عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تنگست حرم سر زخرابات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
مغبچگان گرد مغان صف زنید
نغمه سرائید و بکف دف زنید
زاهد اگر لشکر زهد آورد
با سپه غمزه بر آن صف زنید
برهمنان را بچلیپا کشید
هم ره اسلام بمصحف زنید
خشکی تریاک سرم خیره کرد
آتش تر ساغر قرقف زنید
تکیه بر این قصر مقرنس دهید
پای بر این کاخ مسقف زنید
ساغر باده زکف ساده گان
می زکف ترک مزلف زنید
تا که بشوئی زکثافت دهان
جامی از آن آب ملطف زنید
تا چو خضر عمر مضاعف کنید
نوبت من دور مضاعف زنید
گر ندهد ساقی میخانه می
شکوه او بر در آصف زنید
تا بدهد خلعت آشفته را
تهنیت خلعت او دف زنید
عید همایون زقفا میرسد
تهنیت صاحب رفرف زنید
بار به بندید زشیراز و باز
خیمه بر آن ارض مشرف زنید
نغمه سرائید و بکف دف زنید
زاهد اگر لشکر زهد آورد
با سپه غمزه بر آن صف زنید
برهمنان را بچلیپا کشید
هم ره اسلام بمصحف زنید
خشکی تریاک سرم خیره کرد
آتش تر ساغر قرقف زنید
تکیه بر این قصر مقرنس دهید
پای بر این کاخ مسقف زنید
ساغر باده زکف ساده گان
می زکف ترک مزلف زنید
تا که بشوئی زکثافت دهان
جامی از آن آب ملطف زنید
تا چو خضر عمر مضاعف کنید
نوبت من دور مضاعف زنید
گر ندهد ساقی میخانه می
شکوه او بر در آصف زنید
تا بدهد خلعت آشفته را
تهنیت خلعت او دف زنید
عید همایون زقفا میرسد
تهنیت صاحب رفرف زنید
بار به بندید زشیراز و باز
خیمه بر آن ارض مشرف زنید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
مستان تو از جام ازل باده خورانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دوستان زود از این شهر کناری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
معاشران دغل صاف عشق مینوشند
بهتک پرده اصحاب راز میکوشند
نه صاحبان نظر راست بینشی کامل
لباس عشق هوس پیشه گان چه میپوشند
صبو صفت بفغان مدعی ولی عشاق
چو خم لبالب و در جوش صاف و خاموشند
بکیش اهل هوس کامجوئی است روا
که عاشقان تو از یاد خود فراموشند
مده شراب بمستان عشق ایساقی
که این گروه از آغاز مست و مدهوشند
زهوشمندی خود ای حکیم مغروری
نه آن دو جادوی عیار رهزن هوشمند
همه اسیر چو آشفته در خم موئی
کدام سلسله این قوم حلقه در گوشند
چه کم زتو اگرت عیبجو بود منکر
تو آفتابی و این کور دیدگان موشند
تو شاه کشور معنی علی و مظهر حق
که بندگان تو با پادشاه همدوشند
بهتک پرده اصحاب راز میکوشند
نه صاحبان نظر راست بینشی کامل
لباس عشق هوس پیشه گان چه میپوشند
صبو صفت بفغان مدعی ولی عشاق
چو خم لبالب و در جوش صاف و خاموشند
بکیش اهل هوس کامجوئی است روا
که عاشقان تو از یاد خود فراموشند
مده شراب بمستان عشق ایساقی
که این گروه از آغاز مست و مدهوشند
زهوشمندی خود ای حکیم مغروری
نه آن دو جادوی عیار رهزن هوشمند
همه اسیر چو آشفته در خم موئی
کدام سلسله این قوم حلقه در گوشند
چه کم زتو اگرت عیبجو بود منکر
تو آفتابی و این کور دیدگان موشند
تو شاه کشور معنی علی و مظهر حق
که بندگان تو با پادشاه همدوشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
زاهدان بیحد خلل در کار مستان میکنند
میکده بستند و منع می پرستان میکنند
گوئی آگه نیستند از بینش پیر مغان
کاین همه قلب و دغل در کار مستان میکنند
مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق
گو بهل در کار ما چندان که دستان میکنند
میکشد در روز روشن رند بازاری قدح
زاهدان این کار را اندر شبستان میکنند
عرض روبه بازی زاهد بنائی میکنم
لاجرم شیران مکان اندر نیستان میکنند
پیش ازین طفلان مزن تو لاف از حکمت حکیم
گر فلاطونی تو را طفل دبستان میکنند
چون خلیل آشفته داری صبر اگر اندر بلا
آتش نمرود را بر تو گلستان میکنند
جست برق ذوالفقار از دست پیر میفروش
زد بآنانیکه عیب می پرستان میکنند
میکده بستند و منع می پرستان میکنند
گوئی آگه نیستند از بینش پیر مغان
کاین همه قلب و دغل در کار مستان میکنند
مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق
گو بهل در کار ما چندان که دستان میکنند
میکشد در روز روشن رند بازاری قدح
زاهدان این کار را اندر شبستان میکنند
عرض روبه بازی زاهد بنائی میکنم
لاجرم شیران مکان اندر نیستان میکنند
پیش ازین طفلان مزن تو لاف از حکمت حکیم
گر فلاطونی تو را طفل دبستان میکنند
چون خلیل آشفته داری صبر اگر اندر بلا
آتش نمرود را بر تو گلستان میکنند
جست برق ذوالفقار از دست پیر میفروش
زد بآنانیکه عیب می پرستان میکنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عاشق آنست که در هجر شکیبا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
روزگاریست که ارباب ریا معتبرند
اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند
بی بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز
همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند
موی سان عاشق صادق پی دلجوئی دوست
کامجویان زمیان دست هوس در کمرند
خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق
شب نشینان هوا خواه ستاره شمرند
نوبت بال فشانی همه با مرغ شب است
آه از این قوم در این دور که صاحب نظرند
جام اغیار لبالب زمی وصل نگار
خیل عشاق همه خسته و خونین جگرند
بسکه بیگانه فراوان شده در کشور عشق
آشنایان وفا پیشه بفکر سفرند
هر کجا سر بنهی پای نهندت بر سر
گوئی این طایفه مردن نه زجنس بشرند
هر کجا مال کنی بذل پی جان تواند
تو بآنان که دهی نفع تو را بر ضررند
یکجهان خیل منافق شده در شهری جمع
اولیای تو همانا که بملک دگرند
دست آشفته بگیر ایکه توئی دست خدا
کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند
اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند
بی بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز
همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند
موی سان عاشق صادق پی دلجوئی دوست
کامجویان زمیان دست هوس در کمرند
خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق
شب نشینان هوا خواه ستاره شمرند
نوبت بال فشانی همه با مرغ شب است
آه از این قوم در این دور که صاحب نظرند
جام اغیار لبالب زمی وصل نگار
خیل عشاق همه خسته و خونین جگرند
بسکه بیگانه فراوان شده در کشور عشق
آشنایان وفا پیشه بفکر سفرند
هر کجا سر بنهی پای نهندت بر سر
گوئی این طایفه مردن نه زجنس بشرند
هر کجا مال کنی بذل پی جان تواند
تو بآنان که دهی نفع تو را بر ضررند
یکجهان خیل منافق شده در شهری جمع
اولیای تو همانا که بملک دگرند
دست آشفته بگیر ایکه توئی دست خدا
کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
همگی دشمن جان آفت دینند و دلند
یا رب این طایفه خوبان نه خود از آب و گلند
نه تو را سینه سیمین و دل سنگین است
هر کجا سیم تنانند همه سنگدلند
همه در برج مهی ماه ولی ماه تمام
همه در باغ بهی سرو ولی معتدلند
از تو عشاق بیک لمحه جدائی نکنند
زآنکه چون حسن و نظر جمله به تو متصلند
تا که در سینه سینا که دگر جلوه گر است
که جهان چون شجر طور همه مشتعلند
جلوه ای کن تو به بتخانه فرخار و ببین
بت پرستان همه از کرده خود منفعلند
وه که با غمزه جادو و رخ تا بنده
رشک آهوی ختن غیرت شمع چگلند
نقش بندان بت چین که بخود مفتخرند
بت رویت چو ببینند تمامی خجلند
گو برآمیز بهم عاشق و زاهد همه عمر
در صف حشر چو آیند زهم منفصلند
زاهدان جمله رفتار عمل آشفته
عاشقان حب علی ریخته در آب و گلند
چند اندیشه از آخر کنی ای شیخ برو
باده خواران خم عشق از اول بهلند
یا رب این طایفه خوبان نه خود از آب و گلند
نه تو را سینه سیمین و دل سنگین است
هر کجا سیم تنانند همه سنگدلند
همه در برج مهی ماه ولی ماه تمام
همه در باغ بهی سرو ولی معتدلند
از تو عشاق بیک لمحه جدائی نکنند
زآنکه چون حسن و نظر جمله به تو متصلند
تا که در سینه سینا که دگر جلوه گر است
که جهان چون شجر طور همه مشتعلند
جلوه ای کن تو به بتخانه فرخار و ببین
بت پرستان همه از کرده خود منفعلند
وه که با غمزه جادو و رخ تا بنده
رشک آهوی ختن غیرت شمع چگلند
نقش بندان بت چین که بخود مفتخرند
بت رویت چو ببینند تمامی خجلند
گو برآمیز بهم عاشق و زاهد همه عمر
در صف حشر چو آیند زهم منفصلند
زاهدان جمله رفتار عمل آشفته
عاشقان حب علی ریخته در آب و گلند
چند اندیشه از آخر کنی ای شیخ برو
باده خواران خم عشق از اول بهلند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
بحث حکمت چه میکنی برخیز
دفتر معرفت در آب بریز
نام اغیار ذکر آن لب نوش
ما هوا خواه شهد زهرآمیز
چهره او ززلف غالیه بود
زلفکانش بماه عنبر بیز
در خرابات رفتم و دادم
دفتر زهد و خرقه پرهیز
عشق چون در مصاف پنچه گشاد
عقل مسکین نداشت پای ستیز
همچو روباه پیش پنجه شیر
سر قدم کرد و جست راه گریز
تشنه گان وصال جانان را
میدهد آب نوک خنجر تیز
راست کیشان بطوف میخانه
شیخ با سر دوان براه حجیز
تلخ کامم بکشت چون فرهاد
عشق شیرین لبان شورانگیز
خواهی آشفته گر علاج جنون
دل بزنجیر زلف یار آویز
رشته زلف اوست حبل الله
که نجاتت دهد زرستاخیز
دفتر معرفت در آب بریز
نام اغیار ذکر آن لب نوش
ما هوا خواه شهد زهرآمیز
چهره او ززلف غالیه بود
زلفکانش بماه عنبر بیز
در خرابات رفتم و دادم
دفتر زهد و خرقه پرهیز
عشق چون در مصاف پنچه گشاد
عقل مسکین نداشت پای ستیز
همچو روباه پیش پنجه شیر
سر قدم کرد و جست راه گریز
تشنه گان وصال جانان را
میدهد آب نوک خنجر تیز
راست کیشان بطوف میخانه
شیخ با سر دوان براه حجیز
تلخ کامم بکشت چون فرهاد
عشق شیرین لبان شورانگیز
خواهی آشفته گر علاج جنون
دل بزنجیر زلف یار آویز
رشته زلف اوست حبل الله
که نجاتت دهد زرستاخیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ایساقی آتش دست زآن آب شرار انگیز
از خم بسبو افکن از شیشه بساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خنده شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم بسر منبر
آشفته بگوید باز آن نکته کفر آمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز
از خم بسبو افکن از شیشه بساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خنده شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم بسر منبر
آشفته بگوید باز آن نکته کفر آمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
ای آفت دین و خصم اسلام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
آیا که داده فتوی بر بی گناهیم
کز خون من گذشته ترک سپاهیم
من خود دهم بفتویخونم تو را سند
گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم
خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی
تا ناخن خضاب تو ندهد گواهیم
از چه مرا به بند نبندی که وحشیم
از چه مرا بشست نگیری که ماهیم
من برندارم از سر کوی تو سر به تیغ
بر سر اگر نهی کله پادشاهیم
مغرور ابروی چو کمانی و بی خبر
از تیر آه نیم شب و صبحگاهیم
آشفته بود بلبل باغت بگوز چیست
ای گل خدای را که چنین خار خواهیم
من میگریزم از تو بخاک در نجف
باشد مکان بسایه لطف الهیم
کز خون من گذشته ترک سپاهیم
من خود دهم بفتویخونم تو را سند
گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم
خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی
تا ناخن خضاب تو ندهد گواهیم
از چه مرا به بند نبندی که وحشیم
از چه مرا بشست نگیری که ماهیم
من برندارم از سر کوی تو سر به تیغ
بر سر اگر نهی کله پادشاهیم
مغرور ابروی چو کمانی و بی خبر
از تیر آه نیم شب و صبحگاهیم
آشفته بود بلبل باغت بگوز چیست
ای گل خدای را که چنین خار خواهیم
من میگریزم از تو بخاک در نجف
باشد مکان بسایه لطف الهیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
بگذر از سرخی رنگم که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم