عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هر که چون آب روان آیینه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
تا عبیر افشانی زلف ترا نظاره کرد
نکهت پیراهن یوسف گریبان پاره کرد
نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستیم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد
زخم من چون ماه نو تا گوشه ابرو نمود
تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد
همچو شبنم غوطه در سرچشمه خورشید زد
در عرق هر کس گل روی ترا نظاره کرد
کار ما اکنون به لطف بی گمانت بسته است
کآنچه می بایست کردن، سعی ما یکباره کرد
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
چاره جوییهای دل صائب مرا بیچاره کرد
نکهت پیراهن یوسف گریبان پاره کرد
نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستیم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد
زخم من چون ماه نو تا گوشه ابرو نمود
تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد
همچو شبنم غوطه در سرچشمه خورشید زد
در عرق هر کس گل روی ترا نظاره کرد
کار ما اکنون به لطف بی گمانت بسته است
کآنچه می بایست کردن، سعی ما یکباره کرد
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
چاره جوییهای دل صائب مرا بیچاره کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
آب حیوان دید لعلت را و ایمان تازه کرد
از دهان موج بیتابانه صد خمیازه کرد
از پریشان گردی گلشن زهم پاشیده بود
دام، اوراق پر و بال مرا شیرازه کرد
خنده شادی چه می جویی درین ماتم سرا؟
گل تمامی عمر خود را صرف یک خمیازه کرد
شرکت فیض شهادت بر نتابد رشک عشق
کشتن پرویز داغ کوهکن را تازه کرد
طوق زنار گلوی قمریان را پاره ساخت
سرو پیش قد موزون تو ایمان تازه کرد
با بزرگان باش صائب تا شود نامت بلند
خم فلاطون را درین عالم بلندآوازه کرد
پیش ازین هر چند شهرت داشت در ملک عراق
سیر ملک هند صائب را بلندآوازه کرد
از دهان موج بیتابانه صد خمیازه کرد
از پریشان گردی گلشن زهم پاشیده بود
دام، اوراق پر و بال مرا شیرازه کرد
خنده شادی چه می جویی درین ماتم سرا؟
گل تمامی عمر خود را صرف یک خمیازه کرد
شرکت فیض شهادت بر نتابد رشک عشق
کشتن پرویز داغ کوهکن را تازه کرد
طوق زنار گلوی قمریان را پاره ساخت
سرو پیش قد موزون تو ایمان تازه کرد
با بزرگان باش صائب تا شود نامت بلند
خم فلاطون را درین عالم بلندآوازه کرد
پیش ازین هر چند شهرت داشت در ملک عراق
سیر ملک هند صائب را بلندآوازه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ناله نی بند بندم را زهم بیگانه کرد
این صفیر آتشین جان مرا پروانه کرد
تا قیامت جوهر تیغ زبانها می شود
عشق چون فرهاد و مجنون هر که را افسانه کرد
پیش آن لبها که نی در ناخن شکر شکست
بهر جوی شیر نتوان گریه طفلانه کرد
عشق تا برد از سرم بیرون غرور عقل را
جبهه ام را سنگ صندل سای هر بتخانه کرد
تا زخواب ناز مژگان تو قامت راست کرد
سینه آیینه را زخم نمایان شانه کرد
هر که دنبال من آید مست گردد در دو گام
نقش پارا مستی رفتار من پیمانه کرد
نیست آسان زیر کوه درد قد افراشتن
چون کمان در سینه من ناوک او خانه کرد
هر که را بر خاک بنشانی به خاکت می کشد
شمع آخر تکیه بر خاکستر پروانه کرد
روی گرم عشق دل را کرد صائب بی ادب
میهمان را این چنین گستاخ صاحبخانه کرد
می تواند دست زد در دامن منزل چو راه
هر که صائب چون خیال خود سفر در خانه کرد
این صفیر آتشین جان مرا پروانه کرد
تا قیامت جوهر تیغ زبانها می شود
عشق چون فرهاد و مجنون هر که را افسانه کرد
پیش آن لبها که نی در ناخن شکر شکست
بهر جوی شیر نتوان گریه طفلانه کرد
عشق تا برد از سرم بیرون غرور عقل را
جبهه ام را سنگ صندل سای هر بتخانه کرد
تا زخواب ناز مژگان تو قامت راست کرد
سینه آیینه را زخم نمایان شانه کرد
هر که دنبال من آید مست گردد در دو گام
نقش پارا مستی رفتار من پیمانه کرد
نیست آسان زیر کوه درد قد افراشتن
چون کمان در سینه من ناوک او خانه کرد
هر که را بر خاک بنشانی به خاکت می کشد
شمع آخر تکیه بر خاکستر پروانه کرد
روی گرم عشق دل را کرد صائب بی ادب
میهمان را این چنین گستاخ صاحبخانه کرد
می تواند دست زد در دامن منزل چو راه
هر که صائب چون خیال خود سفر در خانه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
چاره سودای ما پند نصیحتگر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشته ما را کسی شیرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعله ما راست قد خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضه فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشته ما را کسی شیرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعله ما راست قد خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضه فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
آه سردی ناتوانان را به فریاد آورد
باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد
حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق
بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد
گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل
ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد
از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها
پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد
از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان
پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد
دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید
دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد
بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم
کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد
باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد
حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق
بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد
گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل
ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد
از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها
پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد
از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان
پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد
دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید
دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد
بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم
کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
کوه را چون ابر، حکم او به رفتار آورد
ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد
پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف
آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد
هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد
می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند
آن که چندین گل برون از پرده خار آورد
چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد
ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد
پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف
آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد
هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد
می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند
آن که چندین گل برون از پرده خار آورد
چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
این کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار
پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد
چون نشیند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد
برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم
کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟
دیده بی شرم فیض از روی نیکو می برد
طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود
ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد
سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر
این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!
می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش
چون میان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب می رباید مهره را
هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۴
می شود دل مضطرب چون گریه ام زور آورد
ناخدا را شور دریا بر سر شور آورد
چین زلف مشک بیزی کو، که از تحریک او
زخم کافر نعمتم ایمان به ناسور آورد
بی ادب پروانه ای دارم که جذب همتش
موکشان صد شعله را از خلوت طور آورد
در خم دام فراموشی به خود درمانده ایم
دانه ای از بهر مرغ ما مگر مور آورد
هر شرابی نیست صائب با دماغم سازگار
عشق کو تا جرعه ای از خون منصور آورد
ناخدا را شور دریا بر سر شور آورد
چین زلف مشک بیزی کو، که از تحریک او
زخم کافر نعمتم ایمان به ناسور آورد
بی ادب پروانه ای دارم که جذب همتش
موکشان صد شعله را از خلوت طور آورد
در خم دام فراموشی به خود درمانده ایم
دانه ای از بهر مرغ ما مگر مور آورد
هر شرابی نیست صائب با دماغم سازگار
عشق کو تا جرعه ای از خون منصور آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
عجز بر سر پنجه اقبال چون زور آورد
از شکرخند سلیمان روزی مور آورد
حاصل روی زمین بردار از یک کف زمین
هر سحرخیزی که بر دست دعا زور آورد
روز محشر چشمه کوثر به فریادش رسد
هر که وقت صبح جامی پیش مخمور آورد
گر نیندازم به پای عشق سر از بخل نیست
چون کسی جام سفالین پیش فغفور آورد؟
سر به پیش افکنده چوگان رفت از میدان برون
این سزای آن که بر افتادگان زور آورد
تنگ چشمان بر سر دنیا به هم دارند جنگ
از دهان مور بیرون دانه را مور آورد
عالم آب از سبک مغزان خورد بر یکدگر
بحر را باد مخالف بر سر شور آورد
عارفان مستغنی اند از زهد خشک زاهدان
کی عصا بینا برون از پنجه کور آورد؟
کوهکن را برق آتشدستیم دارد کباب
بیستون را تیشه ام در رقص چون طور آورد
دیده یعقوب می باید قماش حسن را
بوی پیراهن به هر چشمی کجا نور آورد؟
روزگاری شد که از مشق سخن افتاده ایم
کیست صائب فکر ما را بر سر شور آورد؟
از شکرخند سلیمان روزی مور آورد
حاصل روی زمین بردار از یک کف زمین
هر سحرخیزی که بر دست دعا زور آورد
روز محشر چشمه کوثر به فریادش رسد
هر که وقت صبح جامی پیش مخمور آورد
گر نیندازم به پای عشق سر از بخل نیست
چون کسی جام سفالین پیش فغفور آورد؟
سر به پیش افکنده چوگان رفت از میدان برون
این سزای آن که بر افتادگان زور آورد
تنگ چشمان بر سر دنیا به هم دارند جنگ
از دهان مور بیرون دانه را مور آورد
عالم آب از سبک مغزان خورد بر یکدگر
بحر را باد مخالف بر سر شور آورد
عارفان مستغنی اند از زهد خشک زاهدان
کی عصا بینا برون از پنجه کور آورد؟
کوهکن را برق آتشدستیم دارد کباب
بیستون را تیشه ام در رقص چون طور آورد
دیده یعقوب می باید قماش حسن را
بوی پیراهن به هر چشمی کجا نور آورد؟
روزگاری شد که از مشق سخن افتاده ایم
کیست صائب فکر ما را بر سر شور آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
یک دل آگاه گمراهان عالم را بس است
کاروانی را به منزل راهبر می آورد
لطف عام او عجب دارم نصیب من شود
با چنین بختی که از دریا خبر می آورد
شد برومند از سر منصور چوب خشک دار
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
می برد چندان که از هوشم دو چشم مست او
موکشانم باز آن موی کمر می آورد
سیر چشمان را غرض از جمع دنیا ترک اوست
سکته بهر پشت کردن رو به زر می آورد
هر که چون غواص می سازد نفس در دل گره
صائب از دریا برون عقد گهر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
یک دل آگاه گمراهان عالم را بس است
کاروانی را به منزل راهبر می آورد
لطف عام او عجب دارم نصیب من شود
با چنین بختی که از دریا خبر می آورد
شد برومند از سر منصور چوب خشک دار
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
می برد چندان که از هوشم دو چشم مست او
موکشانم باز آن موی کمر می آورد
سیر چشمان را غرض از جمع دنیا ترک اوست
سکته بهر پشت کردن رو به زر می آورد
هر که چون غواص می سازد نفس در دل گره
صائب از دریا برون عقد گهر می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
گر گهر در آتش افتد، به که از قیمت فتد
یوسف ما در چه کنعان بسر می آورد
دست کوته دار از طول امل کاین شاخسار
چون به بار آید پشیمانی ثمر می آورد
هر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب داد
سر زجیب گوهر سیراب برمی آورد
نخل مومین، میوه خورشید بار آورد و ریخت
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
آب تیغ او عجب دارم نصیب من شود
طالعی دارم که از دریا خبر می آورد
بخت ما حاضرجوابی از مزاج کوه برد
کی جواب نامه ما نامه بر می آورد؟
حسن در هر جا که باشد چشم زخمی لازم است
سوزن از جیب مسیحا سربدر می آورد
صائب از تلخی مذاق عیبجو رد می کند
ابر ما گر آب از جوی گهر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
گر گهر در آتش افتد، به که از قیمت فتد
یوسف ما در چه کنعان بسر می آورد
دست کوته دار از طول امل کاین شاخسار
چون به بار آید پشیمانی ثمر می آورد
هر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب داد
سر زجیب گوهر سیراب برمی آورد
نخل مومین، میوه خورشید بار آورد و ریخت
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
آب تیغ او عجب دارم نصیب من شود
طالعی دارم که از دریا خبر می آورد
بخت ما حاضرجوابی از مزاج کوه برد
کی جواب نامه ما نامه بر می آورد؟
حسن در هر جا که باشد چشم زخمی لازم است
سوزن از جیب مسیحا سربدر می آورد
صائب از تلخی مذاق عیبجو رد می کند
ابر ما گر آب از جوی گهر می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
می برون زان چهره شاداب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
از سر من مغز را سودا برون می آورد
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خورد
مغز ما را گردش سیاره همچون مور خورد
بی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!
کاسه در یوزه ام چندین سر فغفور خورد
عیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل است
شهد نتوان در میان خانه زنبور خورد
آرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکند
آفت گستاخی موسی به کوه طور خورد
برق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خود
خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد
ناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اش
تا که در مستی شراب از کاسه طنبور خورد؟
تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوی حق سر منصور خورد
باده انگور و آب خضر از یک چشمه اند
مرد دل در سینه هر کس شراب گور خورد
چون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد
توتیا سازد غبار اگره و لاهور را
چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!
صائب از کلفت سرای هند بیرون می روم
تا به کی حسرت توان بر باده انگور خورد؟
مغز ما را گردش سیاره همچون مور خورد
بی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!
کاسه در یوزه ام چندین سر فغفور خورد
عیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل است
شهد نتوان در میان خانه زنبور خورد
آرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکند
آفت گستاخی موسی به کوه طور خورد
برق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خود
خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد
ناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اش
تا که در مستی شراب از کاسه طنبور خورد؟
تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوی حق سر منصور خورد
باده انگور و آب خضر از یک چشمه اند
مرد دل در سینه هر کس شراب گور خورد
چون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد
توتیا سازد غبار اگره و لاهور را
چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!
صائب از کلفت سرای هند بیرون می روم
تا به کی حسرت توان بر باده انگور خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
لعل می از جام زر در سنگ خارا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
یار ما در پرده شب باده تنها می خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد
سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان
هر که آب زندگی چون خضر تنها می خورد
بوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیست
این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!
سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیست
رشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خورد
می کند خون در دل صیاد، آهوی حرم
هر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خورد
هر که از مهر خموشی می تواند جام ساخت
آب شیرین چون گهر در قعر دریا می خورد
می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم
از قضا گر پیچ و تابی رشته ما می خورد
صائب از ما ناله افسوس می گردد بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد
سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان
هر که آب زندگی چون خضر تنها می خورد
بوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیست
این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!
سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیست
رشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خورد
می کند خون در دل صیاد، آهوی حرم
هر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خورد
هر که از مهر خموشی می تواند جام ساخت
آب شیرین چون گهر در قعر دریا می خورد
می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم
از قضا گر پیچ و تابی رشته ما می خورد
صائب از ما ناله افسوس می گردد بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
چون ز باد آن زلف چون زنجیر بر هم می خورد
عشق را سر رشته تدبیر بر هم می خورد
چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند
مجلس آسوده تصویر بر هم می خورد
رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا
از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد
گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق
التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد
بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست
دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد
چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا
صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد
تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟
اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد
محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد
این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد
بند و زندان را برای عاقلان آماده اند
ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد
ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند
شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد
تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم
زود این هنگامه تزویر بر هم می خورد
چشم شیر و دیده نخجیر می افتد به هم
هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد
راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی
در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد
تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما
خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد
جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است
عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد
عشق را سر رشته تدبیر بر هم می خورد
چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند
مجلس آسوده تصویر بر هم می خورد
رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا
از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد
گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق
التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد
بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست
دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد
چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا
صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد
تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟
اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد
محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد
این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد
بند و زندان را برای عاقلان آماده اند
ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد
ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند
شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد
تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم
زود این هنگامه تزویر بر هم می خورد
چشم شیر و دیده نخجیر می افتد به هم
هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد
راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی
در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد
تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما
خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد
جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است
عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد
خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
هر که روی دست از اقبال گردون می خورد
از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد
ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد
نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد
می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار
وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد
کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص
در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد
از گداز عشق مشت استخوانی گشته است
رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد
دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع
بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد
استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن
هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد
می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالی فلاطون می خورد
خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست
تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد
خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
هر که روی دست از اقبال گردون می خورد
از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد
ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد
نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد
می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار
وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد
کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص
در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد
از گداز عشق مشت استخوانی گشته است
رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد
دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع
بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد
استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن
هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد
می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالی فلاطون می خورد
خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست
تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است
ناقه لیلی عبث گردی به هامون می خورد
پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد
برگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمش
مرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خورد
(سرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغ
هر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خورد)
تا زماه نو فلک آرد لب نانی به دست
از شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است
ناقه لیلی عبث گردی به هامون می خورد
پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد
برگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمش
مرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خورد
(سرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغ
هر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خورد)
تا زماه نو فلک آرد لب نانی به دست
از شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد