عبارات مورد جستجو در ۴۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۸
به اشک درد دل خود نوشته سر دادیم
خط نجات به مرغان نامه بر دادیم
ز عشق جان تهیدست را غنی کردیم
ز بوی گل به صبا توشه سفر دادیم
خزان سنگدل از مشت خون ما نگذشت
چو گل اگرچه زر سرخ با سپر دادیم
ز ما دعا برسانید میفروشان را
که ما قرار به خونابه جگر دادیم
خمار هستی ما آب تیغ می شکند
عبث به پیر خرابات دردسر دادیم
کدام تار به مضراب مطربان تن داد؟
به این نشاط که ما رگ به نیشتر دادیم
همان ز شرم کرم سرفکنده ایم چو بید
چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر دادیم
به جان مضایقه با دوستان چگونه کنیم؟
چو گل به دشمن خونخوار خویش سر دادیم
تریم چون صدف از ابرو همتش صائب
اگر چه در عوض قطره اش گهر دادیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۱
تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲۲
چمن خلد کی این لاله و نسرین دارد؟
لب اعجاز کی این خنده شیرین دارد؟
سر فتراک شهادت به سلامت باشد!
سر شوریده ما کی سر بالین دارد؟
کبک اگر ناز به فرهاد کند جا دارد
که قدم بر قدم جلوه شیرین دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲۲
صد خنده واکشم ز تو تا ترک جان کنم
در خون صد بهار روم تا خزان کنم
تیغش ز سخت جانی من کند اگر شود
لوح مزار خویش ز سنگ فسان کنم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۸
تا چند نهد روی به رو آن کف پا را؟
می ریزم، اگر دست دهد، خون حنا را!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
ای همنفسان که پیش یارید
این شکر چرا نمی گذارید؟
ما را مکشید چون غریبان
هر چند شما ازین دیارید
جان خواهم داد زیر پایش
امروز مرا به من گذارید
گر می کشدم، فدای اویم
زنهار به روی او میارید
بر دوست برید جان و عقلم
کالا همه خصم را سپارید
ای دیده و دل، اگر بگریید
شاید که شما گناهکارید
ای محنت و غم، سگ شمایم
کز دوست مرا به یادگارید
ای طایفه ای که درتان نیست
هیهات که در کدام کارید؟
گر در دل تان غمی نگنجد
بر سینه خسروش گمارید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش
هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش
سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود
سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش
بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی
حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش
وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟
من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش
دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت
آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش
خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست
تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۶
ما از هوس روی بتان باز نیاییم
تیغ است حد ما به زبان باز نیاییم
گر تیر زنی به جگر، ای یار کمان کش
تیریم که رفته ز کمان باز نیاییم
مردانه نهادیم چو پا بر سر کویت
گر سر برود، از سر آن باز نیاییم
باز آمدن از مهر جوانان نتوانیم
لیک ازچو تویی چون بتوان باز نیاییم
باز آمدن از عشق توان، ماند اگر دل
لیکن ز پی ماندن جان باز نیاییم
راندیم چنان بی تو زعالم کاجل و عمر
گر هر دو بگیرند عنان، باز نیاییم
یادش دهی، ای باد، ز ما گاهی، اگر ما
در خدمت آن سرو روان باز نیاییم
پیدا نفس امروز زند گرچه که خسرو
زینها چه شود، گر به نهان باز نیاییم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۷
به دست باد، کان سو جان فرستم
مرا بویی ست آخر آن فرستم
اگر خود تیر بر جانم گشایی
به استقبال تیرت جان فرستم
به کشتن خون بهایم آنقدر بس
که گویی بهر خون فرمان فرستم
همایی چون تو، وانگه استخوانم
بگو تا بر سگ دربان فرستم
اگر گوید، برنجد از طفیلی
سری در خدمت چوگان فرستم
نماند اندر تنم نقدی که بر شاه
خراجی زین ده ویران فرستم
ز تیزی نظر کش نه به شمشیر
که خسرو را به تو قربان فرستم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۱
اینک به کوی یار خود من بهر مردن می روم
با من که خواهد آمدن، بر جان سپردن می روم
من می روم تا بنگرم، چند است کشته بر درش
خود را میان کشتگان بهر شمردن می روم
چون دیگران می می خورند از ساغر وصل تو،من
زین غصه سوی میکده خونابه خوردن می روم
میدان وصلت، ای پسر، جان می دهند، گو می برند
من نیز از سر خاستم، چون گوی بردن می روم
بر کشتن خسرو مگر دارد شه من آرزو
جان بر کف اکنون بر درش من بهر مردن می روم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۱
به دیدنت که من خو گرفته می آیم
بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم
چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت
به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم
شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بیالایم
گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی
وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم
برون نمی رود از کام تلخی هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۵
دل به زلفت سپردم و رفتم
در به زنجیر کردم و رفتم
در شب وصل ماندنم بیمار
روز هجران شمردم و رفتم
پیچشی داشتم ز هر مویش
همه از دل ببردم و رفتم
چون غمت جمله قسمت من شد
غم تو جمله خوردم و رفتم
چند گویی که «رو، بمیر از غم »
تو همان دان که مردم و رفتم
گر ترا بود زحمتی از من
زحمت خویش بردم و رفتم
جان خسرو که کس قبول نکرد
هم به خدمت سپردم و رفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۶
آفت زهد و توبه شد ترک شرابخوار من
یار گر اوست، کی شود توبه و زهد یار من؟
باده هجر خوردنم، رنج خمار در تنم
جز ز حلاوت لبش نشکند این خمار من
ای چو تویی نخاسته پهلوی من نشین دمی
تا بنشیند از درون آتش انتظارمن
رغبت اگر نمی کنم، ساقی خون خود شوم
مطرب رایگان تو ناله زیروار من
بی تو دو چشم چار شد، خاک در تو سرمه ام
سرمه گر از تو بایدم، خاک به هر چهار من
چون تو سوار بگذری، دیده گهر فشان کنم
خواه قبول و خواه رد، نیست جز این نثار من
بس که پر از غبار شد دل ز تو، گر نفس زنم
خاک به رویم افگند، این دل پر غبار من
رنجه مشو به کشتنم، زان که به رخصت غمت
فتنه تمام می کند محنت نیم کار من
لاغ مکن که خسروا، دامن خود ز من مکش
چون که ز دست من بشد دامن اختیار من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۴
باز به خون خلق شد چشم جفانمای تو
عمر اگر وفا کند جان من و جفای تو
نیست امید کز توام یک گل بخت بشگفد
عمر به باد می دهم بیهده در هوای تو
گریه و آه سرد من گر بر بایدت کسی
تا نروی ز جای خود، ای دل و دیده، جای تو
وقتی اگر ز جان من ناوک تو خطا شود
تن به قصاص در دهم معذرت خطای تو
من که ز دولت غمت خون دو دیده می خورم
هست حرام خوارگی گر نکنم دعای تو
باد بر آستان تو خاک شده وجود من
تا به طفیل آستان بو که رسم به پای تو
بر زمی آخرت گهی بوده بود خرامشی
حیف بود به چشم من خاک در سرای تو
از حسد خیال تو با دل خود به غیرتم
گلخنیی چرا کشد هولج کبریای تو
گوش به خسرو آر شب تا که ببینی از کجا
نغمه شوق می زند بلبل خوشنوای تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۷
لاله دمد از خون شهیدان غم او
تا حشر در آیند به خوان علم او
از جور و وفا و ستم هر که بپرسی
در عشق مساوی ست وجود و عدم او
می زد رقم غالیه نقاش سیه کار
بشکست ز رشک خط سبزت قلم او
در پای خم امروز چو من صاف دلی نیست
جز درد که پیوسته بود در قدم او
خسرو چو خورد می ز سفال سگ کویش
جمشید حسد می برد از جام جم او
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آن کو بدر تو سر نهاده است
پای از دو جهان بدر نهاده است
در دام غم تو طایر وهم
با بال شکسته پر نهاده است
سلطان که بسکه نقش نامش
بر چهره سیم و زر نهاده است
تا باشدش آب روی حاصل
بر خاک در تو سر نهاده است
در خانه دل ز دست عشقت
غم بر سر یکدگر نهاده است
عاشق چه کند چو اندرین ره
از بهر تو پای در نهاده است
باری بکشد بپشت همت
چون روی بدین سفر نهاده است
بیچاره سری گرفته بر دست
پای از همه پیشتر نهاده است
از بهر مراد دل درین راه
جا نیست که در خطر نهاده است
عاشق سر خدمتی عجب نیست
در پای رقیب اگر نهاده است
ترسا بنهد ز بهر عیسی
سر بر قدمی که خر نهاده است
رویت که بنور او توان دید
ارواح که در صور نهاده است
دیر است که از پس هوایت
اندر پی ما شرر نهاده است
در پیش رخ تو عقل کوریست
کش آینه در نظر نهاده است
از بهر بهای بوسه تو
کش روح به از شکر نهاده است
گر جان برود تفاوتی نیست
اندر لبت آن اثر نهاده است
خورشید و مهت نمی توان گفت
در من خرد این قدر نهاده است
کز جبهه تو هزار اکلیل
بر تارک ماه و خور نهاده است
آن خشک لبی که دست عشقش
داغی ز تو بر جگر نهاده است
از خون جگر بر آستانت
صد نقطه بچشم تر نهاده است
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد
مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد
تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید
هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد
عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی
بمقامات عنایت بغنایی نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۹ - در بیان آنکه چون عاشق ظلمت وایه های نفس بداند روی از خود بگرداند و در معشوق آورد
عاشق صدق جو چو دریابد
ظلمت خود ز خود عنان تابد
روی جان آورد به قبله دوست
نشود محتجب ز مغز به پوست
هر چه گوید برای او گوید
هر چه جوید برای او جوید
همچو پروانه کو به مجلس جمع
هستی خود فنا کند در شمع
بهر جانان فنا کند خود را
پیش رویش فدا کند خود را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
برخیز، تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظه ی مرگ و زیست نیست
دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست
حاشا! که غیر دوست کند جا به چشم من
دیدن نمی توان دگری را به جای دوست
از دوست، هر جفا که رسد، جای منتست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشنا شده، بیگانه ام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست
در حلقه ی سگان درش می روم، که باز
احباب صف زنند به گرد سرای دوست
دست دعا گشاد هلالی به درگهت
یعنی به دست نیست مرا جز دعای دوست