عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
نسیم گل دگران را دماغ تازه کند
مرا چو مرغ چمن درد و داغ تازه کند
چو لاله دامن صحرا گرفته ام بی دوست
که داغ حسرت من گشت باغ تازه کند
فراغت همه کس درد دل برد اما
مراست درددلی کش فراغ تازه کند
تنم شوق همچون چراغ سوزد اشک
چه روغنی است که سوز چراغ تازه کند
دماغ اهلی مسکین بسوزد آتش غم
ببخش جرعه خود تا دماغ تازه کند
مرا چو مرغ چمن درد و داغ تازه کند
چو لاله دامن صحرا گرفته ام بی دوست
که داغ حسرت من گشت باغ تازه کند
فراغت همه کس درد دل برد اما
مراست درددلی کش فراغ تازه کند
تنم شوق همچون چراغ سوزد اشک
چه روغنی است که سوز چراغ تازه کند
دماغ اهلی مسکین بسوزد آتش غم
ببخش جرعه خود تا دماغ تازه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
از سایه خود میرمد دل کز رقیب آزرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
یارم وداع کرد و ز آغوش میرود
نام وداع می برم و هوش میرود
زان خون دل ز دیده روانست کز نظر
آن نورسیده سرو قباپوش میرود
دوش آن نشاط خنده و امروز گریه یی
کز خاطرم نشاط شب دوش میرود
بی دوست دیک سینه غم جوش میزند
وین خون دیده بر رخ از آن دوش میرود
مشکل حکایتی است که رنجد ز ناله یار
وزناله کار عاشق خاموش میرود
ای باد یاد سنبل و گل پیش ما مکن
چون حرف از آن دو زلف و بناگوش میرود
اهلی زجور یار غباری شد و هنوز
دنبال آن سوار قباپوش میرود
نام وداع می برم و هوش میرود
زان خون دل ز دیده روانست کز نظر
آن نورسیده سرو قباپوش میرود
دوش آن نشاط خنده و امروز گریه یی
کز خاطرم نشاط شب دوش میرود
بی دوست دیک سینه غم جوش میزند
وین خون دیده بر رخ از آن دوش میرود
مشکل حکایتی است که رنجد ز ناله یار
وزناله کار عاشق خاموش میرود
ای باد یاد سنبل و گل پیش ما مکن
چون حرف از آن دو زلف و بناگوش میرود
اهلی زجور یار غباری شد و هنوز
دنبال آن سوار قباپوش میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
حدیث سوز دل چونشمع از آنمعنی گران دارم
که نبود زهره گفتن گر از لب بر زبان آرم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
ز شوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
به یارب شب از گزندت در امان دارم
مکش بر من کمان کز کوی من بگذر بناکامی
حذر کن زانکه منهم تیر آهی در کمان دارم
مرا در کنج محنت سر بزانو ماندن ای اهلی
بدانمعنی دلیل آمد که جانی سر گران دارم
که نبود زهره گفتن گر از لب بر زبان آرم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
ز شوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
به یارب شب از گزندت در امان دارم
مکش بر من کمان کز کوی من بگذر بناکامی
حذر کن زانکه منهم تیر آهی در کمان دارم
مرا در کنج محنت سر بزانو ماندن ای اهلی
بدانمعنی دلیل آمد که جانی سر گران دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
چو چاره از غم خونخواره نمییابم
جز آنکه جان بدهم چاره یی نمی یابم
بهار عمر خزان کردم از غمت ایگل
هنوز فرصت نظاره یی نمی یابم
ز دست جور تو آواره جهان گشتم
ولیک همچو خود آواره یی نمی یابم
هنوز تیره شبم با هزار مشعل آه
شبی که همچو تو مهپاره یی نمی یابم
خوشم بخواری دل با هزار زخم زبان
بسختی دل خود خاره یی نمی یابم
شبم نمیرود از غصه خواب اگر روزی
ملامتی ز ستمکاره یی نمی یابم
بجان دوست که هرگز ز خانقه اهلی
صفای محبت میخواره یی نمی یابم
جز آنکه جان بدهم چاره یی نمی یابم
بهار عمر خزان کردم از غمت ایگل
هنوز فرصت نظاره یی نمی یابم
ز دست جور تو آواره جهان گشتم
ولیک همچو خود آواره یی نمی یابم
هنوز تیره شبم با هزار مشعل آه
شبی که همچو تو مهپاره یی نمی یابم
خوشم بخواری دل با هزار زخم زبان
بسختی دل خود خاره یی نمی یابم
شبم نمیرود از غصه خواب اگر روزی
ملامتی ز ستمکاره یی نمی یابم
بجان دوست که هرگز ز خانقه اهلی
صفای محبت میخواره یی نمی یابم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۷
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۶ - صفت شب گذراندن پروانه
شب هجران که بی روی چو ماه است
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که بنماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب درآید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه در دست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
ز داغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک شب روشن همیگفت
که ایشب گر سواد دیده هایی
چه حاصل گر نداری روشنایی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدایی
به دارو دیده یابد روشنایی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
ز خون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بویی نداری
چو شمع از من به مقراض جدایی
جدا تا چند سازی روشنایی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
ز شب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یارب شب دست برداشت
بچشم عاشقان عالم سیاه است
شب هجران که بنماید ستاره
مگو شب، هست دودی بی شراره
همه دم عاشق دلریش سوزد
ولی چون شب درآید بیش سوزد
کسی کش دردی از داغ درونست
چو شب شد درد و داغ او فزونست
کسی داند چه در دست این که یاری
شبی روز آورد در انتظاری
شب دوری دراز و جانگدازست
حکایتهای او گفتن درازست
شب غم گر سیه باشد بر جمع
سیه تر باشدش پروانه بی شمع
ز داغ سینه سوزان شب غم
دل پروانه بودی در تب غم
چو شمع از غم دل جمعش برآشفت
در آن تاریک شب روشن همیگفت
که ایشب گر سواد دیده هایی
چه حاصل گر نداری روشنایی
چه شام است این، مگر باد جهانگرد
گذر بر توده خاک سیه کرد؟
نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت
که از آه من امشب عالمی سوخت
چو آید سبز گون در دیده عالم
چرا از دیده سازد روشنی کم
عجب دارم کزین شام جدایی
به دارو دیده یابد روشنایی
ترا ایشب کدورت از غم کیست؟
سیه پوشی ترا از ماتم کیست
همه زلفی جمال مهوشت کو؟
همه دودی فروغ آتشت کو؟
بقصد کشتن هر بیگناهی
ز خون خلق خوردن دل سیاهی
گرفتم سر بسر مشک تتاری
چه حاصل کز وفا بویی نداری
چو شمع از من به مقراض جدایی
جدا تا چند سازی روشنایی؟
شب یلدایی اما آنچنانی
که با روز قیامت توأمانی
چنین شب را کی از راه سلامت
دمد صبحی مگر روز قیامت
ز شب پروانه چون خون در جگر داشت
به یارب یارب شب دست برداشت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بلبل دلت به ناله خونین به بند نیست
آسوده زی که یار تو مشکل پسند نیست
اندازه گیر ذوق غمم در مذاق من
تلخاب گریه را نمک زهرخند نیست
عهد وفا ز سوی تو نااستوار بود
بشکستی و تو را به شکستن گزند نیست
از دوست میل قرب به کشتن غنیمت ست
گر تیغ در کمان به نشاط کمند نیست
بر یاد تو کدام پریخوان بخور سوخت
کو شرمسار دعوت ناسودمند نیست؟
آن لابه های مهرفزا را محل نماند
برخوان خود «ان یکاد» که ما را سپند نیست
بیخود به زیر سایه طوبی غنوده اند
شبگیر رهروان تمنا بلند نیست
هنگامه دلکش ست نویدم به خلد چیست؟
اندیشه بی غش ست نیازم به پند نیست
می نوش و تکیه بر کرم کردگار کن
خط پیاله را رقم چون و چند نیست
غالب من و خدا که سرانجام برشگال
غیر از شراب و انبه و برفاب و قند نیست
آسوده زی که یار تو مشکل پسند نیست
اندازه گیر ذوق غمم در مذاق من
تلخاب گریه را نمک زهرخند نیست
عهد وفا ز سوی تو نااستوار بود
بشکستی و تو را به شکستن گزند نیست
از دوست میل قرب به کشتن غنیمت ست
گر تیغ در کمان به نشاط کمند نیست
بر یاد تو کدام پریخوان بخور سوخت
کو شرمسار دعوت ناسودمند نیست؟
آن لابه های مهرفزا را محل نماند
برخوان خود «ان یکاد» که ما را سپند نیست
بیخود به زیر سایه طوبی غنوده اند
شبگیر رهروان تمنا بلند نیست
هنگامه دلکش ست نویدم به خلد چیست؟
اندیشه بی غش ست نیازم به پند نیست
می نوش و تکیه بر کرم کردگار کن
خط پیاله را رقم چون و چند نیست
غالب من و خدا که سرانجام برشگال
غیر از شراب و انبه و برفاب و قند نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
در کلبه ما از جگر سوخته بو برد
با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست
چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ
ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
بستند ره جرعه آبی به سکندر
دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
دی رند به هنگامه خجل کرد عسس را
می خورد و هم از میکده آبی به سبو برد
بر ما غم تیمار دل زار سرآمد
دیوانه ما را صنم سلسله مو برد
ما را نبود هستی و او را نبود صبر
دستی که ز ما شست به خون که فرو برد؟
دلدار تو هم چون تو فریبنده نگاری ست
در حلقه وفا یکدلم آورد و دورو برد
یک گریه پس از ضبط دو صد گریه رضا ده
تا تلخی آن زهر توانم ز گلو برد
نازد به نکویان ز گرفتاری غالب
گویی به گرو برد دلی را که ازو برد
با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست
چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ
ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
بستند ره جرعه آبی به سکندر
دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
دی رند به هنگامه خجل کرد عسس را
می خورد و هم از میکده آبی به سبو برد
بر ما غم تیمار دل زار سرآمد
دیوانه ما را صنم سلسله مو برد
ما را نبود هستی و او را نبود صبر
دستی که ز ما شست به خون که فرو برد؟
دلدار تو هم چون تو فریبنده نگاری ست
در حلقه وفا یکدلم آورد و دورو برد
یک گریه پس از ضبط دو صد گریه رضا ده
تا تلخی آن زهر توانم ز گلو برد
نازد به نکویان ز گرفتاری غالب
گویی به گرو برد دلی را که ازو برد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عاشق چو گفتیش که برو زود می رود
نازم به خواجگی غضب آلود می رود
امشب به بزم دوست کسی نام ما نبرد
گویی سخن ز طالع مسعود می رود
از نامه ام مرنج که آخر شده ست کار
شمع خموشم و ز سرم دود می رود
شادم به بزم وعظ که رامش اگر چه نیست
باری حدیث چنگ و نی و عود می رود
فردوس جوی عمر به وسواس داده را
سرمایه نیز در هوس سود می رود
نخوت نگر که می خلد اندر دلش ز رشک
حرفی که در پرستش معبود می ود
ما هم به لاغ و لابه تسلی شویم کاش
نادان ز بزم دوست چه خشنود می رود
رشک وفا نگر که به دعویگه رضا
هر کس چگونه در پی مقصود می رود
فرزند زیر تیغ پدر می نهد گلو
گر خود پدر در آتش نمرود می رود
غالب خوش ست فرصت موهوم و فکر عیش
تاری که نیست در سر این پود می رود
نازم به خواجگی غضب آلود می رود
امشب به بزم دوست کسی نام ما نبرد
گویی سخن ز طالع مسعود می رود
از نامه ام مرنج که آخر شده ست کار
شمع خموشم و ز سرم دود می رود
شادم به بزم وعظ که رامش اگر چه نیست
باری حدیث چنگ و نی و عود می رود
فردوس جوی عمر به وسواس داده را
سرمایه نیز در هوس سود می رود
نخوت نگر که می خلد اندر دلش ز رشک
حرفی که در پرستش معبود می ود
ما هم به لاغ و لابه تسلی شویم کاش
نادان ز بزم دوست چه خشنود می رود
رشک وفا نگر که به دعویگه رضا
هر کس چگونه در پی مقصود می رود
فرزند زیر تیغ پدر می نهد گلو
گر خود پدر در آتش نمرود می رود
غالب خوش ست فرصت موهوم و فکر عیش
تاری که نیست در سر این پود می رود
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
رسوای دهرم و غم پنهاینم به جاست
خاکم به باد رفت و گرانجانیم به جاست
حیرت پرست یاد تو بودم جنون رسید
از یاد خویش رفتم و حیرانیم به جاست
در دیده نقش کعبه و در دل هوای دیر
هرگز نه کافری نه مسلمانیم به جاست
معمورتر زخانه آیینه گر شوم
در دل غبار حسرت ویرانیم به جاست
از گریه پر غبار مرا گل مکن اسیر
غافل مشو که ذوق پریشانیم به جاست
خاکم به باد رفت و گرانجانیم به جاست
حیرت پرست یاد تو بودم جنون رسید
از یاد خویش رفتم و حیرانیم به جاست
در دیده نقش کعبه و در دل هوای دیر
هرگز نه کافری نه مسلمانیم به جاست
معمورتر زخانه آیینه گر شوم
در دل غبار حسرت ویرانیم به جاست
از گریه پر غبار مرا گل مکن اسیر
غافل مشو که ذوق پریشانیم به جاست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
نه همین از دوری احباب داغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
دیوانه او غیر تحمل نشناسد
گر سنگ رسد بر سرش از گل نشناسد
خاموشی ما بسکه در این باغ اثر کرد
کس بوی گل از ناله بلبل نشناسد
در دل غم و در دیده نگه بی تو غریب است
غارت زده اسباب تجمل نشناسد
بیگانگی است آنکه خریدار دل ماست
صید تو بجز دام تغافل نشناسد
شد زنده جاوید اسیر از غم پنهان
تنها چو تویی شعله تنزل نشناسد
گر سنگ رسد بر سرش از گل نشناسد
خاموشی ما بسکه در این باغ اثر کرد
کس بوی گل از ناله بلبل نشناسد
در دل غم و در دیده نگه بی تو غریب است
غارت زده اسباب تجمل نشناسد
بیگانگی است آنکه خریدار دل ماست
صید تو بجز دام تغافل نشناسد
شد زنده جاوید اسیر از غم پنهان
تنها چو تویی شعله تنزل نشناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
بسکه دامان حجاب از الفت من می کشد
گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد
نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است
زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد
زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست
سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد
پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم
مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد
گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست
محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر
انتقام فتنه بیباکی از من می کشد
گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد
نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است
زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد
زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست
سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد
پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم
مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد
گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست
محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر
انتقام فتنه بیباکی از من می کشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
به دلم بال و پر ناله کشیدن دادند
قفس سینه به تاراج پریدن دادند
اثری گوشزد گریه شکاران کردند
شوق را حوصله سینه دریدن دادند
کسی از باغ ادب غنچه نظاره نچید
دیده نشنید اگر رخصت دیدن دادند
هیچ حاصل نشد از مزرعه نشو و نما
دانه بسیار به تاراج دمیدن دادند
صید ما را نمک الفت صیاد گرفت
ورنه در دام و قفس شوق پریدن دادند
سعی اگر خضر شود پای طلب سد ره است
رهروی را که نه توفیق رسیدن دادند
تا محبت نمک قصه ما گشت اسیر
خواب را لذت افسانه شنیدن دادند
قفس سینه به تاراج پریدن دادند
اثری گوشزد گریه شکاران کردند
شوق را حوصله سینه دریدن دادند
کسی از باغ ادب غنچه نظاره نچید
دیده نشنید اگر رخصت دیدن دادند
هیچ حاصل نشد از مزرعه نشو و نما
دانه بسیار به تاراج دمیدن دادند
صید ما را نمک الفت صیاد گرفت
ورنه در دام و قفس شوق پریدن دادند
سعی اگر خضر شود پای طلب سد ره است
رهروی را که نه توفیق رسیدن دادند
تا محبت نمک قصه ما گشت اسیر
خواب را لذت افسانه شنیدن دادند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
امشب که خیال رخ او شمع نظر بود
با دل نمک لعل لبش داغ جگر بود
در کلبه تاریک من از فیض محبت
شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد
با مرغ نظر جرأت پرواز دگر بود
در کاسه ز خشم دلم از سوز محبت
آب دم شمشیر و نمک شیر و شکر بود؟
هرگز غم پرواز ندانست اسیرت
چاک قفس مرغ دلش چاک جگر بود
با دل نمک لعل لبش داغ جگر بود
در کلبه تاریک من از فیض محبت
شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد
با مرغ نظر جرأت پرواز دگر بود
در کاسه ز خشم دلم از سوز محبت
آب دم شمشیر و نمک شیر و شکر بود؟
هرگز غم پرواز ندانست اسیرت
چاک قفس مرغ دلش چاک جگر بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
لخت جگر پاره بر آه نفس افشان
دامان گل و لاله به پای قفس افشان
افسردگی از هستی ما دود برآورد
ای شعله گلابی به گریبان خس افشان
ای گریه بیا قافله سالار جنون باش
تخم اثر ناله به دشت جرس افشان
معراج طلب هست به مطلب نرسیدن
از پاس طلب دامن بر دسترس افشان
تا چند اسیر از غم لعل تو گدازد
یک قطره ازین باده به کام هوس افشان
دامان گل و لاله به پای قفس افشان
افسردگی از هستی ما دود برآورد
ای شعله گلابی به گریبان خس افشان
ای گریه بیا قافله سالار جنون باش
تخم اثر ناله به دشت جرس افشان
معراج طلب هست به مطلب نرسیدن
از پاس طلب دامن بر دسترس افشان
تا چند اسیر از غم لعل تو گدازد
یک قطره ازین باده به کام هوس افشان