عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود
چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی به عتاب
نفسم پرده گشای اثر خوی تو بود
چرخ کج باخت به من در خم دام تو فگند
نعل واژون بلا حلقه گیسوی تو بود
دوست دارم گرهی را که به کارم زده اند
کاین همانست که پیوسته در ابروی تو بود
چه عجب صانع اگر نقش دهانت گم کرد
کو خود از حیرتیان رخ نیکوی تو بود
شب چه دانی ز تو در بزم به خوبان چه گذشت
خاصه بر صدرنشینی که به پهلوی تو بود
مردن و جان به تمنای شهادت دادن
هم ز اندیشه آزردن بازوی تو بود
خلد را از نفس شعله فشان می سوزم
تا ندانند حریفان که سر کوی تو بود
روش باد بهاری به گمانم افگند
کاین گل و غنچه پی قافله بوی تو بود
به کف باد مباد این همه رسوایی دل
کاخر از پردگیان شکن موی تو بود
هم از آن پیش که مشاطه بدرآموز شود
نقش هر شیوه در آیینه زانوی تو بود
لاله و گل دمد از طرف مزارش پس مرگ
تا چه ها در دل غالب هوس روی تو بود
چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی به عتاب
نفسم پرده گشای اثر خوی تو بود
چرخ کج باخت به من در خم دام تو فگند
نعل واژون بلا حلقه گیسوی تو بود
دوست دارم گرهی را که به کارم زده اند
کاین همانست که پیوسته در ابروی تو بود
چه عجب صانع اگر نقش دهانت گم کرد
کو خود از حیرتیان رخ نیکوی تو بود
شب چه دانی ز تو در بزم به خوبان چه گذشت
خاصه بر صدرنشینی که به پهلوی تو بود
مردن و جان به تمنای شهادت دادن
هم ز اندیشه آزردن بازوی تو بود
خلد را از نفس شعله فشان می سوزم
تا ندانند حریفان که سر کوی تو بود
روش باد بهاری به گمانم افگند
کاین گل و غنچه پی قافله بوی تو بود
به کف باد مباد این همه رسوایی دل
کاخر از پردگیان شکن موی تو بود
هم از آن پیش که مشاطه بدرآموز شود
نقش هر شیوه در آیینه زانوی تو بود
لاله و گل دمد از طرف مزارش پس مرگ
تا چه ها در دل غالب هوس روی تو بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عاشق چو گفتیش که برو زود می رود
نازم به خواجگی غضب آلود می رود
امشب به بزم دوست کسی نام ما نبرد
گویی سخن ز طالع مسعود می رود
از نامه ام مرنج که آخر شده ست کار
شمع خموشم و ز سرم دود می رود
شادم به بزم وعظ که رامش اگر چه نیست
باری حدیث چنگ و نی و عود می رود
فردوس جوی عمر به وسواس داده را
سرمایه نیز در هوس سود می رود
نخوت نگر که می خلد اندر دلش ز رشک
حرفی که در پرستش معبود می ود
ما هم به لاغ و لابه تسلی شویم کاش
نادان ز بزم دوست چه خشنود می رود
رشک وفا نگر که به دعویگه رضا
هر کس چگونه در پی مقصود می رود
فرزند زیر تیغ پدر می نهد گلو
گر خود پدر در آتش نمرود می رود
غالب خوش ست فرصت موهوم و فکر عیش
تاری که نیست در سر این پود می رود
نازم به خواجگی غضب آلود می رود
امشب به بزم دوست کسی نام ما نبرد
گویی سخن ز طالع مسعود می رود
از نامه ام مرنج که آخر شده ست کار
شمع خموشم و ز سرم دود می رود
شادم به بزم وعظ که رامش اگر چه نیست
باری حدیث چنگ و نی و عود می رود
فردوس جوی عمر به وسواس داده را
سرمایه نیز در هوس سود می رود
نخوت نگر که می خلد اندر دلش ز رشک
حرفی که در پرستش معبود می ود
ما هم به لاغ و لابه تسلی شویم کاش
نادان ز بزم دوست چه خشنود می رود
رشک وفا نگر که به دعویگه رضا
هر کس چگونه در پی مقصود می رود
فرزند زیر تیغ پدر می نهد گلو
گر خود پدر در آتش نمرود می رود
غالب خوش ست فرصت موهوم و فکر عیش
تاری که نیست در سر این پود می رود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چون گویم از تو بر دل شیدا چه می رود؟
بنگر بر آبگینه ز خارا چه می رود
خوابیده است تا که به کویت رسیده است
گر سر رود به راه تو از پا چه می رود؟
گویی، مباد در شکن طره خون شود
دل زان تست از گره ما چه می رود؟
پیداست بی نیازی عشق از فنای ما
گر زورقی شکست ز دریا چه می رود؟
آیینه خانه ای ست غبارم ز انتظار
او جانب چمن به تماشا چه می رود؟
گر جلوه رخ تو به ساغر ندیده ایم
چندین به ذوق باده دل از جا چه می رود؟
با ما که محو لذت بیداد گشته ایم
دیگر سخن ز مهر و مدارا چه می رود؟
یک ره اگر به وادی مجنون کند گذر
از ساربان ناقه لیلا چه می رود؟
ای شرم بازداشته از جلوه سازیت
از پشت پا بر آینه آیا چه می رود؟
هفت آسمان به گردش و ما در میانه ایم
غالب دگر مپرس که بر ما چه می رود
بنگر بر آبگینه ز خارا چه می رود
خوابیده است تا که به کویت رسیده است
گر سر رود به راه تو از پا چه می رود؟
گویی، مباد در شکن طره خون شود
دل زان تست از گره ما چه می رود؟
پیداست بی نیازی عشق از فنای ما
گر زورقی شکست ز دریا چه می رود؟
آیینه خانه ای ست غبارم ز انتظار
او جانب چمن به تماشا چه می رود؟
گر جلوه رخ تو به ساغر ندیده ایم
چندین به ذوق باده دل از جا چه می رود؟
با ما که محو لذت بیداد گشته ایم
دیگر سخن ز مهر و مدارا چه می رود؟
یک ره اگر به وادی مجنون کند گذر
از ساربان ناقه لیلا چه می رود؟
ای شرم بازداشته از جلوه سازیت
از پشت پا بر آینه آیا چه می رود؟
هفت آسمان به گردش و ما در میانه ایم
غالب دگر مپرس که بر ما چه می رود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
چون بپویی به زمین چرخ زمین تو شود
خوش بهشتی ست که کس راه نشین تو شود
لبم از نام تو آن مایه پرستی که اگر
بوسه بر غنچه زنم غنچه نگین تو شود
چون بسنجد که نه آنست بکاهد از شرم
ماه یکچند ببالد که جبین تو شود
صد قیامت بگدازند و به هم آمیزند
تا خمیر دل هنگامه گزین تو شود
تاب هنگامه درد آرم و گویم هیهات
چه کنم تا غم هجر تو یقین تو شود؟
به سخن پیچم و اندوه گسارش گردم
برم از غیر دلی را که حزین تو شود
جلوه جز در دل آگاه سرایت نکند
من در آتش فتم از هر که قرین تو شود
چشم و دل باخته ام داد هنر خواهد داد
آن که چون من همه دان و همه بین تو شود
کفر و دین چیست جز آرایش پندار وجود؟
پاک شو پاک، که هم کفر تو دین تو شود
دوزخ تافته ای هست نهادت غالب
آه از آن دم که دم بازپسین تو شود
خوش بهشتی ست که کس راه نشین تو شود
لبم از نام تو آن مایه پرستی که اگر
بوسه بر غنچه زنم غنچه نگین تو شود
چون بسنجد که نه آنست بکاهد از شرم
ماه یکچند ببالد که جبین تو شود
صد قیامت بگدازند و به هم آمیزند
تا خمیر دل هنگامه گزین تو شود
تاب هنگامه درد آرم و گویم هیهات
چه کنم تا غم هجر تو یقین تو شود؟
به سخن پیچم و اندوه گسارش گردم
برم از غیر دلی را که حزین تو شود
جلوه جز در دل آگاه سرایت نکند
من در آتش فتم از هر که قرین تو شود
چشم و دل باخته ام داد هنر خواهد داد
آن که چون من همه دان و همه بین تو شود
کفر و دین چیست جز آرایش پندار وجود؟
پاک شو پاک، که هم کفر تو دین تو شود
دوزخ تافته ای هست نهادت غالب
آه از آن دم که دم بازپسین تو شود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل نه تنها ز فراق تو فغان ساز دهد
رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز
زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
خاک خون باد که در معرض آثار وجود
زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
داغم از پرورش چرخ که در بزم امید
سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد
شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد
های پرکاری ساقی که به ارباب نظر
می به اندازه و پیمانه به انداز دهد
طره ات مشک به دامان نسیم افشاند
جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد
سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ
کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد
ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست
هان صلایی که مرا حوصله آز دهد
من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر
هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد
پرده داران به نی و ساز فشارش دادند
ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد
هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد
یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش
که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد
رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز
زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
خاک خون باد که در معرض آثار وجود
زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
داغم از پرورش چرخ که در بزم امید
سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد
شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد
های پرکاری ساقی که به ارباب نظر
می به اندازه و پیمانه به انداز دهد
طره ات مشک به دامان نسیم افشاند
جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد
سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ
کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد
ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست
هان صلایی که مرا حوصله آز دهد
من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر
هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد
پرده داران به نی و ساز فشارش دادند
ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد
هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد
یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش
که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
داغم از پرده دل رو به قفا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نه از شرمست کز چشم وی آسان بر نمی آید
نگاهش با درازی های مژگان بر نمی آید
ازین شرمندگی کز بند سامان بر نمی آید
سرشوریده ما از گریبان بر نمی آید
گر از سروایی ناز تو پروا نیست عاشق را
چرا دل خون نمی گردد چرا جان بر نمی آید
به بزم سوختن دود از چراغان برنمی خیزد
به باغ خون شدن بو از گلستان بر نمی آید
سرت گردم بزن تیغ و دری بر روی دل بگشا
دلم تنگست کار از زخم پیکان بر نمی آید
شکفتن عرض بی تابی ست هان ای غنچه می دانم
دلت با ناله مرغ سحرخوان بر نمی آید
همان خون کردن و از دیده بیرون ریختن دارد
دلی کز عهده غمهای پنهان برنمی آید
مگر آتش نفس دیوانه ای مرد از اسیرانت
که دود از روزن دیوار زندان بر نمی آید
چه گیرایی ست کاین تار ز مو باریکتر دارد
کسی از دام این نازک میانان برنمی آید
مجو آسودگی گر مرد راهی کاندرین وادی
چو خار از پا برآمد پا ز دامان بر نمی آید
برم پیش که یارب شکوه اندوه دلتنگی؟
نفس چندان که می نالم پریشان بر نمی آید
به دوش خلق نعشم عبرت صاحبدلان باشد
به پای خود کسی از کوی جانان برنمی آید
برآر از بزم بحث ای جذبه توحید غالب را
که ترک ساده ما با فقیهان بر نمی آید
نگاهش با درازی های مژگان بر نمی آید
ازین شرمندگی کز بند سامان بر نمی آید
سرشوریده ما از گریبان بر نمی آید
گر از سروایی ناز تو پروا نیست عاشق را
چرا دل خون نمی گردد چرا جان بر نمی آید
به بزم سوختن دود از چراغان برنمی خیزد
به باغ خون شدن بو از گلستان بر نمی آید
سرت گردم بزن تیغ و دری بر روی دل بگشا
دلم تنگست کار از زخم پیکان بر نمی آید
شکفتن عرض بی تابی ست هان ای غنچه می دانم
دلت با ناله مرغ سحرخوان بر نمی آید
همان خون کردن و از دیده بیرون ریختن دارد
دلی کز عهده غمهای پنهان برنمی آید
مگر آتش نفس دیوانه ای مرد از اسیرانت
که دود از روزن دیوار زندان بر نمی آید
چه گیرایی ست کاین تار ز مو باریکتر دارد
کسی از دام این نازک میانان برنمی آید
مجو آسودگی گر مرد راهی کاندرین وادی
چو خار از پا برآمد پا ز دامان بر نمی آید
برم پیش که یارب شکوه اندوه دلتنگی؟
نفس چندان که می نالم پریشان بر نمی آید
به دوش خلق نعشم عبرت صاحبدلان باشد
به پای خود کسی از کوی جانان برنمی آید
برآر از بزم بحث ای جذبه توحید غالب را
که ترک ساده ما با فقیهان بر نمی آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چه عیش از وعده چون باور ز عنوانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ای دل از گلبن امید نشانی به من آر
نیست گر تازه گلی برگ خزانی به من آر
تا دگر زخم به ناسور توانگر گردد
هدیه ای از کف الماس فشانی به من آر
همدم روز گدایی سبک از جا برخیز
جان گرو، جامه گرو رطل گرانی به من آر
دلم ای شوق ز آشوب غمی نگشاید
فتنه ای چند ز هنگامه ستانی به من آر
گیرم ای بخت هدف نیستم آخر گاهی
غلط انداز خدنگی ز کمانی به من آر
ای نیاورده به کف نامه شوقی ز کفی
بی زبان مژده وصلی ز زبانی به من آر
ای در اندوه تو جان داده جهانی از رشک
مکش از رشکم و اندوه جهانی به من آر
ای ز تار دم شمشیر توام بستر خواب
شمع بالین ز درخشنده سنانی به من آر
یارب این مایه وجود از عدم آورده تست
بوسه ای چند هم از گنج دهانی به من آر
سخن ساده دلم را نفریبد غالب
نکته ای چند ز پیچیده بیانی به من آر
نیست گر تازه گلی برگ خزانی به من آر
تا دگر زخم به ناسور توانگر گردد
هدیه ای از کف الماس فشانی به من آر
همدم روز گدایی سبک از جا برخیز
جان گرو، جامه گرو رطل گرانی به من آر
دلم ای شوق ز آشوب غمی نگشاید
فتنه ای چند ز هنگامه ستانی به من آر
گیرم ای بخت هدف نیستم آخر گاهی
غلط انداز خدنگی ز کمانی به من آر
ای نیاورده به کف نامه شوقی ز کفی
بی زبان مژده وصلی ز زبانی به من آر
ای در اندوه تو جان داده جهانی از رشک
مکش از رشکم و اندوه جهانی به من آر
ای ز تار دم شمشیر توام بستر خواب
شمع بالین ز درخشنده سنانی به من آر
یارب این مایه وجود از عدم آورده تست
بوسه ای چند هم از گنج دهانی به من آر
سخن ساده دلم را نفریبد غالب
نکته ای چند ز پیچیده بیانی به من آر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بی دوست ز بس خاک فشاندیم به سر بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر
به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی
روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را
بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد
دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
درین بیهوده میری آنچه با من در میان داری
بگو لختی و از من زحمت انده گساران بر
ندارد شیر و خرما ذوق صهبا رحم می آید
نشاط عید از ما هدیه سوی روزه داران بر
بیا رضوان مگر ته جرعه ای بخشندت از ساغر
گل از گلبن بیفشان و به بزم شادخواران بر
پشیمان می شوی از ناز بگذر زین گرانجانان
دل از دلدادگان جوی و قرار بی قراران بر
نمک کم نیست هان همت بیا و داد شوخی ده
غرور ننگ زنهار از نهاد دلفگاران بر
مپرس ای قاصد اهل وطن از من که من چونم
سپارش نامه از اغیار گر یابی به یاران بر
شکست ما بود آرایش خویشان ما غالب
زنند از شیشه ما گل به فرق کوهساران بر
به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی
روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را
بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد
دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
درین بیهوده میری آنچه با من در میان داری
بگو لختی و از من زحمت انده گساران بر
ندارد شیر و خرما ذوق صهبا رحم می آید
نشاط عید از ما هدیه سوی روزه داران بر
بیا رضوان مگر ته جرعه ای بخشندت از ساغر
گل از گلبن بیفشان و به بزم شادخواران بر
پشیمان می شوی از ناز بگذر زین گرانجانان
دل از دلدادگان جوی و قرار بی قراران بر
نمک کم نیست هان همت بیا و داد شوخی ده
غرور ننگ زنهار از نهاد دلفگاران بر
مپرس ای قاصد اهل وطن از من که من چونم
سپارش نامه از اغیار گر یابی به یاران بر
شکست ما بود آرایش خویشان ما غالب
زنند از شیشه ما گل به فرق کوهساران بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
بیا و جوش تمنای دیدنم بنگر
چو اشک از سر مژگان چکیدنم بنگر
ز من به جرم تپیدن کناره می کردی
بیا به خاک من و آرمیدنم بنگر
گذشته کار من از رشک غیر شرمت باد
به بزم وصل تو خود را ندیدنم بنگر
شنیده ام که نبینی و ناامید نیم
ندیدن تو شنیدم شنیدنم بنگر
دمید دانه و بالید و آشیانگه شد
در انتظار هما دام چیدنم بنگر
نیازمندی حسرت کشان نمی دانی
نگاه من شو و دزدیده دیدنم بنگر
اگر هوای تماشای گلستان داری
بیا و عالم در خون تپیدنم بنگر
جفای شانه که تاری گسسته زان سر زلف
ز پشت دست به دندان گزیدنم بنگر
بهار من شو و گل گل شگفتنم دریاب
به خلوتم بر و ساغر کشیدنم بنگر
به داد من نرسیدی ز درد جان دادم
به داد طرز تغافل رسیدنم بنگر
تواضعی نکنم، بی تواضعی غالب
به سایه خم تیغش خمیدنم بنگر
چو اشک از سر مژگان چکیدنم بنگر
ز من به جرم تپیدن کناره می کردی
بیا به خاک من و آرمیدنم بنگر
گذشته کار من از رشک غیر شرمت باد
به بزم وصل تو خود را ندیدنم بنگر
شنیده ام که نبینی و ناامید نیم
ندیدن تو شنیدم شنیدنم بنگر
دمید دانه و بالید و آشیانگه شد
در انتظار هما دام چیدنم بنگر
نیازمندی حسرت کشان نمی دانی
نگاه من شو و دزدیده دیدنم بنگر
اگر هوای تماشای گلستان داری
بیا و عالم در خون تپیدنم بنگر
جفای شانه که تاری گسسته زان سر زلف
ز پشت دست به دندان گزیدنم بنگر
بهار من شو و گل گل شگفتنم دریاب
به خلوتم بر و ساغر کشیدنم بنگر
به داد من نرسیدی ز درد جان دادم
به داد طرز تغافل رسیدنم بنگر
تواضعی نکنم، بی تواضعی غالب
به سایه خم تیغش خمیدنم بنگر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
خون قطره قطره می چکد از چشم تر هنوز
نگسسته ایم بخیه زخم جگر هنوز
با آن که خاک شد به سر راه انتظار
پر می زند نفس به هوای اثر هنوز
تا خود پس از رسیدن قاصد چه رو دهد؟
خوش می کنم دلی به امید خبر هنوز
بختم ز بزم عیش به غربت فگند و من
مستم چنان که پا نشناسم ز سر هنوز
دیدار جوست دیده و دارد خجل مرا
از جوش دل نبستن راه نظر هنوز
شد روز رستخیز و به یاد شب وصال
محوم همان به لذت بیم سحر هنوز
ای سنگ بر تو دعوی طاقت مسلم ست
خود را ندیده ای به کف شیشه گر هنوز
پرویزن ست تارکم از زخم خار پا
از سر برون نرفته هوای سفر هنوز
بلبل سزد ز غیرت پروانه سوختن
رنگین به شعله نیست ترا بال و پر هنوز
غالب نگشته خاک به راهت تو و خدا
گردی ست پرفشان به سر رهگذر هنوز
نگسسته ایم بخیه زخم جگر هنوز
با آن که خاک شد به سر راه انتظار
پر می زند نفس به هوای اثر هنوز
تا خود پس از رسیدن قاصد چه رو دهد؟
خوش می کنم دلی به امید خبر هنوز
بختم ز بزم عیش به غربت فگند و من
مستم چنان که پا نشناسم ز سر هنوز
دیدار جوست دیده و دارد خجل مرا
از جوش دل نبستن راه نظر هنوز
شد روز رستخیز و به یاد شب وصال
محوم همان به لذت بیم سحر هنوز
ای سنگ بر تو دعوی طاقت مسلم ست
خود را ندیده ای به کف شیشه گر هنوز
پرویزن ست تارکم از زخم خار پا
از سر برون نرفته هوای سفر هنوز
بلبل سزد ز غیرت پروانه سوختن
رنگین به شعله نیست ترا بال و پر هنوز
غالب نگشته خاک به راهت تو و خدا
گردی ست پرفشان به سر رهگذر هنوز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
یقین عشق کن و از سر گمان برخیز
به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز
گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن
ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز
به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای
به دور باش تقاضای الامان برخیز
چرا به سنگ و گیا پیچی ای زبانه طور
ز راه دیده به دل در رو و ز جان برخیز
تو دودی ای گله کام و زبان نه در خور تست
به دل فرو شو و از مغز استخوان برخیز
گر از کشاکش جا رفته ای خودی باقی ست
به ذوق آن که نباشی ازین میان برخیز
فناست آن که بدان کین ز روزگار کشی
غبار گرد و ازین تیره خاکدان برخیز
رقیب یافته تقریب رخ به پا سودن
ترا که گفت که از بزم سرگران برخیز؟
عیادت ست نه پرخاش تندخویی چیست؟
بیا و غمزده بنشین و لب گزان برخیز
سبوچه ای دهمت هر سحر ز می غالب
خدای را ز سر کوچه مغان برخیز
به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز
گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن
ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز
به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای
به دور باش تقاضای الامان برخیز
چرا به سنگ و گیا پیچی ای زبانه طور
ز راه دیده به دل در رو و ز جان برخیز
تو دودی ای گله کام و زبان نه در خور تست
به دل فرو شو و از مغز استخوان برخیز
گر از کشاکش جا رفته ای خودی باقی ست
به ذوق آن که نباشی ازین میان برخیز
فناست آن که بدان کین ز روزگار کشی
غبار گرد و ازین تیره خاکدان برخیز
رقیب یافته تقریب رخ به پا سودن
ترا که گفت که از بزم سرگران برخیز؟
عیادت ست نه پرخاش تندخویی چیست؟
بیا و غمزده بنشین و لب گزان برخیز
سبوچه ای دهمت هر سحر ز می غالب
خدای را ز سر کوچه مغان برخیز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
ز لکنت می تپد نبض رگ لعل گهربارش
شهید انتظار جلوه خویش ست گفتارش
ادای لاابالی شیوه مستی در نظر دارم
سر پرشورم از آشفتگی ماند به دستارش
ندانم رازدار کیست دل؟ کز ناشکیبایی
کشم تا یک نفس لرزد به خود صد ره ز هنجارش
بدین سوزم رواجی نیست هی فرهاد را نازم
که از تاب شرار تیشه ای گر مست بازارش
چو بینم زلف خم در خم به عارض هشته ای گویم
که اینک حلقه در گوش کمند عنبرین تارش
ز هم پاشیدن گل افگند در تاب بلبل را
اگر خود پاره های دل فرو ریزد ز منقارش
بتی دارم که گویی گر به روی سبزه بخرامد
زمین چون طوطی بسمل تپد از ذوق رفتارش
بدا گر دوست زندان مرا تاریک بگذارد
بدین حسنی که درگیرد چراغ از تاب رخسارش
بنای خانه ام ذوق خرابی داشت پنداری
کز آمد آمد سیلاب در رقص ست دیوارش
غمم افگند در دشتی که خورشید درخشان را
گدازد زهره وقت جذب شبنم از سر خارش
وکالت کرد خواهم روز محشر کشتگانش را
نباشد تا در آن هنگامه جز با من سر و کارش
نه از مهرست کز غالب به مردن نیستی راضی
سرت گردم تو می دانی که مردن نیست دشوارش
شهید انتظار جلوه خویش ست گفتارش
ادای لاابالی شیوه مستی در نظر دارم
سر پرشورم از آشفتگی ماند به دستارش
ندانم رازدار کیست دل؟ کز ناشکیبایی
کشم تا یک نفس لرزد به خود صد ره ز هنجارش
بدین سوزم رواجی نیست هی فرهاد را نازم
که از تاب شرار تیشه ای گر مست بازارش
چو بینم زلف خم در خم به عارض هشته ای گویم
که اینک حلقه در گوش کمند عنبرین تارش
ز هم پاشیدن گل افگند در تاب بلبل را
اگر خود پاره های دل فرو ریزد ز منقارش
بتی دارم که گویی گر به روی سبزه بخرامد
زمین چون طوطی بسمل تپد از ذوق رفتارش
بدا گر دوست زندان مرا تاریک بگذارد
بدین حسنی که درگیرد چراغ از تاب رخسارش
بنای خانه ام ذوق خرابی داشت پنداری
کز آمد آمد سیلاب در رقص ست دیوارش
غمم افگند در دشتی که خورشید درخشان را
گدازد زهره وقت جذب شبنم از سر خارش
وکالت کرد خواهم روز محشر کشتگانش را
نباشد تا در آن هنگامه جز با من سر و کارش
نه از مهرست کز غالب به مردن نیستی راضی
سرت گردم تو می دانی که مردن نیست دشوارش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
نیست معبودش حریف تاب ناز آوردنش
پیش آتش دیده ام روی نیاز آوردنش
موعظت را سنگسار قلقل مینا کند
از ره گوشم به دل یک ره فراز آوردنش
تا خود از بهر نثار کیست؟ من میرم ز رشک
خضر و چندین کوشش و عمر دراز آوردنش
رحمت حق باد بر همدم که داند مست مست
بر سر نعشم به تقریب نماز آوردنش
شوق گستاخست و من در لرزه کاخر سهل نیست
صبحدم در دل به چشم نیم باز آوردنش
وای ما گر غیر اندر خاطرش جا کرده است
رفتن و پیرایه و پیرایه ساز آوردنش
امتحان طاقت خویش ست از بیداد نیست
خلق را در ناله های جانگداز آوردنش
چون نمیرد قاصد اندر ره؟ که رشکم برنتافت
از زبانت نکته های دلنواز آوردنش
مفت یاران وطن کز سادگیهای منست
در غریبی مردن و از جور بازآوردنش
بی زبانیهای غالب را چه آسان دیده ای
ای تو ناسنجیده تاب ضبط راز آوردنش
پیش آتش دیده ام روی نیاز آوردنش
موعظت را سنگسار قلقل مینا کند
از ره گوشم به دل یک ره فراز آوردنش
تا خود از بهر نثار کیست؟ من میرم ز رشک
خضر و چندین کوشش و عمر دراز آوردنش
رحمت حق باد بر همدم که داند مست مست
بر سر نعشم به تقریب نماز آوردنش
شوق گستاخست و من در لرزه کاخر سهل نیست
صبحدم در دل به چشم نیم باز آوردنش
وای ما گر غیر اندر خاطرش جا کرده است
رفتن و پیرایه و پیرایه ساز آوردنش
امتحان طاقت خویش ست از بیداد نیست
خلق را در ناله های جانگداز آوردنش
چون نمیرد قاصد اندر ره؟ که رشکم برنتافت
از زبانت نکته های دلنواز آوردنش
مفت یاران وطن کز سادگیهای منست
در غریبی مردن و از جور بازآوردنش
بی زبانیهای غالب را چه آسان دیده ای
ای تو ناسنجیده تاب ضبط راز آوردنش