عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست
گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت
شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
از آب آهن است سرشکم برنده تر
در سینه بسکه زان مژه ام نیشتر نشست
در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ
یا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
نزدیکتر به خلوت او هر قدر شدیم
جویا توان و صبر ز ما دورتر نشست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هست آنچه از زبان تو بیگانه نام ماست
چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست
لبهای آن صنم به دو عالم برابر است
منت خدای را که دو عالم به کام ماست
عشقی به طاق ابروت از دور می زنیم
هندوی رام چشم ترا رام رام ماست
آگه نه ای ز حال اسیران نبرده را
پای دلت به حلقهٔ چشمی که دام ماست
لبریز مهر ساقی کوثر بود دلم
شکر خدا که صاف محبت به جام ماست
ماییم از سگان در مرتضی علی
شیر درنده فلک امروز رام ماست
نواب ما زفتح تبت کامیاب شد
جویا هزار شکر که دنیا به کام ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
نه همین نرگس زچشم می پرستش جام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گرنه اشک از دیده در هجران یار افتاده است
گوهر است اما زچشم اعتبار افتاده است
دوختم تا چشم خواهش بر گل رخسار یار
بخیهٔ رسوایی ام بر روی کار افتاده است
نقش پا در اضطراب از شوخی رفتار اوست
یا دل است این کز پی او بی قرار افتاده است
شکر کز بیداد چشم او چنین افتاده ام
وای بر بی طالعی کز چشم یار افتاده است
می نماید تیغ مژگان تو لنگردار تر
باده پیما باش چشمت در خمار افتاده است
بیشتر بی طاقتم جویا ز یاد آن کمر
اشک حسرت زان میانم بر کنار افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دور از تو هر لبی که می ناب خورده است
لب نیست لختی از دل خوناب خورده است
اشکم ز دیدهٔ بیضهٔ طوطی فرو چکد
زان حسن سبزه بسکه دلم آب خورده است
ننشست نیم لحظه به بزمم قدح ز دور
می همتم به ساغر گرداب خورده است
مرغابی سرشک جهد چون نگه ز چشم
گویی که طبل از دل بیتاب خورده است
از پیچ و تاب رشتهٔ عمرم عجب مدار
با موی آن کمر ز ازل تاب خورده است
ریزم گلاب ناب زمژگان بجای اشک
جویا دلم از آن گل رو آب خورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است
چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است
تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است
همچو مینای می اش آتش به جان افتاده است
هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار
طشت رسوایی زبام آسمان افتاده است
بلبل نطقم زجوش حیرت نور رخش
همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او
آهویی کز تیر آن ابر و کمان افتاده است
گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت
سایه ای کز قد آن سرو روان افتاده است
ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت
همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چشمت که ز خون ما شرابی است
دایم پی خان و مان خرابی است
روی تو چو آفتاب پرنور
لعلت گل قند آفتابی است
محو خط تست چشم مستت
این کافر گوییا کتابی است
امروز لباس شاهد می
از شیشهٔ بزم او گلابی است
در عین ظهور، روی مستور
پنهان به نقاب بی حجابی است
از پلک دو چشم تر به رویم
گویی که رباعی سحابی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
همین نه لاله به داغ تو ای سمنبر سوخت
به باغ غنچهٔ گل چون فتیله عنبر سوخت
زجلوه ای که نمود آفتاب دیدارت
در آینه چون پر و بال برق جوهر سوخت
اگرچه یافته صد خلعت گداز تنم
چو شمع آتش شوق تو بازم از سر سوخت
کسی که گرم رو راه نیستی گردید
گداخت شمع صفت بال سعیش و پر سوخت
بیا به باغ که بیم از نگاه نرگس نیست
سپند چشم بدت لاله تا به مجمر سوخت
زشرح نامهٔ پرسوز خود مگو جویا
همین بس است که بال و پر کبوتر سوخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
همین نه لعل ترا معجز دم عیساست
ز رویت آینه را جلوهٔ ید بیضاست
چه دولتی است که در عشق بشکند رنگی
به دستم آینه از عکس خویش خشت طلاست
کسی که در غم عشقت ضعیف شد، داند
که رنگ چهره گرانخیزتر ز رنگ حناست
فزون ز لذت بیداد دولتی نبود
مرا که بر سر شمشیر جور بال هماست
به دور حسن تو دیدیم کوه و صحرا را
کدام سر که نه مانند لاله اش سوداست
مراد دل زکسی جوی بعد ازین جویا
که دست همتش از جمله دستها بالاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
در تماشای رخت تاب و توان از ما نیست
در ره شوق به جان تو که جان از نیست
موج را صورت هستی نبود جز دریا
دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست
غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل
آن دو لب نیست گر از ما دو جهان از ما نیست
شمع را شعله زخاموشی جاوید رهاند
گر نباشد سخن عشق زبان از ما نیست
پا به دامان قناعت به توکل بنشین
رفته هر کس ز پی سود و زیان از ما نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است
نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است
گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است
از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است
شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست
بسکه از بویش هوا بر خویشتن بالیده است
گر سیاهی از سر داغم نیفتد دور نیست
تخم این گل خال او در سینه ام پاشیده است
شد غبار خاطر آخر خاک ما غمدیدگان
جای دارم در دل او تا زمن رنجیده است
هرگز از شادی نمی آید لب زخمم بهم
تا دهن غنچهٔ پیکان او بوسیده است
از گریبان غنچه سان جویا نیارد سر برون
عکس رخسار تو در آیینهٔ دل دیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست
که صبح نیز در این روزگار صادق نیست
دوا به درد کنیدم که در طبیعت دل
هوای کشور آسودگی موافق نیست
همیشه سیلی جورم نواخت بر رخ دل
فغان که آن صنم دل نواز مشفق نیست
فغان اهل محبت ز درد بی دردی است
بنالد آنکه ز بیداد عشق، عاشق نیست
ز زلف وعدهٔ تاری نموده ای دوشم
خلاف عهد سر مویی از تو لایق نیست
فروغ صدق ز سیمای او مجو جویا
چو شمع آنکه زبان با دلش موافق نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
سوختن شمع شبستان زمن آموخته است
گل ز رخسار تو افروختن آموخته است
در هوای تو سبک سیرتر از بوی گلی م
به غریبی دل ما در وطن آموخته است
بر زمین ساغر سرشار به کف غلطیدن
مست لایعقل من از چمن آموخته است
نیست بی فایده در پیش تو استادن سرو
از تو دامن به میان برزدن آموخته است
پیش از ایجاد جهان بی سر و پا می گشتیم
آسمان بیهوده گردی ز من آموخته است
‏ بی تکلف ز شکر ریزی صائب جویا
طوطی نطق تو طرز سخن آموخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
زان لب که نوشداروی جانهای خسته است
یک بوسه مومیایی این دلشکسته است
تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است
چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است
شادی در این زمانه نباشد جدا زغم
هر غنچه ای که می شکفد دلشکسته است
از سیر چارباغ چه طرف بست
آن را که غم به سینه مربع نشسته است
رفت از فراق سرو تو موزونی ام زطبع
از خاطرم غزال غزل بی تو جسته است
با آنکه از صفای بناگوشت آگه است
چندین گهر برای چه بر خویش بسته است
کی عقدهٔ دلم بگشاید ز سیر باغ
دستی است گل که حسن تو برچوب بسته است
هرگز نگاه لطف، ز جویا مگیر باز
پیرو خمیده قد و نزار است و خسته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
اشک حسرت روشنی افزای چشم تر بس است
آبداری شمع خلوتخانهٔ گوهر بس است
دست و بازو زیب مردان هنر پرور بس است
باغ رنگین جلوهٔ طاووس بال و پر بس است
بیش از این آیینه از رشک صفایت چون کند
اینکه دندان بر جگر افشرده از جوهر بس است
هر کجا قامت برافروزد قیامت قایم است
زلف بر هم خوردهٔ او شورش محشر بس است
بار کسوت برنتابد از نزاکت حسن هند
پرنیان اخگر تابنده خاکستر بس است
در پناه عجز از جور حوادث ایمنم
صید را جویا نگهبان پهلوی لاغر بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
از روی نو خط تو دل زار من شکفت
چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت
برداشت زلف را زبناگوش او نسیم
در باغ آروزی دل یاسمن شکفت
بی او دلش زغنچه پر از خون حسرت است
از خندهٔ گل ارچه چمن را دهن شکفت
فانوس سان زپهلوی یادش که در دل است
گلهای نور باطنم از پیرهن شکفت
جویا گل همیشه بهار است تا به حشر
هر دل کز آبیاری فکر سخن شکفت
جویا غنیمت است، تو هم دلشکفته باش!‏
کامد بهار و غنچه دمید و چمن شکفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
تنها نه قلب دل نگه او شکسته است
بازار خوش نگاهی آهو شکسته است
در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه ای
پیش خط سیاه تو زانو شکسته است
از بس سیاه مستی نازش زخود ربود
آن چشم را زبان سخنگو شکسته است
امروز محتسب نه به می متهم شده است
این کاسه بارها به سر او شکسته است
چون دیدنش توان که زهر تاب آن کمر
در دیدهٔ نظارگیان مو شکسته است
قلب هزار دل شکند با اشاره ای
طرف کلاه ناز بر ابرو شکسته است
امروز باز تا چه شنیدی، چه دیده ای؟
جویا چه شد که رنگ تو بر رو شکسته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
پیوسته ذوق باده چو خون در دل من است
گویی ز صاف و درد می آب و گل من است
از تخم عشق یار که در سینه کاشتم
برداشتن دل از دو جهان حاصل من است
افتادگی است مقصد صحرا نورد عشق
واماندگی به راه طلب منزل من است
از میل خاطری که به آن دلربا مراست
دانسته ام که خاطر او مایل من است
محراب بندگی است شهیدان عشق را
این تیغ کج که در کمر قاتل من است
بیتابی ام چو گرد زمین را به یاد داد
این طور بال و پر زدن بسمل من است
عاشق که با خود است به غربت فتاده است
از خود به هر طرف که روم منزل من است
دریا به خاک ره نفشاند گهر به مفت
این اختراع دیدهٔ دریا دل من است
آن قطره خون سوخته کز کبریای عشق
قلزم خروش آمده جویا، دل من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
رهزن دین و دلم آن نرگس جادو بس است
تیر روی ترکش مژگان نگاه او بس است
چشم من بر ما ضعیفان ناز آن ابرو بس است
با کمان سختی به قدر قوت بازو بس است
دل شود بیتاب تر از مهربانیهای یار
برق خرمن سوز طاقت روی گرم او بس است
می کند تسخیر عالم تیغ بی زنهار عجز
‏ از خم بازو مرا شمشیر چون ابرو بس است
یافتن بتوان به فکر آن معنی باریک را
عینک ارباب دید آیینهٔ زانو بس است
نفرت محراب از این مردم نخواهد حجتی
اینکه دزدیده ست از اهل ریا پهلو بس است
می توان داد سخن سنجی ز فیض فکر داد
طوطی نطق ترا آیینهٔ زانو بس است
گو نباشد با گل و سوسن زبان وصف یار
سرو باغ انگشت حیرت بر لب هر جو بس است
ما زلطف یار زین پس با عتابش ساختیم
شمع خلوتخانهٔ دل گرمی آن خو بس است
دست گیری اهل همت را نباشد جز کرم
مرد را حرز جوادی قوت بازو بس است
چون بر انگیزد جمالش لشکر خط را زجای
بهر تسخیر تو جویا تیغ آن ابرو بس است