عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
کدام شب نی کلک من آتش افشان نیست؟
کدام روز که شیری درین نیستان نیست؟
دویی به راه نگاه تو خار ریخته است
وگرنه سبزه بیگانه در گلستان نیست
نه هر که حرف شناسد به غور حسن رسد
سواد خط بناگوش در دبستان نیست
ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز بی بیابان نیست
نمی کنی سخن خویش را چرا هموار؟
جز این تمتعی از آسیای دندان نیست
توان ز روزن دل چار فصل را دیدن
چنین بنایی در چارسوی امکان نیست
در گشاده بود شرط میهمان طلبی
به میهمانی آن کس مرو که خندان نیست
کدام مغز که در جستجوی نکهت تو
چو گردباد، سراسر رو بیابان نیست؟
همین نه شعله فطرت جگرگداز من است
کدام شمع درین بزمگاه گریان نیست؟
غبار تفرقه خاطر از تردد توست
اگر تو جمع شوی روزیت پریشان نیست
همیشه بر سر آتش بود کباب دلش
مگو به سفره درویش مرغ بریان نیست
ز هر رهی که دلت می کشد قدم بگذار
که قفل منع درین پره بیابان نیست
مرا گدایی غم کرد دربدر صائب
مصیبتی بتر از روزی پریشان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
سزای خواب بود دیده ای که گریان نیست
نفس و بال بود بر دلی که نالان نیست
چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟
که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیست
شد از گرفتگی عقل، کار بر من سخت
سزای سنگ بود پسته ای که خندان نیست
تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز
چه شد که آب مروت به چشم اخوان نیست
ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان
تنور سرد، سزاوار بستن نان نیست
به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر
شکستن لب نان سپهر آسان نیست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟
هوا به دولت پیری مسخر من شد
قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست
خلاص کرد مرا شور عشق از عالم
برای داغ، حصاری به از نمکدان نیست
خوشم به دامن صحرای بیخودی صائب
که نقش پای غزالی در آن بیابان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
مسوز شمع در آن خانه ای که روزن نیست
ز فکر عالم بالا سیه دل آسوده است
ملال پای گرانخواب را ز دامن نیست
ز سیر دایمی چرخ می شود معلوم
که در بساط زمین جای آرمیدن نیست
چو طفل مهد مکن دل به مهره بازی خوش
که هیچ سبحه ترا چون نفس شمردن نیست
کنند اگر چو خم باده خشت بالینم
مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
چه خون که در جگرم می کند پشیمانی
شراب خوردن من کم ز شیشه خوردن نیست
فغان که حلقه جمعیتی ندارند چرخ
که همچو خانه زنجیر پر ز شیون نیست
ز تنگ چشمی سوزن چه تابها که نخورد
هنوز رشته امید را گسستن نیست
به نقل، شور مکن آن دهان شیرین را
که باده را مزه ای به ز لب گزیدن نیست
بپوش چشم ز نشو و نمای دل صائب
که تخم سوخته را بهره از دمیدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
زمین چو ریگ روان است بر جناح سفر
در او فشردن پای ثبات ممکن نیست
به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای
ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست
ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد
وگرنه سیری از آب حیات ممکن نیست
ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب
به چوب بستن دست نبات ممکن نیست
به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند
به دوستان، عدم التفات ممکن نیست
چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟
ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست
مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه
به مهر خال رساندن برات ممکن نیست
مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب
که از کمند خدایی نجات ممکن نیست
خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست
به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست
بلاست عاشقی نوخطان چار ابرو
ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست
فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست
مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی
وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست
شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟
سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیست
سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟
که چشمه عرق از خجلت صفای تو نیست
شکر به زاغ فرسنی و استخوان به هما
چه رمزها که نهان در کف عطای تو نست
مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود
وگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست
مگر قبول تو آبی به روی کار آرد
وگرنه بندگی چون منی سزای تو نیست
بساز از دل سنگین خویش آینه ای
که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
به غیر خشم که در خوردنش وبالی نیست
درین بساط دگر روزی حلالی نیست
به نور زنده دلی دار خانه را روشن
که آفتاب دل زنده را زوالی نیست
نه از خدا و نه از خلق شرم خواهی داشت
ترا که در گنه از خویش انفعالی نیست
کلید قفل لئیمان بود زبان سؤال
وگرنه ز اهل کرم حاجت سؤالی نیست
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که در بساط فلک، روزی حلالی نیست
هزار عقده فزون است سرو را در دل
فسانه ای است که آزاده را ملالی نیست
به غیر زهره شیران که آب گردیده است
به راه عشق دگر چشمه زلالی نیست
توان ز تربت مجنون شنید جوش نشاط
حضور مردم دیوانه را زوالی نیست
ز فکر مرغ چمن نیست غنچه فارغبال
سری که بر سر زانوست، بی خیالی نیست
نوشته اند برات مرا به میکده ای
که آب در جگر تشنه سفالی نیست
مشو چو ماه تمام از شکست خود غافل
که غیر نقص درین انجمن کمالی نیست
به داغ عشق اگر سینه را نسوخته ای
در آسمان تو خورشید بی زوالی نیست
دل رحیم ندارند غنچه ها صائب
در آن ریاض که مرغ شکسته بالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
شب فراق ز روز حساب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
می دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
که کار آتش یاقوت ژاژخایی نیست
به اهل دل چه کند حرف بادپیمایان؟
نشانه را خطر از ناوک هوایی نیست
ز خنده رویی گردون فریب رحم مخور
که رخنه های قفس رخنه رهایی نیست
اگر چه دامن گل خوابگاه شبنم شد
خوشم که دولت تردامنان بقایی نیست
شکنجه نظر شور خلق دلسوزست
به مدعا نرسیدن ز نارسایی نیست
اگر تردد خاطر سخن قبول کند
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
همیشه سرو تهیدست ازان بود سرسبز
که هیچ چشم به دنبال بینوایی نیست
کناره گیر ز مردم که بی دماغان را
شکنجه بتر از پاس آشنایی نیست
به هر که هر چه دهی نام آن مبر صائب
که حق خود طلبیدن کم از گدایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
ز بس که طاعت خلق جهان خدایی نیست
قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!
شود شکستگی ماه از آفتاب درست
شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست
مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن
که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست
قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل
که در خیال وی اندیشه رهایی نیست
اگر بود به توکل ارادت تو درست
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم
که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست
زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
سخاوت غرض آلود کوته اندیشان
به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست
به باددستی من می برد خزان غیرت
ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست
به وادیی که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست
مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست
فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست
نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست
برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست
چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
وفا طمع ز گل بیوفا نباید داشت
ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت
ز سادگی است تمنای صحت از پیری
ز درد عمر، توقع صفا نباید داشت
پل شکسته به سیلاب بر نمی آید
ثبات، چشم ز قد دو تا نباید داشت
شکستگی نشود جمع با حلاوت عشق
شکر طمع زنی بوریا نباید داشت
سبک نساخته از دانه خویش را چون کاه
امید جاذبه از کهربا نباید داشت
به مزد دست اگر خرده ای نیفشانی
چو گل ز کس طمع خونبها نباید داشت
میسرست چو سر زیر بال خود بردن
نظر به سایه بال هما نباید داشت
ز کار تا نرود دست و پای سعی ترا
امید رزق ز دست دعا نباید داشت
اگر ز سنگ ملامت شکسته ای خود را
حذر ز گردش این آسیا نباید داشت
به قطع راه طلب زهد خشک کافی نیست
امید راهبری از عصا نباید داشت
به خاک غوطه زدن ناوک هوایی را
اشاره ای است که سر در هوا نباید داشت
به اشک تا بتوان دیده را جلا دادن
ز مردمان طمع توتیا نباید داشت
درین قلمرو ظلمت به جز ستاره اشک
دلیل و راهبر و رهنما نباید داشت
به روی کار ز سیمین بران قناعت کن
ز آبگینه نظر بر قفا نباید داشت
ز چشم کافر بیگانه خوی او صائب
توقع نگه آشنا نباید داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت
چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس
که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت
فریب چشم پریشان نگاه او مخورید
که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست
خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت
ز گل مدار امید وفا که دست ازوست
که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت
قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد
سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت
عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟
که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت
ز سختی دل سنگین خویش در عجبم
که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت
نبود جوهر مردانگی زلیخا را
وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟
به درد من نتوان برد ره که دست مسیح
هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت
مشو مقید موج سراب این عالم
که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت
ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد
کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت
مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون
ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت
ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک
هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت
مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست
که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت
ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب
مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشت
مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت
نخست پیر خرابات چون قلم قط زد
برات روزی ما بر لب پیاله نوشت
به آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟
که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشت
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
هزار بوسه سیراب می توان کردن
لب پیاله گر افتد به دست ما لب کشت
مرا که واله آن چاک سینه ام صائب
کجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت
چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت
نریخت رنگ اقامت درین خراب آباد
سری چو ماه به هر روزنی کشید و گذشت
به قدر آنچه سرانجام توشه باید کرد
درین رباط پر از وحشت آرمید و گذشت
پناه برد به دارالامان خاموشی
ز زخم تیغ زبان خون خود خرید و گذشت
فریب نعمت الوان نوبهار نخورد
چو لاله کاسه پر خون به سر کشید و گذشت
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
هزار غنچه دل واکند سبکروحی
که چون نسیم بر این گلستان وزید و گذشت
گذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگ
که هر که ماند به زیر فلک خمید و گذشت
خوشا کسی که ازین باغ پر ثمر صائب
به جای میوه سر انگشت خود گزید و گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
کنون که از کمر کوه موج لاله گذشت
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش
چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت
چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان
که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح پروری دارد
که می توان ز صلاح هزارساله گذشت
نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من
اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت
سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری
که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب
کدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟