عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷
به که بر خود نبندد از دربان
در دولت به هر که باز شده است
کرده تا روی خود به درگه حق
صائب از خلق بی نیاز شده است
خطش از خال حقه باز شده است
خالش از خط زبان دراز شده است
چون سپر روی چرخ پرچین است
گره از جبهه که باز شده است؟
صف مژگانش در زبان بازی است
گر چه چشمش به خواب ناز شده است
نیست یک دل گشاده، حیرانم
که در فیض بر که باز شده است
خط مشکین او که ابجد ماست
بوالهوس را خط جواز شده است
رو به دریا نهاده بی لنگر
بی حضور آن که در نماز شده است
در دولت به هر که باز شده است
کرده تا روی خود به درگه حق
صائب از خلق بی نیاز شده است
خطش از خال حقه باز شده است
خالش از خط زبان دراز شده است
چون سپر روی چرخ پرچین است
گره از جبهه که باز شده است؟
صف مژگانش در زبان بازی است
گر چه چشمش به خواب ناز شده است
نیست یک دل گشاده، حیرانم
که در فیض بر که باز شده است
خط مشکین او که ابجد ماست
بوالهوس را خط جواز شده است
رو به دریا نهاده بی لنگر
بی حضور آن که در نماز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
تا به دل تخم عشق کشته شده است
آه من در جگر برشته شده است
پا مزن بر حنای گریه من
که به خون جگر سرشته شده است
آدمیزاده من از خط سبز
تا نظر می فکنی فرشته شده است
زان میان پیچ و تابها دارم
که خدایا چگونه رشته شده است!
خال را چون سپند نیست قرار
تا ز می چهره ات برشته شده است
ندهم دل به نوخطان چه کنم
چون قلم بر سرم نوشته شده است
شد ز خط خال او دراز زبان
این گره را ببین که رشته شده است
برندارم نظر ز موی میان
سوزنم مبتلای رشته شده است
تا ز زانو نموده ام بالین
بسترم پر پر فرشته شده است
همچو خورشید نان من ز شفق
سالها شد به خون سرشته شده است
نسخه زلف و سنبل و ریحان
همه از روی هم نوشته شده است
نیست چون موج بیمم از طوفان
تا عنانم ز دست هشته شده است
صائب از نامه ام سبک مگذر
که به صد خون دل نوشته شده است
آه من در جگر برشته شده است
پا مزن بر حنای گریه من
که به خون جگر سرشته شده است
آدمیزاده من از خط سبز
تا نظر می فکنی فرشته شده است
زان میان پیچ و تابها دارم
که خدایا چگونه رشته شده است!
خال را چون سپند نیست قرار
تا ز می چهره ات برشته شده است
ندهم دل به نوخطان چه کنم
چون قلم بر سرم نوشته شده است
شد ز خط خال او دراز زبان
این گره را ببین که رشته شده است
برندارم نظر ز موی میان
سوزنم مبتلای رشته شده است
تا ز زانو نموده ام بالین
بسترم پر پر فرشته شده است
همچو خورشید نان من ز شفق
سالها شد به خون سرشته شده است
نسخه زلف و سنبل و ریحان
همه از روی هم نوشته شده است
نیست چون موج بیمم از طوفان
تا عنانم ز دست هشته شده است
صائب از نامه ام سبک مگذر
که به صد خون دل نوشته شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
لطف و قهر زمانه هر دو یکی است
گره دام و دانه هر دو یکی است
پشت و رو نیست کار دنیا را
شب و روز زمانه هر دو یکی است
دیده خوابناک غفلت را
صور حشر و فسانه هر دو یکی است
خنده برق در سبکسیری
با نشاط زمانه هر دو یکی است
خاکساران بی تعین را
مسند و آستانه هر دو یکی است
نقد باشد قیامت عاشق
پیش ما گور و خانه هر دو یکی است
نیست از هم جدا دل و دلدار
چون دو لب، این دو دانه هر دو یکی است
جلوه آب خضر در ظلمات
با شراب شبانه هر دو یکی است
خانه با یار خانگی زیباست
ورنه زندان و خانه هر دو یکی است
ما که از بال خویش در قفسیم
بیضه و آشیانه هر دو یکی است
نسبت کشتی شکسته ما
با کنار و میانه هر دو یکی است
صائب این آن غزل که تنها گفت
بد و نیک زمانه هر دو یکی است
گره دام و دانه هر دو یکی است
پشت و رو نیست کار دنیا را
شب و روز زمانه هر دو یکی است
دیده خوابناک غفلت را
صور حشر و فسانه هر دو یکی است
خنده برق در سبکسیری
با نشاط زمانه هر دو یکی است
خاکساران بی تعین را
مسند و آستانه هر دو یکی است
نقد باشد قیامت عاشق
پیش ما گور و خانه هر دو یکی است
نیست از هم جدا دل و دلدار
چون دو لب، این دو دانه هر دو یکی است
جلوه آب خضر در ظلمات
با شراب شبانه هر دو یکی است
خانه با یار خانگی زیباست
ورنه زندان و خانه هر دو یکی است
ما که از بال خویش در قفسیم
بیضه و آشیانه هر دو یکی است
نسبت کشتی شکسته ما
با کنار و میانه هر دو یکی است
صائب این آن غزل که تنها گفت
بد و نیک زمانه هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
آب خضر و می شبانه یکی است
مستی و عمر جاودانه یکی است
بر دل ماست چشم، خوبان را
صد کماندار را نشانه یکی است
پیش آن چشمهای خواب آلود
ناله عاشق و فسانه یکی است
در مقامی که غور باید کرد
قطره و بحر بیکرانه یکی است
کثرت خلق، عین توحیدست
خوشه چندین هزار و دانه یکی است
پله دین و کفر چون میزان
دو نماید، ولی زبانه یکی است
رهروانی که راست چون تیرند
همه را مقصد و نشانه یکی است
دو جهان سنگ راه سالک نیست
نسبت تیر با دو خانه یکی است
گر هزارست بلبل این باغ
همه را نغمه و ترانه یکی است
نشود نور مهر پست و بلند
پیش ما صدر و آستانه یکی است
عاشقی را که غیرتی دارد
چین ابرو و تازیانه یکی است
خنده در چشم آب گرداند
ماتم و سور این زمانه یکی است
پیش مرغ شکسته پر صائب
قفس و باغ و آشیانه یکی است
مستی و عمر جاودانه یکی است
بر دل ماست چشم، خوبان را
صد کماندار را نشانه یکی است
پیش آن چشمهای خواب آلود
ناله عاشق و فسانه یکی است
در مقامی که غور باید کرد
قطره و بحر بیکرانه یکی است
کثرت خلق، عین توحیدست
خوشه چندین هزار و دانه یکی است
پله دین و کفر چون میزان
دو نماید، ولی زبانه یکی است
رهروانی که راست چون تیرند
همه را مقصد و نشانه یکی است
دو جهان سنگ راه سالک نیست
نسبت تیر با دو خانه یکی است
گر هزارست بلبل این باغ
همه را نغمه و ترانه یکی است
نشود نور مهر پست و بلند
پیش ما صدر و آستانه یکی است
عاشقی را که غیرتی دارد
چین ابرو و تازیانه یکی است
خنده در چشم آب گرداند
ماتم و سور این زمانه یکی است
پیش مرغ شکسته پر صائب
قفس و باغ و آشیانه یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
عقل را گوشه سرایی هست
عشق را دشت دلگشایی هست
راه عشق است بی نشان، ورنه
در ره عقل نقش پایی هست
مرو از ره که این بیابان را
طرفه موج غلط نمایی هست
داغ ما زود به نمی گردد
گل این باغ را وفایی هست
بی عوض نیست هر چه می گیرند
نی بی برگ را نوایی هست
نیست بی عیب هیچ موجودی
روی آیینه را قفایی هست
خانه ای را که نیست دربانی
چین ابروی بوریایی هست
سایه اهل جود، بال هماست
باده پیش آر تا هوایی هست
در گریبان ز بوی پیرهنت
غنچه را باغ دلگشایی هست
چشم بیمار اگر شفا یابد
دل بیمار را شفایی هست
اگر ز خود برون توانی رفت
دامن دشت دلگشایی هست
چون قلم، شاهراه معنی را
می روم تا شکسته پایی هست
وسعت مشربی اگر داری
همه جا باغ دلگشایی هست
برو ای داغ فکر دیگر کن
در دل اهل درد جایی هست
شعله تا این زمان نمی داند
که سپند مرا صدایی هست
صائب ساده دل چه می داند
که اشارات یا شفایی هست
عشق را دشت دلگشایی هست
راه عشق است بی نشان، ورنه
در ره عقل نقش پایی هست
مرو از ره که این بیابان را
طرفه موج غلط نمایی هست
داغ ما زود به نمی گردد
گل این باغ را وفایی هست
بی عوض نیست هر چه می گیرند
نی بی برگ را نوایی هست
نیست بی عیب هیچ موجودی
روی آیینه را قفایی هست
خانه ای را که نیست دربانی
چین ابروی بوریایی هست
سایه اهل جود، بال هماست
باده پیش آر تا هوایی هست
در گریبان ز بوی پیرهنت
غنچه را باغ دلگشایی هست
چشم بیمار اگر شفا یابد
دل بیمار را شفایی هست
اگر ز خود برون توانی رفت
دامن دشت دلگشایی هست
چون قلم، شاهراه معنی را
می روم تا شکسته پایی هست
وسعت مشربی اگر داری
همه جا باغ دلگشایی هست
برو ای داغ فکر دیگر کن
در دل اهل درد جایی هست
شعله تا این زمان نمی داند
که سپند مرا صدایی هست
صائب ساده دل چه می داند
که اشارات یا شفایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
در خون کشد نظر را حسنی که بی حجاب است
تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است
می در جبین پاکان از شرم آب گردد
رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است
با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی
حکم شراب دارد آبی که در شراب است
تاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفان
دریای پاک گوهر همکاسه حباب است
ما شکوه ای نداریم از تنگدستی، اما
در ماه ناتمامی نقصان آفتاب است
از بیقراری ماست این خاکدان برونق
شیرازه بیابان از موجه سراب است
از سینه های روشن در مغز پی توان برد
در بند پوست باشد علمی که در کتاب است
در جای خویش دارد بد آبروی نیکان
شیرین ترست از جان تلخی چو در شراب است
مکتوب خشک صائب سوهان روح باشد
چون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است
تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است
می در جبین پاکان از شرم آب گردد
رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است
با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی
حکم شراب دارد آبی که در شراب است
تاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفان
دریای پاک گوهر همکاسه حباب است
ما شکوه ای نداریم از تنگدستی، اما
در ماه ناتمامی نقصان آفتاب است
از بیقراری ماست این خاکدان برونق
شیرازه بیابان از موجه سراب است
از سینه های روشن در مغز پی توان برد
در بند پوست باشد علمی که در کتاب است
در جای خویش دارد بد آبروی نیکان
شیرین ترست از جان تلخی چو در شراب است
مکتوب خشک صائب سوهان روح باشد
چون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد
موج سراب این دشت شمشیر آبدارست
ته جرعه خزان است رنگ شکسته من
رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست
دلجویی حریفان بالاترست از برد
از باختن شود شاد رندی که خوش قمارست
از درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزد
آتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارست
چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیست
سودا چو گشت کامل مستغنی از بهارست
گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم
بی اعتباری ما موقوف اعتبارست
مجبور حق نگردد آلوده معاصی
بد کردن خلایق برهان اختیارست
از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد
موج سراب این دشت شمشیر آبدارست
ته جرعه خزان است رنگ شکسته من
رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست
دلجویی حریفان بالاترست از برد
از باختن شود شاد رندی که خوش قمارست
از درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزد
آتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارست
چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیست
سودا چو گشت کامل مستغنی از بهارست
گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم
بی اعتباری ما موقوف اعتبارست
مجبور حق نگردد آلوده معاصی
بد کردن خلایق برهان اختیارست
از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
گل گر پیاده باشد در بلبلان سوارست
دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختی دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل
دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست
تا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخی
چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست
از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت
جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
گل گر پیاده باشد در بلبلان سوارست
دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختی دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل
دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست
تا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخی
چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست
از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت
جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
موج سراب دنیا، شمشیر آبدارست
آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست
خمیازه نشاط است گلهای خنده رویش
سر جوش باده او ته جرعه خمارست
تاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیما
تختش به چشم عبرت کرسی زیر دارست
چون کوه پایدارست درد گران رکابش
عمر سبک عنانش چون برق در گذارست
پیداست تا چه باشد الوان نعمت او
جایی که شیر مادر خون نقابدارست
چون سگ گزیده از آب وحشت کند ز دنیا
آیینه بصیرت آن را کی بی غبارست
گرد کدورت از دل بی اشک برنخیزد
روشنگر وجودست چشمی که اشکبارست
از خلق خوش توان شد در چشم خلق شیرین
صبح گشاده رو را انجم زر نثارست
در گوهر آب گوهر در بحر می کند سیر
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
از خود کناره گیران صائب مدام شادند
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست
خمیازه نشاط است گلهای خنده رویش
سر جوش باده او ته جرعه خمارست
تاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیما
تختش به چشم عبرت کرسی زیر دارست
چون کوه پایدارست درد گران رکابش
عمر سبک عنانش چون برق در گذارست
پیداست تا چه باشد الوان نعمت او
جایی که شیر مادر خون نقابدارست
چون سگ گزیده از آب وحشت کند ز دنیا
آیینه بصیرت آن را کی بی غبارست
گرد کدورت از دل بی اشک برنخیزد
روشنگر وجودست چشمی که اشکبارست
از خلق خوش توان شد در چشم خلق شیرین
صبح گشاده رو را انجم زر نثارست
در گوهر آب گوهر در بحر می کند سیر
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
از خود کناره گیران صائب مدام شادند
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است
هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است
هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربایی است
هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است
آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید
هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است
آواره طلب را خضرست هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است
با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است
هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم
در هر سر حبابی از شوق او هوایی است
دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است
ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است
تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است
هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است
هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربایی است
هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است
آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید
هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است
آواره طلب را خضرست هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است
با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است
هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم
در هر سر حبابی از شوق او هوایی است
دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است
ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است
تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست
کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست
بی لب گشودن از ابر گوهر صدف نیابد
اظهار تنگدستی هر چند از ادب نیست
نادان بود مسلم از گوشمال دوران
آسوده از شکست است فردی که منتخب نیست
هر چند آن پریرو وحشی تر از غزال است
این صید را کمندی چون آه نیمشب نیست
همت صلای عام است نسبت به هر که باشد
در خانه کریمان مهمان بی طلب نیست
با ما شبی به روز آر، روزی به ما به شب کن
یک روز نیست صد روز، یک شب هزار نیست
از استخوان بی مغز پوچ است لاف، صائب
حرف از نسب مگویید در هر کجا حسب نیست
کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست
بی لب گشودن از ابر گوهر صدف نیابد
اظهار تنگدستی هر چند از ادب نیست
نادان بود مسلم از گوشمال دوران
آسوده از شکست است فردی که منتخب نیست
هر چند آن پریرو وحشی تر از غزال است
این صید را کمندی چون آه نیمشب نیست
همت صلای عام است نسبت به هر که باشد
در خانه کریمان مهمان بی طلب نیست
با ما شبی به روز آر، روزی به ما به شب کن
یک روز نیست صد روز، یک شب هزار نیست
از استخوان بی مغز پوچ است لاف، صائب
حرف از نسب مگویید در هر کجا حسب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
مرا از تیره بختی شکوه بیجاست
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
ز دلتنگی، سواد دیده مور
مرا پیش نظر دامان صحراست
خمار نامرادی هوش بخش است
شراب کامرانی غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نایافت
دل خرسند را جنت مهیاست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در دیده اش آیینه زاری است
به نور عشق هر چشمی که بیناست
بر آن صاحب سخن رحم است صائب
که دخلش منحصر در دخل بیجاست!
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
ز دلتنگی، سواد دیده مور
مرا پیش نظر دامان صحراست
خمار نامرادی هوش بخش است
شراب کامرانی غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نایافت
دل خرسند را جنت مهیاست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در دیده اش آیینه زاری است
به نور عشق هر چشمی که بیناست
بر آن صاحب سخن رحم است صائب
که دخلش منحصر در دخل بیجاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
فلک نیلوفر دریای عشق است
زمین درد ته مینای عشق است
اگر روح است، اگر عقل است، اگر دل
شرار آتش سودای عشق است
اگر معموره کفرست، اگر دین
خراب سیل بی پروای عشق است
گریبان سپهر و دامن خاک
شکار پنجه گیرای عشق است
عنان سیر و دور آسمانها
به دست شوق آتش پای عشق است
چراغ بی زوال آفرینش
فروغ گوهر یکتای عشق است
فلک چون سایه با آن سربلندی
به خاک افتاده بالای عشق است
خرد هر چند مغز کاینات است
کف بی مغزی از دریای عشق است
دل رم کرده وحشی نژادان
غزال دامن صحرای عشق است
اگر صبح امیدی در جهان هست
بیاض گردن مینای عشق است
زر سرخ و سفید ماه و انجم
نثار فرق گردون سای عشق است
چه پروا دارد از شور قیامت؟
سر هر کس که پر غوغای عشق است
به خود کرده است روی هر دو عالم
چه در آیینه سیمای عشق است؟
دو عالم نقد جان بیعانه دادند
چه سودست این که با سودای عشق است
به خون هر دو عالم دست شستن
نه از ظلم است، از تقوای عشق است
زبان کلک صائب چون نسوزد؟
که عمری رفت در انشای عشق است
زمین درد ته مینای عشق است
اگر روح است، اگر عقل است، اگر دل
شرار آتش سودای عشق است
اگر معموره کفرست، اگر دین
خراب سیل بی پروای عشق است
گریبان سپهر و دامن خاک
شکار پنجه گیرای عشق است
عنان سیر و دور آسمانها
به دست شوق آتش پای عشق است
چراغ بی زوال آفرینش
فروغ گوهر یکتای عشق است
فلک چون سایه با آن سربلندی
به خاک افتاده بالای عشق است
خرد هر چند مغز کاینات است
کف بی مغزی از دریای عشق است
دل رم کرده وحشی نژادان
غزال دامن صحرای عشق است
اگر صبح امیدی در جهان هست
بیاض گردن مینای عشق است
زر سرخ و سفید ماه و انجم
نثار فرق گردون سای عشق است
چه پروا دارد از شور قیامت؟
سر هر کس که پر غوغای عشق است
به خود کرده است روی هر دو عالم
چه در آیینه سیمای عشق است؟
دو عالم نقد جان بیعانه دادند
چه سودست این که با سودای عشق است
به خون هر دو عالم دست شستن
نه از ظلم است، از تقوای عشق است
زبان کلک صائب چون نسوزد؟
که عمری رفت در انشای عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
خوشم با ناله خود، دم همین است
چراغ حلقه ماتم همین است
مگو در بیغمی آسودگی هست
که غم گر هست در عالم همین است
مبند آزار موری نقش در دل
که اسم اعظم خاتم همین است
نرنجم گر چه مجنونم شمارند
تمیز مردم عالم همین است
جمال کعبه می خواهد سپندی
دلیل شوری زمزم همین است
به قرب گلعذاران دل مبندید
وصیت نامه شبنم همین است
چراغ حلقه ماتم همین است
مگو در بیغمی آسودگی هست
که غم گر هست در عالم همین است
مبند آزار موری نقش در دل
که اسم اعظم خاتم همین است
نرنجم گر چه مجنونم شمارند
تمیز مردم عالم همین است
جمال کعبه می خواهد سپندی
دلیل شوری زمزم همین است
به قرب گلعذاران دل مبندید
وصیت نامه شبنم همین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
ز نغمه تا خدا یک کوچه راه است
بر این حرف بلندم نی گواه است
به حق از تنگنای نی رسیدم
خوشا ملکی که اینش شاهراه است
همه سر اناالحق می سراید
ندانم آب این نی از چه چاه است
نوایش گوش را تنگ شکر کرد
دهان نی که را تا بوسه گاه است
کباب شعله آواز گردم
که یک زنجیره او زلف آه است
نوای عود در طاقت گدازی
به آتشدستی برق نگاه است
مشو از کاسه طنبور غافل
که لبریز از شراب عقل کاه است
بکش دست نوازش بر سر چنگ
که لوح سینه ام بر مد آه است
تأمل چیست در دلها شکستن؟
تصور کن همان طرف کلاه است
گناه شرمگینان را چو صائب
زبان بی زبانی عذرخواه است
بر این حرف بلندم نی گواه است
به حق از تنگنای نی رسیدم
خوشا ملکی که اینش شاهراه است
همه سر اناالحق می سراید
ندانم آب این نی از چه چاه است
نوایش گوش را تنگ شکر کرد
دهان نی که را تا بوسه گاه است
کباب شعله آواز گردم
که یک زنجیره او زلف آه است
نوای عود در طاقت گدازی
به آتشدستی برق نگاه است
مشو از کاسه طنبور غافل
که لبریز از شراب عقل کاه است
بکش دست نوازش بر سر چنگ
که لوح سینه ام بر مد آه است
تأمل چیست در دلها شکستن؟
تصور کن همان طرف کلاه است
گناه شرمگینان را چو صائب
زبان بی زبانی عذرخواه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
به چشم من فلک یک چشمخانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازیانه است
بود در زیر لب، جان عاشقان را
که جای رفتنی بر آستانه است
گناهان را ز خردی سهل مشمار
که خرمنهای عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غیر از آه، مکتوبی ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تیر هوایی بی نشانه است
ازان خورشید شد صائب جهانگیر
که از رخسار زرینش خزانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازیانه است
بود در زیر لب، جان عاشقان را
که جای رفتنی بر آستانه است
گناهان را ز خردی سهل مشمار
که خرمنهای عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غیر از آه، مکتوبی ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تیر هوایی بی نشانه است
ازان خورشید شد صائب جهانگیر
که از رخسار زرینش خزانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
نه هر تن لایق تشریف شاهی است
شهادت آل تمغای الهی است
سر آزاده تاج زرنگارست
دل آسوده تخت پادشاهی است
بود آزادگی در ترک دنیا
در اینجا فلس ماهی دام ماهی است
سواد فقر را در دیده جاده
که جای آب حیوان در سیاهی است
به هر محفل که دمسردی در او هست
دل روشن چراغ صبحگاهی است
برون آرد نکویان را خط از شرم
خط مشکین برات خوش نگاهی است
گناهی را که در دیوان رحمت
نمی بخشند صائب بیگناهی است
شهادت آل تمغای الهی است
سر آزاده تاج زرنگارست
دل آسوده تخت پادشاهی است
بود آزادگی در ترک دنیا
در اینجا فلس ماهی دام ماهی است
سواد فقر را در دیده جاده
که جای آب حیوان در سیاهی است
به هر محفل که دمسردی در او هست
دل روشن چراغ صبحگاهی است
برون آرد نکویان را خط از شرم
خط مشکین برات خوش نگاهی است
گناهی را که در دیوان رحمت
نمی بخشند صائب بیگناهی است