عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
جهان ز عکس رخ آن یگانه پر شده است
مثال واحد و آیینه خانه پر شده است
به جام باده غلط می کنند ساده دلان
ز بس زرنگ گلم آشیانه پر شده است
نفس گداخته آید نگه به مژگانم
ز اشک بس که مرا چشمخانه پر شده است
کجا ز خواب کند ناله منش بیدار؟
چنین که گوش جهان از فسانه پر شده است
چو رزق مرغ قفس نیست غیر خوردن دل
چه سود ازین که مرا آب و دانه پر شده است؟
توان شنید نوای جرس ز بیضه من
ز بس ز زمزمه عاشقانه پر شده است
عنان گریه مستانه مرا بگذار
که گرد غیر درین آستانه پر شده است
مرا ز شکوه دل ساده ای است چون کف دست
ترا ز خرده من گر خزانه پر شده است
درازدستی مژگان جگر شکافترست
دلم خدنگ قضا را نشانه پر شده است
گر آستانه نشین گشته ام ز خواری نیست
که از شکوه جمال تو خانه پر شده است
علاج گرسنه چشمی نمی کند نعمت
که چشم دام مکرر ز دانه پر شده است
جواب آن غزل میرزا سعیدست این
که عالم از غزل عاشقانه پر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
کدام زهره جبین بی نقاب گردیده است؟
که آتش از عرق شرم، آب گردیده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ترا که خون به جگر مشک ناب گردیده است
اگر ز دل نکشم آه، نیست بیدردی
که رشته ام گره از پیچ و تاب گردیده است
ز قرب، دیده من از وصال محروم است
محیط، پرده چشم حباب گردیده است
اگر ز اهل دلی، باش در سفر دایم
که نقطه از حرکت صد کتاب گردیده است
زبان شکر بود سبزه دل جویش
دلی که از نگه گرم، آب گردیده است
ز سیر خانه آیینه چون به بزم آید
گمان برند که در آفتاب گردیده است
نفس ز سینه من زنگ بسته می آید
ز بس که در دل من شکوه آب گردیده است
نه هاله است به دور قمر، که خوبی ماه
به دور حسن تو پا در رکاب گردیده است
به ساقیی است سر و کار من که از رویش
بط شراب، مکرر کباب گردیده است
ز تخم سوخته ما نظر دریغ مدار
ترا که آینه در دست، آب گردیده است
به پای خم چه ضرورست دردسر بردن؟
مرا که آب ز تلخی شراب گردیده است
ز ترکتاز حوادث مسلمی مطلب
ز سیل، کعبه مکرر خراب گردیده است
کسی ز سوز دل ماست با خبر صائب
کز آفتاب قیامت کباب گردیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به شمع، نامه پروانه بال پروانه است
یکی است بستن احرام و بستن زنار
ترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه است
اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم
که دل چو چاک شود زلف یار را شانه است
به جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودن
یکی ز جمله بازیچه های طفلانه است
ز تن ملال ندارد روان دون همت
که مرغ ریخته پر را قفس پریخانه است
حذر ز سایه خود می کنند شیشه دلان
ز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه است
اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست
که شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه است
چنین که دیدن صیاد رزق من شده است
به خاطر آنچه نگردد، تصور دانه است
به فکر دل نفتادیم صائب از غفلت
نیافتیم که لیلی درین سیه خانه است
به خانه ای که توان رفت بی طلب صائب
درین زمانه پر دار و گیر، میخانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
خط تو چهره گشای بهار آینه است
تبسمت گل جیب و کنار آینه است
ز اشتیاق تماشای خود چه خواهی کرد؟
که آه غیرت من پرده دار آینه است
هزار میکده خون جگر تلف کردیم
هنوز چهره ما شرمسار آینه است
قسم به عشق که از فیض پاکدامانی است
که خلوت همه خوبان کنار آینه است
ملامت دل صائب ز عشق بی اثرست
همیشه حسن پرستی شعار آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۲
ز موج لاله و گل باغ عالم آبی است
پی کشیدن دل هر بنفشه قلابی است
لباس تقوی ما را فروغ گل برقی است
کتان توبه ما را شکوفه مهتابی است
برای زیر و زبر کردن بنای صلاح
هوای ابر و نسیم بهار سیلابی است
ز برق و باد قدم وا کن که شبنم و گل
به روی آینه از دست رفته سیمابی است
اگر چه دولت بیدار گلشن است بهار
برای مردم بیدرد، پرده خوابی است
ز فکر ساقی و ساغر، حباب آسوده است
هوا بر تنک ظرف، باده نابی است
به کیش ما که وضو دست شستن از جان است
ز خویش هر که تهی گشته است، محرابی است
به هر رهی که روی، می رود به خانه حق
ز هر دری که درآیی، ز معرفت بابی است
به لاغری خط پاکی ز فربهی بستان
وگرنه هر سر موی تو تیغ قصابی است
به احتیاط سخن کن که دولت بیدار
در آن حریم که صائب بود، گرانخوابی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است
که دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی است
به احتیاط سخن در حضور خوبان کن
که خوی سنگدلان آبگینه حلبی است
نمی کنند نظر عارفان به حسن مجاز
به ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی است
خسیس را ز مدارا زبان دراز شود
ز آب شعله کشد آتشی که بولهبی است
چراغ انجمن ماست دیده بیدار
می شبانه ما گریه های نیمشبی است
اگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسن
نظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی است
دلش به ما عجمی زادگان بود مایل
اگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است
عروس عافیتی را که خلق می طلبند
چو نیک درنگری، در حباله عزبی است
رواست صائب، اگر نیست از ره دعوی
تتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
عمارتی که نگردد خراب، همواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
کنون که ابر گهربار و دشت زنگاری است
ز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟
برآر سر ز گریبان که دامن صحرا
ز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاری است
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
قدم ز خانه به صحرا نه، این چه خودداری است؟
در آن رهی که به مستی توان سلامت رفت
قدم شمرده نهادن دلیل هشیاری است
مشو به مرگ ز امداد اهل دل نومید
که خواب مردم آگاه، عین بیداری است
رسید بر لب بام آفتاب زندگیش
هنوز خواجه مغرور، (گرم) گل کاری است
صدف به خاک نشسته است از گرانباری
حباب تاج سر بحر از سبکباری است
عزیز ناشده را نیست بیمی از خواری
یتیم را چه محابا ز خط بیزاری است؟
میان حسن تو و حسن یوسف مصری
تفاوتی است که در خانگی و بازاری است
نمی کشند دلیران به عاجزان شمشیر
سپر ز خصم فکندن گل جگرداری است
رهین ناز طبیبان چرا شوم صائب؟
مرا که شربت عناب، اشک گلناری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۵
به نوخطان نگرستن دلیل دیده وری است
که حسن چهره بدیهی و حسن خط نظری است
خموش باش که آن کوه و ناز و تمکین را
خروش هر دو جهان خنده های کبک دری است
ز خاکبازی اطفال می توان دریافت
که عیش روی زمین در مقام بیخبری است
مخور فریب عمارت درین خراب آباد
که فرش خانه خرابان همیشه بال پری است
مدار چشم اقامت ز عمر بی بنیاد
که همچو ریگ روان، خرده های جان سفری است
مکن به پرده دل راز عشق را پنهان
که پرده داری حسن لطیف، پرده دری است
درین ریاض به بی حاصلی قناعت کن
که تازه رویی سرو چمن ز بی ثمری است
مباش وقت سحر بی ستاره ریزی اشک
که نور چهره گردون ز گریه سحری است
شود شکستگی دل ز فیض عشق درست
که مومیایی مینا، دکان شیشه گری است
به داغ عشق قناعت کن از جهان صائب
که دور خوبی گلهای بوستان سپری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
درین جان که سرانجام خانه پردازی است
عمارتی که به جای خودست خودسازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
درین محیط که جای نفس کشیدن نیست
نفس کشیدن ما چون حباب سربازی است
فریب آینه طوطی ز ساده لوحی خورد
وگرنه تخته تعلیم، سینه پردازی است
در آن مقام که پوشیده حال باید بود
در آستانه نشستن بلندپروازی است
به لفظ نازک صائب معانی رنگین
شراب لعلی در شیشه های شیرازی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
میی که درد ندارد صفای درویشی است
گلی که رنگ نبازد لقای درویشی است
نسیم پیرهن یوسف از تهیدستی
خجل ز نافه پشمین قبای درویشی است
به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حریر
دلم ربوده آهن ربای درویشی است
دلم ز سیل حوادث نمی رود از جای
به کوه، پشت من از متکای درویشی است
شعاع مهر که تیغش به ابر می ساید
اتاقه سر خورشید سای درویشی است
هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد
چه راحت است که با بوریای درویشی است
غبار حادثه در خلوتش ندارد راه
دلی که آینه دانش ردای درویشی است
چرا به مشعل زرین شاه رشک برد؟
چراغ زنده دلی در سرای درویشی است
ز چنگ نعمت الوان خرید خون مرا
چه لذت است که با شوربای درویشی است
ز نغمه سنجی داود، گوش می گیرد
دلی که حلقه به گوش نوای درویشی است
شمیم نافه ز پشمینه پوشی فقرست
حلاوت شکر از بوریای درویشی است
نفس گداخته خود را به گوشه ای برسان
که حب جاه چو سگ در قفای درویشی است
کجا به خرقه شود حاصل آشنایی فقر؟
خوشا کسی که به دل آشنای درویشی است
خمیر صاف نهادان قدس را مالید
اگر چه طینت آدم ز لای درویشی است
به رستگاری جاوید چون ننازد فقر؟
محمد عربی رهنمای درویشی است
من شکسته زبان مدح فقر چون گویم؟
زبان معجزه مدحتسرای درویشی است
سخن رسید به نعت رسول حق صائب
ببوس خاک ادب را که جای درویشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
مرا که پرده چشم و حجاب هر دو یکی است
قماش چهره او با نقاب هر دو یکی است
رسانده است به جایی غرور حسن ترا
که صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی است
ز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشان
فروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی است
به گوهری نرسد رشته اش ز بیتابی
دل رمیده و موج سراب هر دو یکی است
چو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیست
چه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی است
به مطلبی نرسد از ستاره سوختگی
مآب گریه من با کباب هر دو یکی است
نگاه تلخ و شکر خنده های شیرینش
به مشرب من عاشق شراب هر دو یکی است
گهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمار
شب جدایی و روز حساب هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
به آبرو ز حیات ابد قناعت کنم
که طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی است
ز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عین
وگرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی است
چو راه عشق ندارد نهایتی صائب
اگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۰
چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است
بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است
ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم
به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است
چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام
که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است
فسردگی و کدورت شده است عالمگیر
جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است
چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام
که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است
مکن به بدگهران مردمی که آتش را
چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است
چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟
چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب
شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
ازان مرا شب و روز سیاه هر دو یکی است
که با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی است
فغان که پیش سبکدستی تو بی پروا
شکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی است
کسی است پیرهن تن محیط وحدت را
که چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی است
درین بساط به تمکین خود مشو مغرور
که پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی است
چنان گزیده اعمال زشت خویشتنم
که نامه من و مار سیاه هر دو یکی است
بلند و پست جهان پیش خودپرستان است
ز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی است
ترا که ذوق تماشاست گل بچین صائب
که خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی
که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است
ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ
به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است
به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است
که در قلمرو توحید در شمار آید؟
که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است
مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری
که هر حباب در او پرده دار طوفانی است
نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است
به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان
وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است
سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی
که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است
وجود عشق درین خاکدان پر وحشت
چو آتشی است که در دامن بیابانی است
خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل
که در گسستن او تیز کرده دندانی است
شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سایه سر زلف تو کافرستانی است
ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خیال، میدانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است
لب محیط به بانگ بلند می گوید
برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است
سفر خوش است که بی اختیار روی دهد
سپند، منتظر آتش از گرانجانی است
به نان خشک قناعت نمی توان کردن
چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!
ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور
اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است
ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟
اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است
همیشه آب به چشم پیاله می گردد
جبین پیر خرابات بس که نورانی است
دلی که از سخن تازه شد جوان، داند
که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است
جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت
ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است
دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است
به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست
به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است
بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما
که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است
همان به دیدن روی تو می پرد چشمم
ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است
ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار
عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است
ز چین ابروی دلدار نیستم نومید
که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است
مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟
که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است
اگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیر
که از خیال تو دل در بهشت روحانی است
مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!
که مومیایی این دلشکسته، انسانی است
اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت
به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است
ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان
علاج دیده من سرمه سلیمانی است
لباس عافیتی هست اگر درین عالم
که دست خار ازان کوته است، عریانی
مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب
سیاه مستی من زین شراب ریحانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی است
نظر به هر چه گشایی درین فسوس آباد
دریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی است
چه بسته ای به زمین و زمان دل خود را؟
گذشتنی است زمان و زمین گذاشتنی است
ترا به خاک زند هر چه را برافرازی
به غیر رایت آهی که برفراشتنی است
همین سرشک ندامت بود دل شبها
درین زمین سیه، دانه ای که کاشتنی است
به شکر این که ترا چشم دل گشاده شده است
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنی است
کسی که درد دلش را فشرده، می داند
که درد نامه صائب به خون نگاشتنی است
اگر به خون ننویسی، به آب زر بنویس
که عزت سخن اهل درد، داشتنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
در آن مقام که حیرت دلیل دانایی است
نفس شمرده زدن نیز بادپیمایی است
حضور، لازم عشق خدایی افتاده است
بود همیشه پریشان دلی که هر جایی است
به خون خویش سرانجام می دهد محضر
سیه دلی که چو طاوس در خودآرایی است
ز خانه صورت دیوار می جهد بیرون
به محفلی که مرا دعوی شکیبایی است
کدام ظاهر و باطن موافق است به هم؟
دلش ز سنگ بود گر سپهر مینایی است
ز چاه روی به بازار می کند یوسف
ز خلق روی نهفتن تلاش رسوایی است
درون سینه کند سیر، بر مجنون را
ز بیقراری وحشت دلی که صحرایی است
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که بستن نظر از عیب خلق بینایی است
کجا ز سیلی خط هوشیار خواهد شد؟
چنین که چشم تو مشغول باده پیمایی است
ز خط و زلف کند حلقه های چشم ایجاد
ز بس که عارض او تشنه تماشایی است
بهار عالم ایجاد نیست غیر سخن
که سبزی پر طوطی ز فیض گویایی است
درین جهان چو دوزخ اگر بهشتی هست
که می توان نفسی راست کرد، تنهایی است
تو از گرانی خود می کشی تعب صائب
ز خار، باد صبا ایمن از سبکپایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹
همان زمانکه فلک تیغ بر میان تو بست
گرفت صبح سر آفتاب را به دو دست
بس است سوختگان را اشاره ای، که شود
به یک پیاله گل صد هزار بلبل مست
مشو ز پیر خرابات دور در هر حال
که تیر تاز کمان شد جدا، به خاک نشست
چها کند به سبوی شکسته بسته من
میی که شیشه افلاک را به زور شکست
نشاط یکشبه دهر را غنیمت دان
که می رود چو حنا این نگار دست به دست
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین
دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست؟
کسی ز سیر مقامات کام دل برداشت
که همچو نی کمر خویش در دمیدن بست
چو دوختی ز جهان چشم، فکر رزق مکن
که باز بسته نظر را دهند طعمه به دست
همیشه بر سر چشم جهان بود جایش
توند آن که چو ابرو به هم دو مصرع است
کند درست به حرفی شکسته ما را
کسی که توبه ما را به یک اشاره شکست
کراست زهره دم از سرکشی زند با من؟
که پیش سیل بود قصرهای عالی پست
مکن به خانه گل روزگار خود ضایع
ترا که دست به تعمیر خانه دل هست
درین چمن دل هر کس که صاف شد صائب
به آفتاب چو شبنم رسید دست به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست
اگر ز خرده جان چشم روشنی داری
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست
اگر به دامان مطلب نمی رسد دستم
خوشم که نیست مرا کوته از گریبان دست
ازان سفید بود روی صبحدم که نزد
به غیر دامن شبها به هیچ دامان دست
ز اختیار برون است بیقراری من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست
مکن چو غنچه گره، خرده زری که تراست
که از گرفتگی آید برون به احسان دست
چه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست
ز کار بسته خود وا نمی کند گرهی
اگر چه هست سراپای سرو بستان دست
بود ز داغ عزیزان سیاه روز مدام
نشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دست
ز خوشه های گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست
اگر نه شمع ازان روی آتشین داغ است
ز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟
دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست
چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست