عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
چون قلم مد حیات من به قیل وقال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
هر که عبرت حاصل از اوضاع دنیا کرد و رفت
یوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفت
توده خاکستر گردون مقام عیش نیست
همچو صبح آیینه را باید مصفا کرد و رفت
در قفس برگ اقامت ساختن بی حاصل است
شهپر پرواز می باید مهیا کرد و رفت
در جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلی است
یک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفت
در محیط آفرینش از حبابی کم مباش
کز نظر وا کردنی دل را به دریا کرد و رفت
در شکست آرزو زنهار کوتاهی مکن
تا توانی خاروخس در چشم دنیا کرد رفت
فقر گنج سر به مهر حق، جهان ویرانه است
احتیاج خود نمی باید هویدا کرد و رفت
هر که دل از دست داد و عشوه دنیا خرید
یوسف خود را به سیم قلب سودا کرد و رفت
هر که چون طفلان به فکر خانه آرایی فتاد
محضر غفلت به دست خویش انشا کرد و رفت
از کشاکش مرغ روح خویش را آزاد کرد
هر که زنار علایق ازمیان وا کرد و رفت
هر که نم بیرون نداد از بخل چون موج سراب
جلوه خشکی درین دامان صحرا کرد و رفت
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
هر که چون موج سراب آمد به این وحشت سرا
صائب از طول امل طوماری انشا کرد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت
گریه می آید به منصورم که در دار فنا
گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت
(سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)
صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت
دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا
خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت
بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت
می کند جا در ضمیر آشنایان سخن
هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
قطره خونی شد از دست نگارینش چکید
بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت
دست کوتاه مرا شد تخته مشق امید
شانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفت
پیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می توان
از نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفت
کوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوق
جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت
سرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرم
زیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت
مفت شیطانند غفلت پیشگان روزگار
سگ به آسانی تواند صید غافل را گرفت
طاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیست
دست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفت
اینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیست
از نگاهی می توان از دست ما دل را گرفت
در طلب سستی مکن صائب که از صدق طلب
دست من در آستین دامان منزل را گرفت
هر که در دریای هستی دامن دل را گرفت
بی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
دامن فرصت دل بیتاب نتواند گرفت
مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت
برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران
دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت
تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا
دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت
عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست
کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت
عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر
گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت
در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را
هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت
حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
منت الماس از بی جوهری خواهد کشید
هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت
در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی
چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت
گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم
را بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت
هر که را درد طلب صائب به هم پیچیده است
یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
صبر دامان دل بیتاب نتواند گرفت
سد آهن پیش این سیلاب نتواند گرفت
بیقراریهای دل باشد به جا در عین وصل
بحر سرگردانی از گرداب نتواند گرفت
مانع از جولان نگردد بوی گل را برگ گل
پیش سالک عالم اسباب نتواند گرفت
ظالم از پیری نسازد دست کوتاه از ستم
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
زاهد خشک از وصول معرفت بی بهره است
تنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفت
ناخن دخل است کوتاه از سخنهای متین
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
با عزیزی دل ز غربت برگرفتن مشکل است
ابر آب از گوهر سیراب نتواند گرفت
پایه امنیت از هر منصبی بالاترست
دولت بیدار، جای خواب نتواند گرفت
زلف گرد عارض او موی آتش دیده است
قرب گنج از مار پیچ و تاب نتواند گرفت
خط نمی سازد حصاری حسن عالمگیر را
هاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفت
در خم می چون فلاطون معتکف هر کس نشد
داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت
لذت دیدار نتوان یافت صائب از نقاب
ماه جای مهر عالمتاب نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
جای جام باده را تریاک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت
کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت
رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت
در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت
می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت
می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت
غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت
می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
مردم هموار را از خاک برباید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت
گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت
کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت
اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت
در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت
تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت
چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت
بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
حیف خود با آه گرم از آسمان باید گرفت
آتشی تا هست زور این کمان باید گرفت
از سخن بسیار گفتن، می شود کوته حیات
توسن عمر سبکرو را عنان باید گرفت
آبهای تیره روشن می شود ز استادگی
گوشه ای تا ممکن است از مردمان باید گرفت
طفل بدخو را نمی سازد ترشرویی خموش
تلخ گویان را به شیرینی دهان باید گرفت
گر چه دامان وسایل پرده بیگانگی است
دامن شب به زاری و فغان باید گرفت
مرگ تلخ از زندگی خوشتر بود در کشوری
کز دهان سگ هما را استخوان باید گرفت
تا به زردی آفتاب عمر ننهاده است روی
داد خود از باده چون ارغوان باید گرفت
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
در جوانی ها تمتع از جهان باید گرفت
پرده دام است خاک نرم این بستانسرا
بر سر شاخ بلندی آشیان باید گرفت
ظلم باشد در تماشا خرج کردن عمر را
تا نظر بازست عبرت از جهان باید گرفت
صید فربه بی گداز تن نمی آید به دست
مشق پیچ و تاب ازان موی میان باید گرفت
حفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکات
خون گلها را ز منع باغبان باید گرفت
دولت جاوید اگر صائب تمنا می کنی
ملک معنی را به شمشیر زبان باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
زان دهن انگشتر زنهار می باید گرفت
بعد ازان مهر از لب اظهار می باید گرفت
نوبهار آمد، ره گلزار می باید گرفت
داد دل از ساغر سرشار می باید گرفت
در چنین فصلی که عریانی لباس صحت است
پنبه از مینا، ز سر دستار می باید گرفت
بر خود اوضاع جهان هموار کردن سهل نیست
خار بی گل را گل بی خار می باید گرفت
خون خود را لعل کردن کار هر بیدرد نیست
جا به زیر تیغ چون کهسار می باید گرفت
می کند از دوستان خصمی تراوش بیشتر
طوطیان را سبزه زنگار می باید گرفت
هیچ سایل را مبادا کار با سنگین دلان!
بوسه ای زان لب به چندین بار می باید گرفت
موشکافان کفر می دانند شید و زرق را
رشته تسبیح را زنار می باید گرفت
تا به کی شد دل از طول امل در پیچ و تاب؟
از فسون این مهره را از مار می باید گرفت
مشت خاکی را که سامان وصول بحر نیست
دامن سیل سبکرفتار می باید گرفت
تا نگردیده است صائب استخوانت توتیا
گوشه ای زین خلق ناهموار می باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
وقت خط کام از لب چون نوش می باید گرفت
درد این میخانه را سرجوش می باید گرفت
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت
سرسری نتوان گذشت از آب جان بخش حیات
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت
تا نگردی بر گنه در خانه خالی دلیر
صورت دیوار را با هوش می باید گرفت
با سبک مغزی کلاه فقر بر سر پینه ای است
زین سر خوان تهی سرپوش می باید گرفت
در صلاح اهل ظاهر مکرها پوشیده است
دور خود را زین چه خس پوش می باید گرفت
ساز باشد پرده بیگانگی در بزم می
مطرب از گلبانگ نوشانوش می باید گرفت
محفل روشن ضمیران جای قیل وقال نیست
چون صدف در پیش دریا گوش می باید گرفت
تا بود ایمن ز سیلاب حوادث خانه ات
خانه خود چون کمان بر دوش می باید گرفت
دل ز شیرینی به تلخی می توان برداشتن
نیش این وحشت سرا را نوش می باید گرفت
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
روزگاری هم سبو بر دوش می باید گرفت
تا بود در جوش صائب سینه گرم بهار
ساغری زین باده سرجوش می باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت
چون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفت
یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت
سد راه عالم بالاست معشوق مجاز
دامن این سرو پا در گل نمی باید گرفت
تا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب داد
تیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفت
خونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیست
در قیامت دامن قاتل نمی باید گرفت
با وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاست
پیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفت
صاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشت
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت
طالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهد
هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت
چشم بد بسیار دارد در کمین آسودگی
چون سپند آرام در محفل نمی باید گرفت
آه افسوس است صائب حاصل موج سراب
دامن دنیایی بی حاصل نمی باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
وقت رندی خوش که کام از موسم گل برگرفت
دامن سجاده را داد از کف و ساغر گرفت
رهن می کردم ردایی را که ننگ دوش بود
وقت مشرب خوش که این بارم ز گردن برگرفت
می شود از همدگر روشن چراغ حسن و عشق
شمع گل از غنچه منقار بلبل در گرفت
با خموشی منع آه گرم از دل چون کنم؟
چون توان با موم راه روزن مجمر گرفت؟
دامن افشان از سر خاکم گذشتن سهل نیست
آتش این شکوه خواهد دامن محشر گرفت
تشنگان حشر، فکر چشمه دیگر کنید
کز لب تبخاله ریزم برق در کوثر گرفت
بیش ازین کاوش مکن با دل که چشم تشنه اشک
از برای گریه کردن آب از گوهر گرفت
شیشه با سنگ و قدح یا محتسب یکرنگ شد
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
سهل باشد گل به جیب دوستداران ریختن
از ره دشمن به مژگان خار باید بر گر
گر نمی خواهد که در پای تو ریزد رنگ عشق
سرو از قمری به کف چون مشت خاکستر گرفت؟
صائب از مژگان او دعوای خون دل مکن
از شهیدان خونبهای رگ که از نشتر گرفت؟
کلک صائب جوهر خود گر چنین خواهد نمود
در دل یاقوت خواهد برق غیرت در گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
گر چنین شمشیر آن بیباک خواهد بر گرفت
موج خون زنگ از دل افلاک خواهد بر گرفت
خاکها در کاسه چشم غزالان کرده است
کی مرا از خاک آن فتراک خواهد بر گرفت؟
آن که از خود برندارد ناز از گردنکشی
کی غمم از خاطر غمناک خواهد برگرفت؟
هر غباری کز دلم اشک صراحی برنداشت
در بهاران آب چشم تاک خواهد بر گرفت
زود می گردد کباب آرزوها خامسوز
گر نقاب از روی آتشناک خواهد بر گرفت
سهل باشد کرد اگر عالم زبان بر من دراز
سیل اشک از راهم این خاشاک خواهد بر گرفت
روی آتشناک خود را می کند شمع مزار
گر به این تمکین مرا از خاک خواهد برگرفت
شاخ گل کرده است در گلزار خوش دستی بلند
تا بر و دوش که را از خاک خواهد برگرفت؟
هیچ زین به نیست صائب کز سر من وا شود
عقده ای گر از دلم افلاک خواهد برگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
کام خود را کلک مشکین از سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت