عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ز تیغ ناز خون خلق بیرحمانه می ریزد
به آیینی که گویی باده در پیمانه می ریزد
فشارد بر دلم دندان ز هر دندانه از غیرت
چو طرح اختلاط آن زلف کج با شانه می ریزد
به سعی خود گشودن کی توان قفل در روزی
کلید اینجا بسان ماه نو دندانه می ریزد
گدازد آتش رشکش چنان امروز گلشن را
که رنگ از ساغر گل چون می از پیمانه می ریزد
وطن در گرمسیر عشق رندی را سزد جویا
که از خاکستر پروانه رنگ خانه می ریزد
به آیینی که گویی باده در پیمانه می ریزد
فشارد بر دلم دندان ز هر دندانه از غیرت
چو طرح اختلاط آن زلف کج با شانه می ریزد
به سعی خود گشودن کی توان قفل در روزی
کلید اینجا بسان ماه نو دندانه می ریزد
گدازد آتش رشکش چنان امروز گلشن را
که رنگ از ساغر گل چون می از پیمانه می ریزد
وطن در گرمسیر عشق رندی را سزد جویا
که از خاکستر پروانه رنگ خانه می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
جان آزاد گرفتار تن زار بماند
همچو گنجی که نهان در ته دیوار بماند
از پریشان نظری گشته پریشان دلها
دیده آن است که در حسرت دیدار بماند
روز را مهر به شب گر برساند عجب است
بسکه حیران تو چون صورت دیوار بماند
تا به باغ آمده ای دست و دل سرو و چنار
در تماشای سراپای تو از کار بماند
چون نگه در حرم دیدهٔ حیرت زدگان
راز رسوای تو در پرده اسرار بماند
سرو را شرم قدت سلسله بر پای نهاد
دید تا طور خرام تو ز رفتار بماند
تو به حال دل خود هیچ نمی پردازی
حیف کاین آینه در پردهٔ زنگار بماند
همچو شبنم بود از بال نگه پروازش
آن سبکروح که حیران رخ یار بماند
کی زکار دل خود بر بدر آری جویا
چرخ سرگشتهٔ این نقطه چو پرگار بماند
همچو گنجی که نهان در ته دیوار بماند
از پریشان نظری گشته پریشان دلها
دیده آن است که در حسرت دیدار بماند
روز را مهر به شب گر برساند عجب است
بسکه حیران تو چون صورت دیوار بماند
تا به باغ آمده ای دست و دل سرو و چنار
در تماشای سراپای تو از کار بماند
چون نگه در حرم دیدهٔ حیرت زدگان
راز رسوای تو در پرده اسرار بماند
سرو را شرم قدت سلسله بر پای نهاد
دید تا طور خرام تو ز رفتار بماند
تو به حال دل خود هیچ نمی پردازی
حیف کاین آینه در پردهٔ زنگار بماند
همچو شبنم بود از بال نگه پروازش
آن سبکروح که حیران رخ یار بماند
کی زکار دل خود بر بدر آری جویا
چرخ سرگشتهٔ این نقطه چو پرگار بماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ز فریادم نه بیجا کوهسار آهنگ بردارد
ز درد نالهام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاری نماند از نگین دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارتهای ابرویش
مگر این صیقل از آیینهی ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوی کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوی رخسارهی او رنگ بردارد
سر و کار دل دیوانه ام افتاد با طفلی
که هر جا ناله بر میدارد این، او سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش میبرد از سینه دل جویا
صفا ز آیینه، از می نشئه وز گل بردارد
ز درد نالهام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاری نماند از نگین دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارتهای ابرویش
مگر این صیقل از آیینهی ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوی کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوی رخسارهی او رنگ بردارد
سر و کار دل دیوانه ام افتاد با طفلی
که هر جا ناله بر میدارد این، او سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش میبرد از سینه دل جویا
صفا ز آیینه، از می نشئه وز گل بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
پیش از آن دم که قضا در پی ایجادم بود
عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود
هست دل در طلب هر چه میسر نبود
آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود
همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد
دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
صید دل شکر که منت کش صیاد نشد
موج خوناب جگر خنجر فولادم بود
لب فرو بستنش امروز ز اندیشهٔ غیر
سیر آهنگ تر از شوخی فریادم بود
عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود
هست دل در طلب هر چه میسر نبود
آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود
همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد
دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
صید دل شکر که منت کش صیاد نشد
موج خوناب جگر خنجر فولادم بود
لب فرو بستنش امروز ز اندیشهٔ غیر
سیر آهنگ تر از شوخی فریادم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
دل به زخم خنجر احسان کس بسمل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
چو زلفت بیدلان را در پی تسخیر می گردد
به تن هر قطره خونم دانهٔ زنجیر می گردد
خیالش را ز بس در پرده های دل نهان دارم
فلک از دود آهم صفحهٔ تصویر می گردد
بقدر سوز دل گر دود آه از سینه برخیزد
در اندک فرصتی این ابر عالمگیر می گردد
نه تنها گردن مینا چو مارم می گزد بی او
قدح شبهای هجرانش دهان شیر می گردد
چسان بی او قدم در ساحت گلشن نهم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می گردد
به تن هر قطره خونم دانهٔ زنجیر می گردد
خیالش را ز بس در پرده های دل نهان دارم
فلک از دود آهم صفحهٔ تصویر می گردد
بقدر سوز دل گر دود آه از سینه برخیزد
در اندک فرصتی این ابر عالمگیر می گردد
نه تنها گردن مینا چو مارم می گزد بی او
قدح شبهای هجرانش دهان شیر می گردد
چسان بی او قدم در ساحت گلشن نهم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
عشقم غلام خویش ز بخت سعید کرد
از فیض رنگ زرد مرا زر خرید کرد
هر کس گرفت روزه در این نشئه از حرام
چون از زمانه رخت سفر بست عید کرد
سرگرمی کسی که ز جام ریاضت است
در ساغر از گداز تن خود نبید کرد
در خون اشک بسکه تپد لاله دشت را
هر جلوهٔ تو محشر چندین شهید کرد
خوش انکه جا به خلوت خورشید طلعتی
همچون سحر ز یاری بخت سفید کرد
سرمستی شراب طهورش نصیب باد
هر کس کشید ساغر و لعن یزید کرد
جویا فغان زهجر که خنجر به صحن باغ
فرش رهم ز سایهٔ هر برگ بید کرد
از فیض رنگ زرد مرا زر خرید کرد
هر کس گرفت روزه در این نشئه از حرام
چون از زمانه رخت سفر بست عید کرد
سرگرمی کسی که ز جام ریاضت است
در ساغر از گداز تن خود نبید کرد
در خون اشک بسکه تپد لاله دشت را
هر جلوهٔ تو محشر چندین شهید کرد
خوش انکه جا به خلوت خورشید طلعتی
همچون سحر ز یاری بخت سفید کرد
سرمستی شراب طهورش نصیب باد
هر کس کشید ساغر و لعن یزید کرد
جویا فغان زهجر که خنجر به صحن باغ
فرش رهم ز سایهٔ هر برگ بید کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بیدلی کو واله دیدار آن طناز ماند
دیدهٔ حیران در فیضی به رویش باز ماند
بسکه وحشت کرده از طبل تپیدنهای دل
رنگ ما چون طایر تصویر در پرواز ماند
آه عالم سوز باشد در غبار خود نهان
نالهٔ مستور ما در پردهٔ آواز ماند
دست عشقم زین چمن در غنچگیها چیده است
زان زبان در پردهٔ دل سر به مهر راز ماند
از سر زلش نشد جویا دل ما وارهد
مرغ بی بال و پری در چنگل شهباز ماند
دیدهٔ حیران در فیضی به رویش باز ماند
بسکه وحشت کرده از طبل تپیدنهای دل
رنگ ما چون طایر تصویر در پرواز ماند
آه عالم سوز باشد در غبار خود نهان
نالهٔ مستور ما در پردهٔ آواز ماند
دست عشقم زین چمن در غنچگیها چیده است
زان زبان در پردهٔ دل سر به مهر راز ماند
از سر زلش نشد جویا دل ما وارهد
مرغ بی بال و پری در چنگل شهباز ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
زبزم غیر در ظاهر چه شد گر یار برگردد
چو مژگانش ز خود یارب دلش زاغیار برگردد
در آوازم اثر کرده است از بس ضعف تن بی او
صدای ناله ام حاشا که از کهسار برگردد
شوی با لطفش ار با خاک یکسان صاحب اقبالی
بود برگشته بختی آنکه از کس، یار برگردد
شمیم صد چمن زیبد غبار راه جولانش
به چشمم چون نگه زان گلشن رخسار برگردد
چو مژگانش ز خود یارب دلش زاغیار برگردد
در آوازم اثر کرده است از بس ضعف تن بی او
صدای ناله ام حاشا که از کهسار برگردد
شوی با لطفش ار با خاک یکسان صاحب اقبالی
بود برگشته بختی آنکه از کس، یار برگردد
شمیم صد چمن زیبد غبار راه جولانش
به چشمم چون نگه زان گلشن رخسار برگردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
مانع سوز دل خستگی آزرم شود
کی علاج تب عشق از عرق شرم شود
دین و دل نذر گذارم تو مگر رام شوی
می کشم چله کمان تو مگر نرم شود
گردد از عکس رخش موم صفت آینه آب
هم چو خورشید مه من چو ز می گرم شود
می شود شرم ز بالای خرامت شوخی
شوخی از پهلوی تمکین تو آزرم شود
بید مجنون ز سرافکندگی آید بنظر
از قد و قامت او سرو چو در شرم شود
برد دلش نور نور یقین تافته جویا چون شمع
زآتش عشق کسی را که سرش گرم شود
کی علاج تب عشق از عرق شرم شود
دین و دل نذر گذارم تو مگر رام شوی
می کشم چله کمان تو مگر نرم شود
گردد از عکس رخش موم صفت آینه آب
هم چو خورشید مه من چو ز می گرم شود
می شود شرم ز بالای خرامت شوخی
شوخی از پهلوی تمکین تو آزرم شود
بید مجنون ز سرافکندگی آید بنظر
از قد و قامت او سرو چو در شرم شود
برد دلش نور نور یقین تافته جویا چون شمع
زآتش عشق کسی را که سرش گرم شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
زاضطراب چو موج سراب آب نخورد
دلی که در غم زلف تو پیچ و تاب نخورد
شبی که مغز جگر را به روی کار نداشت
ز خونفشانی مژگان تر دل آب نخورد
دل است قابل فیضان درد از اعضاء
بلی شکست بجز فرد انتخاب نخورد
چرا چو غنچه شمیم گل آید از دهنش
به جای باده اگر شوخ من گلاب نخورد
علو همت شمشیر یار را نازم
کمر به خون دلم تا نبست آب نخورد
اسیر ساده دلیهای زاهدم جویا
غم زمانه بخورد و شراب ناب نخورد
دلی که در غم زلف تو پیچ و تاب نخورد
شبی که مغز جگر را به روی کار نداشت
ز خونفشانی مژگان تر دل آب نخورد
دل است قابل فیضان درد از اعضاء
بلی شکست بجز فرد انتخاب نخورد
چرا چو غنچه شمیم گل آید از دهنش
به جای باده اگر شوخ من گلاب نخورد
علو همت شمشیر یار را نازم
کمر به خون دلم تا نبست آب نخورد
اسیر ساده دلیهای زاهدم جویا
غم زمانه بخورد و شراب ناب نخورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
شعلهٔ رخسار او تا شمع بزم باده بود
موج می پروانهٔ آتش به جان افتاده بود
پیش از آن ساعت که آمد سر و شوخش در خرام
رنگ را چون نقش پا رخسارم از کف داده بود
از کف پایت ز بس نازکتر از برگ گل است
بوسه چینی را لب هر غنچه ای آماده بود
شب که پیمودی تو بر دلها شراب جلوه را
محتسب لبریز کیفیت چو جام باده بود
دست لطفی ساقی کوثر زخاکش بربگرفت
ورنه جویا همچو نقش پا به ره افتاده بود
موج می پروانهٔ آتش به جان افتاده بود
پیش از آن ساعت که آمد سر و شوخش در خرام
رنگ را چون نقش پا رخسارم از کف داده بود
از کف پایت ز بس نازکتر از برگ گل است
بوسه چینی را لب هر غنچه ای آماده بود
شب که پیمودی تو بر دلها شراب جلوه را
محتسب لبریز کیفیت چو جام باده بود
دست لطفی ساقی کوثر زخاکش بربگرفت
ورنه جویا همچو نقش پا به ره افتاده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
من که در سیر گلم بیخودی مل باشد
می و پیمانه ام از بوی گل و گل باشد
خودنما گشته سر زلف تو از هر سر موی
لازم طول امل عرض تجمل باشد
با دل سوخته ام گرمی سرشار مکن
که علاجش به تباشیر تغافل باشد
دور از آن زلف دلم بسکه پریشان حالست
آه آشفته من سایهٔ سنبل باشد
هر که در بحر تمنای تو افتد چون موج
دست و پا بازند اگر کوه تحمل باشد
می کشد آخر کارش به پریشانحالی
غنچه سان دل ز چه در بند تمول باشد
کی به طوفان حوادث روم از جا جویا
لنگر زورق دل بار تحمل باشد
می و پیمانه ام از بوی گل و گل باشد
خودنما گشته سر زلف تو از هر سر موی
لازم طول امل عرض تجمل باشد
با دل سوخته ام گرمی سرشار مکن
که علاجش به تباشیر تغافل باشد
دور از آن زلف دلم بسکه پریشان حالست
آه آشفته من سایهٔ سنبل باشد
هر که در بحر تمنای تو افتد چون موج
دست و پا بازند اگر کوه تحمل باشد
می کشد آخر کارش به پریشانحالی
غنچه سان دل ز چه در بند تمول باشد
کی به طوفان حوادث روم از جا جویا
لنگر زورق دل بار تحمل باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
با شوخی چنان به کنارم نشسته ماند
گویی به لوح حافظه مضمون جسته ماند
طومار شکوه های دل من به دست چرخ
نگشوده همچو غنچهٔ شاخ شکسته ماند
باز آکه در فراق تو هر موی بر تنم
بسیار بی قرارتر از نبض خسته ماند
مضمون بسته را نتواند کسی گشاد
مرغ دلم به زلف تو تا حشر بسته ماند
جویا گل نشاط که نبود دو روز بیش
شکر خدا که در کف ما دسته دسته ماند
گویی به لوح حافظه مضمون جسته ماند
طومار شکوه های دل من به دست چرخ
نگشوده همچو غنچهٔ شاخ شکسته ماند
باز آکه در فراق تو هر موی بر تنم
بسیار بی قرارتر از نبض خسته ماند
مضمون بسته را نتواند کسی گشاد
مرغ دلم به زلف تو تا حشر بسته ماند
جویا گل نشاط که نبود دو روز بیش
شکر خدا که در کف ما دسته دسته ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
پای بر آسودگان خواب راحت می زند
قامت آن شوخ پهلو بر قیامت می زند
ترسم از رخسارش آب و رنگ ریزد بر کنار
حسن سرشارش ز بس موج طراوت می زند
کام بر می دارد از کیفیت صاف طهور
هر که شبها تا سحر جام ندامت می زند
گوییا از خوبنهای دل شکستن غافل است
آنکه بر مینای ما سنگ ملامت می زند
آبرو را می کند همچون گهر گردآوری
هر که دست دل به دامان قیامت می زند
آنکه جویا مگس بر خوان کس ناخوانده رفت
بر سر از شرمندگی دست ندامت می زند
قامت آن شوخ پهلو بر قیامت می زند
ترسم از رخسارش آب و رنگ ریزد بر کنار
حسن سرشارش ز بس موج طراوت می زند
کام بر می دارد از کیفیت صاف طهور
هر که شبها تا سحر جام ندامت می زند
گوییا از خوبنهای دل شکستن غافل است
آنکه بر مینای ما سنگ ملامت می زند
آبرو را می کند همچون گهر گردآوری
هر که دست دل به دامان قیامت می زند
آنکه جویا مگس بر خوان کس ناخوانده رفت
بر سر از شرمندگی دست ندامت می زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
فلک تیغ ستم کی از من مهجور بردارد؟
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد
ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد
نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد
که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد
ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد
نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد
که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
دلم هر گاه احرام طواف یار می بندد
فلک چون غنچه اش محمل بنوک خار می بندد
زپیچ و تاب آن زلف گرهگیرم بود روشن
که چشم جادوی او بندها بر مار می بندد
مرا افسرده دارد سردمهریهای او چندان
که بر مژگان سرشکم چون در شهوار می بندد
خیال عارض او می گشاید ده در جنت
به رویم باغبان گر یک در گلزار می بندد
خرامت چون به دام حیرت آرد اهل گلشن را
ز افغان غنچه سان مرغ چمن منقار می بندد
برفت از هوش جویا در نگاه اولین ورنه
هر آن کس واله آن بت شور زنار می بندد
فلک چون غنچه اش محمل بنوک خار می بندد
زپیچ و تاب آن زلف گرهگیرم بود روشن
که چشم جادوی او بندها بر مار می بندد
مرا افسرده دارد سردمهریهای او چندان
که بر مژگان سرشکم چون در شهوار می بندد
خیال عارض او می گشاید ده در جنت
به رویم باغبان گر یک در گلزار می بندد
خرامت چون به دام حیرت آرد اهل گلشن را
ز افغان غنچه سان مرغ چمن منقار می بندد
برفت از هوش جویا در نگاه اولین ورنه
هر آن کس واله آن بت شور زنار می بندد