عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۷
چین پیشانی ما شد مه عید آخر کار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۸
بیاکه عقده زکارجهان گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۱
اگر چه دردلم از ترکش است افزون تیر
همان به شست تو خمیازه می کشم چون تیر
به بال عاریه دارم طمع ز ساده دلی
که از سپهر مقوس برون جهم چون تیر
کند جلای وطن سرخ روی مردان را
که در کمان نکند روی خویش گلگون تیر
نمی شود دو جهان سنگ ره خداجو را
کز این دو خانه به یکبار می جهد چون تیر
مکن به حرف بزرگان زبان طعن دراز
ز عقل نیست فکندن به سوی گردون تیر
به لب ز سینه به تدریج می رسد آهم
به یک نفس نکند قطع بر مجنون تیر
چو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟
به صید کشته، زترکش میار بیرون تیر
به خاک و خون سفرش منتهی شود صائب
به بال عاریه هر کس سفر کند چون تیر
همان به شست تو خمیازه می کشم چون تیر
به بال عاریه دارم طمع ز ساده دلی
که از سپهر مقوس برون جهم چون تیر
کند جلای وطن سرخ روی مردان را
که در کمان نکند روی خویش گلگون تیر
نمی شود دو جهان سنگ ره خداجو را
کز این دو خانه به یکبار می جهد چون تیر
مکن به حرف بزرگان زبان طعن دراز
ز عقل نیست فکندن به سوی گردون تیر
به لب ز سینه به تدریج می رسد آهم
به یک نفس نکند قطع بر مجنون تیر
چو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟
به صید کشته، زترکش میار بیرون تیر
به خاک و خون سفرش منتهی شود صائب
به بال عاریه هر کس سفر کند چون تیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۳
ویرانه های کهنه بود جای مور و مار
در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر
در پرده حجاب کند غنچه نوشخند
دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر
میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر
شور جنون به دامن صحراست بیشتر
مجنون حسد به شورش فرهاد می برد
درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
روی دلش به عالم عقباست بیشتر
دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر
سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر
در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار
دل را نظر به عالم بالاست بیشتر
در دل گره زیاده به چشم است اشک من
گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر
پوشیده است دردل عنبر بهارها
صبح امید دردل شبهاست بیشتر
سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق
زحمت نصیب دیده بیناست بیشتر
دولت شود ز پله تمکین گران رکاب
در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر
دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست
چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران در ابر تیره مهیاست بیشتر
گر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیر
چون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر
در پرده حجاب کند غنچه نوشخند
دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر
میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر
شور جنون به دامن صحراست بیشتر
مجنون حسد به شورش فرهاد می برد
درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
روی دلش به عالم عقباست بیشتر
دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر
سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر
در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار
دل را نظر به عالم بالاست بیشتر
در دل گره زیاده به چشم است اشک من
گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر
پوشیده است دردل عنبر بهارها
صبح امید دردل شبهاست بیشتر
سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق
زحمت نصیب دیده بیناست بیشتر
دولت شود ز پله تمکین گران رکاب
در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر
دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست
چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران در ابر تیره مهیاست بیشتر
گر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیر
چون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۴
نادان ز حرص درتب و تاب است بیشتر
در شوره زار موج سراب است بیشتر
درعالمی که خرج تماشا شود نگاه
در چشم باز، پرده خواب است بیشتر
آتش دل از فغان به نیستان تهی کند
در مغز پوچ شور شراب است بیشتر
نقصان درین بساط بود خوشتر از کمال
بدر از هلال پا به رکاب است بیشتر
از دل، غرض گداختن و آب گشتن است
گلهای باغ خرج گلاب است بیشتر
کام زمانه پرده ناکامی دل است
این آبها نقاب سراب است بیشتر
محرم ترست آتش جانسوز عشق را
هر سینه ای که داغ و کباب است بیشتر
زین آبها که درگره سخت گوهرست
امید من به موج سراب است بیشتر
افزود از دمیدن خط پیچ و تاب زلف
بیم ستمگران ز حساب است بیشتر
صائب به وصل گنج گهر زود می رسد
از عشق هردلی که خراب است بیشتر
در شوره زار موج سراب است بیشتر
درعالمی که خرج تماشا شود نگاه
در چشم باز، پرده خواب است بیشتر
آتش دل از فغان به نیستان تهی کند
در مغز پوچ شور شراب است بیشتر
نقصان درین بساط بود خوشتر از کمال
بدر از هلال پا به رکاب است بیشتر
از دل، غرض گداختن و آب گشتن است
گلهای باغ خرج گلاب است بیشتر
کام زمانه پرده ناکامی دل است
این آبها نقاب سراب است بیشتر
محرم ترست آتش جانسوز عشق را
هر سینه ای که داغ و کباب است بیشتر
زین آبها که درگره سخت گوهرست
امید من به موج سراب است بیشتر
افزود از دمیدن خط پیچ و تاب زلف
بیم ستمگران ز حساب است بیشتر
صائب به وصل گنج گهر زود می رسد
از عشق هردلی که خراب است بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۱
نخل خزان رسیده ما را فشانده گیر
برگ ز دست رفته ما را ستانده گیر
تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟
آهوی زخم خورده ما را دوانده گیر
زان پیشتر که خرج نسیم خزان شود
این خرده ای که هست چو گل برفشانده گیر
چون عاقبت گذاشتی و گذشتنی است
خود رابه منتهای مطالب رسانده گیر
از مغرب زوال چو آخر گزیر نیست
چون آفتاب روی زمین راستانده گیر
چون دست آخر از تو به یک نقش می برند
نقش مراد بر همه عالم نشانده گیر
درخاک، نعل تیر هوایی در آتش است
مرکب به روی پیشه گردون جهانده گیر
این آهوی رمیده که رام تو گشته است
تا هست درکمندتو، از خود رمانده گیر
چون کندنی است ریشه ازین تیره خاکدان
دردل هزار نخل تمنا نشانده گیر
زین صید گاه هیچ غزالی نجسته است
درخاک و خون شکاری خود رانشانده گیر
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
از بند و چاه، یوسف خودرا رهانده گیر
دنیا مقام و مسکن جان غریب نیست
این شاهباز رازنشیمن پرانده گیر
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر
برگ ز دست رفته ما را ستانده گیر
تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟
آهوی زخم خورده ما را دوانده گیر
زان پیشتر که خرج نسیم خزان شود
این خرده ای که هست چو گل برفشانده گیر
چون عاقبت گذاشتی و گذشتنی است
خود رابه منتهای مطالب رسانده گیر
از مغرب زوال چو آخر گزیر نیست
چون آفتاب روی زمین راستانده گیر
چون دست آخر از تو به یک نقش می برند
نقش مراد بر همه عالم نشانده گیر
درخاک، نعل تیر هوایی در آتش است
مرکب به روی پیشه گردون جهانده گیر
این آهوی رمیده که رام تو گشته است
تا هست درکمندتو، از خود رمانده گیر
چون کندنی است ریشه ازین تیره خاکدان
دردل هزار نخل تمنا نشانده گیر
زین صید گاه هیچ غزالی نجسته است
درخاک و خون شکاری خود رانشانده گیر
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
از بند و چاه، یوسف خودرا رهانده گیر
دنیا مقام و مسکن جان غریب نیست
این شاهباز رازنشیمن پرانده گیر
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۸
اینطرفه که گنجایش غم می شود افزون
هرچند شود سینه من تنگ فضاتر
خون است ز رنگینی لفظم دل معنی
از باده بود شیشه من هوش رباتر
صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟
کز آینه آن روی بود روی نماتر
ای صفحه رخسار تو ازگل بصفاتر
مژگان بلندت ز سر زلف رساتر
از صلح بودچاشنی جنگ تو افزون
دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر
ازنعمت دیوار محال است شود سیر
چشمی که شد از کاسه در یوزه گداتر
از چشم هوسناکتر افتاده دل من
از برگ بود ریشه من سربه هواتر
برنسبت خود رشک برد عاشق مغرور
نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر
گردیدز خط حسن غریب تو یکی صد
گوهر شودازگردیتیمی به صفاتر
حسن می گلرنگ یکی صد شود ازموج
از خط لب میگون تو شد هوش رباتر
هرچند شود سینه من تنگ فضاتر
خون است ز رنگینی لفظم دل معنی
از باده بود شیشه من هوش رباتر
صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟
کز آینه آن روی بود روی نماتر
ای صفحه رخسار تو ازگل بصفاتر
مژگان بلندت ز سر زلف رساتر
از صلح بودچاشنی جنگ تو افزون
دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر
ازنعمت دیوار محال است شود سیر
چشمی که شد از کاسه در یوزه گداتر
از چشم هوسناکتر افتاده دل من
از برگ بود ریشه من سربه هواتر
برنسبت خود رشک برد عاشق مغرور
نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر
گردیدز خط حسن غریب تو یکی صد
گوهر شودازگردیتیمی به صفاتر
حسن می گلرنگ یکی صد شود ازموج
از خط لب میگون تو شد هوش رباتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۱
کی شود کشت امید از دیده نمناک سبز؟
تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز
خط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتی
تخم قابل زود گردد در زمین پاگ سبز
از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
در دل آتش شود این دانه بیباک سبز
کشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهار
زنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبز
سینه روشن سخنور را به گفتار آورد
نطق طوطی را کند آیینه های پاک سبز
خشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرف
نیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز
بی نیازی هرزه گویان را شود بند زبان
دامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبز
کی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟
رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبز
خاکساری اهل دل را پله نشو و نماست
دانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبز
زان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدن
زهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبز
میکشان را بی نیاز از میفروشان می کند
باغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبز
جانگدازان فارغند از منت ابر بهار
شمع دارد خویش رااز دیده نمناک سبز
بیغبار غم نخیزد آه سرد از سینه ها
در سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبز
صائب از سیمای ما گردکدورت رانشست
خوشه اشکی کزوشد طارم افلاک سبز
تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز
خط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتی
تخم قابل زود گردد در زمین پاگ سبز
از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
در دل آتش شود این دانه بیباک سبز
کشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهار
زنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبز
سینه روشن سخنور را به گفتار آورد
نطق طوطی را کند آیینه های پاک سبز
خشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرف
نیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز
بی نیازی هرزه گویان را شود بند زبان
دامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبز
کی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟
رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبز
خاکساری اهل دل را پله نشو و نماست
دانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبز
زان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدن
زهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبز
میکشان را بی نیاز از میفروشان می کند
باغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبز
جانگدازان فارغند از منت ابر بهار
شمع دارد خویش رااز دیده نمناک سبز
بیغبار غم نخیزد آه سرد از سینه ها
در سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبز
صائب از سیمای ما گردکدورت رانشست
خوشه اشکی کزوشد طارم افلاک سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۹
درتن خود یک هدف واراستخوان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۳
هیچ جا از خوشی آثار نمانده است امروز
خیر در خانه خمار نمانده است امروز
پرده خواب گرفته است جهان را چون ابر
اثری از دل بیدار نمانده است امروز
نیست یک چهره شبنم زده در ساحت باغ
شرم در دیده گلزار نمانده است امروز
دل غمگین به چه امید شود گوشه نشین ؟
فیض در کنج لب یار نمانده است امروز
نیست در زلف دلارای صنم کوتاهی
کمری لایق زنار نمانده است امروز
چه خیال است که در صومعه هابتوان یافت
در خرابات چو هشیار نمانده است امروز
صدف آن به که بسازد به جگر سوختگی
جود در ابر گهر بار نمانده است امروز
پیر کنعان نکشد سر به گریبان،چه کند؟
یوسفی بر سر بازار نمانده است امروز
چه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟
آب در گوهر شهوار نمانده است امروز
همدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بار
خبری زین دل بیمار، نمانده است امروز
سبحه را کیست که خاک مذلت گیرد؟
حرمت رشته زنار نمانده است امروز
غیر صائب که دمی می زند از سوز جگر
اثر از گرمی گفتار نمانده است امروز
خیر در خانه خمار نمانده است امروز
پرده خواب گرفته است جهان را چون ابر
اثری از دل بیدار نمانده است امروز
نیست یک چهره شبنم زده در ساحت باغ
شرم در دیده گلزار نمانده است امروز
دل غمگین به چه امید شود گوشه نشین ؟
فیض در کنج لب یار نمانده است امروز
نیست در زلف دلارای صنم کوتاهی
کمری لایق زنار نمانده است امروز
چه خیال است که در صومعه هابتوان یافت
در خرابات چو هشیار نمانده است امروز
صدف آن به که بسازد به جگر سوختگی
جود در ابر گهر بار نمانده است امروز
پیر کنعان نکشد سر به گریبان،چه کند؟
یوسفی بر سر بازار نمانده است امروز
چه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟
آب در گوهر شهوار نمانده است امروز
همدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بار
خبری زین دل بیمار، نمانده است امروز
سبحه را کیست که خاک مذلت گیرد؟
حرمت رشته زنار نمانده است امروز
غیر صائب که دمی می زند از سوز جگر
اثر از گرمی گفتار نمانده است امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۳
ز خط چو یار رخ آل راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۵
نبسته ای گره عهد برقبا هرگز
نرفته ای به سروعده وفا هرگز
همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی
ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز
عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟
نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز
حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟
نکرده ای سفری روی برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم
ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز
ندیده ام اثر از آه سردخود صائب
گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز
نرفته ای به سروعده وفا هرگز
همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی
ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز
عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟
نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز
حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟
نکرده ای سفری روی برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم
ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز
ندیده ام اثر از آه سردخود صائب
گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۳
بالا نکرده ساعد او راحیا هنوز
بیعت نکرده است به دستش حنا هنوز
آواز عندلیب به گوشش نخورده است
برگرد او نگشته نسیم صبا هنوز
در غنچه است جلوه گلزار شو خیش
دستش گلی نچیده ز رنگ حنا هنوز
گل عیب بیوفایی خود را علاج کرد
نشنیده است عهد تو بوی وفا هنوز
صدبار چین ابروی او داد رخصتم
من سر نمی کشم ز کمند وفا هنوز
ای دیده از غبار ره او چه دیده ای
در پرده است خاصیت توتیا هنوز
صائب هزار قاصد یأس آمد و گذشت
چون برق می پرد به رهش چشم ما هنوز
بیعت نکرده است به دستش حنا هنوز
آواز عندلیب به گوشش نخورده است
برگرد او نگشته نسیم صبا هنوز
در غنچه است جلوه گلزار شو خیش
دستش گلی نچیده ز رنگ حنا هنوز
گل عیب بیوفایی خود را علاج کرد
نشنیده است عهد تو بوی وفا هنوز
صدبار چین ابروی او داد رخصتم
من سر نمی کشم ز کمند وفا هنوز
ای دیده از غبار ره او چه دیده ای
در پرده است خاصیت توتیا هنوز
صائب هزار قاصد یأس آمد و گذشت
چون برق می پرد به رهش چشم ما هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۴
از کاوکاو آن مژه ام بیخبر هنوز
نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز
باآن که عمرهاست که از سر گذشته ام
صندل نمی برد ز سرم درد سر هنوز
روزی که آه من به هواداری توخاست
درخواب ناز بود نسیم سحر هنوز
شامی که طره تو میان رابه فتنه بست
سنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوز
صبحی که چشم من به رخ اشک باز شد
پیمان نبسته بود صدف با گهر هنوز
درخواب بوسه ای ز دهانش ربوده ام
می سوزد از حلاوت آنم جگر هنوز
باآن که شد ز سنگ حوادث حریربیز
این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز
الماس را دونیم تیغ آه من
گرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوز
دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست
گل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوز
صائب اگر چه بر سر طوبی است جای من
درآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز
نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز
باآن که عمرهاست که از سر گذشته ام
صندل نمی برد ز سرم درد سر هنوز
روزی که آه من به هواداری توخاست
درخواب ناز بود نسیم سحر هنوز
شامی که طره تو میان رابه فتنه بست
سنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوز
صبحی که چشم من به رخ اشک باز شد
پیمان نبسته بود صدف با گهر هنوز
درخواب بوسه ای ز دهانش ربوده ام
می سوزد از حلاوت آنم جگر هنوز
باآن که شد ز سنگ حوادث حریربیز
این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز
الماس را دونیم تیغ آه من
گرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوز
دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست
گل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوز
صائب اگر چه بر سر طوبی است جای من
درآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۹
پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۱
میوه باغ امیدم داغ حرمان است و بس
یار دلسوزی که می بینم نمکدان است وبس
پشت و روی این ورق رابارها گردیده ام
عالم از جهان مرکب یک شبستان است و بس
نور شرم از دیده خوبان بازاری مجوی
این جواهر سرمه در چشم غزالان است و بس
سنگ رایاقوت می سازم به صد خون جگر
روزیم چون آفتاب از چرخ یک نان است و بس
آن که گاهی عقده ای وا می کند ازکارمن
دربیابان طلب خار مغیلان است و بس
می کشد هرکس که در قید لباس آرد مرا
حلقه فتراک من طوق گریبان است وبس
چون نگردم گرد سرتاپای او چون گردباد؟
پاکدامانی که می بینم بیابان است و بس
دل نیازردن اگر شرط مسلمانی بود
می توان گفتن همین هندو مسلمان است و بس
چشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگیر
حاصل قرب نکویان چشم گریان است وبس
یار دلسوزی که می بینم نمکدان است وبس
پشت و روی این ورق رابارها گردیده ام
عالم از جهان مرکب یک شبستان است و بس
نور شرم از دیده خوبان بازاری مجوی
این جواهر سرمه در چشم غزالان است و بس
سنگ رایاقوت می سازم به صد خون جگر
روزیم چون آفتاب از چرخ یک نان است و بس
آن که گاهی عقده ای وا می کند ازکارمن
دربیابان طلب خار مغیلان است و بس
می کشد هرکس که در قید لباس آرد مرا
حلقه فتراک من طوق گریبان است وبس
چون نگردم گرد سرتاپای او چون گردباد؟
پاکدامانی که می بینم بیابان است و بس
دل نیازردن اگر شرط مسلمانی بود
می توان گفتن همین هندو مسلمان است و بس
چشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگیر
حاصل قرب نکویان چشم گریان است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۰
از ناکسان وفانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس
از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس
بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس
خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس
کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس
عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس
گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس
عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس
صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس
از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس
بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس
خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس
کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس
عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس
گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس
عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس
صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۱
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
باتشنگی بساز که در ساغرسپهر
غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس
آب حیات می طلبد حرص تشنه لب
در وادیی که موج سرابی ندید کس
طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر که درین دشت آتشین
دل آب گشت وچشم پرآبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس
بشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ین
بر روی آن نگارنقابی ندیدکس
باد غرور در سرحیران عشق نیست
در بحر آبگینه حبابی ندید کس
صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
باتشنگی بساز که در ساغرسپهر
غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس
آب حیات می طلبد حرص تشنه لب
در وادیی که موج سرابی ندید کس
طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر که درین دشت آتشین
دل آب گشت وچشم پرآبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس
بشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ین
بر روی آن نگارنقابی ندیدکس
باد غرور در سرحیران عشق نیست
در بحر آبگینه حبابی ندید کس
صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۶
دل ز تن چون دور شد وامی شود غمگین مباش
کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست
رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش
چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی
مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش
گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود
این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن
گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش
جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست
صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش
نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی
دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش
کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست
رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش
چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی
مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش
گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود
این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن
گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش
جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست
صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش
نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی
دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش