عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
کاری که نه کار تست ناساخته باد
در کوی تو مال و ملک درباخته باد
گر چهرهٔ من جز از غم تست چو زر
در بوتهٔ فرقت تو بگداخته باد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد
بر من سپه هجر تو پیروز مباد
روزی اگر از تو باز خواهم ماندن
شب باد همه عمر من آن روز مباد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۳
بادی که ز کوی آن نگارین خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبی که ز چشم من فراقش ریزد
هر ساعتم آتشی به سر بربیزد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۳
ای چون هستی برده دل من به هوس
چون نیستیم غم فراق تو نه بس
گر چون هستی به دستت آرم زین پس
پنهان کنمت چو نیستی از همه کس
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۶
نادیده من از عشق تو یک روز فراغ
بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ
کردی تن من ز تاب هجران چو کناغ
تا خو داری تو دوست کشتن چو چراغ
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۶
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی
چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی
باشد که مرا به قول نیک آموزی
چون سوزن خود به دست گیرد روزی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷
طی زمان کن ای فلک، مژدهٔ وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تو را اثر
هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا می‌کند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱
مژدهٔ وصل توام ساخته بیتاب امشب
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب
گریه بس کرده‌ام ای جغد نشین فارغ بال
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب
دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک
چون کنم چارهٔ من چیست در این باب امشب
بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسی گرم نشد دیدهٔ احباب امشب
شمع سان پرگهر اشک کناری دارم
وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت می‌کنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمی‌بینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبهٔ مقصود خاست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۴
امروز ناز عذر جفاهای رفته خواست
عذری که او نخواست، تبسم ، نهفته خواست
من بندهٔ نگه که به سد شرح و بسط گفت
حرف عنایتی که تبسم، نگفته خواست
از نوک غمزه سفته شد و خوب سفته شد
درهای راز هم که نگاهش نسفته خواست
لطف آمد و تلافی سد ساله می‌کند
خشم ارچه کرد هر چه در این یک دو هفته خواست
بارد به وقت خود همه باران التفات
ابر عنایتی که ریاضی شکفته خواست
دل را نوید کاتش خوی تو پاک سوخت
خار و خسی کش از سر آن کوی رفته خواست
شکر خدا را که مرد به بیداری فراق
وحشی کسی که دیدهٔ بخت تو خفته خواست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۱
بهر دلم که درد کش و داغدار تست
داروی صبر باید و آن در دیار تست
یک بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شکایت از قلم مشکبار تست
بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید
دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست
تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای
بیچاره آن اسیر که امیدوار تست
هان این پیام وصل که اینک روانه است
جانم به لب رسیده که در انتظار تست
مجنون هزار نامهٔ ز لیلی زیاده داشت
وحشی که همچو یار فراموشکار تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۷
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟
با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟
ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟
تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد
وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟
آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ
یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟
وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم
آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۱
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای
درد محبت است که درمان پذیر نیست
هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست
بر من کمان مکش، که از آن غمزه‌ام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست
رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۹
هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
من کجا و رخصت آن بزم، دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت
هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست
بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۶
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد
دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد
گر به کاشانهٔ خود آتش موسا ببرد
میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق
کیست تا مژده به یعقوب و زلیخا ببرد
عشق چون بر سر کس حملهٔ بیداد آرد
اولش قوت بگریختن از پا ببرد
هرکرا بر در نازک بدنان خواند عشق
دل و جانی که بود ز آهن وخارا ببرد
آنکه سود سر بازار محبت خواهد
باید آنجا همهٔ سرمایهٔ سودا ببرد
در برو باز زنم بی رخ او رضوان را
گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد
ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبول
شیخ صنعان که دلش را بت ترسا ببرد
با چنین درد که وحشی به دعا می‌طلبد
بایدش کشت اگر نام مداوا ببرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۶
چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد
چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد
زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت
ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد
هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت
ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد
کلید دار عنایت وسیله‌ها انگیخت
ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد
چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود
چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد
شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست
کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد
مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت
نصیب ساغر ما بادهٔ رواق نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۹
چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پیش مردمان روشن
ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم امیدواریها
ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود
ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو
کدام روز دگر اینقدر فغانم بود
زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی
مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود