عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه مشکین مو ز بس نیکورخ است
ترک من آشوب چین و خلخ است
نیست با گلشن سرو کارم که او
سرو قامت یاسمن بو گل رخ است
چون شه شطرنج هر جا روکند
پیش پای پیلتن اسبش رخ است
تند خو ترکی مرا باشد کز او
هر چه خواهم گر چه یخ باشد یخ است
می کنم هر گه تمنای وصال
لن ترانی بر زبانش پاسخ است
هاله خط ماه رویش را گرفت
ای دل آوخ گو که جای آوخ است
چون بلند اقبال رویش هر که دید
طالعش مسعود و بختش فرخ است
ترک من آشوب چین و خلخ است
نیست با گلشن سرو کارم که او
سرو قامت یاسمن بو گل رخ است
چون شه شطرنج هر جا روکند
پیش پای پیلتن اسبش رخ است
تند خو ترکی مرا باشد کز او
هر چه خواهم گر چه یخ باشد یخ است
می کنم هر گه تمنای وصال
لن ترانی بر زبانش پاسخ است
هاله خط ماه رویش را گرفت
ای دل آوخ گو که جای آوخ است
چون بلند اقبال رویش هر که دید
طالعش مسعود و بختش فرخ است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است
گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است
دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن
پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است
این دردها که در دل مجروح ما بود
اورا علاج لعل شکربار دلبر است
ناصح مگونصیحت ودم درکش وبرو
منع دلی مکن که گرفتار دلبر است
باور مکن که هست رهائی نصیب او
هر کس اسیر طره طرار دلبر است
صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسیح
یک معجز این ز لعل شکر بار دلبر است
رفتم بر طبیب که بیماریم ز چیست
گفتا زعشق نرگس بیمار دلبر است
اشکم چوسیم از آن شدورخساره ام چو زر
کاین زر وسیم رایج بازار دلبر است
اقبال من چو قامت یار ار بلند شد
سروی بود که رسته به گلزار دلبر است
گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است
دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن
پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است
این دردها که در دل مجروح ما بود
اورا علاج لعل شکربار دلبر است
ناصح مگونصیحت ودم درکش وبرو
منع دلی مکن که گرفتار دلبر است
باور مکن که هست رهائی نصیب او
هر کس اسیر طره طرار دلبر است
صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسیح
یک معجز این ز لعل شکر بار دلبر است
رفتم بر طبیب که بیماریم ز چیست
گفتا زعشق نرگس بیمار دلبر است
اشکم چوسیم از آن شدورخساره ام چو زر
کاین زر وسیم رایج بازار دلبر است
اقبال من چو قامت یار ار بلند شد
سروی بود که رسته به گلزار دلبر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گرد رویتخط سیاه گرفت
یا خسوف است وقرص ماه گرفت
هاله درچرخ گرد ماه گرفت
یا به آیینه زنگ آه گرفت
ترک چشمت برای غارت دل
فوج فوج از مژه سپاه گرفت
مست چشم توام نه از باده
شحنه دوشم به اشتباه گرفت
چشم مستت به جادویی وفسون
دل ز دست گدا وشاه گرفت
ز آتش عشق تو بسوخت تنم
یا که برقی به مشت کاه گرفت
شده آسوده دل بلند اقبال
تا به زلفت دلش پناه گرفت
یا خسوف است وقرص ماه گرفت
هاله درچرخ گرد ماه گرفت
یا به آیینه زنگ آه گرفت
ترک چشمت برای غارت دل
فوج فوج از مژه سپاه گرفت
مست چشم توام نه از باده
شحنه دوشم به اشتباه گرفت
چشم مستت به جادویی وفسون
دل ز دست گدا وشاه گرفت
ز آتش عشق تو بسوخت تنم
یا که برقی به مشت کاه گرفت
شده آسوده دل بلند اقبال
تا به زلفت دلش پناه گرفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم
سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم
سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دوش از بی مهری آن مه غمین بودم زیاد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شراب عاشقان از نور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
کجا طلعت مه چو روی توباشد
کجا نکهت گل چوبوی توباشد
نه کان بدخشان چو لعل تو دارد
نه خورشیدرخشان چوروی توباشد
چو دیدم که زلف تو شد همچو چوگان
همی خواهدم دل که گوی تو باشد
زند فاخته برسر سروکو کو
هم او در پی و جستجوی توباشد
به یک جرعه از پا در انداخت ما را
چه صهباست کاندر سبوی تو باشد
به شیرین کلامی شدم شهره از آن
که حرفم همه گفتگوی تو باشد
بلند این چنین گشته اقبالم از آن
که روی دل من به سوی تو باشد
کجا نکهت گل چوبوی توباشد
نه کان بدخشان چو لعل تو دارد
نه خورشیدرخشان چوروی توباشد
چو دیدم که زلف تو شد همچو چوگان
همی خواهدم دل که گوی تو باشد
زند فاخته برسر سروکو کو
هم او در پی و جستجوی توباشد
به یک جرعه از پا در انداخت ما را
چه صهباست کاندر سبوی تو باشد
به شیرین کلامی شدم شهره از آن
که حرفم همه گفتگوی تو باشد
بلند این چنین گشته اقبالم از آن
که روی دل من به سوی تو باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند
می کندبا من همان کاتش به خرمن می کند
سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو
بندگی را طوق چون قمری به گردن می کند
افتد ارچشم مسافر برجمالت عمر را
درهمان جائی که می باشی تومسکن می کند
حاجت تیر و زره نبود تو را در روز رزم
زلف ومژگان تو کار تیر وجوشن می کند
خویشتن را زلف توچون زاهد وسواس دار
پیش چشم مست توبرچیده دامن می کند
درکلیسا گر گذار آرد بت ترسای من
کافرم گر سجده پیش بت برهمن می کند
از رخ وزلف وخط وچشم ودهان وقد خویش
هر کجا بنشیند آنجا را چو گلشن می کند
می نجنبد از لب چون شکرش خال مگس
هر چه زلفش خویشتن رابادبیزن می کند
میکندیغما دل و دین از کف پیر وجوان
نه هراس از مرد ونه اندیشه از زن می کند
دلبر ما برخلاف رسم اهل روزگار
دوست را محروم واحسان ها به دشمن می کند
رستگار آن کس بود ای دل که اندر هر مقام
نه نعم گوید نه لا نه ما و نه من می کند
تیشه و بازوی فرهاد ار چه درکار است لیک
بیستون را بیستون شیرین ار من می کند
چون بنفشه روسیاهی عاقبت بار آورد
هر که خود را ده زبان مانندسوسن می کند
بر بلنداقبال دنیا همچو چشم سوزن است
بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن میکند
می کندبا من همان کاتش به خرمن می کند
سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو
بندگی را طوق چون قمری به گردن می کند
افتد ارچشم مسافر برجمالت عمر را
درهمان جائی که می باشی تومسکن می کند
حاجت تیر و زره نبود تو را در روز رزم
زلف ومژگان تو کار تیر وجوشن می کند
خویشتن را زلف توچون زاهد وسواس دار
پیش چشم مست توبرچیده دامن می کند
درکلیسا گر گذار آرد بت ترسای من
کافرم گر سجده پیش بت برهمن می کند
از رخ وزلف وخط وچشم ودهان وقد خویش
هر کجا بنشیند آنجا را چو گلشن می کند
می نجنبد از لب چون شکرش خال مگس
هر چه زلفش خویشتن رابادبیزن می کند
میکندیغما دل و دین از کف پیر وجوان
نه هراس از مرد ونه اندیشه از زن می کند
دلبر ما برخلاف رسم اهل روزگار
دوست را محروم واحسان ها به دشمن می کند
رستگار آن کس بود ای دل که اندر هر مقام
نه نعم گوید نه لا نه ما و نه من می کند
تیشه و بازوی فرهاد ار چه درکار است لیک
بیستون را بیستون شیرین ار من می کند
چون بنفشه روسیاهی عاقبت بار آورد
هر که خود را ده زبان مانندسوسن می کند
بر بلنداقبال دنیا همچو چشم سوزن است
بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن میکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بدبخت هر که بی هنر وبی ادب بود
گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسی
روشن چراغ کرده که تاریک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است
واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود
ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود
آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب
گوید که گرمی تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام
کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود
گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسی
روشن چراغ کرده که تاریک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است
واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود
ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود
آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب
گوید که گرمی تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام
کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گهی که طره طرار او به تاب رود
ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود
بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب
بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود
بگفتمی به منجم کی است وقت خسوف
بگفت آن بت مه رو چودرنقاب رود
شبیه زلف ورخ یار آیدم به نظر
به برج عقرب ومیزان چوآفتاب رود
مگر که گردش چشم توام دهد مستی
وگرنه پیش لبت نشئه از شراب رود
عجب مدار شود شهر اگر خراب از سیل
همی ز چشمه چشمم ز بسکه آب رود
رواست نالد اگر روز وشب بلند اقبال
ز بس که از تو به او جور بی حساب رود
ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود
بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب
بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود
بگفتمی به منجم کی است وقت خسوف
بگفت آن بت مه رو چودرنقاب رود
شبیه زلف ورخ یار آیدم به نظر
به برج عقرب ومیزان چوآفتاب رود
مگر که گردش چشم توام دهد مستی
وگرنه پیش لبت نشئه از شراب رود
عجب مدار شود شهر اگر خراب از سیل
همی ز چشمه چشمم ز بسکه آب رود
رواست نالد اگر روز وشب بلند اقبال
ز بس که از تو به او جور بی حساب رود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید
بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش
بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید
هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شیراز مشک از ختن گر آید
دیشب ز طره ات گفت دل قصه درازی
چشمت ولی به چشمم زو راهزن تر آید
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت
گر سروقامت تو اندر چمن درآید
برچهر آتشینت آن دل که نیست عاشق
درسوختن بباید همچون سمندر آید
شاید بلند اقبال گرددکسی زعشقت
لیکن گمان مفرما چون من سخنور آید
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید
بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش
بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید
هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شیراز مشک از ختن گر آید
دیشب ز طره ات گفت دل قصه درازی
چشمت ولی به چشمم زو راهزن تر آید
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت
گر سروقامت تو اندر چمن درآید
برچهر آتشینت آن دل که نیست عاشق
درسوختن بباید همچون سمندر آید
شاید بلند اقبال گرددکسی زعشقت
لیکن گمان مفرما چون من سخنور آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گفتم که چرا طبع تو ازمن بری آید
گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید
گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست
گفتا نه زهر تیره دلی کافری آید
گفتم که در آفاق ندیدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سیم بری دلبری آید
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پری آید
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دری آید
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسری آید
گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید
گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست
گفتا نه زهر تیره دلی کافری آید
گفتم که در آفاق ندیدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سیم بری دلبری آید
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پری آید
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دری آید
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسری آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دلبری دارد آن قمر که مپرس
عشقش آرد چنان به سر که مپرس
نه همی برده دل زمن که مرا
خون چنانکرده درجگر که مپرس
تیر از مژه چون زندپیشش
سینه سازم چنان سپر که مپرس
هر زمان کو زند شکرخندی
ریزد ازلب چنان شکر که مپرس
شانه بر زلف چون کشد آنقدر
ریزد از زلف مشک تر که مپرس
بی خبر از خودم ولی زجهان
باشدم آن چنان خبر که مپرس
شدم ازعاشقی بلند اقبال
عشق دارد چنان اثر که مپرس
عشقش آرد چنان به سر که مپرس
نه همی برده دل زمن که مرا
خون چنانکرده درجگر که مپرس
تیر از مژه چون زندپیشش
سینه سازم چنان سپر که مپرس
هر زمان کو زند شکرخندی
ریزد ازلب چنان شکر که مپرس
شانه بر زلف چون کشد آنقدر
ریزد از زلف مشک تر که مپرس
بی خبر از خودم ولی زجهان
باشدم آن چنان خبر که مپرس
شدم ازعاشقی بلند اقبال
عشق دارد چنان اثر که مپرس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
می بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروی به قد اما نشود سروکمان کش
بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست
دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش
بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
می بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروی به قد اما نشود سروکمان کش
بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست
دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش
بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض
طراوت از رخ تو گل نموده استقراض
نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت
چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض
فغان که با دل من می کندسر زلفت
هر آنچه با سر زلف تومی کند مقراض
بهای بوسه ای از لب اگر کنی سروجان
به خاکپای توسوگند اگر کنم اغماض
به یاد روی نکوی تو هر چه قرعه زنم
همی چو می نگرم شکل حمره است وبیاض
دوا نخواهم اگر از توآیدم علت
شفا نجویم اگر از توباشدم امراض
مگر چه جرم وخطا سر زد از بلند اقبال
که سرگران شده و کرده ای از اواعراض
طراوت از رخ تو گل نموده استقراض
نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت
چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض
فغان که با دل من می کندسر زلفت
هر آنچه با سر زلف تومی کند مقراض
بهای بوسه ای از لب اگر کنی سروجان
به خاکپای توسوگند اگر کنم اغماض
به یاد روی نکوی تو هر چه قرعه زنم
همی چو می نگرم شکل حمره است وبیاض
دوا نخواهم اگر از توآیدم علت
شفا نجویم اگر از توباشدم امراض
مگر چه جرم وخطا سر زد از بلند اقبال
که سرگران شده و کرده ای از اواعراض
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
هرکه را گم گشته دل پیدا کنش در زیر زلف
مختصر گویم مطول آمده تفسیر زلف
چهر وزلفت را هر آنکس دیدرفت از کف دلش
هم دل وهم جان فدای آنچه داری زیر زلف
سر بزن از زلف خود اما دگر دستش مزن
ز یور رخ را اگر خواهی کنی تعمیر زلف
هم قلم سر بشکند خود را وهم انگشت من
چون قلم گیرم به انگشت از پی تحریر زلف
با معبر گفتم اندرخواب دیدم زلف دوست
گفت روکآشفته گردی گر کنم تعبیر زلف
نه به رخ زلف امشب این دلبر پریشان کرده است
کاین پریشانی شد از روزازل تقدیر زلف
موبه مو شرح پریشانی ما را ثبت کرد
خواست نقاش ازل چون برکشد تصویر زلف
با بلنداقبال گفتم تا به کی دیوانگی
گفت تا دلبر نهد بر گردنم زنجیر زلف
مختصر گویم مطول آمده تفسیر زلف
چهر وزلفت را هر آنکس دیدرفت از کف دلش
هم دل وهم جان فدای آنچه داری زیر زلف
سر بزن از زلف خود اما دگر دستش مزن
ز یور رخ را اگر خواهی کنی تعمیر زلف
هم قلم سر بشکند خود را وهم انگشت من
چون قلم گیرم به انگشت از پی تحریر زلف
با معبر گفتم اندرخواب دیدم زلف دوست
گفت روکآشفته گردی گر کنم تعبیر زلف
نه به رخ زلف امشب این دلبر پریشان کرده است
کاین پریشانی شد از روزازل تقدیر زلف
موبه مو شرح پریشانی ما را ثبت کرد
خواست نقاش ازل چون برکشد تصویر زلف
با بلنداقبال گفتم تا به کی دیوانگی
گفت تا دلبر نهد بر گردنم زنجیر زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گفتم که عاشقم من وز این گفته ام خجل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
من همی گویم که عاشق بر رخ آن دلبرم
آبرو بردم زعشق ای خاک عالم بر سرم
آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت
من ندارم تاب این کز پیش اتش بگذرم
یاد دارم اینکه با شمعی شبی پروانه گفت
عاشقم بر روی تو نبود غم ار سوزد پرم
شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزی تو پر
من ز عشق انگبین می سوزد از پا تا سرم
عشق را با دوست چون بینم که باشدمتفق
دوست را بینم به چشم سر چو برخود بنگرم
عشق دلبر نیست امروزی که من دارم به دل
پرورش می داد با شیرین به پستان مادرم
هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال لیک
پست تر از خاک ره ووز ذره پیشش کمترم
وصلت امشب کرده روزی کرکرم
ده ز لب یک بوسه داری گر کرم
رخ نمی تابم از اوحربا صفت
آفتاب عارضت را کرگرم
آهوی چشم توباشد شیر گیر
نی عجب از اوکند گر گرگ رم
نشنوم تا پند ناصح را زعشق
شکر گویم کرده گر کرک کرم
چون بلند اقبال اقبالم بلند
گردد از لعلت دهی بوسی گرم
آبرو بردم زعشق ای خاک عالم بر سرم
آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت
من ندارم تاب این کز پیش اتش بگذرم
یاد دارم اینکه با شمعی شبی پروانه گفت
عاشقم بر روی تو نبود غم ار سوزد پرم
شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزی تو پر
من ز عشق انگبین می سوزد از پا تا سرم
عشق را با دوست چون بینم که باشدمتفق
دوست را بینم به چشم سر چو برخود بنگرم
عشق دلبر نیست امروزی که من دارم به دل
پرورش می داد با شیرین به پستان مادرم
هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال لیک
پست تر از خاک ره ووز ذره پیشش کمترم
وصلت امشب کرده روزی کرکرم
ده ز لب یک بوسه داری گر کرم
رخ نمی تابم از اوحربا صفت
آفتاب عارضت را کرگرم
آهوی چشم توباشد شیر گیر
نی عجب از اوکند گر گرگ رم
نشنوم تا پند ناصح را زعشق
شکر گویم کرده گر کرک کرم
چون بلند اقبال اقبالم بلند
گردد از لعلت دهی بوسی گرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شد ز آب چشمه چشم جویم روان به دامن
کان سرو قد کند جا شاید به دامن من
از خلق می شنیدم ز آهن پری گریزد
دیدم بتی پری رو کو راست دل ز آهن
ز ابروکشیده شمشیر چون چشم او به رویش
ز آنرو ز زلف پرچین برتن نموده جوشن
گفتی ز من چه خواهی یک بوسه از دولعلت
کور از خدا نخواهد غیر از دوچشم روشن
زلفت ز بس پریشان گردیده پیش لعلت
از بهر وام گویا کج کرده است گردون
کم کن به میل اغیار آزارم ای دل آزار
بشنونصیحت دوست کم رو به حرف دشمن
گر چه بلنداقبال شد شهره در فصاحت
لیکن به وصف رویت گردیده است الکن
کان سرو قد کند جا شاید به دامن من
از خلق می شنیدم ز آهن پری گریزد
دیدم بتی پری رو کو راست دل ز آهن
ز ابروکشیده شمشیر چون چشم او به رویش
ز آنرو ز زلف پرچین برتن نموده جوشن
گفتی ز من چه خواهی یک بوسه از دولعلت
کور از خدا نخواهد غیر از دوچشم روشن
زلفت ز بس پریشان گردیده پیش لعلت
از بهر وام گویا کج کرده است گردون
کم کن به میل اغیار آزارم ای دل آزار
بشنونصیحت دوست کم رو به حرف دشمن
گر چه بلنداقبال شد شهره در فصاحت
لیکن به وصف رویت گردیده است الکن