عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
گلرخان از خون ما رخساره گلگون کرده اند
صدجگر افشرده تا یکجام پرخون کرده اند
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
بر سر این خاک، ارباب نظر خون کرده اند
سهل باشد سر بر آوردن زجیب آسمان
زین قبا مردان به طفلی دست بیرون کرده اند
در نظر بازی سرآمد چون نباشند آهوان؟
مدتی زانوی خود ته پیش مجنون کرده اند
آنچه می پیچد درین دریا به خود، گرداب نیست
اشک ریزان حلقه ها در گوش جیحون کرده اند
جامه خاکستری از سوز دل پوشیده اند
قمریان تا مصرعی چون سرو موزون کرده اند
در بیابان جنون هر جا که جوش لاله ای است
عاشقان خاری زپای خویش بیرون کرده اند
عارفان صائب زسعدو نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند
صدجگر افشرده تا یکجام پرخون کرده اند
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
بر سر این خاک، ارباب نظر خون کرده اند
سهل باشد سر بر آوردن زجیب آسمان
زین قبا مردان به طفلی دست بیرون کرده اند
در نظر بازی سرآمد چون نباشند آهوان؟
مدتی زانوی خود ته پیش مجنون کرده اند
آنچه می پیچد درین دریا به خود، گرداب نیست
اشک ریزان حلقه ها در گوش جیحون کرده اند
جامه خاکستری از سوز دل پوشیده اند
قمریان تا مصرعی چون سرو موزون کرده اند
در بیابان جنون هر جا که جوش لاله ای است
عاشقان خاری زپای خویش بیرون کرده اند
عارفان صائب زسعدو نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
وقت جمعی خوش که دفتر را در آب افکنده اند
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده اند
کرده اند آنها که خود را در چمن گردآوری
سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده اند
ساده لوحانی که دارند از جهان راحت طمع
دام بهر صید در بحر سراب افکنده اند
رهبر عشق حقیقی می شود عشق مجاز
زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند
شستشوی دیده منظورست بهر دیدنش
عشقبازان گر نظر بر آفتاب افکنده اند
تا زخود پهلو تهی روشن ضمیران کرده اند
آسمان را چون مه نو در رکاب افکنده اند
غافل از افسانه نتوان کرد اهل عشق را
کز دل روشن، نمک در چشم خواب افکنده اند
موی آتش دیده گردیده است مژگانها تمام
تا زروی آتشین او نقاب افکنده اند
کوته اندیشان که دل بر قصر دولت بسته اند
دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند
هوشیاران صائب از دوزخ محابا می کنند
میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده اند
کرده اند آنها که خود را در چمن گردآوری
سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده اند
ساده لوحانی که دارند از جهان راحت طمع
دام بهر صید در بحر سراب افکنده اند
رهبر عشق حقیقی می شود عشق مجاز
زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند
شستشوی دیده منظورست بهر دیدنش
عشقبازان گر نظر بر آفتاب افکنده اند
تا زخود پهلو تهی روشن ضمیران کرده اند
آسمان را چون مه نو در رکاب افکنده اند
غافل از افسانه نتوان کرد اهل عشق را
کز دل روشن، نمک در چشم خواب افکنده اند
موی آتش دیده گردیده است مژگانها تمام
تا زروی آتشین او نقاب افکنده اند
کوته اندیشان که دل بر قصر دولت بسته اند
دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند
هوشیاران صائب از دوزخ محابا می کنند
میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
از لبش آنها که خود را در شراب افکنده اند
خویش را از آب حیوان در سراب افکنده اند
تا گل رخسار شبنم خیز او را دیده اند
عندلیبان مهر گل را بر گلاب افکنده اند
سر به معشوق حقیقی می کشد عشق مجاز
زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند
خاکسارانی که راه عشق را طی کرده اند
آسمانها را مکرر در رکاب افکنده اند
قطره هایی کز سرانجام فسردن آگهند
از صدف خود را در آغوش سحاب افکنده اند
جز ره باریک دل در دامن دشت وجود
تا نظر جولان کند دام سراب افکنده اند
هوشیاران می رمند از چشم شیر حادثات
میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند
ساده لوحانی که دل بر قصر دولت بسته اند
دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند
چون نخیزد شور محشر صائب از گفتارشان؟
اهل معنی کم نمک در چشم خواب افکنده اند؟
خویش را از آب حیوان در سراب افکنده اند
تا گل رخسار شبنم خیز او را دیده اند
عندلیبان مهر گل را بر گلاب افکنده اند
سر به معشوق حقیقی می کشد عشق مجاز
زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند
خاکسارانی که راه عشق را طی کرده اند
آسمانها را مکرر در رکاب افکنده اند
قطره هایی کز سرانجام فسردن آگهند
از صدف خود را در آغوش سحاب افکنده اند
جز ره باریک دل در دامن دشت وجود
تا نظر جولان کند دام سراب افکنده اند
هوشیاران می رمند از چشم شیر حادثات
میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند
ساده لوحانی که دل بر قصر دولت بسته اند
دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند
چون نخیزد شور محشر صائب از گفتارشان؟
اهل معنی کم نمک در چشم خواب افکنده اند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اند
ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند
شور محشر را صفیر نی تصور می کنند
این سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند
هر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفت
این غزالان بین که برگرد حرم آسوده اند
کیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟
برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند
با چنین عجزی که بیکاری نمی آید زما
کار دنیا را و عقبی را به ما فرموده اند
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
بر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند
ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند
شور محشر را صفیر نی تصور می کنند
این سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند
هر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفت
این غزالان بین که برگرد حرم آسوده اند
کیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟
برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند
با چنین عجزی که بیکاری نمی آید زما
کار دنیا را و عقبی را به ما فرموده اند
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
بر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
دوربینانی که در پرداز دل کوشیده اند
چهره صبح قیامت را همین جا دیده اند
از دو چشم دوربین در زندگی روشندلان
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده اند
نیستند از فکر صید خلق غافل زاهدان
گربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اند
کثرت خلق است از وحدت حجاب دیده ها
از علم غافل زگرد لشکری گردیده اند
بوته از بهر گداز خویش سامان داده اند
ساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اند
نیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلاب
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند
می کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفس
برگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند
چهره صبح قیامت را همین جا دیده اند
از دو چشم دوربین در زندگی روشندلان
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده اند
نیستند از فکر صید خلق غافل زاهدان
گربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اند
کثرت خلق است از وحدت حجاب دیده ها
از علم غافل زگرد لشکری گردیده اند
بوته از بهر گداز خویش سامان داده اند
ساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اند
نیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلاب
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند
می کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفس
برگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
تن پرستانی که در تضییع آب و دانه اند
در ریاض آفرینش سبزه بیگانه اند
در مذاق عارفان خون و می گلگون یکی است
بس که محو لذت دیدار صاحبخانه اند
اهل همت رخنه در سد سکندر می کنند
این سبکدستان کلید فتح را دندانه اند
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان
تا برون از خویش می آیند در میخانه اند
اهل وحدت را نظر بر اختلاف جامه نیست
در گلستان بلبل و در انجمن پروانه اند
دیر می گردند رام و زود وحشی می شوند
آشنارویان عالم معنی بیگانه اند
هیچ کس در کاروان زندگی بیدار نیست
ماندگان در خواب غفلت، رفتگان افسانه اند
بر نمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه اند
صد بیابان در میان دارند زهاد از نفاق
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صددانه اند
دیده بد صائب از نازک خیالان دورباد!
کز دل صدچاک خود زلف سخن را شانه اند
در ریاض آفرینش سبزه بیگانه اند
در مذاق عارفان خون و می گلگون یکی است
بس که محو لذت دیدار صاحبخانه اند
اهل همت رخنه در سد سکندر می کنند
این سبکدستان کلید فتح را دندانه اند
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان
تا برون از خویش می آیند در میخانه اند
اهل وحدت را نظر بر اختلاف جامه نیست
در گلستان بلبل و در انجمن پروانه اند
دیر می گردند رام و زود وحشی می شوند
آشنارویان عالم معنی بیگانه اند
هیچ کس در کاروان زندگی بیدار نیست
ماندگان در خواب غفلت، رفتگان افسانه اند
بر نمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه اند
صد بیابان در میان دارند زهاد از نفاق
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صددانه اند
دیده بد صائب از نازک خیالان دورباد!
کز دل صدچاک خود زلف سخن را شانه اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
از مروت نیست منع صوفی از ذکر بلند
مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟
روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟
طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند
اختیاری نیست وجد و نعره ارباب حال
در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند
حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است
پامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمند
می کند مغشوش جوهر صفحه آیینه را
صوفیان صافدل از علم رسمی فارغند
بی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشق
سالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلند
از فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاص
جان زندانی به وجد آزاد می گردد زبند
جان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟
صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟
از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مار
هر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند
مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟
روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟
طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند
اختیاری نیست وجد و نعره ارباب حال
در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند
حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است
پامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمند
می کند مغشوش جوهر صفحه آیینه را
صوفیان صافدل از علم رسمی فارغند
بی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشق
سالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلند
از فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاص
جان زندانی به وجد آزاد می گردد زبند
جان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟
صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟
از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مار
هر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
پای رفتن از حریم او کجا دارد سپند؟
در تماشاگاه او پا در حنا دارد سپند
گر بر آرد عشق دود از خرمن ما گو برآر
چون خلیل از شعله باغ دلگشا دارد سپند
بیقراران را نظر بر منتهای مطلب است
تا در آتش نیست، آتش زیر پا دارد سپند
در حریم عشق عالمسوز خاموشی است باب
دور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپند
بی محابا سینه بر دریای آتش می زند
در نظر حسن گلوسوز که را دارد سپند؟
جستن از دام گرهگیر تعین سهل نیست
خرده جان بهر آتش رو نما دارد سپند
بر لب ما مهر خاموشی زدن انصاف نیست
در بساط زندگانی یک نوا دارد سپند
سالها شد بستر و بالین ز آتش کرده ایم
اینقدر سامان خودداری کجا دارد سپند؟
پیش ما کز آتشین رویان جدا افتاده ایم
لذت آواز پای آشنا دارد سپند
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
پیش آتش چون دل خود را بجا دارد سپند؟
تا نسوزد پاک، هیهات است صائب وا شود
عقده ای در دل کز این وحشت سرا دارد سپند
در تماشاگاه او پا در حنا دارد سپند
گر بر آرد عشق دود از خرمن ما گو برآر
چون خلیل از شعله باغ دلگشا دارد سپند
بیقراران را نظر بر منتهای مطلب است
تا در آتش نیست، آتش زیر پا دارد سپند
در حریم عشق عالمسوز خاموشی است باب
دور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپند
بی محابا سینه بر دریای آتش می زند
در نظر حسن گلوسوز که را دارد سپند؟
جستن از دام گرهگیر تعین سهل نیست
خرده جان بهر آتش رو نما دارد سپند
بر لب ما مهر خاموشی زدن انصاف نیست
در بساط زندگانی یک نوا دارد سپند
سالها شد بستر و بالین ز آتش کرده ایم
اینقدر سامان خودداری کجا دارد سپند؟
پیش ما کز آتشین رویان جدا افتاده ایم
لذت آواز پای آشنا دارد سپند
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
پیش آتش چون دل خود را بجا دارد سپند؟
تا نسوزد پاک، هیهات است صائب وا شود
عقده ای در دل کز این وحشت سرا دارد سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳
در سر پرشور ما تا رنگ سودا ریختند
لاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختند
من کشیدم بی تأمل باده منصور را
ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند
شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر
هر خس و خاری که در راه تماشا ریختند
ظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبود
عاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختند
هر که از نخل تمنا روزه مریم گرفت
نقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختند
کوری چشم حسودان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ما ریختند
از دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباس
جرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختند
ریخت آخر غمزه یوسف به تیغ انتقام
مصریان خونی که در جام زلیخا ریختند
بر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلش
هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختند
همت ما بود عالی، ورنه در روز ازل
حاصل کونین را در دامن ما ریختند
صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ریختند
لاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختند
من کشیدم بی تأمل باده منصور را
ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند
شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر
هر خس و خاری که در راه تماشا ریختند
ظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبود
عاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختند
هر که از نخل تمنا روزه مریم گرفت
نقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختند
کوری چشم حسودان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ما ریختند
از دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباس
جرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختند
ریخت آخر غمزه یوسف به تیغ انتقام
مصریان خونی که در جام زلیخا ریختند
بر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلش
هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختند
همت ما بود عالی، ورنه در روز ازل
حاصل کونین را در دامن ما ریختند
صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ریختند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالای او موزون شدند
خنده بر خمیازه صبح قیامت می زنند
می پرستانی که محو آن لب میگون شدند
خرده بینانی که در دامان دل آویختند
چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند
سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاکساران در هوای نیستی چون گردباد
جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلق
یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند
زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص
از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند
حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدند
در فضای لامکان اکنون سراسر می روند
بیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدند
رتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند
سروها از نسبت بالای او موزون شدند
خنده بر خمیازه صبح قیامت می زنند
می پرستانی که محو آن لب میگون شدند
خرده بینانی که در دامان دل آویختند
چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند
سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاکساران در هوای نیستی چون گردباد
جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلق
یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند
زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص
از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند
حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدند
در فضای لامکان اکنون سراسر می روند
بیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدند
رتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
اهل همت جنس خواری را به عزت می خرند
خاک راه را از تهیدستان به قیمت می خرند
از کسادی نیشکر انگشت حسرت می مکد
مردم از کام مگس شهد حلاوت می خرند
آه از این افسردگان، فریاد ازین دلمردگان
شمع کافوری پی گرمی صحبت می خرند
با کباب تر نمک را التیام دیگرست
سینه مجروحان به جان شور قیامت می خرند
ناامید از آبروی جبهه خجلت مباش
کاین متاع ناروا را در قیامت می خرند
حج خریدن در دیار عشقبازان رسم نیست
هر که مرد اینجا، برای او شهادت می خرند
گوهر سیراب را صائب درین خاک سیاه
گر به نرخ خاک بفروشی، به نفرت می خرند
خاک راه را از تهیدستان به قیمت می خرند
از کسادی نیشکر انگشت حسرت می مکد
مردم از کام مگس شهد حلاوت می خرند
آه از این افسردگان، فریاد ازین دلمردگان
شمع کافوری پی گرمی صحبت می خرند
با کباب تر نمک را التیام دیگرست
سینه مجروحان به جان شور قیامت می خرند
ناامید از آبروی جبهه خجلت مباش
کاین متاع ناروا را در قیامت می خرند
حج خریدن در دیار عشقبازان رسم نیست
هر که مرد اینجا، برای او شهادت می خرند
گوهر سیراب را صائب درین خاک سیاه
گر به نرخ خاک بفروشی، به نفرت می خرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
هر که بر دار فنا مردانه پشت پا زند
چون سر منصور مهر خویش بر بالا زند
پشت پا بر جسم زد جان تا هوای عشق کرد
جامه را بخشد به ساحل هر که بر دریا زند
از که دیگر می توان چشم نوازش داشتن؟
چون تجلی سنگ بر هنگامه موسی زند
کند سازد تیغ دشمن را سپر انداختن
بحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زند
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
می تپم گر گل کسی بر خار این صحرا زند
بر نیاید دوزخ سوزان به روی سخت ما
طاعت ما را مگر ایزد به روی ما زند
چون قلم شق در سر فرهاد سنگین دل فتاد
این سزای آن که ناحق تیشه بر خارا زند
عشق و تعمیر دل عاشق، چه امیدست این؟
بخیه چون سیلاب بر چاک دل دریا زند؟
سر به یک بالین فرو ناید غیوران را، مگر
دار دیگر عشق از بهر فنای ما زند
کلک گوهر بار صائب چون گهرریزی کند
گوشها چون گوش ماهی غوطه در دریا زند
چون سر منصور مهر خویش بر بالا زند
پشت پا بر جسم زد جان تا هوای عشق کرد
جامه را بخشد به ساحل هر که بر دریا زند
از که دیگر می توان چشم نوازش داشتن؟
چون تجلی سنگ بر هنگامه موسی زند
کند سازد تیغ دشمن را سپر انداختن
بحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زند
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
می تپم گر گل کسی بر خار این صحرا زند
بر نیاید دوزخ سوزان به روی سخت ما
طاعت ما را مگر ایزد به روی ما زند
چون قلم شق در سر فرهاد سنگین دل فتاد
این سزای آن که ناحق تیشه بر خارا زند
عشق و تعمیر دل عاشق، چه امیدست این؟
بخیه چون سیلاب بر چاک دل دریا زند؟
سر به یک بالین فرو ناید غیوران را، مگر
دار دیگر عشق از بهر فنای ما زند
کلک گوهر بار صائب چون گهرریزی کند
گوشها چون گوش ماهی غوطه در دریا زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
در دل شب هر که جامی از می احمر زند
صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند
بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند
آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم
قطره بیهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون
غوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس
حلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زند
صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند
بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند
آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم
قطره بیهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون
غوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس
حلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زند
صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
ناله ممکن نیست از دلهای پرخون سرزند
چون شود لبریز جام، از وی صدا چون سرزند
از مزار ما حجاب آلودگان معصیت
سرو موزون در لباس بید مجنون سرزند
صلح می باید به روی تازه از حاصل کند
مصرعی چون سرو از هر کس که موزون سرزند
می توان تا در ته یک پیرهن با گنج بود
از ضمیر خاک هیهات است قارون سرزند
سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ
از لب لعل تو حیرانم که خط چون سرزند
چون شراب پشت دار افزون شود کیفیتش
خط مشکین چون از آن لبهای میگون سرزند
بر کبودی می زند چون رنگ آتش صاف شد
ورنه خط زودست ازان رخسار گلگون سرزند
حسن خواهد مهربان شد بر سیه روزان خویش
چون ازان رخسار صائب خط شبگون سرزند
چون شود لبریز جام، از وی صدا چون سرزند
از مزار ما حجاب آلودگان معصیت
سرو موزون در لباس بید مجنون سرزند
صلح می باید به روی تازه از حاصل کند
مصرعی چون سرو از هر کس که موزون سرزند
می توان تا در ته یک پیرهن با گنج بود
از ضمیر خاک هیهات است قارون سرزند
سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ
از لب لعل تو حیرانم که خط چون سرزند
چون شراب پشت دار افزون شود کیفیتش
خط مشکین چون از آن لبهای میگون سرزند
بر کبودی می زند چون رنگ آتش صاف شد
ورنه خط زودست ازان رخسار گلگون سرزند
حسن خواهد مهربان شد بر سیه روزان خویش
چون ازان رخسار صائب خط شبگون سرزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
جام خالی غوطه در خم بی محابا می زند
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس
مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند
می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم
راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند
بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند
هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند
می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس
مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند
می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم
راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند
بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند
هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند
می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
نه همین بر قلب ایمان یا دل ما می زند
دزد خال او شبی خود را به صد جا می زند
جام چون خالی شود سر می نهد در پای خم
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
اینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟
می شود هشیار هر کس باده با ما می زند
جان مشتاقان نمی سازد به زندان بدن
وحشی ما زود بر دامان صحرا می زند
کشتن ما نیست مطلب از شکست آستین
دامنی بر آتش بیتابی ما می زند
گرچه هر بندم زبار درد کوه آهنی است
باز عشق بدگمانم بند بر پا می زند
مدتی شد خط او فرمان عزل آورده است
همچنان خال لب او مهر بالا می زند
می تواند گل زروی دولت بیدار چید
هر که چون صائب می روشن به شبها می زند
دزد خال او شبی خود را به صد جا می زند
جام چون خالی شود سر می نهد در پای خم
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
اینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟
می شود هشیار هر کس باده با ما می زند
جان مشتاقان نمی سازد به زندان بدن
وحشی ما زود بر دامان صحرا می زند
کشتن ما نیست مطلب از شکست آستین
دامنی بر آتش بیتابی ما می زند
گرچه هر بندم زبار درد کوه آهنی است
باز عشق بدگمانم بند بر پا می زند
مدتی شد خط او فرمان عزل آورده است
همچنان خال لب او مهر بالا می زند
می تواند گل زروی دولت بیدار چید
هر که چون صائب می روشن به شبها می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
در گلستانی که بلبل جوش غیرت می زند
باغبان در سایه گل خواب راحت می زند
می شود از سنگ طفلان چون تن مجنون کبود
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
در شبستانی که می سوزد برون در سپند
بی ادب پروانه ما بال جرأت می زند
عشق از هر کس که می خواهد حدیثی وا کشد
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زند
هر که چون عنقا کنار از مردم عالم گرفت
در لباس گوشه گیری فال شهرت می زند
می شود چون لاله روشن شمع امیدش زسنگ
کاسه در خون جگر هر کس به رغبت می زند
هر که در دولت نبیند پیش پای خویش را
گر سراپا چشم گردد پا به دولت می زند
گرچه از طوفان کثرت هر زمان در عالمی است
قطره ما ساغر از دریای وحدت می زند
هر که را چون خال، حسن عنبرین خط روی داد
مهر بر بالای خورشید قیامت می زند
ابر رحمت شست صائب نامه اعمال من
اشک گرم من همان جوش ندامت می زند
باغبان در سایه گل خواب راحت می زند
می شود از سنگ طفلان چون تن مجنون کبود
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
در شبستانی که می سوزد برون در سپند
بی ادب پروانه ما بال جرأت می زند
عشق از هر کس که می خواهد حدیثی وا کشد
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زند
هر که چون عنقا کنار از مردم عالم گرفت
در لباس گوشه گیری فال شهرت می زند
می شود چون لاله روشن شمع امیدش زسنگ
کاسه در خون جگر هر کس به رغبت می زند
هر که در دولت نبیند پیش پای خویش را
گر سراپا چشم گردد پا به دولت می زند
گرچه از طوفان کثرت هر زمان در عالمی است
قطره ما ساغر از دریای وحدت می زند
هر که را چون خال، حسن عنبرین خط روی داد
مهر بر بالای خورشید قیامت می زند
ابر رحمت شست صائب نامه اعمال من
اشک گرم من همان جوش ندامت می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
هر که دامن بر میان در چیدن گل می زند
آستین بر شعله آواز بلبل می زند
هر که بر خود تلخ می سازد شکر خواب صبوح
بوسه تر همچو شبنم بر رخ گل می زند
نغمه اش از بس گلوسوزست در دلهای شب
بوسه ها پروانه بر منقار بلبل می زند
همتی در کار ما ای عارفان و عاشقان
بر در دل حلقه شوق سیر کابل می زند
هر که چون صائب به طرز تازه، دیرین آشناست
دم به ذوق عندلیب باغ آمل می زند
آستین بر شعله آواز بلبل می زند
هر که بر خود تلخ می سازد شکر خواب صبوح
بوسه تر همچو شبنم بر رخ گل می زند
نغمه اش از بس گلوسوزست در دلهای شب
بوسه ها پروانه بر منقار بلبل می زند
همتی در کار ما ای عارفان و عاشقان
بر در دل حلقه شوق سیر کابل می زند
هر که چون صائب به طرز تازه، دیرین آشناست
دم به ذوق عندلیب باغ آمل می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
دامن آنها کز گرانجانان دنیا می کشند
بار کوه قاف آسان همچو عنقا می کشند
همچو بار طرح می باشند بر دلها گران
شوره پشتانی که دست از کار دنیا می کشند
می کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق را
سر برون از یک گریبان با مسیحا می کشند
می دهندش همچو مژگان جا به چشم خویشتن
عاشقان گر خار راه عشق از پا می کشند
حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل
موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند
گرچه لیلی عمرها شد تا ازین صحرا گذشت
آهوان گردن همان بهر تماشا می کشند
داده ام تا نسبت آن قامت موزون به سرو
قمریان از جلوه اش ناز دو بالا می کشند
نیست صائب رنگی از می زاهدان خشک را
گردنی از دور گاهی همچو مینا می کشند
بار کوه قاف آسان همچو عنقا می کشند
همچو بار طرح می باشند بر دلها گران
شوره پشتانی که دست از کار دنیا می کشند
می کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق را
سر برون از یک گریبان با مسیحا می کشند
می دهندش همچو مژگان جا به چشم خویشتن
عاشقان گر خار راه عشق از پا می کشند
حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل
موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند
گرچه لیلی عمرها شد تا ازین صحرا گذشت
آهوان گردن همان بهر تماشا می کشند
داده ام تا نسبت آن قامت موزون به سرو
قمریان از جلوه اش ناز دو بالا می کشند
نیست صائب رنگی از می زاهدان خشک را
گردنی از دور گاهی همچو مینا می کشند