عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
هر سر موی من از دود تو در فریاد است
نالهام نغمه نی نیست که گویی بادست
دیده بینور شود گر نکنم گریه چو شمع
مردم چشم مرا خانه ز سیل آباد است
تندی خوی تو از تاله فرو بسته لبم
ورنه حیثیت مرغان چمن فریادست
برگ سبزی به چمن کو که نشوید ابرش؟
بر خط سبز مکن تکیه که سرو آزادست
بر سر چارسوی عشق هنرمندانند
هرکه شاگردی این طایفه کرد استادست
نالهام نغمه نی نیست که گویی بادست
دیده بینور شود گر نکنم گریه چو شمع
مردم چشم مرا خانه ز سیل آباد است
تندی خوی تو از تاله فرو بسته لبم
ورنه حیثیت مرغان چمن فریادست
برگ سبزی به چمن کو که نشوید ابرش؟
بر خط سبز مکن تکیه که سرو آزادست
بر سر چارسوی عشق هنرمندانند
هرکه شاگردی این طایفه کرد استادست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
منم که نور خرد در چراغ من غلط است
بجز هوای جنون در دماغ من غلط است
سرود مرغ من الماس بر جگر پاشد
ترانهسنجی بلبل به زاغ من غلط است
نگه ز دیدن آن، ریش گردد ای همدم
برو که دیده گشودن به داغ من غلط است
تمام، خون دل است و فشرده الماس
نبرده پی لب من، یا ایاغ من غلط است
نشان پا طلبد خصر و من به وادی عشق
به دیده میسپرم ره، سراغ من غلط است
تمام شعله شوای طایر حرم، زنهار
به بال و پر هوس گشتِ باغ من غلط است
طبیب گو مده آزار خود، که چون قدسی
اسیر گشته عشقم، فراغ من غلط است
بجز هوای جنون در دماغ من غلط است
سرود مرغ من الماس بر جگر پاشد
ترانهسنجی بلبل به زاغ من غلط است
نگه ز دیدن آن، ریش گردد ای همدم
برو که دیده گشودن به داغ من غلط است
تمام، خون دل است و فشرده الماس
نبرده پی لب من، یا ایاغ من غلط است
نشان پا طلبد خصر و من به وادی عشق
به دیده میسپرم ره، سراغ من غلط است
تمام شعله شوای طایر حرم، زنهار
به بال و پر هوس گشتِ باغ من غلط است
طبیب گو مده آزار خود، که چون قدسی
اسیر گشته عشقم، فراغ من غلط است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
لب عاشق به حرف شکوه بیداد نگشاید
زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم
که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
دل آسوده را محبت کی به جوش آرد
فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش
دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
ز قید عشقبازی لذتی دیدم که میخواهم
پس از بسملشدن هم بند من صیاد نگشاید
ره غم میروی قدسی، ز دلتنگی چه سود افغان
جرس را عقده دل هرگز از فریاد نگشاید
زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم
که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
دل آسوده را محبت کی به جوش آرد
فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش
دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
ز قید عشقبازی لذتی دیدم که میخواهم
پس از بسملشدن هم بند من صیاد نگشاید
ره غم میروی قدسی، ز دلتنگی چه سود افغان
جرس را عقده دل هرگز از فریاد نگشاید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر لحظه نظر بر دگری دوخته دارد
این دیده چه با جان من سوخته دارد؟
زان شیفته داغ بتانم که چو لاله
اجزای مرا داغ به هم دوخته دارد
با این نگه خیره سر راه چه گیرم
آن را که خیال نگه، افروخته دارد
قدر جگر سوختهام را نشناسد
جز لاله که او هم جگر سوخته دارد
داغم ز یک اندیشی آن کس که درین باغ
چون لاله همین داغ دل اندوخته دارد
قدسی نه همین فکر تو خام است گه نظم
این سلسله بسیار نوآموخته دارد
این دیده چه با جان من سوخته دارد؟
زان شیفته داغ بتانم که چو لاله
اجزای مرا داغ به هم دوخته دارد
با این نگه خیره سر راه چه گیرم
آن را که خیال نگه، افروخته دارد
قدر جگر سوختهام را نشناسد
جز لاله که او هم جگر سوخته دارد
داغم ز یک اندیشی آن کس که درین باغ
چون لاله همین داغ دل اندوخته دارد
قدسی نه همین فکر تو خام است گه نظم
این سلسله بسیار نوآموخته دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
باز از مرغان دلم حرف سمندر میزند
پیک آهم شعله جای نامه بر سر میزند
با خیال روی شیرین هرکه گیرد خلوتی
روح فرهادش ز غیرت حلقه بر در میزند
شرح احوال اسیران سر بسر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر میزند
دوش در بزمت حریفی از زبان شیشه گفت
میخورد خون دل ما هرکه ساغر میزند
چون به خلوت بینمش با کس که میمیرم ز رشک
گر به گرد خانهاش روحالامین پر میزند
میشود چشمی و میگرید به حالش خون دل
در چمن هر گل که قدسی بی تو بر سر میزند
پیک آهم شعله جای نامه بر سر میزند
با خیال روی شیرین هرکه گیرد خلوتی
روح فرهادش ز غیرت حلقه بر در میزند
شرح احوال اسیران سر بسر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر میزند
دوش در بزمت حریفی از زبان شیشه گفت
میخورد خون دل ما هرکه ساغر میزند
چون به خلوت بینمش با کس که میمیرم ز رشک
گر به گرد خانهاش روحالامین پر میزند
میشود چشمی و میگرید به حالش خون دل
در چمن هر گل که قدسی بی تو بر سر میزند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
مرا عشق تو گاهی پرورد دل، گاه جان سوزد
همان آتش که دارد شمع را روشن، همان سوزد
ز بس کز دیده اشک گرم ریزم بر سر کویش
جبین آفتاب از سجده آن آستان سوزد
شکافم سینه را تا بر تو حال دل شود روشن
وگرنه چون کنم تقریر حال دل، زبان سوزد
چو فانوس آتش از پیراهنم امداد میخواهد
دلم از سادگی از دیده مردم نهان سوزد
چو محفل روشن است از آتشت، غمگین مشو قدسی
چو شمع امشب گرت تا روز، مغز استخوان سوزد
همان آتش که دارد شمع را روشن، همان سوزد
ز بس کز دیده اشک گرم ریزم بر سر کویش
جبین آفتاب از سجده آن آستان سوزد
شکافم سینه را تا بر تو حال دل شود روشن
وگرنه چون کنم تقریر حال دل، زبان سوزد
چو فانوس آتش از پیراهنم امداد میخواهد
دلم از سادگی از دیده مردم نهان سوزد
چو محفل روشن است از آتشت، غمگین مشو قدسی
چو شمع امشب گرت تا روز، مغز استخوان سوزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع وصلت هرکه را شب خانه روشن میکند
روزنش در خانه، کار چشم دشمن میکند
تازه شد داغ کهن بر دستم از بس سوده شد
آستین بر آتش من کار دامن میکند
کاش در میخانه هم خالی کند پیمانهای
آنکه قندیل حرم را پر ز روغن میکند
باد اگر بر سایه دیوار گلشن میوزد
بلبل از کنج قفس بنیاد شیون میکند
میکند خار گل ناچیده از دستم برون
تنگ چشمی بین که با من چشم سوزن میکند
خانهام میسوزد و همسایهام آگاه نیست
ای خوش آن آتش که دودش میل روزن میکند
حرف صلح کل زند قدسی عجب دیوانهایست
عالمی را بیسبب با خویش دشمن میکند
روزنش در خانه، کار چشم دشمن میکند
تازه شد داغ کهن بر دستم از بس سوده شد
آستین بر آتش من کار دامن میکند
کاش در میخانه هم خالی کند پیمانهای
آنکه قندیل حرم را پر ز روغن میکند
باد اگر بر سایه دیوار گلشن میوزد
بلبل از کنج قفس بنیاد شیون میکند
میکند خار گل ناچیده از دستم برون
تنگ چشمی بین که با من چشم سوزن میکند
خانهام میسوزد و همسایهام آگاه نیست
ای خوش آن آتش که دودش میل روزن میکند
حرف صلح کل زند قدسی عجب دیوانهایست
عالمی را بیسبب با خویش دشمن میکند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
موسم گل چون حریفان جای در بستان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمیگردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بینیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمیگردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بینیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
از خمار زخم دل تا چند درد سر کشد
چاکهای سینهام خمیازه بر خنجر کشد
انفعال خامی از پروانهام دارد خجل
آتشی کو تا مرا در سلک خاکستر کشد؟
ای جگر، یک سیل خون کم گیر از یک آبله
تا به کی منت، لب خشکم ز چشم تر کشد
عافیت دارد به تنگم ز اختلاط ساخته
کو بلا تا همچو مشتاقان مرا در بر کشد
طبع قدسی با شراب عافیت دمساز نیست
بزم دردی کو که از دست بلا ساغر کشد
چاکهای سینهام خمیازه بر خنجر کشد
انفعال خامی از پروانهام دارد خجل
آتشی کو تا مرا در سلک خاکستر کشد؟
ای جگر، یک سیل خون کم گیر از یک آبله
تا به کی منت، لب خشکم ز چشم تر کشد
عافیت دارد به تنگم ز اختلاط ساخته
کو بلا تا همچو مشتاقان مرا در بر کشد
طبع قدسی با شراب عافیت دمساز نیست
بزم دردی کو که از دست بلا ساغر کشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گفتم از عشقت کشم دامن گریبانگیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بیتاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه میپرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانهام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمیگردد خراب
عشق هر ویرانهای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن میکند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بیتاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه میپرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانهام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمیگردد خراب
عشق هر ویرانهای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن میکند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفتهرفته دیدهام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفتهرفته دیدهام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن میمالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغهای کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزردهدلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بیخاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن میمالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغهای کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزردهدلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بیخاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در طرب ز ازل بر من حزین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنیام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنیام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آنکس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینهدان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
میدید کاش گونه زردم در آینه
آنکس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آنکس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینهدان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
میدید کاش گونه زردم در آینه
آنکس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
عشاق چه جمعند؟ پریشان شدهای چند
با خود ز جنون دست و گریبان شدهای چند
مرغان چمن، چاشنی گریه ندانند
خو کرده ز گل با لب خندان شدهای چند
دانی چه بود دیده این گریهپرستان؟
گرداب صفت مرکز طوفان شدهای چند
چون صبح نخندند چرا بر دل صد چاک؟
خرسند به یک جاک گریبان شدهای چند
یک ناله ز ضعف از دل احباب نخیزد
حاصل چه بود از ده ویران شدهای چند؟
بردار ز رخ پرده، که مشتاق جمالند
چون آینه در روی تو حیران شدهای چند
در حیرتم از آتش دوزخ که چه خواهد
از سوخته آتش حرمان شدهای چند
وقت است که از وادی عقلم برهانند
از شهر تسلی به بیابان شدهای چند
ابنای زمان، نقش صنم خانه چیناند
دل برکن ازین صورت بیجان شدهای چند
با خود ز جنون دست و گریبان شدهای چند
مرغان چمن، چاشنی گریه ندانند
خو کرده ز گل با لب خندان شدهای چند
دانی چه بود دیده این گریهپرستان؟
گرداب صفت مرکز طوفان شدهای چند
چون صبح نخندند چرا بر دل صد چاک؟
خرسند به یک جاک گریبان شدهای چند
یک ناله ز ضعف از دل احباب نخیزد
حاصل چه بود از ده ویران شدهای چند؟
بردار ز رخ پرده، که مشتاق جمالند
چون آینه در روی تو حیران شدهای چند
در حیرتم از آتش دوزخ که چه خواهد
از سوخته آتش حرمان شدهای چند
وقت است که از وادی عقلم برهانند
از شهر تسلی به بیابان شدهای چند
ابنای زمان، نقش صنم خانه چیناند
دل برکن ازین صورت بیجان شدهای چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دزدم ز بس حدیث ترا از زبان خویش
دارم چو غنچه، مهر ابد بر دهان خویش
ز آمیزش صبا نبود غنچه را گریز
بلبل به شکوه چند گشاید زبان خویش؟
در گلشن آرمیده روم چون نسیم صبح
تا عندلیب رم نکند ز آشیان خویش
با آنکه آب دیدهام از آسمان گذشت
بختم نشست دیده ز خواب گران خویش
هرجا که رفتهام، پی خود رُفتهام چو باد
دزدیدهام ز دیده مردم نشان خویش
در منع خون دیده فشردم به دیده دست
انداختم به دست خود آتش به دهان خویش
نه برگ عیش ماند مرا، نه دماغ غم
آسوده شد دلم ز بهار و خزان خویش
دارم چو غنچه، مهر ابد بر دهان خویش
ز آمیزش صبا نبود غنچه را گریز
بلبل به شکوه چند گشاید زبان خویش؟
در گلشن آرمیده روم چون نسیم صبح
تا عندلیب رم نکند ز آشیان خویش
با آنکه آب دیدهام از آسمان گذشت
بختم نشست دیده ز خواب گران خویش
هرجا که رفتهام، پی خود رُفتهام چو باد
دزدیدهام ز دیده مردم نشان خویش
در منع خون دیده فشردم به دیده دست
انداختم به دست خود آتش به دهان خویش
نه برگ عیش ماند مرا، نه دماغ غم
آسوده شد دلم ز بهار و خزان خویش