عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
حور بهشتی ز یاد آن بت کشمیر برد
بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد
شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود
جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد
ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت
بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد
شوق بلندی گرای پایه منصور جست
حوصله نارسا پی به سر تیر برد
زد نگهت بر دلم مخزن اسرار دید
خواست کلیدش برد طاقت تقریر بود
جنبش ابرو نبود از پی قتلم ضرور
غمزه ز بی طاقتی دست به شمشیر برد
روشنیی داشت عشق چاشنیی داشت مهر
آن خس از آتش گرفت این شکر از شیر برد
خانه زنبور شد کلبه ام از دست چرخ
بس که ز آب و گلم رغبت تعمیر بود
سردی مهر کسی آب رخ شعله ریخت
گرمی نبض دلم عرض تباشیر بود
عشق ز خاک درت سرمه بینش گرفت
یاوه درآمد هوس نسخه اکسیر برد
با خودش افتاده کار باک ز غالب مدار
ذوق فغانش ز دل ورزش تأثیر بود
بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد
شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود
جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد
ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت
بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد
شوق بلندی گرای پایه منصور جست
حوصله نارسا پی به سر تیر برد
زد نگهت بر دلم مخزن اسرار دید
خواست کلیدش برد طاقت تقریر بود
جنبش ابرو نبود از پی قتلم ضرور
غمزه ز بی طاقتی دست به شمشیر برد
روشنیی داشت عشق چاشنیی داشت مهر
آن خس از آتش گرفت این شکر از شیر برد
خانه زنبور شد کلبه ام از دست چرخ
بس که ز آب و گلم رغبت تعمیر بود
سردی مهر کسی آب رخ شعله ریخت
گرمی نبض دلم عرض تباشیر بود
عشق ز خاک درت سرمه بینش گرفت
یاوه درآمد هوس نسخه اکسیر برد
با خودش افتاده کار باک ز غالب مدار
ذوق فغانش ز دل ورزش تأثیر بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
در کلبه ما از جگر سوخته بو برد
با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست
چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ
ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
بستند ره جرعه آبی به سکندر
دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
دی رند به هنگامه خجل کرد عسس را
می خورد و هم از میکده آبی به سبو برد
بر ما غم تیمار دل زار سرآمد
دیوانه ما را صنم سلسله مو برد
ما را نبود هستی و او را نبود صبر
دستی که ز ما شست به خون که فرو برد؟
دلدار تو هم چون تو فریبنده نگاری ست
در حلقه وفا یکدلم آورد و دورو برد
یک گریه پس از ضبط دو صد گریه رضا ده
تا تلخی آن زهر توانم ز گلو برد
نازد به نکویان ز گرفتاری غالب
گویی به گرو برد دلی را که ازو برد
با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست
چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ
ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
بستند ره جرعه آبی به سکندر
دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
دی رند به هنگامه خجل کرد عسس را
می خورد و هم از میکده آبی به سبو برد
بر ما غم تیمار دل زار سرآمد
دیوانه ما را صنم سلسله مو برد
ما را نبود هستی و او را نبود صبر
دستی که ز ما شست به خون که فرو برد؟
دلدار تو هم چون تو فریبنده نگاری ست
در حلقه وفا یکدلم آورد و دورو برد
یک گریه پس از ضبط دو صد گریه رضا ده
تا تلخی آن زهر توانم ز گلو برد
نازد به نکویان ز گرفتاری غالب
گویی به گرو برد دلی را که ازو برد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
اگر به دل نخلد هر چه از نظر گذرد
زهی روانی عمری که در سفر گذرد
به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن
که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
هلاک ناله خویشم که در دل شبها
دود به عربده چندان که از اثر گذرد
از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان
به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
نفس ز آبله های دلم برآرد سر
چنان که رشته در آمودن از گهر گذرد
حریف شوخی اجزای ناله نیست شرر
که آن برون جهد و این ز خاره درگذرد
ز شعله خیزی دل بر مزار ما چه عجب
که برق مرغ هوا را ز بال و پر گذرد
شکست ما به عدم نیز همچنان پیداست
به صورت سر زلفی که از کمر گذرد
خوشا گلی که به فرق بلندبالایی ست
دمد ز شاخ و ازین سبز کاخ برگذرد
دماغ محرمی دل رساندن آسان نیست
چه ها که بر سر خارا ز شیشه گر گذرد؟
حریف منت احباب نیستم غالب
خوشم که کار من از سعی چاره گر گذرد
زهی روانی عمری که در سفر گذرد
به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن
که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
هلاک ناله خویشم که در دل شبها
دود به عربده چندان که از اثر گذرد
از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان
به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
نفس ز آبله های دلم برآرد سر
چنان که رشته در آمودن از گهر گذرد
حریف شوخی اجزای ناله نیست شرر
که آن برون جهد و این ز خاره درگذرد
ز شعله خیزی دل بر مزار ما چه عجب
که برق مرغ هوا را ز بال و پر گذرد
شکست ما به عدم نیز همچنان پیداست
به صورت سر زلفی که از کمر گذرد
خوشا گلی که به فرق بلندبالایی ست
دمد ز شاخ و ازین سبز کاخ برگذرد
دماغ محرمی دل رساندن آسان نیست
چه ها که بر سر خارا ز شیشه گر گذرد؟
حریف منت احباب نیستم غالب
خوشم که کار من از سعی چاره گر گذرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
اگر داغت وجودم را در اکسیر نظر گیرد
سراپای من از جوش بهاران پرده برگیرد
به عرض هر گسستن کز نفس بالد ز بی تابی
خیالم الفت مرغوله مویان را ز سر گیرد
دل از سودای مژگان که خون گردید؟ کز مستی
به ذوق رخنه از هر قطره ره بر نیشتر گیرد
به چشم مدعی همچون چراغ روز بی نورم
چراغم گر به فرض از پرتو خورشید درگیرد
رمش نظاره را از رقص بسمل در چمن پیچد
غمش آیینه را از چهره عاشق به زر گیرد
گمم در وی ز رشک ست این که غمخواری نمی خواهم
که ترسم یابد او را هر که از حالم خبر گیرد
سرت گردم اگر پای نزاکت در میان نبود
تنم از لاغری صد خرده بر موی کمر گیرد
نوردم نامه و دل بار بار از بدگمانی ها
نهد نقش تو پیش روی و خود را نامه بر گیرد
خوشم گر استواری نیست همچون موج کارم را
که هر دم از شکست خود روانی بیشتر گیرد
محبت هر دلی را کز نزاکت سرگران یابد
سبک در دام ذوق ناله مرغ سحر گیرد
خوشا روزی که چون از مستی آویزم به دامانش
گه از دستم کشد گاهم به روی چشم تر گیرد
ز فیض نطق خویشم با نظیری همزبان غالب
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
سراپای من از جوش بهاران پرده برگیرد
به عرض هر گسستن کز نفس بالد ز بی تابی
خیالم الفت مرغوله مویان را ز سر گیرد
دل از سودای مژگان که خون گردید؟ کز مستی
به ذوق رخنه از هر قطره ره بر نیشتر گیرد
به چشم مدعی همچون چراغ روز بی نورم
چراغم گر به فرض از پرتو خورشید درگیرد
رمش نظاره را از رقص بسمل در چمن پیچد
غمش آیینه را از چهره عاشق به زر گیرد
گمم در وی ز رشک ست این که غمخواری نمی خواهم
که ترسم یابد او را هر که از حالم خبر گیرد
سرت گردم اگر پای نزاکت در میان نبود
تنم از لاغری صد خرده بر موی کمر گیرد
نوردم نامه و دل بار بار از بدگمانی ها
نهد نقش تو پیش روی و خود را نامه بر گیرد
خوشم گر استواری نیست همچون موج کارم را
که هر دم از شکست خود روانی بیشتر گیرد
محبت هر دلی را کز نزاکت سرگران یابد
سبک در دام ذوق ناله مرغ سحر گیرد
خوشا روزی که چون از مستی آویزم به دامانش
گه از دستم کشد گاهم به روی چشم تر گیرد
ز فیض نطق خویشم با نظیری همزبان غالب
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
تا کیم دود شکایت ز بیان برخیزد
بزن آتش که شنیدن ز میان برخیزد
می رمی از من و خلقی به گمانست ز تو
بی محابا شو و بنشین که گمان برخیزد
گر دهم شرح عتابی که به دلها داری
دود از کارگه شیشه گران برخیزد
با قدت سرو چو شخصی ست که ناگه یکبار
بیخود از جا ز هجوم خفقان برخیزد
به چه گیرند عیار هوس و عشق دگر
رسم بیداد مبادا ز جهان برخیزد
کشته دعوی پیدایی خویشیم همه
وای گر پرده ازین راز نهان برخیزد
زینهار از تعب دوزخ جاوید مترس
خوش بهاری ست کزو بیم خزان برخیزد
ناله برخاست دم جستن از آتش ز سپند
کو شگرفی که چو ما از سر جان برخیزد
جزوی از عالمم و از همه عالم بیشم
همچو مویی که بتان را ز میان برخیزد
عمرها چرخ بگردد که جگر سوخته ای
چون من از دوده آذرنفسان برخیزد
گر دهم شرح ستمهای عزیزان غالب
رسم امید همانا ز جهان برخیزد
بزن آتش که شنیدن ز میان برخیزد
می رمی از من و خلقی به گمانست ز تو
بی محابا شو و بنشین که گمان برخیزد
گر دهم شرح عتابی که به دلها داری
دود از کارگه شیشه گران برخیزد
با قدت سرو چو شخصی ست که ناگه یکبار
بیخود از جا ز هجوم خفقان برخیزد
به چه گیرند عیار هوس و عشق دگر
رسم بیداد مبادا ز جهان برخیزد
کشته دعوی پیدایی خویشیم همه
وای گر پرده ازین راز نهان برخیزد
زینهار از تعب دوزخ جاوید مترس
خوش بهاری ست کزو بیم خزان برخیزد
ناله برخاست دم جستن از آتش ز سپند
کو شگرفی که چو ما از سر جان برخیزد
جزوی از عالمم و از همه عالم بیشم
همچو مویی که بتان را ز میان برخیزد
عمرها چرخ بگردد که جگر سوخته ای
چون من از دوده آذرنفسان برخیزد
گر دهم شرح ستمهای عزیزان غالب
رسم امید همانا ز جهان برخیزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نگاهش ار به سر نامه وفا ریزد
سواد صفحه ز کاغذ چو توتیا ریزد
به فرق ما اگرش ناگهان گذار افتد
چو گرد سایه ز بال و پر هما ریزد
خوشا بریدن راه وفا که در هر گام
جبین ز پای به انداز نقش پا ریزد
ز ناله ریخت جگرپاره های داغ آلود
چو برگ لاله که در گلشن از هوا ریزد
تبسمی ست به بالین کشتگان خودت
که گل به جیب تمنای خونبها ریزد
دماغ ما ز بلا می رسد مگر ساقی
گداز زهره ما در ایاغ ما ریزد
خوش آن که عجز منش بر سر عتاب آرد
خسک به پیرهن شعله جفا ریزد
بهشت خویش توانی شدن اگر داری
دلی که خون شود و رنگ مدعا ریزد
به روز وصل در آغوشم آنچنان بفشار
که بی من از لب من شکوه تو واریزد
به چاره درد تو اکسیر بی نیازیهاست
که دل گدازد و در قالب دوا ریزد
به روی عقده کارم به شکل برگ خزان
ز لرزه ناخن دست گره گشا ریزد
غبار شوق به خونابه امید سرشت
دمی که خواست قضا طرح این بنا ریزد
شباب و زهد چه ناقدردانی هستی ست
بلا به جان جوانان پارسا ریزد
به سجده بر در یار اوفتیم تا غالب
خط جبین چو غبار از جبین ما ریزد
سواد صفحه ز کاغذ چو توتیا ریزد
به فرق ما اگرش ناگهان گذار افتد
چو گرد سایه ز بال و پر هما ریزد
خوشا بریدن راه وفا که در هر گام
جبین ز پای به انداز نقش پا ریزد
ز ناله ریخت جگرپاره های داغ آلود
چو برگ لاله که در گلشن از هوا ریزد
تبسمی ست به بالین کشتگان خودت
که گل به جیب تمنای خونبها ریزد
دماغ ما ز بلا می رسد مگر ساقی
گداز زهره ما در ایاغ ما ریزد
خوش آن که عجز منش بر سر عتاب آرد
خسک به پیرهن شعله جفا ریزد
بهشت خویش توانی شدن اگر داری
دلی که خون شود و رنگ مدعا ریزد
به روز وصل در آغوشم آنچنان بفشار
که بی من از لب من شکوه تو واریزد
به چاره درد تو اکسیر بی نیازیهاست
که دل گدازد و در قالب دوا ریزد
به روی عقده کارم به شکل برگ خزان
ز لرزه ناخن دست گره گشا ریزد
غبار شوق به خونابه امید سرشت
دمی که خواست قضا طرح این بنا ریزد
شباب و زهد چه ناقدردانی هستی ست
بلا به جان جوانان پارسا ریزد
به سجده بر در یار اوفتیم تا غالب
خط جبین چو غبار از جبین ما ریزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ترا گویند عاشق دشمنی آری چنین باشد
ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن
بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد
محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود
چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد
به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن
به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد
نسوزد بر خودم دل گر بسوزد برق خرمن را
که دانم آنچه از من رفت حق خوشه چین باشد
به پیر خانقه در روضه یکجا خوش توان بودن
به شرط آن که از ما باده وز شیخ انگبین باشد
جفاهای ترا آخر وفایی هست پندارم
درین میخانه صاف می به جام واپسین باشد
بری از شحنه دل تا خون بریزی بی گناهی را
نترسی از خدا آیین بی باکی نه این باشد
چه رفت از زهره با هاروت خاکم در دهن بادا
تو مریم باشی و کار تو با روح الامین باشد
از آن گردی که در راهش نشیند بر رخم غالب
چه خیزد چون هم از من رخ هم از من آستین باشد
ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن
بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد
محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود
چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد
به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن
به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد
نسوزد بر خودم دل گر بسوزد برق خرمن را
که دانم آنچه از من رفت حق خوشه چین باشد
به پیر خانقه در روضه یکجا خوش توان بودن
به شرط آن که از ما باده وز شیخ انگبین باشد
جفاهای ترا آخر وفایی هست پندارم
درین میخانه صاف می به جام واپسین باشد
بری از شحنه دل تا خون بریزی بی گناهی را
نترسی از خدا آیین بی باکی نه این باشد
چه رفت از زهره با هاروت خاکم در دهن بادا
تو مریم باشی و کار تو با روح الامین باشد
از آن گردی که در راهش نشیند بر رخم غالب
چه خیزد چون هم از من رخ هم از من آستین باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد
که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد
نمی گیری به خون خلق بی پروانگاهان را
تواند بود یا رب بعد محشر محشری باشد؟
چه گویم سوز دل با چون تو غم نادیده بدمستی؟
مثالی وانمایم گر کباب و اخگری باشد
رسد هر روزم از خلد برین ناخوانده مهمانی
جحیم من گر از داغ بهشتی پیکری باشد
نخواهد بود رسم آنجا به دیوان داوری بردن
گرفتم کشور مهر و وفا را داوری باشد
توان صیقل بهای تیغ قاتل هم ادا کردن
اگر فصاد را در دهر مزد نشتری باشد
مکیدم آنقدر کز بوسه و دشنام خالی شد
لب یارست و حرفی چند گو با دیگری باشد
به ذوق لذتی کز خاره و خاراست پهلو را
بنالم همچنین گر هم ز نسرین بستری باشد
به جانی گر خود از کوه ست در وی لرزه اندازد
به چشمی گر خود از سام است گردی لشکری باشد
ستایم حق شناسی های محبوبی که در محفل
دلش با چشم پر خون و لبش با ساغری باشد
نبود ار تیشه پیدا سر به سنگی می زدم لیکن
ستم باشد که در بیهوده میری همسری باشد
بیابد هم ز من آنچه از ظهوری یافتم غالب
اگر جادوبیانان را ز من واپستری باشد
که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد
نمی گیری به خون خلق بی پروانگاهان را
تواند بود یا رب بعد محشر محشری باشد؟
چه گویم سوز دل با چون تو غم نادیده بدمستی؟
مثالی وانمایم گر کباب و اخگری باشد
رسد هر روزم از خلد برین ناخوانده مهمانی
جحیم من گر از داغ بهشتی پیکری باشد
نخواهد بود رسم آنجا به دیوان داوری بردن
گرفتم کشور مهر و وفا را داوری باشد
توان صیقل بهای تیغ قاتل هم ادا کردن
اگر فصاد را در دهر مزد نشتری باشد
مکیدم آنقدر کز بوسه و دشنام خالی شد
لب یارست و حرفی چند گو با دیگری باشد
به ذوق لذتی کز خاره و خاراست پهلو را
بنالم همچنین گر هم ز نسرین بستری باشد
به جانی گر خود از کوه ست در وی لرزه اندازد
به چشمی گر خود از سام است گردی لشکری باشد
ستایم حق شناسی های محبوبی که در محفل
دلش با چشم پر خون و لبش با ساغری باشد
نبود ار تیشه پیدا سر به سنگی می زدم لیکن
ستم باشد که در بیهوده میری همسری باشد
بیابد هم ز من آنچه از ظهوری یافتم غالب
اگر جادوبیانان را ز من واپستری باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد
کو فتنه تا به داوری هم علم کشد
دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟
یعنی به خویش هم کند و از تو هم کشد
رشک ست و دفع دخل مقدر عتاب چیست؟
بگذار در دلم مژه چندان که نم کشد
صیدت ز بیم جان نرمد بلکه می رود
تا دشت را ز شوق در آغوش رم کشد
دشوار نیست چاره عیش گریزپای
دور قدح چو سلسله گر سر به هم کشد
آنی که تاب جذبه ذوق نگاه تو
رنگ از گل و می از رز و صید از حرم کشد
شوقم که روشناس دل نازنین تست
کی منت نوشتن و ناز قلم کشد
زشت آن که تا ز زحمت پشت و شکم رهد
هم رنج کارسازی پشت و شکم کشد
صهبا حلال زاهد شب زنده دار را
اما به شرط آن که همان صبحدم کشد
از تازگی به دهر مکرر نمی شود
نقشی که کلک غالب خونین رقم کشد
کو فتنه تا به داوری هم علم کشد
دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟
یعنی به خویش هم کند و از تو هم کشد
رشک ست و دفع دخل مقدر عتاب چیست؟
بگذار در دلم مژه چندان که نم کشد
صیدت ز بیم جان نرمد بلکه می رود
تا دشت را ز شوق در آغوش رم کشد
دشوار نیست چاره عیش گریزپای
دور قدح چو سلسله گر سر به هم کشد
آنی که تاب جذبه ذوق نگاه تو
رنگ از گل و می از رز و صید از حرم کشد
شوقم که روشناس دل نازنین تست
کی منت نوشتن و ناز قلم کشد
زشت آن که تا ز زحمت پشت و شکم رهد
هم رنج کارسازی پشت و شکم کشد
صهبا حلال زاهد شب زنده دار را
اما به شرط آن که همان صبحدم کشد
از تازگی به دهر مکرر نمی شود
نقشی که کلک غالب خونین رقم کشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد
زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می گیرد
حریف یک نگاه بی محابای تو نتوان شد
تو گستردی به صحرا دام و از رشک گرفتاری
کف خاکم به رنگ قمری بسمل پرافشان شد
جنون کردیم و مجنون شهره گشتیم از خردمندی
برون دادیم راز غم به عنوانی که پنهان شد
بدین رنگست گر کیفیت مردن خوشا حسرت
لب از ذوق کف پای تو عشرتخانه جان شد
سراپا زحمت خویشیم از هستی چه می پرسی
نفس بر دل دم شمشیر و دل در سینه پیکان شد
فراغت برنتابد همت مشکل پسند من
ز دشواری به جان می افتدم کاری که آسان شد
چه پرسی وجه حیرانی که هنگام تماشایت
نگاه از بیخودیها دست و پا گم کرد و مژگان شد
ز ما گرم ست این هنگامه بنگر شور هستی را
قیامت می دمد از پرده خاکی که انسان شد
نشاط انگیزی انداز سعی چاک را نازم
به پیراهن نمی گنجد گریبانی که دامان شد
شب غربت همانا شیوه غمخواریی دارد
که هم در ماتم صبح وطن زلفش پریشان شد
قضا از ذوق معنی شیره ای می ریخت در جانها
نمی از لای پالایش چکید و آب حیوان شد
دلم سوزت نهان دارد ولی در سینه کوبیها
چراغی جسته از چشمش اگر داغی نمایان شد
چو اسکندر ز نادانی هلاک آب حیوانی
خوشا سوهن که هر کس غوطه در وی زد تنش جان شد
خدا را ای بتان گرد دلش گردیدنی دارد
دریغا آبروی دیر گر غالب مسلمان شد
زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می گیرد
حریف یک نگاه بی محابای تو نتوان شد
تو گستردی به صحرا دام و از رشک گرفتاری
کف خاکم به رنگ قمری بسمل پرافشان شد
جنون کردیم و مجنون شهره گشتیم از خردمندی
برون دادیم راز غم به عنوانی که پنهان شد
بدین رنگست گر کیفیت مردن خوشا حسرت
لب از ذوق کف پای تو عشرتخانه جان شد
سراپا زحمت خویشیم از هستی چه می پرسی
نفس بر دل دم شمشیر و دل در سینه پیکان شد
فراغت برنتابد همت مشکل پسند من
ز دشواری به جان می افتدم کاری که آسان شد
چه پرسی وجه حیرانی که هنگام تماشایت
نگاه از بیخودیها دست و پا گم کرد و مژگان شد
ز ما گرم ست این هنگامه بنگر شور هستی را
قیامت می دمد از پرده خاکی که انسان شد
نشاط انگیزی انداز سعی چاک را نازم
به پیراهن نمی گنجد گریبانی که دامان شد
شب غربت همانا شیوه غمخواریی دارد
که هم در ماتم صبح وطن زلفش پریشان شد
قضا از ذوق معنی شیره ای می ریخت در جانها
نمی از لای پالایش چکید و آب حیوان شد
دلم سوزت نهان دارد ولی در سینه کوبیها
چراغی جسته از چشمش اگر داغی نمایان شد
چو اسکندر ز نادانی هلاک آب حیوانی
خوشا سوهن که هر کس غوطه در وی زد تنش جان شد
خدا را ای بتان گرد دلش گردیدنی دارد
دریغا آبروی دیر گر غالب مسلمان شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند
تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند
دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم
به کام ماست زبان چون زبان بجنباند
ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست
بگو به لهو سرم بر سنان بجنباند
ز غیر نیست ز حسنست کش مجال نداد
که لب به زمزمه الامان بجنباند
به ناله ذوق سماع از تو چشم نتوان داشت
اگر به جنبش مهر آسمان بجنباند
که رفته از در زندان که بی قراری من
کلید در به کف پاسبان بجنباند؟
به خانقه چه کند تا پریوشی که به باغ
ز غمزه خون به رگ ارغوان بجنباند؟
سپهر از رخ ناشسته تو شرمش باد
که عکس ماه در آب روان بجنباند
هنوز بی خبری زانکه جبهه بر در تو
نسوده ایم چنان کاستان بجنباند
نشسته ام به ره دوست پر ز دوست مباد
که کس به من رسد و ناگهان بجنباند
خبر ز حال اسیران باغ چون نبود؟
مرا که چیدن دام آشیان بجنباند
جنون ساخته دارم چه خوش بود غالب
که دوست سلسله امتحان بجنباند
تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند
دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم
به کام ماست زبان چون زبان بجنباند
ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست
بگو به لهو سرم بر سنان بجنباند
ز غیر نیست ز حسنست کش مجال نداد
که لب به زمزمه الامان بجنباند
به ناله ذوق سماع از تو چشم نتوان داشت
اگر به جنبش مهر آسمان بجنباند
که رفته از در زندان که بی قراری من
کلید در به کف پاسبان بجنباند؟
به خانقه چه کند تا پریوشی که به باغ
ز غمزه خون به رگ ارغوان بجنباند؟
سپهر از رخ ناشسته تو شرمش باد
که عکس ماه در آب روان بجنباند
هنوز بی خبری زانکه جبهه بر در تو
نسوده ایم چنان کاستان بجنباند
نشسته ام به ره دوست پر ز دوست مباد
که کس به من رسد و ناگهان بجنباند
خبر ز حال اسیران باغ چون نبود؟
مرا که چیدن دام آشیان بجنباند
جنون ساخته دارم چه خوش بود غالب
که دوست سلسله امتحان بجنباند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
نهم جبین به درش آستان بگرداند
نشینمش به سر ره عنان بگرداند
اگر شفاعت من در تصورش گذرد
به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب
که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
اگر نه مایل بوس لب خودست چرا
به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
به بند دام بلای تو صعوه را گردون
هما به گرد سر آشیان بگرداند
چو غمزه تو فسون اثر فرو خواند
بلای راهزن از کاروان بگرداند
بهار را ز رخت تا چه رنگ در نظرست؟
که دم به دم ورق ارغوان بگرداند
تو نالی از خله خار و ننگری که سپهر
سر حسین علی بر سنان بگرداند
برو به شادی و اندوه دل منه که قضا
چو قرعه بر نمط امتحان بگرداند،
یزید را به بساط خلیفه بنشاند
کلیم را به لباس شبان بگرداند
اگر به باغ ز کلکم سخن رود غالب
نسیم روی گل از باغبان بگرداند
نشینمش به سر ره عنان بگرداند
اگر شفاعت من در تصورش گذرد
به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب
که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
اگر نه مایل بوس لب خودست چرا
به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
به بند دام بلای تو صعوه را گردون
هما به گرد سر آشیان بگرداند
چو غمزه تو فسون اثر فرو خواند
بلای راهزن از کاروان بگرداند
بهار را ز رخت تا چه رنگ در نظرست؟
که دم به دم ورق ارغوان بگرداند
تو نالی از خله خار و ننگری که سپهر
سر حسین علی بر سنان بگرداند
برو به شادی و اندوه دل منه که قضا
چو قرعه بر نمط امتحان بگرداند،
یزید را به بساط خلیفه بنشاند
کلیم را به لباس شبان بگرداند
اگر به باغ ز کلکم سخن رود غالب
نسیم روی گل از باغبان بگرداند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
گر چنین ناز تو آماده یغما ماند
به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند
دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا
وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند
هم به سودای تو خورشیدپرستم آری
دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند
با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد
در گلستان تو طاووس به عنقا ماند
شکوه دوست ز دشمن نتوانم پوشید
گر غم هجر چنین حوصله فرسا ماند
ساز آوازه بدنامی رهزن شدنست
آه از آن خسته که از پویه به ره واماند
بنده ای را که به فرمان خدا راه رود
نگذارند که در بند زلیخا ماند
مه به باغ از افق سرو شبی کرد طلوع
سرو گفتند بدان ماه سراپا ماند
بعد صد شکوه به یک عذر تسلی نشوم
کاین چنین مهر ز سردی به مدارا ماند
در بغل دشنه نهان ساخته غالب امروز
مگذارید که ماتم زده تنها ماند
به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند
دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا
وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند
هم به سودای تو خورشیدپرستم آری
دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند
با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد
در گلستان تو طاووس به عنقا ماند
شکوه دوست ز دشمن نتوانم پوشید
گر غم هجر چنین حوصله فرسا ماند
ساز آوازه بدنامی رهزن شدنست
آه از آن خسته که از پویه به ره واماند
بنده ای را که به فرمان خدا راه رود
نگذارند که در بند زلیخا ماند
مه به باغ از افق سرو شبی کرد طلوع
سرو گفتند بدان ماه سراپا ماند
بعد صد شکوه به یک عذر تسلی نشوم
کاین چنین مهر ز سردی به مدارا ماند
در بغل دشنه نهان ساخته غالب امروز
مگذارید که ماتم زده تنها ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند
نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری
به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد
خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه
ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد
ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند
به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری
دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند
چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت
تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند
بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش
گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند
رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم
غبار راه او مژگان برگردیده را ماند
جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب
تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند
نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری
به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد
خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه
ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد
ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند
به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری
دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند
چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت
تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند
بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش
گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند
رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم
غبار راه او مژگان برگردیده را ماند
جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب
تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دریغا که کام و لب از کار ماند
سخنهای ناگفته بسیار ماند
گدایم نهانخانه ای را که در وی
در از بستگی ها به دیوار ماند
جنون پرده دارست ما را که ما را
ز آشفتگی سر به دستار ماند
نگه را سیه خال طرف عذارش
به تمغاچی رهرو آزار ماند
ادایی ست او را که از دلربایی
نهفتن ز شوخی به اظهار ماند
چو جویم مراد از شگرفی؟ که او را
نشستن ز شنگی به رفتار ماند
در آیینه ما که ناساز بختیم
خط عکس طوطی به زنگار ماند
گروهی ست در دهر هستی که آن را
ز پیچش نفس ها به زنار ماند
به جز عقده غم چه بر دل شمارد
زبانی که در بند گفتار ماند
ز قحط سخن ماندم خامه غالب
به نخلی کز آوردن بار ماند
سخنهای ناگفته بسیار ماند
گدایم نهانخانه ای را که در وی
در از بستگی ها به دیوار ماند
جنون پرده دارست ما را که ما را
ز آشفتگی سر به دستار ماند
نگه را سیه خال طرف عذارش
به تمغاچی رهرو آزار ماند
ادایی ست او را که از دلربایی
نهفتن ز شوخی به اظهار ماند
چو جویم مراد از شگرفی؟ که او را
نشستن ز شنگی به رفتار ماند
در آیینه ما که ناساز بختیم
خط عکس طوطی به زنگار ماند
گروهی ست در دهر هستی که آن را
ز پیچش نفس ها به زنار ماند
به جز عقده غم چه بر دل شمارد
زبانی که در بند گفتار ماند
ز قحط سخن ماندم خامه غالب
به نخلی کز آوردن بار ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلستانان بحل اند ار چه جفا نیز کنند
از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
چون ببینند بترسند و به یزدان گروند
رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند
عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود
مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند
اندر آن روز که پرسش رود از هر چه گذشت
کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند
از درختان خزان دیده نباشم کاینها
ناز بر تازگی برگ و نوا نیز کنند
گر بود کوتهی از عمر، تو دانی و اجل
گفته ای کار به هنگام روا نیز کنند
نشوی رنجه ز رندان به صبوحی کاین قوم
نفس باد سحر غالیه سا نیز کنند
گفته باشی که ز ما خواهش دیدار خطاست
این خطایی ست که در روز جزا نیز کنند
حلق غالب نگر و دشنه سعدی که سرو
«خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند»
از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
چون ببینند بترسند و به یزدان گروند
رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند
عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود
مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند
اندر آن روز که پرسش رود از هر چه گذشت
کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند
از درختان خزان دیده نباشم کاینها
ناز بر تازگی برگ و نوا نیز کنند
گر بود کوتهی از عمر، تو دانی و اجل
گفته ای کار به هنگام روا نیز کنند
نشوی رنجه ز رندان به صبوحی کاین قوم
نفس باد سحر غالیه سا نیز کنند
گفته باشی که ز ما خواهش دیدار خطاست
این خطایی ست که در روز جزا نیز کنند
حلق غالب نگر و دشنه سعدی که سرو
«خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود
مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت
به جان شکوه تغافل طراز باید بود
چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد
چو دل ز پرده سرایان راز باید بود
چو بزم عشرتیان تازه رو توان جوشید
چو شمع خلوتیان جان گداز باید بود
کمر نهفته به تاراج خویش باید بست
شریک مصلحت سعی ناز باید بود
چو شوق بال گشاید توان به خود بالید
چو ناز جلوه گر آید نیاز باید بود
به صحن میکده سرمست می توان گردید
به کنج صومعه وقت نماز باید بود
به خون تپیده ذوق نگاه نتوان زیست
شهید آن مژه های دراز باید بود
نگه ز دیده بیدار جو که سائل را
به کدیه طالب درهای باز باید بود
چه بر ز راحت آزادگی خوری غالب؟
ترا که این همه با برگ و ساز باید بود
مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت
به جان شکوه تغافل طراز باید بود
چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد
چو دل ز پرده سرایان راز باید بود
چو بزم عشرتیان تازه رو توان جوشید
چو شمع خلوتیان جان گداز باید بود
کمر نهفته به تاراج خویش باید بست
شریک مصلحت سعی ناز باید بود
چو شوق بال گشاید توان به خود بالید
چو ناز جلوه گر آید نیاز باید بود
به صحن میکده سرمست می توان گردید
به کنج صومعه وقت نماز باید بود
به خون تپیده ذوق نگاه نتوان زیست
شهید آن مژه های دراز باید بود
نگه ز دیده بیدار جو که سائل را
به کدیه طالب درهای باز باید بود
چه بر ز راحت آزادگی خوری غالب؟
ترا که این همه با برگ و ساز باید بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دانست کز شهادتم امید حور بود
برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم
سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود
محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را
معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود
سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست
بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود
نازم به امتیاز که بگذشتن از گناه
با دیگران ز عفو و به ما از غرور بود
ای آن که از غرور به هیچم نمی خری
زان پایه بازگوی که پیش از ظهور بود
درد دلم به حشر ز شدت نهفته ماند
خون باد ناله ای که هم آهنگ صور بود
دل از تو بود و تو پی الزام ما ز ما
بردی نخست آنچه ز جنس شعور بود
قطع پیام کردی و دانستم آشتی ست
دلاله خوبروی و دلم ناصبور بود
دادی صلای جلوه و غالب کناره کرد
کو بخش آن گدا که ز غوغا نفور بود
برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم
سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود
محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را
معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود
سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست
بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود
نازم به امتیاز که بگذشتن از گناه
با دیگران ز عفو و به ما از غرور بود
ای آن که از غرور به هیچم نمی خری
زان پایه بازگوی که پیش از ظهور بود
درد دلم به حشر ز شدت نهفته ماند
خون باد ناله ای که هم آهنگ صور بود
دل از تو بود و تو پی الزام ما ز ما
بردی نخست آنچه ز جنس شعور بود
قطع پیام کردی و دانستم آشتی ست
دلاله خوبروی و دلم ناصبور بود
دادی صلای جلوه و غالب کناره کرد
کو بخش آن گدا که ز غوغا نفور بود