عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نیست جای پانهادن بر زمین
پرگل است امروز سرتاسر زمین
بسکه بار منت زلفت کشد
می گدازد نافه آهو بر زمین
در غمش از تندباد آه ما
باخت همچون آسمان لنگر زمین
لاله و گل می دهد بوی کباب
تا شد از یک قطره اشکم تر زمین
در نظر از جوش رنگارنگ گل
کرده هر دم جلوهٔ دیگر زمین
بسکه پرکین دید از هر سبزه ای
می کشد بر آسمان خنجر زمین
وادون از بسکه جویا پرگلست
پا خورد هر کس رود زین سرزمین
پرگل است امروز سرتاسر زمین
بسکه بار منت زلفت کشد
می گدازد نافه آهو بر زمین
در غمش از تندباد آه ما
باخت همچون آسمان لنگر زمین
لاله و گل می دهد بوی کباب
تا شد از یک قطره اشکم تر زمین
در نظر از جوش رنگارنگ گل
کرده هر دم جلوهٔ دیگر زمین
بسکه پرکین دید از هر سبزه ای
می کشد بر آسمان خنجر زمین
وادون از بسکه جویا پرگلست
پا خورد هر کس رود زین سرزمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
در خرام آمد چو آن مشکین سلاسل بر زمین
نقش پا در اضطراب افتاد چون دل بر زمین
بسکه از آهم غبارآلود شد روی هوا
قطرهٔ باران فتد چون مهرهٔ گل بر زمین
درد برخیزد به جای گرد از جولانگهش
بسکه گردیده است فرش راه او دل بر زمین
در خطر باشد مدام از رهزن ریگ روان
کاروان نقش پا تا کرده منزل بر زمین
رونق زهد است می نوشی که بی حاصل بماند
خاک خشک از فیض باران تا نشد گل بر زمین
نقش پا در اضطراب افتاد چون دل بر زمین
بسکه از آهم غبارآلود شد روی هوا
قطرهٔ باران فتد چون مهرهٔ گل بر زمین
درد برخیزد به جای گرد از جولانگهش
بسکه گردیده است فرش راه او دل بر زمین
در خطر باشد مدام از رهزن ریگ روان
کاروان نقش پا تا کرده منزل بر زمین
رونق زهد است می نوشی که بی حاصل بماند
خاک خشک از فیض باران تا نشد گل بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
برون آی از نقاب و مشهدم را رشک ایمن کن!
چراغی بر مزار کشتگان خویش روشن کن!
گل شب زنده داری از ریاض زندگانی چین
متاع فیض بر بالای هم چون ماه، خرمن کن!
ز کتمان غمش تنگ آمدم، بی طاقتی رحمی
گل چاک دلم را لاله سان در جی و دامن کن!
چراغان ساز جویا تربت فرهاد و مجنون را
گل از اشک جگرگون کوه و صحرا را به دامن کن
چراغی بر مزار کشتگان خویش روشن کن!
گل شب زنده داری از ریاض زندگانی چین
متاع فیض بر بالای هم چون ماه، خرمن کن!
ز کتمان غمش تنگ آمدم، بی طاقتی رحمی
گل چاک دلم را لاله سان در جی و دامن کن!
چراغان ساز جویا تربت فرهاد و مجنون را
گل از اشک جگرگون کوه و صحرا را به دامن کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
از آن دو لب چه گل کام می توان چیدن
که بوسه ای به صد ابرام می توان چیدن
به دامنی که بگسترده پرتو خورشید
عرق از آن رخ گلفام می توان چیدن
از آنکه رتبهٔ پابوسی ترا دریافت
چه بوسه ها ز لب بام می توان چیدن
پیاله گیر که از نخل سرکش مینا
گل نشاط به هر جام می توان چیدن
ز نخل بندی آه سحر مشو غافل
از این نهال گل کام می توان چیدن
تو مست ناز به گرمابه ای که تن شویی
گل مراد زگلجام می توان چیدن
ز حسن خلق به دست آر دامن مقصود
کز این بهشت گل کام می توان چیدن
اگرچه مشرب ما دشمن سخن چینی است
ولی ز لعل تو خود کام می توان چیدن
ز خلد وسعت مشرب میا برون جویا
کزین چمن گل آرام می توان چیدن
که بوسه ای به صد ابرام می توان چیدن
به دامنی که بگسترده پرتو خورشید
عرق از آن رخ گلفام می توان چیدن
از آنکه رتبهٔ پابوسی ترا دریافت
چه بوسه ها ز لب بام می توان چیدن
پیاله گیر که از نخل سرکش مینا
گل نشاط به هر جام می توان چیدن
ز نخل بندی آه سحر مشو غافل
از این نهال گل کام می توان چیدن
تو مست ناز به گرمابه ای که تن شویی
گل مراد زگلجام می توان چیدن
ز حسن خلق به دست آر دامن مقصود
کز این بهشت گل کام می توان چیدن
اگرچه مشرب ما دشمن سخن چینی است
ولی ز لعل تو خود کام می توان چیدن
ز خلد وسعت مشرب میا برون جویا
کزین چمن گل آرام می توان چیدن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
چون شمع برافروختی از باده کشیدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن
بر شهد لب یارزدم دستی و چون شمع
گردیدم غذایم سر انگشت مکیدن
در دیدهٔ حیرت زدگان یه نباشد
از خانهٔ بی سقف که دیده است چکیدن
غم نیست ز بی بال و پری طائر دل را
بی بهره نماند اگر از فیض طپیدن
بر عاشق دل خسته ندانسته نگاهش
صدبار فدای سر دانسته ندیدن
بر رقت دل فیض تواضع بفزاید
در گریه شود شمع ز بالای خمیدن
بر گرد خود از جوش حیا تار نگه را
چون پیله بود چشم تو در کار تنیدن
چیزی که شنیدیم، چو دیدیم، ندیدیم!
زان صلح نمودیم ز دیدن به شنیدن
خود را اگر امشب به لب او نرساند
محروم بماناد می از فیض رسیدن
جویا ز نزاکت شده چون برگ گل از بس
بگداخته لعل شکرینش به مکیدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن
بر شهد لب یارزدم دستی و چون شمع
گردیدم غذایم سر انگشت مکیدن
در دیدهٔ حیرت زدگان یه نباشد
از خانهٔ بی سقف که دیده است چکیدن
غم نیست ز بی بال و پری طائر دل را
بی بهره نماند اگر از فیض طپیدن
بر عاشق دل خسته ندانسته نگاهش
صدبار فدای سر دانسته ندیدن
بر رقت دل فیض تواضع بفزاید
در گریه شود شمع ز بالای خمیدن
بر گرد خود از جوش حیا تار نگه را
چون پیله بود چشم تو در کار تنیدن
چیزی که شنیدیم، چو دیدیم، ندیدیم!
زان صلح نمودیم ز دیدن به شنیدن
خود را اگر امشب به لب او نرساند
محروم بماناد می از فیض رسیدن
جویا ز نزاکت شده چون برگ گل از بس
بگداخته لعل شکرینش به مکیدن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
انکسار مرا تماشا کن
اعتبار مرا تماشا کن
بار دل می کشم ز بیکاری
کارو بار مرا تماشا کن
داغ داغ است لخت لخت دلم
لاله زار مرا تماشا کن
گشته آبستن هزار سحر
شب تار مرا تماشا کن
بی تو روز و شبم به ناله گذشت
روزگار مرا تماشا کن
در نیابم ز لاغری به نظر
جسم زار مرا تماشا کن
گل گل ازیاد او شکفته دلم
خارخار مرا تماشا کن
بر نمی خیزد از زمین گردم
انکسار مرا تماشا کن
اعتبار مرا تماشا کن
بار دل می کشم ز بیکاری
کارو بار مرا تماشا کن
داغ داغ است لخت لخت دلم
لاله زار مرا تماشا کن
گشته آبستن هزار سحر
شب تار مرا تماشا کن
بی تو روز و شبم به ناله گذشت
روزگار مرا تماشا کن
در نیابم ز لاغری به نظر
جسم زار مرا تماشا کن
گل گل ازیاد او شکفته دلم
خارخار مرا تماشا کن
بر نمی خیزد از زمین گردم
انکسار مرا تماشا کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
غیر را امشب کباب از اختلاط یار کن
باده بستان از کفش در کاسهٔ اغیار کن
آمد و رفت نفس پیوسته در سوهانگری است
چند بی اندامی ای دل، خویش را هموار کمن
جام طاقت را که در هجر تو پرخون دل است
از شراب رنگ و بو چون گل بیا سرشار کن
سوختی چون در غم او، شکوه کافر نعمتی است
داغهای سینه را مهر لب اظهار کن
العطش زن گشته سرتا پا وجودم ساقیا
این سفال تشنه لب را رشحه ای در کار کن
از تبسم ریز در پیمانه ام صاف مراد
باده در جام من و خون در دل اغیار کن
باده بستان از کفش در کاسهٔ اغیار کن
آمد و رفت نفس پیوسته در سوهانگری است
چند بی اندامی ای دل، خویش را هموار کمن
جام طاقت را که در هجر تو پرخون دل است
از شراب رنگ و بو چون گل بیا سرشار کن
سوختی چون در غم او، شکوه کافر نعمتی است
داغهای سینه را مهر لب اظهار کن
العطش زن گشته سرتا پا وجودم ساقیا
این سفال تشنه لب را رشحه ای در کار کن
از تبسم ریز در پیمانه ام صاف مراد
باده در جام من و خون در دل اغیار کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
شعلهٔ حسن ز تو سینهٔ سوزان از من
لب خندان ز تو و دیدهٔ گریان از من
سرکشی از تو و ناز از تو تغافل از تو
عجز و زاری و دل و دین و سر و جان از من
چه ضرر می رسد از گریهٔ من ناصح را
دل خونین ز من، اشک از من و دامان از من
نسبت ما و تو ای عشق چو مهر و سحر است
از تو سرپنجهٔ زرین و گریبان از من
سایه سان در پی خود خاک نشینم کردی
چه خطا آمده ای سرو خرامان از من
غیر را گو چه شود با هم اگر صلح کنیم
دل جمع از تو و آن زلف پریشان از من
با زبان نگه از جوش حیا نرگس یار
با من اسرار سرا آمده پنهان از من
لب خندان ز تو و دیدهٔ گریان از من
سرکشی از تو و ناز از تو تغافل از تو
عجز و زاری و دل و دین و سر و جان از من
چه ضرر می رسد از گریهٔ من ناصح را
دل خونین ز من، اشک از من و دامان از من
نسبت ما و تو ای عشق چو مهر و سحر است
از تو سرپنجهٔ زرین و گریبان از من
سایه سان در پی خود خاک نشینم کردی
چه خطا آمده ای سرو خرامان از من
غیر را گو چه شود با هم اگر صلح کنیم
دل جمع از تو و آن زلف پریشان از من
با زبان نگه از جوش حیا نرگس یار
با من اسرار سرا آمده پنهان از من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
چنان یکباره ترک تیغ باز من برید از من
کز آن قطع نظر خونابهٔ حسرت چکید از من
به نیروی محبت کرد صید خویشتن دل را
بسان دام ماهی هر قدر دامن کشید از من
چنان هر قطره خون دیده ام بر خاک می غلتد
که شد صحرای امکان محشر چندین شهید از من
چرا در عالم دیوانگی نازم ز تنهائی
که وحشت رام من گردید اگر الفت برید از من
همین دل را نه تنها منصب بی طاقتی باشد
که هر عضوی جدا در خون حسرت می تپید از من
شبیه صفحهٔ تصویر گردد پردهٔ گوشش
به یاد عارض او ناله ای هر کس شنید از من
غرور حسن و بیباکی و استغنا و ناز از تو
نیاز و احتیاج و عجز و زاری و امید از من
دلم در دست ناز اوست لوح مشق معشوقی
به هر کس سرگردان شد، انتقام او کشید از من
ز روی غیر چشم لطف جویا بر نمی دارد
نمی دانم نگاه نازپروردش چه دید از من
کز آن قطع نظر خونابهٔ حسرت چکید از من
به نیروی محبت کرد صید خویشتن دل را
بسان دام ماهی هر قدر دامن کشید از من
چنان هر قطره خون دیده ام بر خاک می غلتد
که شد صحرای امکان محشر چندین شهید از من
چرا در عالم دیوانگی نازم ز تنهائی
که وحشت رام من گردید اگر الفت برید از من
همین دل را نه تنها منصب بی طاقتی باشد
که هر عضوی جدا در خون حسرت می تپید از من
شبیه صفحهٔ تصویر گردد پردهٔ گوشش
به یاد عارض او ناله ای هر کس شنید از من
غرور حسن و بیباکی و استغنا و ناز از تو
نیاز و احتیاج و عجز و زاری و امید از من
دلم در دست ناز اوست لوح مشق معشوقی
به هر کس سرگردان شد، انتقام او کشید از من
ز روی غیر چشم لطف جویا بر نمی دارد
نمی دانم نگاه نازپروردش چه دید از من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
شد خیال رویش از بس آشنای چشم من
صفحهٔ تصویر گشته پرده های چشم من
حسن معنی بنگرم با دیدهٔ دل، زانکه هست
چشم بیتابی چو عینک در قفای چشم من
بر سر راه تو چون نقش قدم افتاده ام
ای غبار رهگذارت توتیای چشم من
من که و نظارهٔ روی سیه چشمان کجا؟
آنچه اکنون بیند از هجران سزای چشم من
برامید نعمت دیدار از هر گردشی
کاسهٔ در یوزه گرداند گدای چشم من
آنچه آن را خلق نقش پا تصور می کنند
مانده در خاک سر کوی تو جای چشم من
پنجهٔ مژگان دهد از مصقل موج سرشک
در شب هجران او جویا جلای چشم من
صفحهٔ تصویر گشته پرده های چشم من
حسن معنی بنگرم با دیدهٔ دل، زانکه هست
چشم بیتابی چو عینک در قفای چشم من
بر سر راه تو چون نقش قدم افتاده ام
ای غبار رهگذارت توتیای چشم من
من که و نظارهٔ روی سیه چشمان کجا؟
آنچه اکنون بیند از هجران سزای چشم من
برامید نعمت دیدار از هر گردشی
کاسهٔ در یوزه گرداند گدای چشم من
آنچه آن را خلق نقش پا تصور می کنند
مانده در خاک سر کوی تو جای چشم من
پنجهٔ مژگان دهد از مصقل موج سرشک
در شب هجران او جویا جلای چشم من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
شمعی که مرا روشنی جان تن است آن
زینت ده هر محفل و هر انجمن است آن
دردی که رسد از تو چو جان است عزیزم
داغی که ز دست تو بود چشم من است آن
در موج لطافت شده پنهان تن سیمش
گل پیرهنان! نکهت گل پیرهن است آن
گردد ز نسیم دم سردم متبسم
ای همنفسان غنچهٔ گل یا دهن است آن
امروز درین باغ نباشد به از اویی
چون نرگس و گل چشم و چراغ چمن است آن
خون دل یاقوت چکد از لب لعلش
جویا که گفتار چه رنگین سخن است آن
زینت ده هر محفل و هر انجمن است آن
دردی که رسد از تو چو جان است عزیزم
داغی که ز دست تو بود چشم من است آن
در موج لطافت شده پنهان تن سیمش
گل پیرهنان! نکهت گل پیرهن است آن
گردد ز نسیم دم سردم متبسم
ای همنفسان غنچهٔ گل یا دهن است آن
امروز درین باغ نباشد به از اویی
چون نرگس و گل چشم و چراغ چمن است آن
خون دل یاقوت چکد از لب لعلش
جویا که گفتار چه رنگین سخن است آن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
چشم بد دور آفتاب می نماید بر زمین
هر کجا نقش کف پای تو افتد بر زمین
تا به کی تن پروری سازی شعار خود، که گرد
هر قدر گردد آخر نشیند بر زمین
از عروج طالعت ای مدعی بر خود مبال
هر که از بالاتر افتد می خورد بد بر زمین
رنگ رخسارش هوا گیرد شبی گر در خمار
صبح از شبنم گلاب ناب پاشد بر زمین
عشقبازت را برد صحرا به صحرا جذب عشق
هر قدر پا گرد باد آسا بمالد بر زمین
گشته جویا ابر تا آبستن احسان بحر
آبرو پیوسته از باران بریزد بر زمین
هر کجا نقش کف پای تو افتد بر زمین
تا به کی تن پروری سازی شعار خود، که گرد
هر قدر گردد آخر نشیند بر زمین
از عروج طالعت ای مدعی بر خود مبال
هر که از بالاتر افتد می خورد بد بر زمین
رنگ رخسارش هوا گیرد شبی گر در خمار
صبح از شبنم گلاب ناب پاشد بر زمین
عشقبازت را برد صحرا به صحرا جذب عشق
هر قدر پا گرد باد آسا بمالد بر زمین
گشته جویا ابر تا آبستن احسان بحر
آبرو پیوسته از باران بریزد بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو
یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو
بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک
تربتم را گر بیفشاری چکد فریاد ازو
دل خرابی را غمی امشب عمارت می کند
کاشیان جغد را محکم بود بنیاد ازو
درد عشق خوبرویان هر قدر باشد کم است
آنقدر غم کو که گردد خاطر کس شاد ازو
حال دل جویا فراموش است از حیرت مرا
می دهد گاهی تپیدنهای بسمل یاد ازو
یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو
بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک
تربتم را گر بیفشاری چکد فریاد ازو
دل خرابی را غمی امشب عمارت می کند
کاشیان جغد را محکم بود بنیاد ازو
درد عشق خوبرویان هر قدر باشد کم است
آنقدر غم کو که گردد خاطر کس شاد ازو
حال دل جویا فراموش است از حیرت مرا
می دهد گاهی تپیدنهای بسمل یاد ازو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
گلستان بی بر رویی به زندان می زند پهلو
گل از هر خنده بر چاک گریبان می زند پهلو
چه غم گردامنم شد زرق خارستان این وادی
که جیب پاره ام چون گل به دامان می زند پهلو
گرفتار ترا اندیشهٔ عریان تنی نبود
به گردن طوق عشقش بر گریبان می زند پهلو
به راه عاشقی پا بی خبر دل در خطر باشد
که هر خاری در این وادی به مژگان می زند پهلو
کند هموار ناز یار بی اندامی دل را
که پرچین چون شود ابرو به سوهان می زند پهلو
دهد کم را شکوه عشق جویا رتبهٔ بیشی
که اینجا قطره بر دریای عمان می زند پهلو
گل از هر خنده بر چاک گریبان می زند پهلو
چه غم گردامنم شد زرق خارستان این وادی
که جیب پاره ام چون گل به دامان می زند پهلو
گرفتار ترا اندیشهٔ عریان تنی نبود
به گردن طوق عشقش بر گریبان می زند پهلو
به راه عاشقی پا بی خبر دل در خطر باشد
که هر خاری در این وادی به مژگان می زند پهلو
کند هموار ناز یار بی اندامی دل را
که پرچین چون شود ابرو به سوهان می زند پهلو
دهد کم را شکوه عشق جویا رتبهٔ بیشی
که اینجا قطره بر دریای عمان می زند پهلو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او
همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او
شوخ بیباکی که دنبال دلم افتاده است
فتنه چشم، آشوب زلفست و بلا و بالای او
اخگری دارد ز هر داغ دل آهم زیر پا
نیست بیجا اینقدر از جای جستن های او
از سیهکاری شهی کاتش فروز ظلم شد
حلقهٔ داغ است گویی وسعت دنیای او
هست جویا فارغ از اندیشهٔ روز حساب
هر کرا باشد امیرالمؤمنین مولای او
جواب ناله ام را کی دهد چشم سیاه او
که سنگ سرمه باشد کوه تمکین نگاه او
علو همت آن کس را که دارد گرم زرپاشی
جهان چون پنجهٔ خورشید زید دستگاه او
بود زیبنده لا شوق دیدار تو آنکس را
که چون شبنم برد از جای چشمش را نگاه او
مه نو را که نسبت داده است آیا به ابرویت؟
که بر اوج فلک می رقصد از شادی کلاه او
به جای گرد خیزد درد از جولانگهش جویا
دل عشاق گردیده است از بس فرش راه او
همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او
شوخ بیباکی که دنبال دلم افتاده است
فتنه چشم، آشوب زلفست و بلا و بالای او
اخگری دارد ز هر داغ دل آهم زیر پا
نیست بیجا اینقدر از جای جستن های او
از سیهکاری شهی کاتش فروز ظلم شد
حلقهٔ داغ است گویی وسعت دنیای او
هست جویا فارغ از اندیشهٔ روز حساب
هر کرا باشد امیرالمؤمنین مولای او
جواب ناله ام را کی دهد چشم سیاه او
که سنگ سرمه باشد کوه تمکین نگاه او
علو همت آن کس را که دارد گرم زرپاشی
جهان چون پنجهٔ خورشید زید دستگاه او
بود زیبنده لا شوق دیدار تو آنکس را
که چون شبنم برد از جای چشمش را نگاه او
مه نو را که نسبت داده است آیا به ابرویت؟
که بر اوج فلک می رقصد از شادی کلاه او
به جای گرد خیزد درد از جولانگهش جویا
دل عشاق گردیده است از بس فرش راه او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
نیست آسان چارهٔ دیوانهٔ گیسوی او
در دهان مار باشد مهرهٔ بازوی او
چون گره از طرهٔ مشکین گشاید در چمن؟
کز شمیم گل غبار آلود گردد موی او
آنکه بال سرعت رنگش ز ضعف تن شکست
می برد همچون حنا از دست رنگ روی او
حبذا زلفی که بیزد هر سحر موج نسیم
در حریم نکهت سنبل عبیر بوی او
نه همین آشفته زلف از پهلوی رخسار اوست
نعل در آتش بود بر روی او ابروی او
چون نیابد دل ز فیض یاد رخسارش کمال
می کند آیینه را آدم مثال روی او
وقت آن کس خوش که شب ها کار جوهر می کند
پیچ و تاب فکر در آیینهٔ زانوی او
از صفا آیینه شور موج جوهر را نشاند
کرده ام هموار بر خود وضع ناهموار او
در دهان مار باشد مهرهٔ بازوی او
چون گره از طرهٔ مشکین گشاید در چمن؟
کز شمیم گل غبار آلود گردد موی او
آنکه بال سرعت رنگش ز ضعف تن شکست
می برد همچون حنا از دست رنگ روی او
حبذا زلفی که بیزد هر سحر موج نسیم
در حریم نکهت سنبل عبیر بوی او
نه همین آشفته زلف از پهلوی رخسار اوست
نعل در آتش بود بر روی او ابروی او
چون نیابد دل ز فیض یاد رخسارش کمال
می کند آیینه را آدم مثال روی او
وقت آن کس خوش که شب ها کار جوهر می کند
پیچ و تاب فکر در آیینهٔ زانوی او
از صفا آیینه شور موج جوهر را نشاند
کرده ام هموار بر خود وضع ناهموار او