عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
ز شوخی مژه گر جام برنمی گردد
شکار چشم تو ناکام برنمی گردد
ز دور باش تو قاصد نرفته برگردید
غنیمت است که پیغام بر نمی گردد
دل آمده است یه یادم نشان الفت کیست
رمیده تا نشود رام بر نمی گردد
به نا امیدی ما عمر جاودان بخشید
کسی زکوی تو ناکام بر نمی گردد
به غیر از اینکه ترحم کنی چه خواهی کرد
اسیر از تو به دشنام بر نمی گردد
شکار چشم تو ناکام برنمی گردد
ز دور باش تو قاصد نرفته برگردید
غنیمت است که پیغام بر نمی گردد
دل آمده است یه یادم نشان الفت کیست
رمیده تا نشود رام بر نمی گردد
به نا امیدی ما عمر جاودان بخشید
کسی زکوی تو ناکام بر نمی گردد
به غیر از اینکه ترحم کنی چه خواهی کرد
اسیر از تو به دشنام بر نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
هر دل خبر از آینه دید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
محبت در غم بیدردی آزادم نگه دارد
جنون در ماتم آسودگی شادم نگه دارد
صفیری گر کشد مرغ قفس را ذوق پرواز است
خموشی در گرفتاری ز فریادم نگه دارد
به دل از ترکتاز عشق بیباکی غمی دارم
خدا از چشم زخم خاطر شادم نگه دارد
سواد اعظم ویرانیم نامم غم آباد است
نبینم روی معموری غم آبادم نگه دارد
حباب بحر آتش با لب فرسوده ای دارم
نبینم آفتی گر عشق بنیادم نگه دارد
مرداش گر ز خون صید دیگر زیب فتراک است
بگو تا کشته در فتراک بیدادم نگه دارد
من آن صیدم که با دام تغافل کرده ام الفت
خدا از مهربانیهای صیادم نگه دارد
جنون در ماتم آسودگی شادم نگه دارد
صفیری گر کشد مرغ قفس را ذوق پرواز است
خموشی در گرفتاری ز فریادم نگه دارد
به دل از ترکتاز عشق بیباکی غمی دارم
خدا از چشم زخم خاطر شادم نگه دارد
سواد اعظم ویرانیم نامم غم آباد است
نبینم روی معموری غم آبادم نگه دارد
حباب بحر آتش با لب فرسوده ای دارم
نبینم آفتی گر عشق بنیادم نگه دارد
مرداش گر ز خون صید دیگر زیب فتراک است
بگو تا کشته در فتراک بیدادم نگه دارد
من آن صیدم که با دام تغافل کرده ام الفت
خدا از مهربانیهای صیادم نگه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
وفا با خاکساری می توان کرد
خزانی را بهاری می توان کرد
چنین بیگانه مگذر از دل ما
در این صحرا شکاری می توان کرد
صبا خاکستر داغم نگه دار
نثار لاله زاری می توان کرد
تو گر ساقی شوی مانند خورشید
به یک ساغر مداری می توان کرد
در دولتسرای خاکساری است
که کسب اعتباری می توان کرد
غبارم در طلسم انتظار است
به خاک من گذاری می توان کرد
اسیر از یاد چشم مست ساقی
مداوای خماری می توان کرد
خزانی را بهاری می توان کرد
چنین بیگانه مگذر از دل ما
در این صحرا شکاری می توان کرد
صبا خاکستر داغم نگه دار
نثار لاله زاری می توان کرد
تو گر ساقی شوی مانند خورشید
به یک ساغر مداری می توان کرد
در دولتسرای خاکساری است
که کسب اعتباری می توان کرد
غبارم در طلسم انتظار است
به خاک من گذاری می توان کرد
اسیر از یاد چشم مست ساقی
مداوای خماری می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
از دلم روزی که طرح روزگار انداختند
گل ز اشکم در گریبان بهار انداختند
صیدگاه از قطره خون صد گل منت بچید
بسکه این ترکان ز استغنا شکار انداختند
بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات
غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند
این خدا ترسان که دامن می کشند از بوی گل
خار در پیراهن عاشق چکار انداختند
نشئه هستی به غیر از دردسر سودی نداشت
ساغری دادند و ما را در خمار انداختند
از هجوم صید جای جنبش مژگان نماند
این سیه چشمان چه تیری بر شکار انداختند
تا برد پروانه را مستانه خواب سوختن
در حریم شعله فرش زرنگار انداختند
کم نگاهان از فریب وعده وصل اسیر
هستی ما را ز چشم روزگار انداختند
گل ز اشکم در گریبان بهار انداختند
صیدگاه از قطره خون صد گل منت بچید
بسکه این ترکان ز استغنا شکار انداختند
بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات
غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند
این خدا ترسان که دامن می کشند از بوی گل
خار در پیراهن عاشق چکار انداختند
نشئه هستی به غیر از دردسر سودی نداشت
ساغری دادند و ما را در خمار انداختند
از هجوم صید جای جنبش مژگان نماند
این سیه چشمان چه تیری بر شکار انداختند
تا برد پروانه را مستانه خواب سوختن
در حریم شعله فرش زرنگار انداختند
کم نگاهان از فریب وعده وصل اسیر
هستی ما را ز چشم روزگار انداختند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چون دل ما گر دل یک قطره باران تنگ بود
دستگاه گریه بر ابر بهاران تنگ بود
تیغ مژگان تو می زد گر صلای قتل عام
فرصت بسمل شدن بر جانسپاران تنگ بود
نا امیدی بین که بر مجنون عالمگرد ما
کوه و صحرا چون دل امیدواران تنگ بود
رخصت صد خانقاهم بود از هر پیر عشق
کار بر من چون دل پرهیزگاران تنگ بود
شوق تنهایی به زنجیر خیالم می کشد
ورنه بر من زندگی بی دوستاران تنگ بود
توبه را تکلیف ساقی کرد لبریز شکست
ساغر ما بی نصیب و ظرف یاران تنگ بود
هرکجا چیدم بساط نقد نظمی چون اسیر
وقف دزدی شد که دست طبع یاران تنگ بود
دستگاه گریه بر ابر بهاران تنگ بود
تیغ مژگان تو می زد گر صلای قتل عام
فرصت بسمل شدن بر جانسپاران تنگ بود
نا امیدی بین که بر مجنون عالمگرد ما
کوه و صحرا چون دل امیدواران تنگ بود
رخصت صد خانقاهم بود از هر پیر عشق
کار بر من چون دل پرهیزگاران تنگ بود
شوق تنهایی به زنجیر خیالم می کشد
ورنه بر من زندگی بی دوستاران تنگ بود
توبه را تکلیف ساقی کرد لبریز شکست
ساغر ما بی نصیب و ظرف یاران تنگ بود
هرکجا چیدم بساط نقد نظمی چون اسیر
وقف دزدی شد که دست طبع یاران تنگ بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
مست است و عرض آتش رخسار می دهد
خورشید را گداخت که را بار می دهد
خط از رخش دمید و هنوز آه می کشیم
داریم خضر و تشنگی آزار می دهد
شد موج خیز شعله غبارم چو درد می
ساقی هنوز باده سرشار می دهد
تا دیده مایل است به تماشای گلستان
آیینه گل به دست تو بسیار می دهد
هرگز به نا امیدی امشب نبود اسیر
این نخل خشک ما چه شبی بار می دهد
خورشید را گداخت که را بار می دهد
خط از رخش دمید و هنوز آه می کشیم
داریم خضر و تشنگی آزار می دهد
شد موج خیز شعله غبارم چو درد می
ساقی هنوز باده سرشار می دهد
تا دیده مایل است به تماشای گلستان
آیینه گل به دست تو بسیار می دهد
هرگز به نا امیدی امشب نبود اسیر
این نخل خشک ما چه شبی بار می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
هر دل که ز بیداد تو نومید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
بیستون روزی به یاد خاطر شادم رسید
ناله ای کردم به گوش آواز فرهادم رسید
خاطر صیاد نازک بود و من بی احتیاط
تا کشیدم ناله خاموشی به فریادم رسید
جذبه بی اختیارم کرد خصم خویش
بسکه جور او کشیدم مشق بیدادم رسید
زحمت آسودگی از یاد دامم برده بود
می گرفتم دامن پرواز صیادم رسید
سستی طالع زکویش چون غبارم برده بود
ناتوانیهای عشق آخر به فریادم رسید
یاد خرسندی گذشت از خاطر غافل اسیر
مرده بودم غم میان جان ناشادم رسید
ناله ای کردم به گوش آواز فرهادم رسید
خاطر صیاد نازک بود و من بی احتیاط
تا کشیدم ناله خاموشی به فریادم رسید
جذبه بی اختیارم کرد خصم خویش
بسکه جور او کشیدم مشق بیدادم رسید
زحمت آسودگی از یاد دامم برده بود
می گرفتم دامن پرواز صیادم رسید
سستی طالع زکویش چون غبارم برده بود
ناتوانیهای عشق آخر به فریادم رسید
یاد خرسندی گذشت از خاطر غافل اسیر
مرده بودم غم میان جان ناشادم رسید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
سرمه واری در نظر زان خاک پا دارم هنوز
از بتان چشم نگاه آشنا دارم هنوز
گر چه صیادم به دور افکنده از ناقابلی
استخوانی بهر تکلیف هما دارم هنوز
گر چه بی سرمایه ام در عشق لیک از فیض دل
مایه صد بحر و کان در دیده ها دارم هنوز
کی توانم لاف زد در عشق از ضعف بدن
من که بر تن جای نقش بوریا دارم هنوز
لوح دل را شستم از سیل سرشک آیینه وار
تا نپنداری که در دل مدعا دارم هنوز
از بتان چشم نگاه آشنا دارم هنوز
گر چه صیادم به دور افکنده از ناقابلی
استخوانی بهر تکلیف هما دارم هنوز
گر چه بی سرمایه ام در عشق لیک از فیض دل
مایه صد بحر و کان در دیده ها دارم هنوز
کی توانم لاف زد در عشق از ضعف بدن
من که بر تن جای نقش بوریا دارم هنوز
لوح دل را شستم از سیل سرشک آیینه وار
تا نپنداری که در دل مدعا دارم هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
راحتم شد بستر خواب و در آزارم هنوز
گلبن عزت دمید از خاکم و خوارم هنوز
ترسم از قاتل کشم طعن رهایی روز حشر
خون من چون بیغمان خوابید و بیدارم هنوز
طاقتم از کوه غم باج گرانجانی گرفت
خویش را با هیچ اگر سنجم گرانبارم هنوز
عمرها گر هستیم نالد کم است از نیستی
در جهان نسبت به قدر خویش نسپارم هنوز
گر چه عمرم سر بسر یک شام غفلت بوده است
روز اول دیده ام خوابی که بیدارم هنوز
زیر خاک آیینه ای دارد غبار خاطرم
سربسر از راز آن بدخو خبر دارم هنوز
کرد ساقی موج خیز شعله خاکم را اسیر
می گدازد انتظار جام سرشارم هنوز
گلبن عزت دمید از خاکم و خوارم هنوز
ترسم از قاتل کشم طعن رهایی روز حشر
خون من چون بیغمان خوابید و بیدارم هنوز
طاقتم از کوه غم باج گرانجانی گرفت
خویش را با هیچ اگر سنجم گرانبارم هنوز
عمرها گر هستیم نالد کم است از نیستی
در جهان نسبت به قدر خویش نسپارم هنوز
گر چه عمرم سر بسر یک شام غفلت بوده است
روز اول دیده ام خوابی که بیدارم هنوز
زیر خاک آیینه ای دارد غبار خاطرم
سربسر از راز آن بدخو خبر دارم هنوز
کرد ساقی موج خیز شعله خاکم را اسیر
می گدازد انتظار جام سرشارم هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
مایه عیش اسیران خاطر غمناک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
دلم گداخت سر ساغر گران دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دل را چگونه منع محبت کند کسی
گیرم که بشنود چه نصیحت کند کسی
مستی ز باده خنده ز گل خرمی ز باغ
در زیر آسمان چه فراغت کند کسی
گشتم غبار و از سر کویش نمی روم
دیگر چه خاک بر سر طاقت کند کسی
ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم
در حق ما دگر چه مروت کند کسی
این زندگی کرایه مردن نمی کند
بهر کدام عمر وصیت کند کسی
گیرم که مهد امن و امان گشته روزگار
کو گوشه ای که خواب فراغت کند کسی
با شکوه ساختم که مبادا نهان ز من
شکرتو در لباس شکایت کند کسی
غمگین مباش اسیر که هر چند تیره است
شام تو را چو صبح سعادت کند کسی
گیرم که بشنود چه نصیحت کند کسی
مستی ز باده خنده ز گل خرمی ز باغ
در زیر آسمان چه فراغت کند کسی
گشتم غبار و از سر کویش نمی روم
دیگر چه خاک بر سر طاقت کند کسی
ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم
در حق ما دگر چه مروت کند کسی
این زندگی کرایه مردن نمی کند
بهر کدام عمر وصیت کند کسی
گیرم که مهد امن و امان گشته روزگار
کو گوشه ای که خواب فراغت کند کسی
با شکوه ساختم که مبادا نهان ز من
شکرتو در لباس شکایت کند کسی
غمگین مباش اسیر که هر چند تیره است
شام تو را چو صبح سعادت کند کسی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۸