عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
گر میل تو جان سوزس عشاق نمی بود
جان همه عالم بتو مشتاق نمی بود
بر آینه رویان نظرت گر نفتادی
یکصورت مطبوع در آفاق نمی بود
گر شمع رخت عکس بگردون نفکندی
قندیل مه و مهر درین طاق نمی بود
وصل تو اگر کام دل خلق نمیداد
ناکامی هجر تو بما شاق نمی بود
ایکاج که اهلی ننوشتی سخن تو
تا لاله صفت سوخته اوراق نمی بود
جان همه عالم بتو مشتاق نمی بود
بر آینه رویان نظرت گر نفتادی
یکصورت مطبوع در آفاق نمی بود
گر شمع رخت عکس بگردون نفکندی
قندیل مه و مهر درین طاق نمی بود
وصل تو اگر کام دل خلق نمیداد
ناکامی هجر تو بما شاق نمی بود
ایکاج که اهلی ننوشتی سخن تو
تا لاله صفت سوخته اوراق نمی بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
ناخوش آن عمر که دور از رخ آن ماه رود
عمر هم خوش نبود گرنه بدلخواه رود
سوختم در ره خوبان ز پریشانی دل
چو پریشان نشود دل که بصد راه رود
یوسف از چاه زنخدان تو هرگز نرهد
وای آن دل که بامید تو در چاه رود
غیرت عشق زبان همه چون شمع بسوخت
که مبادا بزبان نام تو ناگاه رود
برق را زهره شبگردی آن کوی کجاست
جان اهلی است که با مشعله آه رود
عمر هم خوش نبود گرنه بدلخواه رود
سوختم در ره خوبان ز پریشانی دل
چو پریشان نشود دل که بصد راه رود
یوسف از چاه زنخدان تو هرگز نرهد
وای آن دل که بامید تو در چاه رود
غیرت عشق زبان همه چون شمع بسوخت
که مبادا بزبان نام تو ناگاه رود
برق را زهره شبگردی آن کوی کجاست
جان اهلی است که با مشعله آه رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
شمشاد تو پروای کس از ناز ندارد
با چشم سیه گو که نظر باز ندارد
از عشق ننالیم که این زخم نهانی است
یعنی که قضا میزند آواز ندارد
مرغ دل ما در قفس دهر از آن ماند
کز ضعف درون قوت پرواز ندارد
گر خاک بسر میکنم از خانه خرابی
پروای من آن خانه برانداز ندارد
خوشباش که کس محرم راز دل ما نیست
مجنون تو کس همدم و همراز ندارد
در پای خسان چون نشوم همچو گیاپست
گر سرو توام بخت سرافراز ندارد
اهلی نظرش جانب آن ترک ختایی است
چشم کرم از مردم شیراز ندارد
با چشم سیه گو که نظر باز ندارد
از عشق ننالیم که این زخم نهانی است
یعنی که قضا میزند آواز ندارد
مرغ دل ما در قفس دهر از آن ماند
کز ضعف درون قوت پرواز ندارد
گر خاک بسر میکنم از خانه خرابی
پروای من آن خانه برانداز ندارد
خوشباش که کس محرم راز دل ما نیست
مجنون تو کس همدم و همراز ندارد
در پای خسان چون نشوم همچو گیاپست
گر سرو توام بخت سرافراز ندارد
اهلی نظرش جانب آن ترک ختایی است
چشم کرم از مردم شیراز ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
سرم فدای رهی باد کان سوار آید
سری که خاکره او نشد چه کار آید
تو جلوه یی کن و صد مرغ دل بدام آور
چه حاجت است که طاووس در شکار آید
خوش است گفت و شنید تو بی حکایت غیر
بلی خوش است نسیمی که بی غبار آید
مگر تو روی بپوشی پری صفت که دمی
دل رمیده ما باز باقرار آید
مران چو ذره محبان خویش ای خورشید
که گر یکی رود از دیده صدهزار آید
ز گریه اهلی اگر آب زندگی باری
درخت بخت تو خشک است کی ببار آید
سری که خاکره او نشد چه کار آید
تو جلوه یی کن و صد مرغ دل بدام آور
چه حاجت است که طاووس در شکار آید
خوش است گفت و شنید تو بی حکایت غیر
بلی خوش است نسیمی که بی غبار آید
مگر تو روی بپوشی پری صفت که دمی
دل رمیده ما باز باقرار آید
مران چو ذره محبان خویش ای خورشید
که گر یکی رود از دیده صدهزار آید
ز گریه اهلی اگر آب زندگی باری
درخت بخت تو خشک است کی ببار آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
سرشک شادی وصل از چه جانگداز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی بازآمد
چو شمع باتو بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
سر نیاز بپایت چو سایه سرو نهاد
چو ناز باتو نگنجید در نیاز آمد
بباغ خوبی اگر صد هزار شاخ گل است
قد چو سرو تو بر جمله سرفراز آمد
اگر رقیب بگرید زآه من چه عجب
که سنگ خاره ازین شعله در گداز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش برون نامد
کنونکه نیز در آمد بخشم و ناز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی بازآمد
چو شمع باتو بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
سر نیاز بپایت چو سایه سرو نهاد
چو ناز باتو نگنجید در نیاز آمد
بباغ خوبی اگر صد هزار شاخ گل است
قد چو سرو تو بر جمله سرفراز آمد
اگر رقیب بگرید زآه من چه عجب
که سنگ خاره ازین شعله در گداز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش برون نامد
کنونکه نیز در آمد بخشم و ناز آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
بچه مهر و چه وفا با تو نشینم دگر
تا به امروز چه دیدیم که بینیم دگر
تو جفا کار شدی ما ز وفا سیر شدیم
تو چنان گشتی و ما نیز چنینیم دگر
جای ما نیست بکوی تو گذشتیم از آن
گر بود خلد برین هم که براینیم دگر
دست کوتاهی از اینگونه که ما رندان راست
جز گل حسرت ازین باغ چه چینیم دگر
صید پابسته شدن تا کی و خواری تا چند؟
خیز اهلی که بیک جا ننشینیم دگر
تا به امروز چه دیدیم که بینیم دگر
تو جفا کار شدی ما ز وفا سیر شدیم
تو چنان گشتی و ما نیز چنینیم دگر
جای ما نیست بکوی تو گذشتیم از آن
گر بود خلد برین هم که براینیم دگر
دست کوتاهی از اینگونه که ما رندان راست
جز گل حسرت ازین باغ چه چینیم دگر
صید پابسته شدن تا کی و خواری تا چند؟
خیز اهلی که بیک جا ننشینیم دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
چند بود دمبدم چشم تو خونریز تر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
ای بزیبایی و دلجویی ز خوبان خوبتر
صورتت خوبست و حسن معنی از آن خوبتر
از سیه پوان زلفت بوی اهل دل دمد
زانکه گر جمعند خوب و گر پریشان خوبتر
عاشق صاحب درون را گرچه صحبت خوش بود
با خیالت گر بود سر در گریبان خوبتر
خسته زخم دلم دردم بدرمان کی رسد؟
نیست درمانی مرا از ترک درمان خوبتر
در دل اهلی بود درد پری رویان نهان
عشقبازی با بتان خوبست و پنهان خوبتر
صورتت خوبست و حسن معنی از آن خوبتر
از سیه پوان زلفت بوی اهل دل دمد
زانکه گر جمعند خوب و گر پریشان خوبتر
عاشق صاحب درون را گرچه صحبت خوش بود
با خیالت گر بود سر در گریبان خوبتر
خسته زخم دلم دردم بدرمان کی رسد؟
نیست درمانی مرا از ترک درمان خوبتر
در دل اهلی بود درد پری رویان نهان
عشقبازی با بتان خوبست و پنهان خوبتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
شهسوارا، ز من سوخته خرمن مگذر
تا سرم خاک نسازی ز سر من مگذر
خون کس دامن پاک تو نگیرد هرگز
از سر کشته خود برزده دامن مگذر
در دل تیره اگر میگذری دوری نیست
نور چشم منی از دیده روشن مگذر
سر من گفت عدو لایق فتراک تو نیست
از سر دوست ببدگویی دشمن مگذر
آتشی می فکند روی تو در خرمن گل
ای گل تازه عرق کرده به گلشن مگذر
تاب دود دلت از سینه اهلی نبود
تو گل گلشن جانی سوی گلخن مگذر
تا سرم خاک نسازی ز سر من مگذر
خون کس دامن پاک تو نگیرد هرگز
از سر کشته خود برزده دامن مگذر
در دل تیره اگر میگذری دوری نیست
نور چشم منی از دیده روشن مگذر
سر من گفت عدو لایق فتراک تو نیست
از سر دوست ببدگویی دشمن مگذر
آتشی می فکند روی تو در خرمن گل
ای گل تازه عرق کرده به گلشن مگذر
تاب دود دلت از سینه اهلی نبود
تو گل گلشن جانی سوی گلخن مگذر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
سوز دلم باتو گفت حرف نهانی دگر
بلبل و گل را بود گوش و زبانی دگر
زنده چو گردم به حشر گر بکشی دیگرم
سهل بود گر شود صرف تو جانی دگر
زندگی جاودان نیست یقین ور بود
جز بدهان توام نیست گمانی دگر
گرچه خدنگ بتان سینه نشان میکند
ناوک آن غمزه راهست نشانی دگر
بار گرانان کشد یار سبکروح چند
بهر خدا ساقیا رطل گرانی دگر
همت اهلی گذشت از دو جهان بهر دوست
تن بجهان در گرو او بجهانی دگر
بلبل و گل را بود گوش و زبانی دگر
زنده چو گردم به حشر گر بکشی دیگرم
سهل بود گر شود صرف تو جانی دگر
زندگی جاودان نیست یقین ور بود
جز بدهان توام نیست گمانی دگر
گرچه خدنگ بتان سینه نشان میکند
ناوک آن غمزه راهست نشانی دگر
بار گرانان کشد یار سبکروح چند
بهر خدا ساقیا رطل گرانی دگر
همت اهلی گذشت از دو جهان بهر دوست
تن بجهان در گرو او بجهانی دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
سنبل بگشا بر گل و سروت به خرام آر
مرغ دل ما را ز عدم باز بدام آر
تا کی بمراد دل خود صبح کنی شام
صبحی بمراد دل ما نیز بشام آر
لب بر لب جامی و مرا جان بلب از غم
جانم بلب خویش بجای لب جام آر
یکبار لب آور که ببوسم بهمه عمر
این باده جانبخش نگویم که مدام آر
با یار جفا پیشه ز فریاد چه حاصل
گو آتش دل هم علم داد ببام آر
ای جان، که بود غیر تو محرم بر جانان؟
برخیز و پیامی ببر و هم تو پیام آر
گو یاد کن از کشته هجران بسلامی
در کلبدش بار دگر جان بسلام آر
اهلی است غلام تو چو شد پیر مرانش
ای تازه جوان رحم بر این پیر غلام آر
مرغ دل ما را ز عدم باز بدام آر
تا کی بمراد دل خود صبح کنی شام
صبحی بمراد دل ما نیز بشام آر
لب بر لب جامی و مرا جان بلب از غم
جانم بلب خویش بجای لب جام آر
یکبار لب آور که ببوسم بهمه عمر
این باده جانبخش نگویم که مدام آر
با یار جفا پیشه ز فریاد چه حاصل
گو آتش دل هم علم داد ببام آر
ای جان، که بود غیر تو محرم بر جانان؟
برخیز و پیامی ببر و هم تو پیام آر
گو یاد کن از کشته هجران بسلامی
در کلبدش بار دگر جان بسلام آر
اهلی است غلام تو چو شد پیر مرانش
ای تازه جوان رحم بر این پیر غلام آر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
یا مکن قول بتان گوش و بما خرده مگیر
یا زما هم سخنی بشنو و عذری بپذیر
به گرفتاری عاشق نتوان طعنه زدن
چکند گر پی قاتل نرود صید اسیر
ایکه خون از دم تیغ تو چکد حاضر باش
که خراشی نرسد بر دل درویش و فقیر
آنچنان زی که اگر جان طلبد یار زتو
تا بگوید که بده، بانگ برآری که بگیر
اهلی از خاک سیه بستر راحت دارد
پیش دیوانه چه خاکستر گلخن چه حریر
یا زما هم سخنی بشنو و عذری بپذیر
به گرفتاری عاشق نتوان طعنه زدن
چکند گر پی قاتل نرود صید اسیر
ایکه خون از دم تیغ تو چکد حاضر باش
که خراشی نرسد بر دل درویش و فقیر
آنچنان زی که اگر جان طلبد یار زتو
تا بگوید که بده، بانگ برآری که بگیر
اهلی از خاک سیه بستر راحت دارد
پیش دیوانه چه خاکستر گلخن چه حریر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بازآمدی که شمع دل افروزیم دگر
کشتی و زنده کردی و می سوزیم دگر
چرخم بروز هجر تو صد جام زهر داد
یارب مباد روزی ازین روزیم دگر
روزم چو روشن از رخت ای آفتاب
مفکن زهجر خود بسیه روزیم دگر
چاک دلم بسوزن مژگان خویش دوز
چشم از جمال خویش چه میدوزیم دگر
آسوده گشته بود دل من بکنج صبر
چشم خوش تو کرد بد آموزیم دگر
از روز هجر شکوه چو اهلی نمی کنم
شکر خدا که شمع شب افروزیم دگر
کشتی و زنده کردی و می سوزیم دگر
چرخم بروز هجر تو صد جام زهر داد
یارب مباد روزی ازین روزیم دگر
روزم چو روشن از رخت ای آفتاب
مفکن زهجر خود بسیه روزیم دگر
چاک دلم بسوزن مژگان خویش دوز
چشم از جمال خویش چه میدوزیم دگر
آسوده گشته بود دل من بکنج صبر
چشم خوش تو کرد بد آموزیم دگر
از روز هجر شکوه چو اهلی نمی کنم
شکر خدا که شمع شب افروزیم دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
ای بچشم جان من حسن تو شورانگیزتر
آفتابت در دل پر آتش ما تیزتر
شد بهار عمرم از پیری خزان در عشق تو
همچنان بینم پر از شاخ گل نو خیزتر
عالمی کشتی و خواهی زارتر کشتن مرا
زانکه می بینم ببخت خود ترا خونریزتر
هر کجا ای شاخ گل باشی ببویت پی برم
بسکه می یابم ز گل بوی تو مشک آمیزتر
هر کرا در دوزخ هجران چو اهلی سوختی
خاک او شد از نسیم خلد عنبر بیزتر
آفتابت در دل پر آتش ما تیزتر
شد بهار عمرم از پیری خزان در عشق تو
همچنان بینم پر از شاخ گل نو خیزتر
عالمی کشتی و خواهی زارتر کشتن مرا
زانکه می بینم ببخت خود ترا خونریزتر
هر کجا ای شاخ گل باشی ببویت پی برم
بسکه می یابم ز گل بوی تو مشک آمیزتر
هر کرا در دوزخ هجران چو اهلی سوختی
خاک او شد از نسیم خلد عنبر بیزتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
از بهر قتل عاشق دلخسته چشم یار
تیغی کشیده از مژه همچون زبان مار
پاس دل است مایه هر دولتی که هست
هان ای پسر گر اهل دلی دل نگاهدار
ساقی بجرعه یی بنشان گرد هستی ام
تا از میان ما و تو برخیزد این غبار
دست بتی بگیر و بگو عالم آب بر
جامی شراب درکش و گو سیل غم ببار
اهلی چه گوشه گیر شوی هیچکاره یی
با مردم زمانه بسر بردن است کار
تیغی کشیده از مژه همچون زبان مار
پاس دل است مایه هر دولتی که هست
هان ای پسر گر اهل دلی دل نگاهدار
ساقی بجرعه یی بنشان گرد هستی ام
تا از میان ما و تو برخیزد این غبار
دست بتی بگیر و بگو عالم آب بر
جامی شراب درکش و گو سیل غم ببار
اهلی چه گوشه گیر شوی هیچکاره یی
با مردم زمانه بسر بردن است کار
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
بیا ای باد و چون مور ضعیفم سوی جانان بر
سلیمان گر نمی آری مرا سوی سلیمان بر
کجایی ای خضر کز لطف دست تشنگان گیری
مرا چون ماهی لب تشنه سوی آب حیوان بر
چو بلبل در قفس بی او دلم تا کی طپد در تن
سگانش را بپرس از من سلامی هم بیاران بر
عنان شهسوار خود دلا از دست چون دادی
کنون دست از غمش چندانکه بتوانی به دندان بر
چو هرکس گوی وصلی زد تو هم دستی برآر ایدل
بچوگان دعا این گوی دولت را ز میدان بر
محبت نیست پایانش بغیر از جان فدا کردن
اگر اهل دلی اهلی محبت را بپایان بر
سلیمان گر نمی آری مرا سوی سلیمان بر
کجایی ای خضر کز لطف دست تشنگان گیری
مرا چون ماهی لب تشنه سوی آب حیوان بر
چو بلبل در قفس بی او دلم تا کی طپد در تن
سگانش را بپرس از من سلامی هم بیاران بر
عنان شهسوار خود دلا از دست چون دادی
کنون دست از غمش چندانکه بتوانی به دندان بر
چو هرکس گوی وصلی زد تو هم دستی برآر ایدل
بچوگان دعا این گوی دولت را ز میدان بر
محبت نیست پایانش بغیر از جان فدا کردن
اگر اهل دلی اهلی محبت را بپایان بر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
مهرم چو میکشد مکش از شیوه های جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
ای ز خورشید رخت هر ساعتم سوزی دگر
مهر تو سوزنده تر هر روز از روزی دگر
بس نبودت خوی بدجانان که بهر سوز من
می نشینی هر دم از نو با بدآموزی دگر
دل که در دست تو دادم به که نستانم ز تو
سینه پر حسرت چه جویم محنت اندوزی دگر
ای ملول از دیدن من کی ملامت دادمی
گر دلم خرسند گشتی از دل افروزی دگر
بی تو آهی زد دل شوریده و خلقی بسوخت
آه اگر اهلی کشد آه جگر سوزی دگر
مهر تو سوزنده تر هر روز از روزی دگر
بس نبودت خوی بدجانان که بهر سوز من
می نشینی هر دم از نو با بدآموزی دگر
دل که در دست تو دادم به که نستانم ز تو
سینه پر حسرت چه جویم محنت اندوزی دگر
ای ملول از دیدن من کی ملامت دادمی
گر دلم خرسند گشتی از دل افروزی دگر
بی تو آهی زد دل شوریده و خلقی بسوخت
آه اگر اهلی کشد آه جگر سوزی دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
ای همچو گل شکفته و از گل شکفته تر
تا کی نهفته باشی و از من نهفته تر
بیدارتر ز دولت حسن تو چشم من
وز بخت من دو نرگس مست تو خفته تر
چندانکه سعی بیش کنم هست پیش تو
ناگفته بر حدیث من و نا شقته تر
فریاد ازین ستم که ز غارتگر غمم
شد خانه رفته و دلم از خانه رفته تر
اهلی بگوش یار رسان این سخن که هست
از در سفته گوهر نظم تو سفته تر
تا کی نهفته باشی و از من نهفته تر
بیدارتر ز دولت حسن تو چشم من
وز بخت من دو نرگس مست تو خفته تر
چندانکه سعی بیش کنم هست پیش تو
ناگفته بر حدیث من و نا شقته تر
فریاد ازین ستم که ز غارتگر غمم
شد خانه رفته و دلم از خانه رفته تر
اهلی بگوش یار رسان این سخن که هست
از در سفته گوهر نظم تو سفته تر