عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۶
ای خواجه سلام علیک، از زحمت ما چونی؟
ای معدن زیبایی، وی کان وفا چونی؟
در جنت و در دوزخ، پرسان تواند، ای جان
کی جنت روحانی، وی بحر صفا چونی؟
هر نور تو را گوید، ای چشم و چراغ من
هر رنج تو را گوید، کی دفع بلا چونی؟
ای خدمت تو کردن، چون گل به شکر خوردن
زین خدمت پوسیده، زین طال بقا چونی؟
در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی
در وقت جفا اینی، تا وقت وفا چونی
ای موسی این دوران، چونی تو زفرعونان؟
وی شاه ید بیضا، با اهل عمی چونی؟
گوید به تو هر گلشن، هر نرگس و هر سوسن
کز زحمت و رنج ما، ای باد صبا چونی؟
ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر؟
وی تاج همه جانها، در بند قبا چونی؟
ای جان عنا دیده، خامش که عنایتها
پرسند تو را هر دم، کز رنج و عنا چونی؟
ای معدن زیبایی، وی کان وفا چونی؟
در جنت و در دوزخ، پرسان تواند، ای جان
کی جنت روحانی، وی بحر صفا چونی؟
هر نور تو را گوید، ای چشم و چراغ من
هر رنج تو را گوید، کی دفع بلا چونی؟
ای خدمت تو کردن، چون گل به شکر خوردن
زین خدمت پوسیده، زین طال بقا چونی؟
در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی
در وقت جفا اینی، تا وقت وفا چونی
ای موسی این دوران، چونی تو زفرعونان؟
وی شاه ید بیضا، با اهل عمی چونی؟
گوید به تو هر گلشن، هر نرگس و هر سوسن
کز زحمت و رنج ما، ای باد صبا چونی؟
ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر؟
وی تاج همه جانها، در بند قبا چونی؟
ای جان عنا دیده، خامش که عنایتها
پرسند تو را هر دم، کز رنج و عنا چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
هم رنگ جماعت شو، تا لذت جان بینی
در کوی خرابات آ، تا دردکشان بینی
درکش قدح سودا، هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر، تا چشم نهان بینی
بگشای دو دست خود، گر میل کنارستت
بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی
از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین؟
وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی؟
نک ساقی بیجوری، در مجلس او دوری
در دور درآ، بنشین، تا کی دوران بینی؟
این جاست ربا نیکو، جانی ده و صد بستان
گرگی و سگی کم کن، تا مهر شبان بینی
شب یار همیگردد، خشخاش مخور امشب
بربند دهان از خور، تا طعم دهان بینی
گویی که فلانی را ببرید زمن دشمن
رو ترک فلانی گو، تا بیست فلان بینی
اندیشه مکن الا، از خالق اندیشه
اندیشهٔ جانان به، کاندیشهٔ نان بینی
با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی؟
زاندیشه گره کم زن، تا شرح جنان بینی
خامش کن ازین گفتن، تا گفت بری باری
از جان و جهان بگذر، تا جان و جهان بینی
در کوی خرابات آ، تا دردکشان بینی
درکش قدح سودا، هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر، تا چشم نهان بینی
بگشای دو دست خود، گر میل کنارستت
بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی
از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین؟
وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی؟
نک ساقی بیجوری، در مجلس او دوری
در دور درآ، بنشین، تا کی دوران بینی؟
این جاست ربا نیکو، جانی ده و صد بستان
گرگی و سگی کم کن، تا مهر شبان بینی
شب یار همیگردد، خشخاش مخور امشب
بربند دهان از خور، تا طعم دهان بینی
گویی که فلانی را ببرید زمن دشمن
رو ترک فلانی گو، تا بیست فلان بینی
اندیشه مکن الا، از خالق اندیشه
اندیشهٔ جانان به، کاندیشهٔ نان بینی
با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی؟
زاندیشه گره کم زن، تا شرح جنان بینی
خامش کن ازین گفتن، تا گفت بری باری
از جان و جهان بگذر، تا جان و جهان بینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
ای بود تو از کی نی، وی ملک تو تا کی نی
عشق تو و جان من، جز آتش و جز نی نی
بر کشته دیت باشد، ای شادی این کشته
صد کشتهٔ هو دیدم، امکان یکی هی نی
ای دیده عجایبها، بنگر که عجب این است
معشوق بر عاشق، با وی نی و بیوی نی
امروز به بستان آ، در حلقهٔ مستان آ
مستان خرف از مستی، آن جا قدح و می نی
مستند نه از ساغر، بنگر به شتر، بنگر
برخوان افلا ینظر، معنیش برین پی نی
در مؤمن و در کافر، بنگر تو به چشم سر
جز نعرهٔ یارب نی، جز نالهٔ یا حی نی
آن جا که همیپویی، زان است کزو سیری
زان جا که گریزانی، جز لطف پیاپی نی
از ابجد اندیشه، یارب تو بشو لوحم
در مکتب درویشان، خود ابجد و حطی نی
شمس الحق تبریزی، آن جا که تو پیروزی
از تابش خورشیدت، هرگز خطر دی نی
عشق تو و جان من، جز آتش و جز نی نی
بر کشته دیت باشد، ای شادی این کشته
صد کشتهٔ هو دیدم، امکان یکی هی نی
ای دیده عجایبها، بنگر که عجب این است
معشوق بر عاشق، با وی نی و بیوی نی
امروز به بستان آ، در حلقهٔ مستان آ
مستان خرف از مستی، آن جا قدح و می نی
مستند نه از ساغر، بنگر به شتر، بنگر
برخوان افلا ینظر، معنیش برین پی نی
در مؤمن و در کافر، بنگر تو به چشم سر
جز نعرهٔ یارب نی، جز نالهٔ یا حی نی
آن جا که همیپویی، زان است کزو سیری
زان جا که گریزانی، جز لطف پیاپی نی
از ابجد اندیشه، یارب تو بشو لوحم
در مکتب درویشان، خود ابجد و حطی نی
شمس الحق تبریزی، آن جا که تو پیروزی
از تابش خورشیدت، هرگز خطر دی نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
با هر که تو درسازی، میدان که نیاسایی
زیر و زبرت دارم، زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا، آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد، جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را، بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش، که بیاسایی
در حلقهٔ آن مستان، در لاله و در بستان
امروز قدح بستان، ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی، میکن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی، ای سخرهٔ هرجایی
سرفتنهٔ اوباشی، هم خرقهٔ قلاشی
در مصر نمیباشی، تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی، جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
زیر و زبرت دارم، زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا، آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد، جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را، بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش، که بیاسایی
در حلقهٔ آن مستان، در لاله و در بستان
امروز قدح بستان، ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی، میکن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی، ای سخرهٔ هرجایی
سرفتنهٔ اوباشی، هم خرقهٔ قلاشی
در مصر نمیباشی، تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی، جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
ای سوختهٔ یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی، گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی، گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان، در چشمهٔ ایوبی
خلقان همه مرد و زن، لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او، ما غرقهٔ این خوبی
بر عشق چو میچسپد، عاشق زچه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد، با آن همه مطلوبی
آن دوست که میباید، چون سوی تو میآید
از بهر چنان مهمان، چون خانه نمیروبی؟
چون رزم نمیسازی، چون چست نمیتازی؟
چون سر تو نیندازی، از غصهٔ محجوبی؟
ای نعل تو در آتش، آن سوی ز پنج و شش
از جذبهٔ آن است این کندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد، کو گل زتو بتراشد؟
بی عیب خرد جان را از جملهٔ معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب ازان چوبی
زین به بتوان گفتن، اما بمگو، تن زن
منگر ز حساب ای جان، در عالم محسوبی
گه بیت و غزل گویی، گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی، گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان، در چشمهٔ ایوبی
خلقان همه مرد و زن، لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او، ما غرقهٔ این خوبی
بر عشق چو میچسپد، عاشق زچه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد، با آن همه مطلوبی
آن دوست که میباید، چون سوی تو میآید
از بهر چنان مهمان، چون خانه نمیروبی؟
چون رزم نمیسازی، چون چست نمیتازی؟
چون سر تو نیندازی، از غصهٔ محجوبی؟
ای نعل تو در آتش، آن سوی ز پنج و شش
از جذبهٔ آن است این کندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد، کو گل زتو بتراشد؟
بی عیب خرد جان را از جملهٔ معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب ازان چوبی
زین به بتوان گفتن، اما بمگو، تن زن
منگر ز حساب ای جان، در عالم محسوبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
خواهم که روم زین جا، پایم بگرفتهستی
دل را بربوده ستی، در دل بنشستهستی
سر سخرهٔ سودا شد، دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نموده ستی، زان راز که گفتهستی
برپر به پر روزه، زین گنبد پیروزه
ای آن که درین سودا بس شب که نخفتهستی
چون دید که میسوزم، گفتا که قلاووزم
راهیت بیاموزم، کان راه نرفتهستی
من پیش توام حاضر، گرچه پس دیواری
من خویش توام، گرچه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش حمله، من راست کنم جمله
هر خواب که دیده ستی، هر دیگ که پختهستی
آن یار که گم کردی، عمریست کزو فردی
بیرونش بجسته ستی، در خانه نجستهستی
این طرفه که آن دلبر، با توست درین جستن
دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتهستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست زپیدایی، گویی که نهفتهستی
دل را بربوده ستی، در دل بنشستهستی
سر سخرهٔ سودا شد، دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نموده ستی، زان راز که گفتهستی
برپر به پر روزه، زین گنبد پیروزه
ای آن که درین سودا بس شب که نخفتهستی
چون دید که میسوزم، گفتا که قلاووزم
راهیت بیاموزم، کان راه نرفتهستی
من پیش توام حاضر، گرچه پس دیواری
من خویش توام، گرچه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش حمله، من راست کنم جمله
هر خواب که دیده ستی، هر دیگ که پختهستی
آن یار که گم کردی، عمریست کزو فردی
بیرونش بجسته ستی، در خانه نجستهستی
این طرفه که آن دلبر، با توست درین جستن
دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتهستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست زپیدایی، گویی که نهفتهستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
آمد مه ما مستی، دستی، فلکا دستی
من نیست شدم باری، در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد، دل مست نمیگردد
گر باده اثر کردی در دل، تن ازو رستی
بار دگر آوردی، زان می که سحر خوردی
پر میدهیام گر نی، این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی، سنگی زدی، اشکستی
از جز تو گر اشکستی، بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم، کز خویش برون آمد
گر مرده ازین خوردی، از گور برون جستی
گر سیر نهیی از سر، هین خوار و زبون منگر
در ماه، که از بالا آید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت، چه بیباکی
گر رشک نبردی دل، تن عشق پرستستی
آن مست دران مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله ازو گشتی، هم کعبه رخش خستی
من نیست شدم باری، در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد، دل مست نمیگردد
گر باده اثر کردی در دل، تن ازو رستی
بار دگر آوردی، زان می که سحر خوردی
پر میدهیام گر نی، این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی، سنگی زدی، اشکستی
از جز تو گر اشکستی، بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم، کز خویش برون آمد
گر مرده ازین خوردی، از گور برون جستی
گر سیر نهیی از سر، هین خوار و زبون منگر
در ماه، که از بالا آید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت، چه بیباکی
گر رشک نبردی دل، تن عشق پرستستی
آن مست دران مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله ازو گشتی، هم کعبه رخش خستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
ماییم درین گوشه، پنهان شده از مستی
ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی
از جان و جهان رسته، چون پسته دهان بسته
دمها زده آهسته، زان راز که گفته ستی
ماییم درین خلوت، غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی میزن، که ازین دستی
عاشق شده برپستی، بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندیها، خاک در این پستی
جز خویش نمیدیدی، در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی؟ بیخویش شو و رستی
بربند در خانه، منمای به بیگانه
آن چهره که بگشادی، وان زلف که بربستی
امروز مکن جانا، آن شیوه که دی کردی
ما را غلطی دادی، از خانه برون جستی
صورت چه که بربودی، در سربر ما بودی
برخاستی از دیده، در دلکده بنشستی
شد صافی بیدردی، عقلی که تواش بردی
شد داروی هر خسته، آن را که تواش خستی
ای دل بر آن ماهی، زین گفت چه میخواهی؟
در قعر رو ای ماهی، گر دشمن این شستی
ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی
از جان و جهان رسته، چون پسته دهان بسته
دمها زده آهسته، زان راز که گفته ستی
ماییم درین خلوت، غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی میزن، که ازین دستی
عاشق شده برپستی، بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندیها، خاک در این پستی
جز خویش نمیدیدی، در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی؟ بیخویش شو و رستی
بربند در خانه، منمای به بیگانه
آن چهره که بگشادی، وان زلف که بربستی
امروز مکن جانا، آن شیوه که دی کردی
ما را غلطی دادی، از خانه برون جستی
صورت چه که بربودی، در سربر ما بودی
برخاستی از دیده، در دلکده بنشستی
شد صافی بیدردی، عقلی که تواش بردی
شد داروی هر خسته، آن را که تواش خستی
ای دل بر آن ماهی، زین گفت چه میخواهی؟
در قعر رو ای ماهی، گر دشمن این شستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
ای ساکن جان من، آخر به کجا رفتی؟
در خانه نهان گشتی، یا سوی هوا رفتی؟
چون عهد دلم دیدی، از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی، ای دوست کجا رفتی؟
در روح نظر کردی، چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی، وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی، تو باد صبا بودی
مانندهٔ بوی گل، با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی، نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی، در نور خدا رفتی
ای خواجهٔ این خانه، چون شمع درین خانه
وزننگ چنین خانه، بر سقف سما رفتی
در خانه نهان گشتی، یا سوی هوا رفتی؟
چون عهد دلم دیدی، از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی، ای دوست کجا رفتی؟
در روح نظر کردی، چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی، وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی، تو باد صبا بودی
مانندهٔ بوی گل، با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی، نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی، در نور خدا رفتی
ای خواجهٔ این خانه، چون شمع درین خانه
وزننگ چنین خانه، بر سقف سما رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی
تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه میشویی؟ وی باد چه میجویی؟
ای رعد چه میغری؟ وی چرخ چه میگردی؟
ای عشق چه میخندی؟ وی عقل چه میبندی؟
وی صبر چه خرسندی؟ وی چهره چرا زردی؟
سر را چه محل باشد در راه وفاداری؟
جان خود چه قدر باشد در دین جوامردی؟
کامل صفت آن باشد، کو صید فنا باشد
یک موی نمیگنجد، در دایرهٔ فردی
گه غصه و گه شادی، دور است زآزادی
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی؟ گر ماه مرا دیدی
کو شعشعهٔ مستی؟ گر بادهٔ جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه، نگرفت تو را تاسه؟
آخر نه خر کوری، بر گرد چه میگردی؟
با سینهٔ ناشسته، چه سود زرو شستن؟
کز حرص چو جارویی، پیوسته درین گردی
هر روز من آدینه، وین خطبهٔ من دایم
وین منبر من عالی، مقصورهٔ من مردی
چون پایهٔ این منبر، خالی شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه میشویی؟ وی باد چه میجویی؟
ای رعد چه میغری؟ وی چرخ چه میگردی؟
ای عشق چه میخندی؟ وی عقل چه میبندی؟
وی صبر چه خرسندی؟ وی چهره چرا زردی؟
سر را چه محل باشد در راه وفاداری؟
جان خود چه قدر باشد در دین جوامردی؟
کامل صفت آن باشد، کو صید فنا باشد
یک موی نمیگنجد، در دایرهٔ فردی
گه غصه و گه شادی، دور است زآزادی
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی؟ گر ماه مرا دیدی
کو شعشعهٔ مستی؟ گر بادهٔ جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه، نگرفت تو را تاسه؟
آخر نه خر کوری، بر گرد چه میگردی؟
با سینهٔ ناشسته، چه سود زرو شستن؟
کز حرص چو جارویی، پیوسته درین گردی
هر روز من آدینه، وین خطبهٔ من دایم
وین منبر من عالی، مقصورهٔ من مردی
چون پایهٔ این منبر، خالی شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۲
ای صورت روحانی، امروز چه آوردی؟
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی
بر شاخ که خندیدی؟ در باغ که پروردی؟
امروز عجب چیزی، میافتی و میخیزی
در باغ که خندیدی؟ وزدست که می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، وان همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم زدوی خیزد
در وحدت هم دردی، درکش قدح دردی
هم همره و هم دردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره، بگریزی و برگردی
ورزان که همیآیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی
بر شاخ که خندیدی؟ در باغ که پروردی؟
امروز عجب چیزی، میافتی و میخیزی
در باغ که خندیدی؟ وزدست که می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، وان همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم زدوی خیزد
در وحدت هم دردی، درکش قدح دردی
هم همره و هم دردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره، بگریزی و برگردی
ورزان که همیآیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۳
گر شمس و قمر خواهی، نک شمس و قمر، باری
ورصبح و سحر خواهی، نک صبح و سحر، باری
ای یوسف کنعانی، وی جان سلیمانی
گر تاج و کمر خواهی، نک تاج و کمر، باری
ای حمزهٔ آهنگی، وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی، نک تیغ و سپر، باری
ای بلبل پوینده، وی طوطی گوینده
گر قند و شکر خواهی، نک قند و شکر، باری
ای دشمن عقل و هش، وی عاشق عاشق کش
گر زیر و زبر خواهی، نک زیر و زبر، باری
ای جان تماشاجو، موسی تجلی جو
گر سمع و بصر خواهی، نک سمع و بصر، باری
ای دیو پر از کینه، وی دشمن دیرینه
گر فتنه و شر خواهی، نک فتنه و شر، باری
خاموش مگو چندین، برخیز، سفر بگزین
گر یار سفر خواهی، نک یار سفر، باری
شمس الحق تبریزی، از حسن و دلاویزی
گر خسته جگر خواهی، نک خسته جگر، باری
ورصبح و سحر خواهی، نک صبح و سحر، باری
ای یوسف کنعانی، وی جان سلیمانی
گر تاج و کمر خواهی، نک تاج و کمر، باری
ای حمزهٔ آهنگی، وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی، نک تیغ و سپر، باری
ای بلبل پوینده، وی طوطی گوینده
گر قند و شکر خواهی، نک قند و شکر، باری
ای دشمن عقل و هش، وی عاشق عاشق کش
گر زیر و زبر خواهی، نک زیر و زبر، باری
ای جان تماشاجو، موسی تجلی جو
گر سمع و بصر خواهی، نک سمع و بصر، باری
ای دیو پر از کینه، وی دشمن دیرینه
گر فتنه و شر خواهی، نک فتنه و شر، باری
خاموش مگو چندین، برخیز، سفر بگزین
گر یار سفر خواهی، نک یار سفر، باری
شمس الحق تبریزی، از حسن و دلاویزی
گر خسته جگر خواهی، نک خسته جگر، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
امشب پریان را من، تا روز به دلداری
در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوهٔ پریان را آموختهام شبها
وقت حشرانگیزی، در چالش و می خواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و زجان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم زاغیاری
خود را تو نمیدانی، جویای پری زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبک باری
وان جنی ما بهتر، زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین، پالودهٔ بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وزچنگ و رباب او، وزشیوه خماری
دیوانه شده شبها، آلوده شده لبها
در جملهٔ مذهبها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت که میخاری؟
بردی زحد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوهٔ پریان را آموختهام شبها
وقت حشرانگیزی، در چالش و می خواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و زجان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم زاغیاری
خود را تو نمیدانی، جویای پری زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبک باری
وان جنی ما بهتر، زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین، پالودهٔ بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وزچنگ و رباب او، وزشیوه خماری
دیوانه شده شبها، آلوده شده لبها
در جملهٔ مذهبها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت که میخاری؟
بردی زحد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
نظاره چه میآیی در حلقهٔ بیداری
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهیست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ بیخویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بیرنگ، صباواری
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهیست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ بیخویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بیرنگ، صباواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری
یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری؟
ای روی تو چون آتش، وی بوی تو چون گل خوش
یارب که چه رو داری، یارب که چه بو داری
در پیش دو چشم من، پیوسته خیال تو
خوش خواب که میبینم در حالت بیداری
دل را چو خیال تو بنوازد، مسکین دل
در پوست نمیگنجد، از لذت دلداری
قرص قمرت گویم، نور بصرت گویم
جان دگرت گویم، یا صحت بیماری؟
از شرم تو شاخ گل، سر پیش درافکنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
از جمله ببر، زیرا آن جا که تویی و او
تو نیز نمیگنجی، جز او که دهد یاری
اندر شکم ماهی، دم با که زند یونس؟
جز او که بود مونس، در نیم شب تاری؟
در چشمهٔ سوزن تو، خواهی که رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر، شش تنگ به سرباری
با این همه ای دیده، نومید مباش از وی
چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری
یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری؟
ای روی تو چون آتش، وی بوی تو چون گل خوش
یارب که چه رو داری، یارب که چه بو داری
در پیش دو چشم من، پیوسته خیال تو
خوش خواب که میبینم در حالت بیداری
دل را چو خیال تو بنوازد، مسکین دل
در پوست نمیگنجد، از لذت دلداری
قرص قمرت گویم، نور بصرت گویم
جان دگرت گویم، یا صحت بیماری؟
از شرم تو شاخ گل، سر پیش درافکنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
از جمله ببر، زیرا آن جا که تویی و او
تو نیز نمیگنجی، جز او که دهد یاری
اندر شکم ماهی، دم با که زند یونس؟
جز او که بود مونس، در نیم شب تاری؟
در چشمهٔ سوزن تو، خواهی که رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر، شش تنگ به سرباری
با این همه ای دیده، نومید مباش از وی
چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
ای بر سر بازارت، صد خرقه به زناری
وز روی تو در عالم هر روی به دیواری
هر ذره زخورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
این طرفه که از یک خم، هر یک زمیی مستند
این طرفه که از یک گل، در هر قدمی خاری
هر شاخ همیگوید، من مست شدم، دستی
هر عقل همیگوید، من خیره شدم، باری
گل از سر مشتاقی، بدریده گریبانی
عشق از سر بیخویشی، انداخته دستاری
از عقل گروهی مست، بیعقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل، قومی دگرند، آری
ماییم چو کوه طور، مست از قدح موسی
بی زحمت فرعونی، بیغصهٔ اغیاری
ماییم چو می جوشان، در خم خراباتی
گرچه سر خم بستهست از کهگل پنداری
از جوشش می، کهگل شد بر سر خم رقصان
والله که ازین خوش تر نبود به جهان کاری
وز روی تو در عالم هر روی به دیواری
هر ذره زخورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
این طرفه که از یک خم، هر یک زمیی مستند
این طرفه که از یک گل، در هر قدمی خاری
هر شاخ همیگوید، من مست شدم، دستی
هر عقل همیگوید، من خیره شدم، باری
گل از سر مشتاقی، بدریده گریبانی
عشق از سر بیخویشی، انداخته دستاری
از عقل گروهی مست، بیعقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل، قومی دگرند، آری
ماییم چو کوه طور، مست از قدح موسی
بی زحمت فرعونی، بیغصهٔ اغیاری
ماییم چو می جوشان، در خم خراباتی
گرچه سر خم بستهست از کهگل پنداری
از جوشش می، کهگل شد بر سر خم رقصان
والله که ازین خوش تر نبود به جهان کاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد، مانندهٔ طراری
در سوختهٔ جان زن، از آهن و از سنگش
در پیه دو دیدهی خود، بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی، در خانه همیگردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری، در سایهٔ خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همیگشتم، در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که درین زندان، چون یافتمت ای جان؟
در بینمکی چون ره بردم به نمکساری؟
ای شوخ گریزنده، وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده، چون یافتمت باری؟
در حال نهانی شد، پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد، غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر، چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من، هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی، شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد، مانندهٔ طراری
در سوختهٔ جان زن، از آهن و از سنگش
در پیه دو دیدهی خود، بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی، در خانه همیگردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری، در سایهٔ خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همیگشتم، در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که درین زندان، چون یافتمت ای جان؟
در بینمکی چون ره بردم به نمکساری؟
ای شوخ گریزنده، وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده، چون یافتمت باری؟
در حال نهانی شد، پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد، غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر، چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من، هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی، شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
ای بر سر هر سنگی، از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو، در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو، در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی، هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو، هر سوی یکی جانی
محبوسیکی خنبی، چون شیرهٔ انگوری
هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید، بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری، کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی، هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری، پیش آمد قسیسی
می زد به در وحدت، از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش، هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر، شب گشته چون کافوری
گفتم ز که داری این؟ گفتا ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی، هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی، شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی، شور و شر هر دوری
وز شورش زلف تو، در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو، در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی، هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو، هر سوی یکی جانی
محبوسیکی خنبی، چون شیرهٔ انگوری
هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید، بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری، کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی، هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری، پیش آمد قسیسی
می زد به در وحدت، از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش، هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر، شب گشته چون کافوری
گفتم ز که داری این؟ گفتا ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی، هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی، شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی، شور و شر هر دوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
ای بر سر و پا گشته، داری سر حیرانی
با حلقهٔ عشاقان، رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت، غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشکی، جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم، وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم، من چاکر حیرانی
منیوسف دلخواهم، چاه زنخت خواهم
هم مومن این راهم، هم کافر حیرانی
هم بادهٔ آن مستم، هم بستهٔ آن شستم
تا چست برون جستم، از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر، ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر، در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من، در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من، از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی، شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من، هم لاغر حیرانی
با حلقهٔ عشاقان، رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت، غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشکی، جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم، وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم، من چاکر حیرانی
منیوسف دلخواهم، چاه زنخت خواهم
هم مومن این راهم، هم کافر حیرانی
هم بادهٔ آن مستم، هم بستهٔ آن شستم
تا چست برون جستم، از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر، ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر، در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من، در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من، از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی، شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من، هم لاغر حیرانی