عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود
بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود
خیالت اینکه با من باشی و از دیگران پنهان
مگر در سینه چاکم درآیی چون خیال خود
چنان بی طالع از یارم که فالی هم اگر گیرم
فرو شویم باشک نا امیدی نقش فال خود
من خونین جگر را سوخت گویی کوکب طالع
که همچون نافه دور افتادم از مشکین غزال خود
چو اهلی بر سر راهش مدام آیم که تا باری
سلامی گویم و هرگز نمی یابم مجال خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
گرچه بر ما روزگار تیره مشکل می رود
چون ترا دیدم درد عالم از دل میرود
کعبه معنی دری دارد ز محراب مجاز
هر که این دریافت بی زحمت بمنزل میرود
دیدن گلزار رویت میدهد دلرا صفا
تیره بخت آنکس کزین گلزار غافل میرود
من که میگردد سرم از جلوه رفتار او
هر کجا می بینم آن شکل و شمایل میرود
اهلی از آن روی چون آیینه جان یابد ولی
میشود بی جان چو بازش از مقابل میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
در خواب گنج وصلت جان خراب ببیند
مفلس خراب گنج است اما بخواب بیند
هر گه که مست آیی از بزم غیر بیرون
عاشق ز داغ غیرت خود را کباب بیند
آنرا که ساقیی تو لب تشنه بایدش مرد
گر گرد خود ز گریه صد جوی آب بیند
صاحب نظر چو یابی بر رخ چه پرده پوشی
کو آفتاب رویت از صد حجا بیند
بیند سزای خود را هم در کنار در دم
گر بی تو چشم گریان در آفتاب بیند
بیدار بخت مستی کز خواب سر برآرد
و اندر نظر چو نرگس جام شراب بیند
شیرین لبا، به اهلی لطفی نمای یکره
تا کی ز نوش لعلت زهر عتاب بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
تا عشق از آن ما شد بخت از جهان بر افتاد
تا ملک حسن از او شد مهر از میان بر افتاد
حسنش که بود پنهان برقع فکند ناگه
شور از جهان بر آمد عشق نهان بر افتاد
تا خانه کرد آن مه در کوچه خرابات
بسس خانمان فروشند بس خاندان بر افتاد
باران عشق آمد پایم بگل فروشد
سیل بلا بر آمد بنیاد جان بر افتاد
از نام ما نشانی در خاطر که ماند؟
ما را که همچو اهلی نام و نشان بر افتاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
صید دست آموزم و قدرم نمیدانی چه سود
میزنی سنگم چه بگریزم پشیمانی چه سود
اینزمان آیینه بی گر دست بنما روی دل
ورنه آنروزی که گردش گرد بنشانی چه سود
بر فقیران چون گشایی گوشه چشم از کرم
گر گره بر روزنی از چین پیشانی چه سود
منکه عمری سوده باشم چهره بر خاک رهت
گر بدامن گردی از رویم بیفشانی چه سود
اهلی لب تشنه آنساعت که جان دور از تو داد
جان من سر تا قدم گر آب حیوانی چه سود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
کس از فراغ تو عیش و فراغ را چکند
می طرب چه خورد گشت باغ را چکند
کجا فراغ بود بی رخ تو عاشق را
وگر فراغ بود هم فراغ را چکند
به نوبهار نشاط است باغ و صحرا خوش
خزان رسیده غم باغ و راغ را چکند
دماغ کشته غم را بخور عود چه سود
شنید غمزده عطر دماغ را چکند
غبار غم بزبان گر نیاورد عاشق
چو شمع در غم او سوز و داغ را چکند
ز مهر روی تو اهلی چو شمع شب همه شب
بسوز و گریه خوش است او فراغ را چکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
نیشکر قامت من آنکه دل من دارد
سبز تلخی است که شیرینی ازو می بارد
تا چه برمیدهد آخر غم آن سرو که دل
روزگاری است که این تخم بلا میکارد
شکرین لعل لبش را سپه خط چو گرفت
چون مگس عاشق مسکین پس سر میخارد
آخر ای همنفسان کیست که از راه کرم
خاری از پای من سوخته بیرون آرد
بار دل چند کشی اهلی ازین سنگدلان؟
باری از جان تو این بار خدا بردارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
گویند که با غیری وین گرچه یقین باشد
میدانم و میگویم شاید نه چنین باشد
در پای تو از بختم امید بود مردن
این غایت امید است گر بخت برین باشد
در کوی غم از مجنون پیشیم و تو پس دانی
این پیش و پسی ظاهر در روز پسین باشد
عشق تو نمی گنجد در جان و دل خرم
هر کس که ترا خواهد باید که حزین باشد
چون غمزه چشم تو شد گوشه نشین اکنون
هر فتنه که برخیزد از گوشه نشین باشد
لعلت که به کوثر زد از خاتم خط مهری
گنج دو جهان او را در زیر نگین باشد
شد نکته غم اهلی سر دفتر عشق اول
یک نکته ازین دفتر گفتیم و همین باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
با همه شاد و ملول از من بیچاره شود
بیم آنست کزین غصه دلم پاره شود
آنکه ناشسته لب از شیر چنین میکشدم
وای بر جان من آنروز که میخواره شود
غم جان نیست مرا گر کشد از خوی بدم
جان فدایش غم از آنستکه خو کاره شود
تا کی آن زلف سیه دل که پریشان بادا
عاشق سوخته را مانع نظاره شود
از گرفتاری اهلی چه ملول است ایکاش
یک اشارت کند از غمزه و آواره شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
دلم بریان و تن سوزان و آهم آتشین باشد
تو آتشپاره یی دل در تو بستن اینچنین باشد
تو آن سر وی که سر بر آسمان داری زناز خود
من آن خارم که در راه تو رویم بر زمین باشد
اگر دزدیده در روی تو میبینم مکن عیبم
ترا دزدیده خواهد دید اگر روح الامین باشد
چو خواهی کشتنم روزی بفردا مفکن این فرصت
بکش ای عمر من ترسم که مرگم در کمین باشد
گدای تست اهلی سر بهر یاری فرونارد
چو لیلی خرمنی باید که مجنون خوشه چین باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
گرنه ابرو ترش آن غمزه خونریز کند
بر لب لعل تو دندان همه کس تیز کند
تا فلک دیدترا ز یوسف بگذاشت
باغبان تربیت گلبن نو خیز کند
نرگس مست نو گر رهزن مردم نشود
بر من گوشه نشین فتنه که انگیز کند؟
سخن تلخ به بیمار غمت لایق نیست
مگرش خنده شیرین شکرآمیز کند
اهلی از پرتو زنار نبیند کافر
آنچه بادین من آن زلف دلاویز کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
گهی که بر منت از مرحمت نظر باشد
طپیدن دل ریشم زیاده تر باشد
بصد نشاط رسم سوی تو چو باز آیم
دلم طپان و لبم خشک و دیده تر باشد
بحالتی ز لبت دیده ام شکر خندی
که تا قیامتم آن شیوه در نظر باشد
ببوی زلف تو میرم که سازدم هشیار
گهی که بر من بیخود ترا گذر باشد
به مهر اهلی از آن گرم شد دلت آخر
که آه سوخته را عاقبت اثر باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
دیده گر جای تو ای چشمه خورشید شود
خار در گلشن چشمم گل امید شود
گر لب لعل تو بخشد همه را آب حیات
همه کس همچو خضر زنده جاوید شود
عکس رخسار تو ساقی، اگر افتد در می
جام می در نظر، آیینه جمشید شود
به رقیب ار کرم و رحمت خود عام کنی
نخل کام همه بی میوه تر از بید شود
جذبه مهر اگر در همه گیرد اهلی
چون مسیحا همه کس همدم خورشید شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
شمع من همنفست گر دگری خواهد بود
نفس گرم مرا هم اثری خواهد بود
ایکه دزدیده ز من باد گران می نوشی
هیچ پنهان نشود هر خبری خواهد بود
به هوس میرم اگر قد تو چون نخل روان
پیش تابوت من او را گذری خواهد بود
ایکه از گوشه چشمم نگری میدانم
که بحال منت آخر نظری خواهد بود
گر ترا بادگری میل بود جان کسی
اهلی آن نیست که یار دگری خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
بسکه عاشق چشم تر بر نامه اش ناخوانده سود
چشم چون بگشاد تا خواند سیاهی رفته بود
این چه گفتار است یا رب این چه شیرین لب که او
هر چه گفت از لطف مهری بر سر مهرم فزود
دیده را آیینه رخسارت ای مه کرده اند
گر نه دیدار تو باشد دیده روشن چه سود
شب بچشم عاشق آمد سنبل خط بر رخت
زد چنان آهی که ماه از خرمنش برخاست دود
فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم
زانکه کار بسته ما از در دلها گشود
گر چه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود
بنده او شد که از مهرش خریداری نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
هر کس که بدان سرو قباپوش نشیند
سودا زده برخیزد و مدهوش نشیند
از گرد میفشان برخ آن کاکل مشکین
ترسم که غباری به بناگوش نشیند
شهباز ترا صید شود طرفه غزالی
کش مرغ سعادت بسر دوش نشیند
گر بوبرد از مستی عشق تو فرشته
در حلقه رندان قدح نوش نشیند
از سربنهد سرو سهی ناز جوانی
گر پیش تو ای سرو قباپوش نشیند
در اشک خودم غرقه که سودای تویکدم
نگذاشت که دیگ دلم از جوش نشیند
اهلی، لب از اوصاف گل خویش چه بندی
حیف که مرغی چو تو خاموش نسیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
ذوق دیدار تو در جان بلاکش باشد
راحت کعبه پس از زحمت ره خوش باشد
حاجت سوختنم نیست چه دورم زلبت
ماهی از آب چه شد دور در آتش باشد
با پریشانی خود شادم از آن می ترسم
که زمن طبع شریف تو مشوش باشد
دیده پاک من اندیشه ز دوزخ نکند
غم از آتش نخورد سکه چو بی غش باشد
اهلی آن شوخ اگرش مهر و وفا نیست مرنج
مردمی کم طلب از هر که پر یوش باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
آن سبز چو رنگش ز می ناب برآید
از سبزه تر لاله سیراب برآید
با تیره شب هجر بساز ای دل نومید
کامشب شب آن نیست که مهتاب برآید
زد دست اجل کوس رحیل و طمعم نیست
کاین بخت گران خواب من از خواب برآید
هر وقت نماز از ستم ابروی آن شوخ
فریاد زهر گوشه محراب برآید
زین دیده نمناک تو اهلی عجبی نیست
بعد از اجل از خاک تو گر آب برآید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
دفع غم دور از تو میل باده ام چون میشود
در دهان چونزهر تلخ و در جگر خون میشود
مست و خندان بر سر عاشق مران بهر خدا
کش عنان اختیار از دست بیرون میشود
همچو شمعم آتشی کز مهر رویت در گرفت
گریه آنرا کی نشاند بلکه افزون میشود
آنهمه پیکان که لیلی بر دل اغیار زد
یک بیک پیدا کنون از خاک مجنون میشود
کوکب بخت کراتا خواهد امشب سوختن
آه اهلی کز دل سوزان بگردون میشود