان شکوه مالال نیست
هر کجا پای محبت در میان باشد خوش است
حلقه زنجیر، لیلی را کم از خلخال نیست
هر قدر خواهد دلت، عرض تجلی کن به دل
خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست
در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن
مجلس حال است اینجا، جای قیل و قال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
میگون لبی که مست و خرابم
سرچشمه ای که سیر ز آبم کند کجاست؟
دریادلی که از قدح بی شمار می
فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟
عمری است تا ز جسم گرانجان در آتشم
سیل سبکروی که خرابم کند کجاست؟
کرده است تلخ دیده بیدار عیش من
شیرین فسانه ای که به خوابم کند کجاست؟
چون لاله شد دلم سیه از تنگنای شهر
دشتی که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟
چون گل ز هرزه خندی بیجای خود ترم
سوز محبتی که گلابم کند کجاست؟
بند زبان من شده در بزم وصل، هوش
پیمانه ای که رفع حجابم کند کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابم کند کجاست؟
صائب سخن رسی که درین قحط سال هوش
گوشی به فکرهای صوابم کند کجاست؟
سرچشمه ای که سیر ز آبم کند کجاست؟
دریادلی که از قدح بی شمار می
فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟
عمری است تا ز جسم گرانجان در آتشم
سیل سبکروی که خرابم کند کجاست؟
کرده است تلخ دیده بیدار عیش من
شیرین فسانه ای که به خوابم کند کجاست؟
چون لاله شد دلم سیه از تنگنای شهر
دشتی که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟
چون گل ز هرزه خندی بیجای خود ترم
سوز محبتی که گلابم کند کجاست؟
بند زبان من شده در بزم وصل، هوش
پیمانه ای که رفع حجابم کند کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابم کند کجاست؟
صائب سخن رسی که درین قحط سال هوش
گوشی به فکرهای صوابم کند کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است
از دیده ام سراسر جنت فتاده است
داند که روح در تن خاکی چه می کشد
هر نازپروری که به غربت فتاده است
چون شمع آه می کشم از بهر خامشی
تا کار من به دست حمایت فتاده است
دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است
بر فرق هر که سایه منت فتاده است
داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد
آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است
از آسیای چرخ نشد نرم دانه ای
دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟
اکنون که رعشه از کف من برده اختیار
دستم به فکر دامن فرصت فتاده است
دل را ز درد و داغ محبت شکیب نیست
در بحر بیکنار حقیقت فتاده است
با دیده ای که می شود از نور ذره آب
کارم به آفتاب قیامت فتاده است
چون از کنار دست نشویم که کشتیم
صائب به چارموجه کثرت فتاده است
از دیده ام سراسر جنت فتاده است
داند که روح در تن خاکی چه می کشد
هر نازپروری که به غربت فتاده است
چون شمع آه می کشم از بهر خامشی
تا کار من به دست حمایت فتاده است
دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است
بر فرق هر که سایه منت فتاده است
داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد
آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است
از آسیای چرخ نشد نرم دانه ای
دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟
اکنون که رعشه از کف من برده اختیار
دستم به فکر دامن فرصت فتاده است
دل را ز درد و داغ محبت شکیب نیست
در بحر بیکنار حقیقت فتاده است
با دیده ای که می شود از نور ذره آب
کارم به آفتاب قیامت فتاده است
چون از کنار دست نشویم که کشتیم
صائب به چارموجه کثرت فتاده است