عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
دل در غمش بسوز که جان می دهد عوض
ور جان دهی غمی به از آن می دهد عوض
فارغ مشو ز دوست به می در ریاض خلد
از ما گرفت آنچه همان می دهد عوض
داغم از آن حریف که چون خانمان بسوخت
چشمی به سوی در نگران می دهد عوض
سرمایه خرد به جنون ده که این کریم
یک سود را هزار یان می دهد عوض
نبود سخن سرایی ما رایگان که دوست
دل می برد ز ما و زبان می دهد عوض
از هر چه نقش وهم و گمان است در گذر
کو خود برون ز وهم و گمان می دهد عوض
آن را که نیستی نظر از ماه و مشتری
چشم سهیل و زهره فشان می دهد عوض
نازم به دست سبحه شماری که عاقبت
شوقش کف پیاله ستان می دهد عوض
آه از غمش که چون ز دل آرام می برد
ناسازیی ز همنفسان می دهد عوض
پاداش هر وفا به جفای دگر کند
غالب ببین که دوست چه سان می دهد عوض
ور جان دهی غمی به از آن می دهد عوض
فارغ مشو ز دوست به می در ریاض خلد
از ما گرفت آنچه همان می دهد عوض
داغم از آن حریف که چون خانمان بسوخت
چشمی به سوی در نگران می دهد عوض
سرمایه خرد به جنون ده که این کریم
یک سود را هزار یان می دهد عوض
نبود سخن سرایی ما رایگان که دوست
دل می برد ز ما و زبان می دهد عوض
از هر چه نقش وهم و گمان است در گذر
کو خود برون ز وهم و گمان می دهد عوض
آن را که نیستی نظر از ماه و مشتری
چشم سهیل و زهره فشان می دهد عوض
نازم به دست سبحه شماری که عاقبت
شوقش کف پیاله ستان می دهد عوض
آه از غمش که چون ز دل آرام می برد
ناسازیی ز همنفسان می دهد عوض
پاداش هر وفا به جفای دگر کند
غالب ببین که دوست چه سان می دهد عوض
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
گویی که هان وفا که وفا بوده است شرط
آری همین ز جانب ما بوده است شرط
هی هی نه یادداشت نخستینه شرط بود
گفتی ز یاد رفت چه ها بوده است شرط
بس نیست این که می گذرد در خیال ما
گفتی به عشق آه رسا بوده است شرط
لب بر لبت نهادن و جان دادن آرزوست
در عرض شوق حسن ادا بوده است شرط
میرم ز رشک گر همه بویت به من رسد
کامیزش شمال و صبا بوده است شرط
گو در میان نیامده باشد ولی به دهر
اندازه ای ز بهر جفا بوده است شرط
گرم ست دم به ناله سرشکی فرو ببار
پاکی پی بساط دعا بوده است شرط
همدم نمک به زخم دلم مشت مشت ریز
آخر نه پرسشی به سزا بوده است شرط؟
تا نگذرم ز کعبه چه بینم که خود ز دیر
رفتن به کعبه رو به قفا بوده است شرط
غالب به عالمی که تو ای خون دل بنوش
از بهر باده برگ و نوا بوده است شرط
آری همین ز جانب ما بوده است شرط
هی هی نه یادداشت نخستینه شرط بود
گفتی ز یاد رفت چه ها بوده است شرط
بس نیست این که می گذرد در خیال ما
گفتی به عشق آه رسا بوده است شرط
لب بر لبت نهادن و جان دادن آرزوست
در عرض شوق حسن ادا بوده است شرط
میرم ز رشک گر همه بویت به من رسد
کامیزش شمال و صبا بوده است شرط
گو در میان نیامده باشد ولی به دهر
اندازه ای ز بهر جفا بوده است شرط
گرم ست دم به ناله سرشکی فرو ببار
پاکی پی بساط دعا بوده است شرط
همدم نمک به زخم دلم مشت مشت ریز
آخر نه پرسشی به سزا بوده است شرط؟
تا نگذرم ز کعبه چه بینم که خود ز دیر
رفتن به کعبه رو به قفا بوده است شرط
غالب به عالمی که تو ای خون دل بنوش
از بهر باده برگ و نوا بوده است شرط
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
کان خود از طرز بیان تو غلط بود غلط
آن که گفت از من دلخسته به پیش تو رقیب
که غلط بود به جان تو غلط بود غلط
غنچه را نیک نظر کردم ادایی دارد
وین که ماند به دهان تو غلط بود غلط
دل نهادن به پیام تو خطا بود خطا
کام جستن ز لبان تو غلط بود غلط
این مسلم که لب هیچ مگویی داری
خاطر هیچمدان تو غلط بود غلط
هر جفای تو به پاداش وفایی ست هنوز
دعوی ما به گمان تو غلط بود غلط
آخر ای بوقلمون جلوه کجایی کاینجا
هر چه دادند نشان تو غلط بود غلط
شوق می تافت سر رشته وهمی ور نه
هستی ما و میان تو غلط بود غلط
آن تو باشی که نظیر تو عدم بود عدم
سایه در سرو روان تو غلط بود غلط
می پسندی که بدین زمزمه میرد غالب
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
کان خود از طرز بیان تو غلط بود غلط
آن که گفت از من دلخسته به پیش تو رقیب
که غلط بود به جان تو غلط بود غلط
غنچه را نیک نظر کردم ادایی دارد
وین که ماند به دهان تو غلط بود غلط
دل نهادن به پیام تو خطا بود خطا
کام جستن ز لبان تو غلط بود غلط
این مسلم که لب هیچ مگویی داری
خاطر هیچمدان تو غلط بود غلط
هر جفای تو به پاداش وفایی ست هنوز
دعوی ما به گمان تو غلط بود غلط
آخر ای بوقلمون جلوه کجایی کاینجا
هر چه دادند نشان تو غلط بود غلط
شوق می تافت سر رشته وهمی ور نه
هستی ما و میان تو غلط بود غلط
آن تو باشی که نظیر تو عدم بود عدم
سایه در سرو روان تو غلط بود غلط
می پسندی که بدین زمزمه میرد غالب
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع
شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع
جان به ناموس دهی چند فراهم شده اند
ور نه خود با تو چه بوده ست رگ گردن شمع؟
مجمعی از دل و جانست به گرد در دوست
توده ای از پر و بال ست به پیرامن شمع
روزم از تیرگی آن وسوسه ریزد به نظر
که شب تار به هنگام فرو مردن شمع
بی تو از خویش چه گویم که به بزم طربم
پرده گوش گل افگار شد از شیون شمع
نازم آن حسن که در جلوه ز شهرت باشد
خاطرآشوب گل و قاعده برهمزن شمع
برنتابد ز بتان جلوه گرفتار کسی
صبح را کرده هواداری گل دشمن شمع
می گدازم نفسی بی شرر و شعله و دود
داغ آن سوز نهانم که نباشد فن شمع
وقت آرایش ایوان بهارست که باز
کوه از جوش گل و لاله بود معدن شمع
غالب از هستی خویش ست عذابی که مراست
هم ز خود خار غم آویخته در دامن شمع
شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع
جان به ناموس دهی چند فراهم شده اند
ور نه خود با تو چه بوده ست رگ گردن شمع؟
مجمعی از دل و جانست به گرد در دوست
توده ای از پر و بال ست به پیرامن شمع
روزم از تیرگی آن وسوسه ریزد به نظر
که شب تار به هنگام فرو مردن شمع
بی تو از خویش چه گویم که به بزم طربم
پرده گوش گل افگار شد از شیون شمع
نازم آن حسن که در جلوه ز شهرت باشد
خاطرآشوب گل و قاعده برهمزن شمع
برنتابد ز بتان جلوه گرفتار کسی
صبح را کرده هواداری گل دشمن شمع
می گدازم نفسی بی شرر و شعله و دود
داغ آن سوز نهانم که نباشد فن شمع
وقت آرایش ایوان بهارست که باز
کوه از جوش گل و لاله بود معدن شمع
غالب از هستی خویش ست عذابی که مراست
هم ز خود خار غم آویخته در دامن شمع
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
به خون تپم به سر رهگذر دروغ دروغ
نشان دهم به رهت صد خطر دروغ دروغ
مرو به گفت بدآموز و بیمناک مباش
من و ز ناله تلاش اثر دروغ دروغ
فریب وعده بوس و کنار یعنی چه؟
دهن دروغ دروغ و کمر دروغ دروغ
طراوت شکن جیب و آستینت کو
ز نامه دم مزن ای نامه بر دروغ دروغ
من و به ذوق قدم ترک سر درست درست
تو و ز مهر به خاکم گذر دروغ دروغ
تو و ز بیکسییم این همه شگفت شگفت
من و به بندگیت این قدر دروغ دروغ
اگر به مهر نخواندی به ناز خواهی کشت
نه هر چه وعده کنی سر به سر دروغ دروغ
دگر کرشمه در ایجاد شیوه نگهی ست
تو و ز عربده قطع نظر دروغ دروغ
درین ستیزه ظهوری گواه غالب بس
«من و ز کوی تو عزم سفر دروغ دروغ »
نشان دهم به رهت صد خطر دروغ دروغ
مرو به گفت بدآموز و بیمناک مباش
من و ز ناله تلاش اثر دروغ دروغ
فریب وعده بوس و کنار یعنی چه؟
دهن دروغ دروغ و کمر دروغ دروغ
طراوت شکن جیب و آستینت کو
ز نامه دم مزن ای نامه بر دروغ دروغ
من و به ذوق قدم ترک سر درست درست
تو و ز مهر به خاکم گذر دروغ دروغ
تو و ز بیکسییم این همه شگفت شگفت
من و به بندگیت این قدر دروغ دروغ
اگر به مهر نخواندی به ناز خواهی کشت
نه هر چه وعده کنی سر به سر دروغ دروغ
دگر کرشمه در ایجاد شیوه نگهی ست
تو و ز عربده قطع نظر دروغ دروغ
درین ستیزه ظهوری گواه غالب بس
«من و ز کوی تو عزم سفر دروغ دروغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
آن ساده روستایی شهر محبتم
کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش
بر خوان وصل و نعمت الوان خورم دریغ
خواهم ز بهر لذت آزار زندگی
بر دل بلا فشانم و بر جان خورم دریغ
رفتار گرم و تیشه تیزم سپرده اند
از خویشتن به کوه و بیابان خورم دریغ
از خود برون نرفته و در هم فتاده تنگ
در راه حق به گبر و مسلمان خورم دریغ
زین دود و زین شراره که در سینه من ست
سازم سپهر گر نه به سامان خورم دریغ
دل زان تست هدیه تن کن کنار و بوس
چند از تو بر نوازش پنهان خورم دریغ
کاری ندید آن که توان در من آفرید
در شوره زار خویش به باران خورم دریغ
غالب شنیده ام ز نظیری که گفته است
«نالم ز چرخ گر نه به افغان خورم دریغ »
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
آن ساده روستایی شهر محبتم
کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش
بر خوان وصل و نعمت الوان خورم دریغ
خواهم ز بهر لذت آزار زندگی
بر دل بلا فشانم و بر جان خورم دریغ
رفتار گرم و تیشه تیزم سپرده اند
از خویشتن به کوه و بیابان خورم دریغ
از خود برون نرفته و در هم فتاده تنگ
در راه حق به گبر و مسلمان خورم دریغ
زین دود و زین شراره که در سینه من ست
سازم سپهر گر نه به سامان خورم دریغ
دل زان تست هدیه تن کن کنار و بوس
چند از تو بر نوازش پنهان خورم دریغ
کاری ندید آن که توان در من آفرید
در شوره زار خویش به باران خورم دریغ
غالب شنیده ام ز نظیری که گفته است
«نالم ز چرخ گر نه به افغان خورم دریغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ای کرده غرقم بی خبر شو زین نشانها یک طرف
رختم به ساحل یک طرف شستم به دریا یک طرف
از عشق و حسن ما و تو با همدگر در گفتگو
خسرو به مجنون یک طرف شیرین به لیلا یک طرف
تا دل به دنیا داده ام در کشمکش افتاده ام
اندوه فرصت یک طرف ذوق تماشا یک طرف
ای بسته در بزم اثر بر غارت هوشم کمر
مطرب به الحان یک طرف ساقی به صهبا یک طرف
خارافگنان در راه من ترسان ز برق آه من
طفلان نادان یک طرف پیران دانا یک طرف
وامانده در راه وفا از بیخودی ها جابجا
نقدم به منزل یک طرف رختم به صحرا یک طرف
با دیده و دل از دو سو ماندم به بند غم فرو
اندوه پنهان یک طرف آشوب پیدا یک طرف
هم مهر دارد هم حیا بر نعشم آریدش چرا؟
خویشان به شیون یک طرف خصمان به غوغا یک طرف
ای آینه پیش نظر مستانه بر خود جلوه گر
رحمی به جان خویش کن غمخواری ما یک طرف
غالب چه تسکینم دهی در هجر آن سرو سهی
رشک رقیبم می کشد فرط تمنا یک طرف
رختم به ساحل یک طرف شستم به دریا یک طرف
از عشق و حسن ما و تو با همدگر در گفتگو
خسرو به مجنون یک طرف شیرین به لیلا یک طرف
تا دل به دنیا داده ام در کشمکش افتاده ام
اندوه فرصت یک طرف ذوق تماشا یک طرف
ای بسته در بزم اثر بر غارت هوشم کمر
مطرب به الحان یک طرف ساقی به صهبا یک طرف
خارافگنان در راه من ترسان ز برق آه من
طفلان نادان یک طرف پیران دانا یک طرف
وامانده در راه وفا از بیخودی ها جابجا
نقدم به منزل یک طرف رختم به صحرا یک طرف
با دیده و دل از دو سو ماندم به بند غم فرو
اندوه پنهان یک طرف آشوب پیدا یک طرف
هم مهر دارد هم حیا بر نعشم آریدش چرا؟
خویشان به شیون یک طرف خصمان به غوغا یک طرف
ای آینه پیش نظر مستانه بر خود جلوه گر
رحمی به جان خویش کن غمخواری ما یک طرف
غالب چه تسکینم دهی در هجر آن سرو سهی
رشک رقیبم می کشد فرط تمنا یک طرف
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گل و شمعم به مزار شهدا گشت تلف
نشدی راضی و عمرم به دعا گشت تلف
سعی در مرگ رقیبان گرانجان کردی
می شناسم که چه از ناز و ادا گشت تلف
با غمت مرگ پدر سنجم و گویم هیهات
ناله ای چند که در کار قضا گشت تلف
آمدی دیر به پرسش چه نثارت آرم
من و عمری که به اندوه وفا گشت تلف
رنگ و بود ترا برگ و نوا بود مرا
رنگ و بو گشت کهن برگ و نوا گشت تلف
گل و مل باید و داغم که درین رنج دراز
هر چه بود از زر و سیمم به دوا گشت تلف
بال و پر شاید و میرم که درین بند گران
تاب و طاقت به خم دام بلا گشت تلف
لطف یک روزه تلافی نکند عمری را
که به درویزه اقبال جفا گشت تلف
گیرم امروز دهی کام دل آن حسن کجا
اجر ناکامی سی ساله ما گشت تلف
کاش پای فلک از سیر بماندی غالب
روزگاری که تلف گشت چرا گشت تلف؟
نشدی راضی و عمرم به دعا گشت تلف
سعی در مرگ رقیبان گرانجان کردی
می شناسم که چه از ناز و ادا گشت تلف
با غمت مرگ پدر سنجم و گویم هیهات
ناله ای چند که در کار قضا گشت تلف
آمدی دیر به پرسش چه نثارت آرم
من و عمری که به اندوه وفا گشت تلف
رنگ و بود ترا برگ و نوا بود مرا
رنگ و بو گشت کهن برگ و نوا گشت تلف
گل و مل باید و داغم که درین رنج دراز
هر چه بود از زر و سیمم به دوا گشت تلف
بال و پر شاید و میرم که درین بند گران
تاب و طاقت به خم دام بلا گشت تلف
لطف یک روزه تلافی نکند عمری را
که به درویزه اقبال جفا گشت تلف
گیرم امروز دهی کام دل آن حسن کجا
اجر ناکامی سی ساله ما گشت تلف
کاش پای فلک از سیر بماندی غالب
روزگاری که تلف گشت چرا گشت تلف؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به گونه می نپذیرد ز همدگر تفریق
تجلی تو به دل همچو می به جام عقیق
به راه شوق بر آن آب خون همی گریم
که قطره قطره چو ابرم چکیده از ابریق
به جز دمی نکند خسته ام چو سنگ در آب
هجوم ریزش غمهای سخت و قلب رقیق
به هیچ پایه نگشت اضطرار ما زایل
بود ستاره عاشق در اوج دست غریق
بهانه جوست کرم زانکه در گزارش کار
نبوده حسن عمل بی علاقه توفیق
مرا که ذره لقب داده ای همی رقصم
که نسبتی به زبان تو کرده ام تحقیق
حدیث تشنگی لب به پیر ره گفتم
ز پاره جگرم در دهن نهاد عقیق
به راه کعبه هلاکم نمی کنی باور
تو ای که بیهده باز آمدی ز بیت عتیق
ندیده ای به بیابان به زیر خاربنی
شکسته مشربه آب و پاره ای ز سویق
ترا به پهلوی میخانه جا دهم غالب
به شرط آن که قناعت کنی به بوی رحیق
تجلی تو به دل همچو می به جام عقیق
به راه شوق بر آن آب خون همی گریم
که قطره قطره چو ابرم چکیده از ابریق
به جز دمی نکند خسته ام چو سنگ در آب
هجوم ریزش غمهای سخت و قلب رقیق
به هیچ پایه نگشت اضطرار ما زایل
بود ستاره عاشق در اوج دست غریق
بهانه جوست کرم زانکه در گزارش کار
نبوده حسن عمل بی علاقه توفیق
مرا که ذره لقب داده ای همی رقصم
که نسبتی به زبان تو کرده ام تحقیق
حدیث تشنگی لب به پیر ره گفتم
ز پاره جگرم در دهن نهاد عقیق
به راه کعبه هلاکم نمی کنی باور
تو ای که بیهده باز آمدی ز بیت عتیق
ندیده ای به بیابان به زیر خاربنی
شکسته مشربه آب و پاره ای ز سویق
ترا به پهلوی میخانه جا دهم غالب
به شرط آن که قناعت کنی به بوی رحیق
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
سبکروحم بود بار من اندک
چرا نشماری آزار من اندک
تنم فرسوده در بند تو بسیار
دلت بخشوده بر کار من اندک
از این پرسش که بسیارست از تو
شد اندوه دل زار من اندک
همانا زان حکایتها که دارم
شنیدستی ز غمخوار من اندک
ز خاصانت گرامی گوهری هست
که می داند ز اسرار من اندک
سر کوچک دلیهای تو گردم
که آسان کرده دشوار من اندک
برآیی از نورد موج تشویر
نهی گر دل به گفتار من اندک
مدان کز دستبرد تست گر هست
متاع صبر در بار من اندک
وجودم خوان یغما بود غم را
تو هم بردی ز بسیار من اندک
نگویم تا نباشد نغز غالب
چه غم گر هست اشعار من اندک؟
چرا نشماری آزار من اندک
تنم فرسوده در بند تو بسیار
دلت بخشوده بر کار من اندک
از این پرسش که بسیارست از تو
شد اندوه دل زار من اندک
همانا زان حکایتها که دارم
شنیدستی ز غمخوار من اندک
ز خاصانت گرامی گوهری هست
که می داند ز اسرار من اندک
سر کوچک دلیهای تو گردم
که آسان کرده دشوار من اندک
برآیی از نورد موج تشویر
نهی گر دل به گفتار من اندک
مدان کز دستبرد تست گر هست
متاع صبر در بار من اندک
وجودم خوان یغما بود غم را
تو هم بردی ز بسیار من اندک
نگویم تا نباشد نغز غالب
چه غم گر هست اشعار من اندک؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل
تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل
نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش
چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل
آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی
تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل
دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته
رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل
تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی
خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل
گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن
گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل
ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره
واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل
با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف
وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل
می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو
خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل
چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من
چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟
هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین
جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل
تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل
نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش
چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل
آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی
تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل
دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته
رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل
تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی
خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل
گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن
گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل
ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره
واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل
با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف
وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل
می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو
خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل
چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من
چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟
هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین
جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
داریم در هوای تو مستی به بوی گل
ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل
اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام
پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل
بر گوشه بساط غریبست و آشناست
گلبن دیار گل بود و شاخ کوی گل
اندیشه را به نیم ادا می توان فریفت
خون کن دلی که از تو کند آرزوی گل
تا گل به رنگ و بوی که ماند؟ که در چمن
گل در پس گل آمده در جستجوی گل
جوش بهار بس که مهارش گسسته است
تازد به دشت ناقه بیراهه پوی گل
هی زود گیر زود گسل هی جگی جگی
در خشم خوی شعله و در مهر خوی گل،
زان گه که عندلیب لقب داده ای مرا
افزوده ای امید من و آبروی گل
در موسم تموز گلابی به تن بریز
تا آب رفته باز بیاید به جوی گل
غالب ز وضع طالبم آید حیا که داشت
«چشمی به سوی بلبل و چشمی به سوی گل »
ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل
اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام
پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل
بر گوشه بساط غریبست و آشناست
گلبن دیار گل بود و شاخ کوی گل
اندیشه را به نیم ادا می توان فریفت
خون کن دلی که از تو کند آرزوی گل
تا گل به رنگ و بوی که ماند؟ که در چمن
گل در پس گل آمده در جستجوی گل
جوش بهار بس که مهارش گسسته است
تازد به دشت ناقه بیراهه پوی گل
هی زود گیر زود گسل هی جگی جگی
در خشم خوی شعله و در مهر خوی گل،
زان گه که عندلیب لقب داده ای مرا
افزوده ای امید من و آبروی گل
در موسم تموز گلابی به تن بریز
تا آب رفته باز بیاید به جوی گل
غالب ز وضع طالبم آید حیا که داشت
«چشمی به سوی بلبل و چشمی به سوی گل »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
بود بدگو ساده با خود همزبانش کرده ام
از وفا آزردنت خاطرنشانش کرده ام
بر امید آن که اختر در گذر باشد مگر
هرزه می گویم که بر خود مهربانش کرده ام
گوشه چشمش به بزم دلربایان با من ست
وقت من خوش باد کز خود بدگمانش کرده ام
جان به تاراج نگاهی دادن از عجزم شمرد
آن که منع ربط دامن با میانش کرده ام
دل ز جوش گریه گر بر خویشتن بالد رواست
قطره ای بوده ست و بحر بی کرانش کرده ام
در حقیقت ناله از مغز جان روییده ای ست
کز برای عذر بی تابی زبانش کرده ام
بدگمان و نکته چین و عیب جویش دیده ام
امتحانی چند صرف امتحانش کرده ام
در تلاش منصب گل چینیم دارد هنوز
آن که ساقی را به مستی باغبانش کرده ام
جوهر هر ذره از خاکم شهید شیوه ای ست
وای من کز خود شمار کشتگانش کرده ام
تا نیارد خورده بر بدمستی دوشم گرفت
بوسه را در گفتگو مهر دهانش کرده ام
در طلب دارم تقاضایی که گویی در خیال
بوسه تحویل لب شکرفشانش کرده ام
غالب از من شیوه نطق ظهوری زنده گشت
از نوا جان در تن ساز بیانش کرده ام
از وفا آزردنت خاطرنشانش کرده ام
بر امید آن که اختر در گذر باشد مگر
هرزه می گویم که بر خود مهربانش کرده ام
گوشه چشمش به بزم دلربایان با من ست
وقت من خوش باد کز خود بدگمانش کرده ام
جان به تاراج نگاهی دادن از عجزم شمرد
آن که منع ربط دامن با میانش کرده ام
دل ز جوش گریه گر بر خویشتن بالد رواست
قطره ای بوده ست و بحر بی کرانش کرده ام
در حقیقت ناله از مغز جان روییده ای ست
کز برای عذر بی تابی زبانش کرده ام
بدگمان و نکته چین و عیب جویش دیده ام
امتحانی چند صرف امتحانش کرده ام
در تلاش منصب گل چینیم دارد هنوز
آن که ساقی را به مستی باغبانش کرده ام
جوهر هر ذره از خاکم شهید شیوه ای ست
وای من کز خود شمار کشتگانش کرده ام
تا نیارد خورده بر بدمستی دوشم گرفت
بوسه را در گفتگو مهر دهانش کرده ام
در طلب دارم تقاضایی که گویی در خیال
بوسه تحویل لب شکرفشانش کرده ام
غالب از من شیوه نطق ظهوری زنده گشت
از نوا جان در تن ساز بیانش کرده ام
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
یاد باد آن روزگاران کاعتباری داشتم
آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم
آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد
کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم
تا کدامین جلوه زان کافر ادا می خواستم؟
کز هجوم شوق در وصل انتظاری داشتم
ترکتاز صرصر شوق توام از جا ربود
ور نه با خود پاس ناموس غباری داشتم
خون شد اجزای زمانی در فشار بیخودی
رفت ایامی که من امسال و پاری داشتم
چون سرآمد پاره ای از عمر قامت خم گرفت
این منم کز خویشتن بر خویش باری داشتم
آن هم اندر کار دل کردم فراغت آن تست
برق پیما ناله الماس کاری داشتم
خوی تو دانستم اکنون بهر من زحمت مکش
رام بودم تا دل امیدواری داشتم
دیگر از خویشم خبر نبود، تکلف بر طرف
اینقدر دانم که غالب نام یاری داشتم
آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم
آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد
کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم
تا کدامین جلوه زان کافر ادا می خواستم؟
کز هجوم شوق در وصل انتظاری داشتم
ترکتاز صرصر شوق توام از جا ربود
ور نه با خود پاس ناموس غباری داشتم
خون شد اجزای زمانی در فشار بیخودی
رفت ایامی که من امسال و پاری داشتم
چون سرآمد پاره ای از عمر قامت خم گرفت
این منم کز خویشتن بر خویش باری داشتم
آن هم اندر کار دل کردم فراغت آن تست
برق پیما ناله الماس کاری داشتم
خوی تو دانستم اکنون بهر من زحمت مکش
رام بودم تا دل امیدواری داشتم
دیگر از خویشم خبر نبود، تکلف بر طرف
اینقدر دانم که غالب نام یاری داشتم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
نوگرفتار تو و دیرینه آزاد خودم
وه چه خوش بودی که بودی ذوق بهباد خودم
معنی بیگانه خویشم، تکلف بر طرف
چون مه نو مصرع تاریخ ایجاد خودم
جوهر اندیشه دلخون گشتنی در کار داشت
غازه رخساره حسن خداداد خودم
از بهار رفته درس رنگ و بو دارم هنوز
در غمت خاطر فریب جان ناشاد خودم
گر فراموشی به فریادم رسد وقت ست وقت
رفته ام از خویشتن چندان که در یاد خودم
گرم استغناست بامن گرچه مهرش در دلست
تا نباشد دعوی تأثیر فریاد خودم
هر قدم لختی ز خود رفتن بود در بار من
همچو شمع بزم در راه فنازاد خودم
تا چه خونها خورده ام شرمنده از روی دلم
غنچه آسا پیچش طومار بیداد خودم
می دهم دل را ز بیدادت فریب التفات
سادگی بنگر که در دام تو صیاد خودم
عالم توفیق را غالب سواد اعظمم
مهر حیدر پیشه دارم حیدرآباد خودم
وه چه خوش بودی که بودی ذوق بهباد خودم
معنی بیگانه خویشم، تکلف بر طرف
چون مه نو مصرع تاریخ ایجاد خودم
جوهر اندیشه دلخون گشتنی در کار داشت
غازه رخساره حسن خداداد خودم
از بهار رفته درس رنگ و بو دارم هنوز
در غمت خاطر فریب جان ناشاد خودم
گر فراموشی به فریادم رسد وقت ست وقت
رفته ام از خویشتن چندان که در یاد خودم
گرم استغناست بامن گرچه مهرش در دلست
تا نباشد دعوی تأثیر فریاد خودم
هر قدم لختی ز خود رفتن بود در بار من
همچو شمع بزم در راه فنازاد خودم
تا چه خونها خورده ام شرمنده از روی دلم
غنچه آسا پیچش طومار بیداد خودم
می دهم دل را ز بیدادت فریب التفات
سادگی بنگر که در دام تو صیاد خودم
عالم توفیق را غالب سواد اعظمم
مهر حیدر پیشه دارم حیدرآباد خودم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
این چه شورست که از شوق تو در سر دارم؟
دل پروانه و تمکین سمندر دارم
آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد
شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم
ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده
هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم
من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست
تکیه بر داوری عرصه محشر دارم
آن چرا در طرب و این ز چه ره در تعب است؟
خنده بر غفلت درویش و توانگر دارم
کیست تا خار و خس از رهگذرش برچیند؟
دگر امشب سر آرایش بستر دارم
پرتو مهر سیاهی ز گلیمم نبرد
سایه ام سایه شب و روز برابر دارم
سوخت دل بی تو ز وصلم چه گشاید اکنون؟
حسرتت بیشتر و ذوق تو کمتر دارم
کهنه تاریخی داغم نفسم شعله ورست
شرح کشاف صد آتشکده از بر دارم
هم ز شادابی ناز تو به خود می بالم
ریشه در آب ز تار دم خنجر دارم
رازدار تو و بدنام کن گردش چرخ
هم سپاس از تو و هم شکوه ز اختر دارم
مرحبا سوهن و جان بخشی آبش غالب
خنده بر گمرهی خضر و سکندر دارم
دل پروانه و تمکین سمندر دارم
آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد
شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم
ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده
هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم
من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست
تکیه بر داوری عرصه محشر دارم
آن چرا در طرب و این ز چه ره در تعب است؟
خنده بر غفلت درویش و توانگر دارم
کیست تا خار و خس از رهگذرش برچیند؟
دگر امشب سر آرایش بستر دارم
پرتو مهر سیاهی ز گلیمم نبرد
سایه ام سایه شب و روز برابر دارم
سوخت دل بی تو ز وصلم چه گشاید اکنون؟
حسرتت بیشتر و ذوق تو کمتر دارم
کهنه تاریخی داغم نفسم شعله ورست
شرح کشاف صد آتشکده از بر دارم
هم ز شادابی ناز تو به خود می بالم
ریشه در آب ز تار دم خنجر دارم
رازدار تو و بدنام کن گردش چرخ
هم سپاس از تو و هم شکوه ز اختر دارم
مرحبا سوهن و جان بخشی آبش غالب
خنده بر گمرهی خضر و سکندر دارم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی صرف رضاجویی دلها باشم
فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
گاه گاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر
ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند
شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
با دل چون تو ستم پیشه داور نشناس
چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
حسرت روی ترا حور تلافی نکند
آخر از تو به چه امید شکیبا باشم؟
هوش پرگارگشای ورق بی خبری ست
گم شوم در خود و در نقش تو پیدا شوم
با چنین طاقتم آیا که برین داشت که من
طرف فتنه دلهای توانا باشم؟
در کنارم خز و ز آلایش دامن مهراس
تاب آن کو که ترا یابم و خود را باشم؟
همچو آن قطره که بر خاک فشاند ساقی
دورم از کنج لبت گر همه صهبا باشم
قبله گم شدگان ره شوقم غالب
لاجرم منصب من نیست که یک جا باشم
فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
گاه گاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر
ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند
شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
با دل چون تو ستم پیشه داور نشناس
چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
حسرت روی ترا حور تلافی نکند
آخر از تو به چه امید شکیبا باشم؟
هوش پرگارگشای ورق بی خبری ست
گم شوم در خود و در نقش تو پیدا شوم
با چنین طاقتم آیا که برین داشت که من
طرف فتنه دلهای توانا باشم؟
در کنارم خز و ز آلایش دامن مهراس
تاب آن کو که ترا یابم و خود را باشم؟
همچو آن قطره که بر خاک فشاند ساقی
دورم از کنج لبت گر همه صهبا باشم
قبله گم شدگان ره شوقم غالب
لاجرم منصب من نیست که یک جا باشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
در وصل دل آزاری اغیار ندانم
دانند که من دیده ز دیدار ندانم
طعنم نسزد مرگ ز هجران نشناسم
رشکم نگزد خویشتن از یار ندانم
پرسد سبب بیخودی از مهر و من از بیم
در عذر به خون غلتم و گفتار ندانم
بوسم به خیالش لب و چون تازه کند جور
از سادگیش بی سبب آزار ندانم
هر خون که فشاند مژه در دل فتدم باز
خود را به غم دوست زیانکار ندانم
آویزش جعد از ته چادر بردم دل
آشفتگی طره به دستار ندانم
بوی جگرم می دهد از خون سر هر خار
شد پای که در راه وی افگار ندانم
زخم جگرم بخیه و مرهم نپسندم
موج گهرم جنبش و رفتار ندانم
نقد خردم سکه سلطان نپذیرم
جنس هنرم گرمی بازار ندانم
غالب نبود کوتهی از دوست همانا
زانسان دهدم کام که بسیار ندانم
دانند که من دیده ز دیدار ندانم
طعنم نسزد مرگ ز هجران نشناسم
رشکم نگزد خویشتن از یار ندانم
پرسد سبب بیخودی از مهر و من از بیم
در عذر به خون غلتم و گفتار ندانم
بوسم به خیالش لب و چون تازه کند جور
از سادگیش بی سبب آزار ندانم
هر خون که فشاند مژه در دل فتدم باز
خود را به غم دوست زیانکار ندانم
آویزش جعد از ته چادر بردم دل
آشفتگی طره به دستار ندانم
بوی جگرم می دهد از خون سر هر خار
شد پای که در راه وی افگار ندانم
زخم جگرم بخیه و مرهم نپسندم
موج گهرم جنبش و رفتار ندانم
نقد خردم سکه سلطان نپذیرم
جنس هنرم گرمی بازار ندانم
غالب نبود کوتهی از دوست همانا
زانسان دهدم کام که بسیار ندانم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
بخت در خوابست می خواهم که بیدارش کنم
پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟
با تو عرض وعده ات حاشا که از ابرام نیست
هر چه می گویی همی خواهم که تکرارش کنم
جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم
تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
بر لب جویش خرامان کرده شوقم دور نیست
کز هنر چون خود اسیر دام رفتارش کنم
مردم و بر من نبخشود و کنون باز از هوس
امتحان تازه می خواهم که در کارش کنم
راحت خود جستم و رنج فراوان یافتم
مژده دشمن را اگر جهدی در آزارش کنم
در غمش عمری به سر بردم ز دعوی شرم نیست
فرصتی کو کز وفای خود خبردارش کنم
اختلاط شبنم و خورشید تابان دیده ام
جرأتی باید که عرض شوق دیدارش کنم
تا بیاگاهانمت از ناتوانیهای خویش
طاقت یک خلق باید صرف اظهارش کنم
نکته هایش بی دهن می ریزد از لب غالبا
بی زبان گردم که شرح لطف گفتارش کنم
پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟
با تو عرض وعده ات حاشا که از ابرام نیست
هر چه می گویی همی خواهم که تکرارش کنم
جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم
تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
بر لب جویش خرامان کرده شوقم دور نیست
کز هنر چون خود اسیر دام رفتارش کنم
مردم و بر من نبخشود و کنون باز از هوس
امتحان تازه می خواهم که در کارش کنم
راحت خود جستم و رنج فراوان یافتم
مژده دشمن را اگر جهدی در آزارش کنم
در غمش عمری به سر بردم ز دعوی شرم نیست
فرصتی کو کز وفای خود خبردارش کنم
اختلاط شبنم و خورشید تابان دیده ام
جرأتی باید که عرض شوق دیدارش کنم
تا بیاگاهانمت از ناتوانیهای خویش
طاقت یک خلق باید صرف اظهارش کنم
نکته هایش بی دهن می ریزد از لب غالبا
بی زبان گردم که شرح لطف گفتارش کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم