عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آه که امشب چها با دل ما کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
تو جنگجو چقدر جور آشنا که نه ای
تو بیوفا چقدر مایل جفا که نه ای
چو ماهیی که طلبکار آب در دریاست
کجا رود به سراغت کسی کجا که نه ای
ترا ز حال دل خود چسان کنم آگاه
تو آشنا به نگه های آشنا که نه ای
کنایه فهم و سخن ساز و عاشق آزاری
کجا رود کسی از دست تو کجا که نه ای
کرا شفیع خود آرم ز آشنایانت
به هیچ کس تو جفا جوی آشنا که نه ای
مناز اینقدر ای آسمان به رفعت خویش
غبار رهگذر شاه اولیا که نه ای
امید مهر و وفا نیست از تو جویا را
تو شوخ محرم رسم و ره وفا که نه ای
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۲ - در منقبت حضرت امام حسن مجتبی (ع)‏
به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
عشق جانکاه را ز دستت ندهی
هشدار این راه را ز دستت ندهی
در ناله بکوش تا نفس در قفس است
سررشتهٔ آه را ز دستت ندهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه خطش سوخت ازغم صددل نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
که ره دهد سوی آن سایه همای مرا
بوصل او که رساند مگر خدای مرا
بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور
فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا
سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن
چو در حریم وصال تو نیست جای مرا
چو غنچه تنگدلم رخ نما که همچون گل
شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا
نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند
رسان بدیده غباری ز خاکپای مرا
دمی نمیگذرد در غمت بمن چون ابر
که نیست گریه زاری بهای های مرا
از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟
مگر دری بگشاید از آن سرای مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت
پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست
دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت
تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ببین که کار من از غم چه سخت افتادست
که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست
ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت
چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست
چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد
عجب که برگ خزان از درخت افتادست
به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان
نه عاقل است که در فکر رخت افتادست
بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست
ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست
کجاست دست دعایی که اهلی از گریه
فتاده است به غرقاب و سخت افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
منم که حاصل من غیر نامرادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
جز داغ دلم چراغ شب نیست
وز طالع تیره این عجب نیست
گر با سگت از ادب زنم دم
او عفو کند ولی ادب نیست
تو نخل مرادی اینقدر هست
کامید کس از تو یک رطب نیست
در عالمی ام ز مستی عشق
کآنجا مه و سال و روز و شب نیست
اهلی ره عقلت آن پری زد
دیوانگی تو بی سبب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
امید خلق باقبال و دولت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است
چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است
دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است
بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است
هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است
سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دلا، خار ستم از پا برون خواهد شدن وقت است
غمی کز دل نشد هرگز کنون خواهد شدن وقت است
خزان غم ورق گرداند و بوی نوبهار آمد
رخ زردم ز شادی لاله گون خواهد شدن وقت است
گذشت آن خشکسان غم مریز ای دیده سیل خون
که آب چشم از شادی برون خواهد شدن وقت است
بدین بخت نگون اهلی قیامت کم کن از گریه
که طاق آسمان زین غم نگون خواهد شدن وقت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست
فریادم از آنست که فریاد رسی نیست
از خانقه ایشیخ در کس نگشایند
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست
ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز بشکست قفسی نیست
بگذر چو نسیم از سر این باغ که دروی
هرجا که گلی سرزده بیخار و خسی نیست
گر طالب یاری قدمی پیش نه ایشیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست
در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبکی بوالهوسی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گر صد هزار سال وصالت میسر است
یالله اگر بیک شب هجران برابرست
بی روی دوست مرگ به از زندگی بود
با درد هجر زهر ز تریاک خوشترست
تا مانده است یک رمق از جان تشنه ام
گر جرعه یی بود لب او روح پرورست
آن دم که مرد تشنه لب از آرزوی آب
آبش چه سود دارد اگر آب کوثرست
ناصح چو مرهمی ننهی نیش هم مزن
بر زخم خورده طعنه زدن زخم دیگرست
هرجا که بگذرم همه زخم زبان خورم
کومر همی؟ که روی زمین جمله نشترست
اهلی، گرت ز نخل رطب دست کوته است
همت بلند دار که روزی مقدرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مریز بی گنهم خون که جست و جویی
قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست
بزیر پای تو صد سر ز آرزو خاک است
بیا که در ما سرما نیز آرزویی هست
گمان مبر که به بیداری و جگر خواری
میان ما و سگت فرق جز بمویی هست
بخاک جرعه چه ریزی بروی من میریز
ز خاک اگر چه کمم آخر آبرویی هست
تویی که در خم چوگان چو ماه چاردهت
بهر کناره میدان شکسته گویی هست
بغیر من که چو خار از گل تو محرومم
بقدر خود همه را از تو رنگ و بویی هست
بکوی میکده دردی کشان خوشحالیم
خوشیم تا قدری باده در سبویی هست
هنوز با همه آلوده دامنی اهلی
ز ابر رحمت آن یار شست و شویی هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
ناصح چو دل نماند نصیحت چه فایده
پندم مده به هرزه که تیرم ز شست رفت
چون ماه نو بمهر تو دل صاف کرده ایم
گر صد هزار بار برین دل شکست رفت
اهلی که بر فرشته ز طاعت سبق گرفت
آخر بمهر ماهرخان بت پرست رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
نامه شوق ترا تا بکبوتر ندهند
مرغ را ره بسر کوی تو دلبر ندهند
گر بجنت سوی مستان نگری با همه چشم
زهر چشم تو بصد شربت کوثر ندهند
سرو قدان جهان نخل مرادند ولی
بجز ازسنگ ستم میوه دیگر ندهند
یارب این تازه نهالان ز کدامین چمنند
که خورند از دل ما آب و بما بر ندهند
قیمت وصل بتان گرچه بود جان اهلی
جان دهم گر بدهندم چکنم گر ندهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
هرگز غبار حسرت دور از دلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خوشباس که روزی گل امید برآید
روشن شود این ظلمت و خورشید برآید
بی نور نماند شب تاریک کس آخر
گر مه نبود صبر که ناهید برآید
دولت ز در میکده جو زانکه بجامی
درویش بصد حشمت جمشید برآید
گل یک دو سه روزیست بیا ساغر می گیر
سرمست گلی باش که جاوید برآید
از غیر مجو فیض محبت که محال است
وین میوه محال است که از بید برآید
یاران سخن راست همین است که گفتم
در باغ جهان هرچه بکارید برآید
نومید مشو اهلی از ایام که آخر
مقصود شود حاصل و امید برآید