عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۹
ای آن که جمله عالم، از توست یک نشانی
زخمت برین نشانه آمد کنون تو دانی
زخمی بزن دگر تو، مرهم نخواهم از تو
گر یک جهان نماند، چه غم؟ تو صد جهانی
در شرح درنیایی، چون شرح سر حقی
در جان چرا نیایی؟ چون جان جان جانی
ماییم چون درختان، صنع تو باد گردان
خود کار باد دارد، هر چند شد نهانی
زان باد سبز گردیم، زان باد زرد گردیم
گر برگ را بریزی، از میوه کی ستانی؟
در نقش، باغ پیش است، در اصل میوه پیش است
تو اولین گهر را آخر همی‌رسانی
خواهم که از تو گویم، وز جز تو دست شویم
پنهان شوی و ما را در صف همی‌کشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۹
هر روز بامداد، طلب کار ما تویی
ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی
دکان چرا رویم؟ که کان و دکان تویی
بازار چون رویم؟ که بازار ما تویی
زان دلخوشیم و شاد، که جان بخش ما تویی
زان سرخوشیم و مست، که دستار ما تویی
ما خمره کی نهیم پر از سیم، چون بخیل
ما خمره بشکنیم، چو خمار ما تویی
طوطی غذا شدیم، که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم، که گلزار ما تویی
زان همچو گلشنیم، که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم، که دلدار ما تویی
در بحر تو، ز کشتی بی‌دست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی
هر چاره گر که هست، نه سرمایه دار توست؟
از جمله چاره باشد، ناچار ما تویی
دل را هر آنچه بود از آن‌ها دلش گرفت
تا گفته‌یی به دل که گرفتار ما تویی
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست، مایهٔ پندار ما تویی
چیزی نمی‌کشیم، که ما را تو می‌کشی
چیزی نمی‌خریم، خریدار ما تویی
از گفت توبه کردم، ای شه گواه باش
بی گفت و ناله، عالم اسرار ما تویی
ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
اه که چه شیرین بتی‌ست، در تتق زرکشی
اه که چه می‌زیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه می‌رود، قاعدهٔ شب روی
می‌کند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این‌ بی‌خودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی، هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چون که ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را، سرمه کش دل کنی
چارق درویش را، بر سر سنجر کشی
سینهٔ تاریک را، گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار، جانب کوثر کشی
در شکم ماهی‌یی، حجرهٔ یونس کنی
یوسف صدیق را، از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را، روزهٔ مریم دهی
تا سوی بهرام عشق، مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت، توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب،‌ بی‌دم و دفتر کشی
سنبلهٔ آتشین، رسته کنی بر فلک
زهرهٔ مه روی را، گوشهٔ چادر کشی
مفخر تبریزیان، شمس حق، ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۰
خدایگان جمال و خلاصهٔ خوبی
به جان و عقل درآمد، به رسم گل کوبی
بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی
بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی
قدم بنه تو بر آب و گلم، که از قدمت
ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی
ز تاب تو برسد سنگ‌ها به یاقوتی
ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی
بیا بیا که جمال و جلال می‌بخشی
بیا بیا که دوای هزار ایوبی
بیا بیا تو اگر چه نرفته‌‌‌‌یی هرگز
ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی
به جای جان تو نشین که هزار چون جانی
محب و عاشق خود را تو کش، که محبوبی
اگر نه شاه جهان اوست، ای جهان دژم
به جان او که بگویی چرا در آشوبی؟
گهی ز رایت سبزش، لطیف و سرسبزی
ز قلب لشکر هیجاش، گاه مقلوبی
دمی چو فکرت نقاش، نقش‌ها سازی
گهی چو دستهٔ فراش، فرش‌ها روبی
چو نقش را تو بروبی، خلاصهٔ آن را
فرشتگی دهی و پر و بال کروبی
خموش، آب نگه دار همچو مشک درست
ور از شکاف بریزی، بدان که معیوبی
به شمس مفخر تبریز، ازان رسید دلت
که چست دلدل دل می‌نمود مرکوبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به من نگر، که به جز من، به هر که درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بی‌خبری
بدان رخی بنگر کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه ازان رخ، تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است، و تن مادر
جمال روی پدر درنگر، اگر پسری
بدان که پیر سراسر صفات حق باشد
وگر چه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کف است و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیم است و هر دم او سفری
هنوز مشکل مانده‌ست حال پیر تو را
هزار آیت کبریٰ درو، چه بی‌هنری؟
رسید صورت روحانی‌یی به مریم دل
ز بارگاه، منزه ز خشکی و ز تری
ازان نفس که درو سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول ره گذری
ایا دلی که تو حامل شدی ازان خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا درو نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۲
هزار جان مقدس، فدای سلطانی
که دست کفر برو برنبست پالانی
ببرد او به سلامت، میان چندین باد
به ظلمت لحد خود، چراغ ایمانی
که برشکافت زره، بر تن چنین کافر
ز دیو تن که ستاند؟ مگر سلیمانی
نگین عشق کاسیر وی‌اند دیو و پری
به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی؟
برای قاعده، نی غم، به پیش تابوتش
دریده صورت خیرات او گریبانی
خنک کسی که دود پیش و پیش کش ببرد
چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی
ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست
لفافه را طربی و جنازه را جانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۲
تو خدای خویی، تو صفات هویی
تو یکی نباشی، تو هزارتویی
به یکی عنایت، به یکی کفایت
ز غم و جنایت، همه را بشویی
همه یاوه گشته، همه قبله هشته
چه غم است کاخر، همه را بجویی؟
همه چاره جویان، ز تو پای کوبان
همه حمدگویان، که خجسته رویی
تو مرا نگویی، ز کدام باغی؟
تو مرا نگویی، ز کدام کویی؟
همه شاه دوزی، همه ماه سوزی
همه وای وایی، همه های هویی
تو اگر حبیبی، چه عجب حبیبی
تو اگر عدویی، چه عجب عدویی
ز حیات بشنو، که حیات بخشی
ز نبات بشنو، که نبات خویی
تو اگر ز مستی، دل ما بخستی
دو سبو شکستی، نه دو صد سبویی؟
تو سماع گوشی، تو نشاط هوشی
نظر دو چشمی، شکر گلویی
نه دلت گشادم، که دگر نگویی؟
نه چو موت کردم، که دگر نمویی؟
کدویی‌‌ست سرکه، کدویی‌‌ست باده
ترشی رها کن، اگر آن کدویی
تو خموش، آخر که رباب گشتی
که به تن چو چوبی، که به دل چو مویی
تو چرا بکوشی، جهت خموشی
که جهان نماند، تو اگر نگویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
عجیب العجایب تویی در کیایی
نما روی خود، گر عجب می‌نمایی
تویی محرم دل، تویی همدم دل
به جز تو که داند ره دلگشایی؟
تو دانی که دل در کجاها فتاده‌ست
اگر دل نداند تو را که کجایی
برافکن برو سایه‌یی از سعادت
که مسجود قانی و جان همایی
جهان را بیارا به نور نبوت
که استاد جان همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی
نه آب منی بد که شخص سنی شد؟
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
کف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
چو تبدیل اشیا، تو را بد میسر
همه حلم و علمی، همه کیمیایی
حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب چو بدری ز جان‌‌ها برآیی
میا خواب، این جا، برو جای دیگر
که بحر است چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلاق‌ بی‌چون، فسون بر تو خواند
هرآنچه بخوردی، سحرگه بزایی
الا ماه گردون که سیاح چرخی
پی من چه باشد دمی گر بپایی؟
تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوه‌یی می‌نمایی
اسکان قلبی، علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کؤوس البقاء
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا، اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز‌ بی‌دست و پایی
مگر اختران دیده اندت ز بالا
فرو کرده سرها، برای گوایی
غلط، کیست اختر؟ که بویی نبرده‌‌ست
دل عقل کل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۹
رضیت بما قسم الله لی
و فوضت امری الیٰ خالقی
لقد احسن الله فیما مضیٰ
کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می‌راوقی
بخر جان و دل را ز اندیشه‌ها
که بر جان‌‌ها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربی‌ست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی
که دیده‌‌ست ساقی بدین مشفقی؟
شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جسته‌‌ست و قلب سلیم
دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟
تو تنها چرایی، اگر خوش خویی؟
تو عذرا چرایی، اگر وامقی؟
جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک می‌کش، بدان لایقی
همه خارکش دان، اگر پادشاست
به جز خار خار و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب
چه در فکرت نکتهٔ مغلقی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۹
صنما، خرگه توام، که بسازی و برکنی
قلمی‌ام به دست تو، که تراشی و بشکنی
منم آن شقهٔ علم، که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و بر زنی
منم آن ذرهٔ هوا، که درین نور روزنم
سوی روزن ازان روم، که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا، چو جهان گیر خود مرا
دو جهان‌ بی‌تو آفتاب، کجا یافت روشنی؟
همگی پوستم هله، تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکند مغزها، چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و‌ بی‌توام، چه دروغ است ما و من
وگرم خاک و با توام، چه لطیف است آن منی
به تو نالم، تو گویی‌ام که تو را دور کرده‌ام
که ببینم درین هوا، که تو ذره چه می‌کنی؟
به یکی ذره آفتاب، چرا مشورت کند
تو بکش، هم تو زنده کن، بکن ای دوست کردنی
تو چه می داده‌یی به دل، که چپ و راست می‌فتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
عشق در کفر کرد اظهاری
بست ایمان ز ترس، زناری
بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچ کس را نداد زنهاری
هیچ کنجی نبود‌ بی‌خصمی
هیچ گنجی نبود‌ بی‌ماری
نی که یوسف خزید در چاهی؟
نه محمد گریخت در غاری؟
پای ذاالنون کشید در زنجیر
سر منصور رفت بر داری
جز به کنج عدم نیاسایی
در عدم درگریز، یک باری
جهت خرقه‌یی چنین زخمی؟
این چنین درد سر ز دستاری؟
کفن از خلعت و قبا خوش‌تر
گور ازین شهر به، به بسیاری
کی بود کز وجود بازرهم
در عدم درپرم چو طیاری؟
کی بود کز قفص برون پرد
مرغ جانم به سوی گلزاری؟
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
چون دل و چشم، معده نور خورد
زان که اصل غذا بد انواری
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری
آهوی مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری
جان بر جان‌های پاک رود
در جهانی که نیست پیکاری
مشت گندم که اندرین دام است
هست آن را مدد ز انباری
باغ دنیا که تازه می‌گردد
آخر آبش بود ز جوباری
خاکیان را که هوش می‌بخشد؟
پادشاهی، قدیم و جباری
گر نکردی نثار دانش و هوش
کی بدی در زمانه هشیاری؟
خاک خفته نداشت بیداری
شاه کردش، ز لطف بیداری
خون و سرگین نداشت زیبایی
پرده‌‌‌اش داد حسن ستاری
جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری
جامه از اطلسی بساز که هست
بر سر عقل ازو کله واری
این کله را بده سری بستان
کآن سرت دارد از کله عاری
ای دل من، به برج شمس گریز
زو قناعت مکن به دیداری
شمس تبریز کز شعاع وی است
شمس همراه چرخ دواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۲
بغداد همان است که دیدی و شنیدی
رو دلبر نو جوی، چو دربند قدیدی؟
زین دیگ جهان یک دو سه کفگیر بخوردی
باقی، همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی
الله مراد لی والله مریدی
فرقت علی الله عتیقی و جدیدی
من فرش شدم زیر قدم‌‌‌های قضاهاش
خود را نکشد فرش ز پاکی و پلیدی
لا خیر ولا میر سوی الله تعالیٰ
فالغیبة عنه نفسا غیر سدید
از راحت و دردش نکشم خویش و ندزدم
قفلی دهدم حکم حق و گاه کلیدی
لا ارفع عنه بصری طرفة عین
لا امنع عن رب طریفی و تلیدی
مرآه هو العین و بالعین تطریٰ
روحی، و عمادی، و عتادی، و عتیدی
رو خویش درانداز چو گوی، ارچه زنندت
شه را تو به میدان نه که بازیچهٔ عیدی؟
این خلق چو چوگان و زننده ملک و بس
فاعل همه او دان، به قریبی و بعیدی
از ناز برون آی، کزین ناز به ارزی
تو روشنی چشم حسینی، نه یزیدی
صالحت و بایعت مع العشق علیٰ ان
یأتینی محیاه نصیری و شهیدی
لا اقسم بالوعد و بالصادق فیه
ان قد ملاء العشق مرادی بمریدی
هرجای که خشکی‌‌‌‌ست درین بحر در آیید
تا تر شود و تازه و غرقاب مجیدی
الغصة والصحو جزاء لشحیح
والقهوة والسکر وفاق لسعید
العزة لله تعالیٰ، فتعالوا
فالعز من الله نثار لعبید
یا خامد یا جامد یا منکر سکری
یا قایم فی الصورة، یا شر حسیدی
ارواح درین گلشن چون سرو روانند
تو همچو بنفشه به جوانی چه خمیدی؟
لا حول ولا قوة الٰا بملیک
یجعلک ملیکا وسنا کل ولید
ای آهوی خوش ناف بران ناف عبر، باف
کز سوسن و از سنبل آن پار چریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۷
سیدی ایم هو کی، خذ یدی ایم هو کی
ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی
من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی
فی سناسیمائکم نهتدی، ایم هو کی
خوش بود از جام تو،‌‌ بی‌خودی ایم هو کی
در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو کی
همچو مه در شهرها، شاهدی ایم هو کی
از همه بیندت، مقتدی ایم هو کی
حاضر و آواره را مسندی ایم هو کی
کعبه وار آفاق را مسجدی ایم هو کی
برد عشقت از دلم زاهدی ایم هو کی
اسکتوا ذاک الخیال، قایدی ایم هو کی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۱
یا ساقی الحی، اسمع سوالی
انشد فوادی، واخبر بحال
قالو تسلیٰ، حاشا و کلٰا
عشق تجلیٰ من ذی الجلال
العشق فنی، والشوق دنی
والخمر منی، والسکر حالی
عشق وجیهی، بحر یلیه
والحوت فیه روح الرجال
انتم شفایی، انتم دوایی
انتم رجایی، انتم کمالی
الفخ کامن، والعشق آمن
والرب ضامن، کی لاتبالی
عشق مؤبد، قتلی تعمد
و انا معود، بأس النزال
گفتم که ما را هنگامه بنما
گفت اینک اما، تو در جوالی
بدران جوال و سر را برون کن
تا خود ببینی کندر وصالی
اندر ره جان پا را مرنجان
زیرا همایی، با پر و بالی
گفتم که عاشق بیند مرافق؟
گفتا که لالا ان کان سالی
گفتم که بکشی تو‌‌ بی‌گنه را
گفتا کذا هوالوصل غالی
گفتم چه نوشم زان شهد؟ گفتا
مومت نباشد هان، تا نمالی
انعم صباحا، واطلب رباحا
وابسط جناحا فالقصر عالی
می نال چون نا، خوش هم نشینا
حق است بینا، هر چون که نالی
انا وجدنا درا، فقدنا
لما ولجنا، موج اللیالی
می‌گرد شب‌ها، گرد طلب‌ها
تا پیشت آید نیکو سگالی
می‌گرد شب در، مانند اختر
ان اللیالی بحرالللآلی
دارم رسولی، اما ملولی
یارب خلص، عن ذی الملال
عندی شراب لوذقت منه
بس شیرگیری، گرچه شغالی
درکش چو افیون، واره تو اکنون
گه در جوابی، گه در سوالی
من سخت مستم،‌‌ بی‌خود خوشستم
یا من تلمنی، لم تدر حالی
جانا فرود آ، از بام بالا
وانعم بوصل، فالبیت خالی
گفتم که بشنو، رمزی ز بنده
گفتا که اسکت یا ذاالمقال
گفتم خموشی صعب است گفتا
یا ذاالمقال، صرذاالمعالی
کس نیست محرم، کوتاه کن دم
والله اعلم، والله تالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
اتاک الصوم فی حلل السعود
فدم واسلم علیٰ رغم الحسود
وصم وافطر و عید فی نعیم
لک العمر المؤبد بالخلود
فلا زالت تزف لک التهانی
مهناة من الملک الودود
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
لاوراد العطا خیرالورود
و سقیا ثم سقیا ثم سقیا
لجود بعد جود بعد جود
و کاسا قد سقیناه دهاقا
یریٰ رقراقها تحت الجلود
ینابیع جرت شرقا و غربا
کانهارالجنان بلا رکود
و نیران الشباب موقدات
بسعد لا یخاف من الخمود
براح الروح روحی قرعینا
و یا نفسی دعاک الجد عودی
و ارض الله واسعة فسیحوا
الیٰ رب رؤف بالوفود
ینادی ربنا، عودوا الینا
اجیبونا و اوفوا بالعقود
ازهدا فی ملاقاتی و عندی
وجود فی وجود فی وجود
ولم یخسر طلوب فی فنائی
ولم یمکن خلاف فی وعودی
خمش کردم که هر ناگفته‌یی را
بدیدم من که دیدی و شنودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۲
الا یا مالکا رق الزمان
الا یا ناسخا، حسن الغوانی
الا من لطفه ماء زلال
و مافی الکون ظرف کالاوانی
سجود کل اوج او حضیض
بشمس الدین سلطان المعانی
الا تبریز بشراک دواما
و صار ساجدیک المشرقان
اظل الله تبریزا بظل
تضعضع من تصوره جنانی
تعالیٰ عن مدیحی، قد تعالیٰ
ولکن لیس صبر فی لسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۵
یا ملک المحشر، ترحم لا ترتشی
کل سقیط ردی ترحمه تنعش
تحبس ارواحنا فی صور صورت
فی ورق مدرک جل عن المنقش
نورک شعشاعه یخرق حجب الدجیٰ
تمنعها غیرة عن بصر الاعمش
ضآء فضاء الفلا عن درک ادراکه
تدرجه رأقة فی نظر الا خفش
قارب معراجنا، فارق الی المرتقیٰ
حان رحیل السریٰ فانأ عن المفرش
وارکب خیل السخا، فهو حسان النهیٰ
وادرس لوح الوفا وافهم ما یرقش
فاسرق درا اذا کنت اخی سارقا
واشرب من کأسنا معتجلا تنتشی
مولوی : ترجیعات
دوم
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما
بربند سر سفره بگشای ره بالا
ای یاوهٔ هر جایی وقتست که بازآیی
بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا
یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین
که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »
مرغت ز خور و هیضه مانده‌ست در این بیضه
بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها
بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر
خوش با شکم خالی می‌نالد چون سرنا
خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه
چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر می‌خا
بادی که زند بر نی قندست درو مضمر
وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا
گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی
کو سفرهٔ نان‌افزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم
کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا
صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید
لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا
هر سال نه جوها را می پاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را
تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا
ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان
می‌غرد و می‌خواند جان را بسوی دریا
سرنامهٔ تو ماها هفتاد و دو دفتر شد
وان زهرهٔ حاسد را هفتاد و دو دف تر شد
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن
بگشای در جنت یعنی که دل روشن
بس خدمت خیر کردی بس کاه و جوش بردی
در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی
گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردن
آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد
کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی
رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان
بی‌برگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن
سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن
بی‌سنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن
ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل
تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن
تا چند ازین کو کو چون فاختهٔ ره‌جو
می‌درد این عالم از شاهد سیمین تن
هر شاهد چون ماهی ره‌زن شده بر راهی
هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن
جان‌بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان
مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن
شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو
از شیر بگیر این خو مردی نهٔ آخر زن
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه
شمشیر وغا برکش کآمیخت اسد برکن
ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو
تا روح روان گردد چون آب روان در جو
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش
از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش
با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم
چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش
یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی
کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش
بی‌مستی آن ساغر مستست دل و لاغر
بی‌سرمهٔ آن قیصر هر چشم بود اعمش
در بیشهٔ شیران رو تا صید کنی آهو
در مجلس سلطان رو وز بادهٔ سلطان چش
هر سوی یکی ساقی با بادهٔ راواقی
هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مه‌وش
از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی
یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش
در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد
آن پنجهٔ شیرانه بیرون بود از هر شش
خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی
از وش علیهم دان این شعشعه و این رش
نوری که ذوق او جان مست ابد ماند
اندر نرسد وا خورشید تو در گردش
چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون
تا بود سرم بیرون می‌گفت لبم خوش خوش
تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت
جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش
شرحی که بگفت این را آن خسرو بی‌همتا
چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش
آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون
هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون
مولوی : ترجیعات
سیزدهم
پیکان آسمان که به اسرار ما درند
ما را کشان کشان به سماوات می‌برند
روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید
کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!
ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم
تا سایها ز چشمهٔ خورشید برخورند
زیرا که آفتاب پرستند، سایها
چون او مسافر آمد، اینها مسافرند
از عقل اولست در اندیشه عقلها
تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند
اول بکاشت دانه و آخر درخت شد
نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند
خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است
پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند
مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل
نی بستهٔ منازل و پالان و استرند
از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست
اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند
خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!
این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق
اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند
رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران
در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی
از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند
چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار
ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی
کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار
بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟
می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار
تقلید چون عصاست بدستت در این سفر
وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار
موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش
آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار
امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ
از بادهای لعل برفته ز سر خمار
گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ »
گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار
امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم
زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار
در مرغزار چرخ که ثورست با اسد
یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار
سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون
حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار
استارهای سعد جهد سوی عاشقان
حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار
استارهای نحس، به نحسان سعدرو
در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار
قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند
همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار
نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال
نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار
ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست
گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست
هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست
در مغز علتیست اگر این مثلثم
خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست
از جام آفتاب حقایق بهر زمان
خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست
آن لعل نی که از رخ خود بی‌خبر بود
نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست
آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط
وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست
بندهٔ خداست خاص ولیکن چو بنده مرد
لا گشت بنده و سپس لا همه خداست
بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد
بویی نبرد عقل همه جهد او هباست
آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام
آن را بقا رسید که کلی او فناست
در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود
موجود مطلق آمد و بی‌کبر و بی‌ریاست
وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید
کان آفتاب نیر و این شعلهٔ سهاست
آیینهٔ جمال الهیست روح او
در بزم عشق جسمش جام جهان نماست
زین جام هرکه بادهٔ اسرار درکشید
محو وصال دلبر و مستغرق لقاست
هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال
این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست
اکسیر عشق را به طلب در وجود او
تا آن شوی تو جمله به انعام جود او