عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
نیست مو کز فرق ما برگشته بختان سر کشید
بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید
ایدل از گرمی خورشید قیامت باک نیست
آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید
منکه یکدستم بجیب و دست دیگر بر سرست
چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید
تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور کشید
خوش سخن مستانه می گوید کلیم امشب مگر
از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید
ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند
چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید
چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید
بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاک را از جاده در مسطر کشید
فاخته کوکو نگوید زانکه از امداد تو
داشت هر کس آرزوئی تنگ اندر بر کشید
بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد
دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید
سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
چو قرعه در تن زارم یک استخوان نبود
که پشت و رو زخدنگ جفا نشان نبود
چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی
که آن جفا جو در خانه کمان نبود
زفیض دیده پاکم ز آب محرم تر
بگلشنی که درو راه باغبان نبود
نشان گرمروان ره طلب اینست
که گرد نیز بدنبال کاروان نبود
زبخت پست، من آن بلبلم که پروازش
اگر بلند شود تا بآشیان نبود
بهیچ جا سخن از بیوفائیش نگذشت
که خون ز دیده داغ وفا، روان نبود
اگر زخلق نهفتیم راز عشق چه سود
گر آتشست نهان سوختن نهان نبود
سرا تهی چو ز سامان شود ز امن پرست
برای خانه به از فقر پاسبان نبود
بصرفه باده خریدن زیان خویشتن است
که می بکس ندهد نشئه گر گران نبود
کلیم سبحه آنزلف اگر بدست آید
بغیر شکر فلک ورد بر زبان نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم
داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم
آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم
طالعی خصم شکن در همه میدان دارم
وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم
چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد
گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم
بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری
منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم
گل نقش و قدمم در چمن بیقدری
لایق گوشه دستار عزیزان نشدم
در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم
گل روی سبد گلشن پژمردگیم
ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم
تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم
همسر طایفه بیسر و سامان نشدم
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح شهنواز خان موقعی که ظاهرا تحت نظر قرار گرفته بوده است
حدیث شکوه گردون بلند خواهم کرد
مگر بدرگه خان جهان رسد فریاد
پناه اهل هنر شهنواز خان، که کند
ز رای روشن او آفتاب استمداد
جهان بذات عدیم المثال او نازان
بدان مثابه که اهل هنر باستعداد
کشد شمار عطاهای بیحدش هر دم
ز صفر، حلقه بگوش مراتب اعداد
خرد ز وسعت میدان همتش گفته
هزار برهان بر لاتناهی ابعاد
بعهد عدلش خنجر کشیده می آید
بانتقام کشیدن چراغ بر ره باد
دمیکه خامه نگارد حدیث قدرش را
سیاهی شب قدر آورد بجای مداد
قضا بهفته و ایام کرد تعبیرش
چو تیغ تیزش پیوندهای دهر گشاد
ز شرم ناخن اندیشه اش همی فکند
سر خجالت در پیش تیشه فرهاد
زهی شکسته اهل هنر درست از تو
چه واقعست که ما را نمی کنی امداد
سزای بیگنهان گر چنین بود، چکنم
بفرض اگر گنهی کس بما کند اسناد
بکنج ده من سی روزه، مست رسوا را
زمانه چله نشین کرده است چون زهاد
روا بود که فراموش کرده ای از من
خصوص از پی صد گونه شکوه و بیداد
گرفتم اینکه رهم می دهی بخاطر خویش
زبسکه مضطربم زود می روم از یاد
رای آمدن ار نیست، رخصت رفتن
کرم نما که درین ده نمی توان استاد
بدان مثابه ازین آمدن سبک شده ام
که همچو موج به پس می روم زجنبش باد
هزار کوه غمم سنگ راه شد، تا کی
ز نوک خامه کنم کار تیشه فرهاد
کلیم گوهر ارزنده ایست، حیرانم
که از کجا بکف طالع زبون افتاد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر چند براه طلب دوست دویدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۳
هم کار دلم بجان رسید از غم تو
هم آه بآسمان رسید از غم تو
زین بیش مکن بریدن از من صنما
چون کارد باستخوان رسید از غم تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
عشق بر من بزیان آوردی
کار من باز بجان آوردی
سرکشی باز گرفتی بر دست
می نگویم که چه مان آوردی
آن همه دوستی و آنهمه عهد
وه که نیکو بزبان آوردی
دادی از دست سررشته وصل
پای هجران بمیان آوردی
بود فارغ ز شکایت دل ما
کار او باز بدان آوردی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیک پیمانه ام دیوانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه
طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه
در انتظار آن که برآرم دمی به کام
چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه
طوفان غصه چند توان خورد کاشکی
گرداب گریه کشتی عمرم کند تباه
از هم نفس کناره گزیدم که دیده ام
یاران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه
آخر بگو ز دیده که دارم عزیزتر
ریزد همیشه خونم بی جرم و بی گناه
روز از شب ار ندانم چندین عجب مدان
که امروز آسمان نشناسد گل از گیاه
هرکس که پابرون نکشد از گلیم خویش
چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه
آن یوسفم که چرخ جفاکار بهر من
از بخت پست تیره من ساختست چاه
با آن که آسمانم در فضل و در هنر
هرگز ندیده اند که من کج روم براه
من آفتاب انورم اما هلال وار
بیرون نمی نهم قدم از خانه ماه ماه
غم بی حد است و نیست کسی که آستان او
سازم گریزگاه و بسویش برم پناه
ای وای اگر نبودی نام خدایگان
در شعر هم نبودی ما را گریزگاه
شکر خدا که گشت رفیع آستان او
مداح تا کی از فلک افتد در اشتباه
در فکر ماتمند ثوابت زرشک او
در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه
آن آسمان جناب که چرخ چهارمین
هر شام بر زمین زند از رشک وی کلاه
ترسم زخشمناکی عفوش وگرنه من
بر بی گناهی خود دارم دو صد گواه
آخر نه نامه ی عملم از برای چه
بر من نوشته کرد و از دیگران گناه
عون تو هست منت گردون نه نیم جو
لطف تو هست منت گیتی به برگ کاه
عیش موافقانت شیرین چو نظم من
روی مخالفانت چون بخت من سیاه
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای بخت سیاه بخت تدبیری کن
وی ناله سینه سوز تاثیری کن
ای آه تورا به آسمان باید رفت
برخیز که شب گذشت شبگیری کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
زبسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه یی نشد حاصل
چرا بسینه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغانی قیاس چاره ی من
چو در دلست تمنای بیقیاس مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید
شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم
عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست
خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس برای نام شنید
سلیم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گاهی عتاب و گاه ترحم نموده یی
گه زهر چشم و گاه تبسم نموده یی
با اهل درد جور و جفا کرده یی بناز
مهر و وفا باهل تنعم نموده یی
شب چون عرق نشسته برویت ز تاب می
صد بار خوشتر از مه و انجم نموده یی
جان داده ام ز غیرت و از رشک مرده ام
خندان چو با رقیب تکلم نموده یی
بیداد کم نمی کند آن ترک تندخو
ایدل اگر هزار تظلم نموده یی
هر جا که از پی تو فغانی کشیده آه
مستانه رفته یی و ترنم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باز ای فلک نتیجه ی انجم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را
ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش
یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را
تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکی
قصد قربانِ من است آن ترک کافر کیش را
سال ها لاف گدایی زد خیالی و هنوز
همچنان سودای سلطانی ست نادرویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
از که نالم که چنین یا که چنان با ما کرد
نفس خودکام هوس پیشه مرا رسوا کرد
موج شهوت زازل کشتی عشقت بشکست
جست طوفان و مرا غرقه این دریا کرد
عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر
خود هوس بود مرا شیفته سودا کرد
گاه برگردنم افکند خم زلف بتی
کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد
گه نمودم خم ابروی که اینست محراب
پیش آن قبله کج عابد پابرجا کرد
گاهیم کشور دل داد بترک نگهی
کز درونم بفسون صبر و خرد یغما کرد
خواستم آب حیاتی بلبی داد نشان
جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد
آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت
گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد
گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر
گاه پیمانه صفت سجده گهم مینا کرد
ساده جلوه گر آورد که این غلمانست
لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد
الغرض عمر گرانمایه بخیره بگذشت
کارش این بوده بعالم نه بمن تنها کرد
مگر آشفته تولای علی گیرد دست
ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من