عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۳
با وجود مرگ، کی هستی گوارا می شود؟
تلخی ماتم کجا شیرین به حلوا می شود
بر سر بازار چون آیینه های ساده لوح
جوهر بیناییم خرج تماشا می شود
هر بلندی پست می گردد به تدریج زمان
آخر این کهسارها دامان صحرا می شود
کوهکن از نقش شیرین پشت خود بر کوه داد
لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود
از هجوم آهوان صحرا به مجنون تنگ شد
عشق در هر جا بود هنگامه پیدا می شود
می فتد در رشته کارم ز گوهر صد گره
چون صدف گر عقده ای از کار من وا می شود
گر چنین بالد به خود باغ از نوید مقدمت
سبزه خوابیده اش چون سرو رعنا می شود
سنگ راه اتحاد سالک است افسردگی
چون گهر شد قطره دور از وصل دریا می شود
دیده هرکس که روشن شد به نور اتحاد
نه فلک در دیده اش یک چشم بینا می شود
بیضه از فریاد بلبل چون جرس نالان شده است
عشق در گهواره ناطق همچو عیسی می شود
بر دد و دام است خون عاشقان صائب حرام
در دهان شیر مجنون بی محابا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۴
دل به دشمن چون ملایم شد مصفا می شود
سنگ با آتش چو نرمی کرد مینا می شود
ای نسیم بی مروت باددستی واگذار
صبح می سوزد نفس تا غنچه ای وا می شود
چون رود بیرون ز باغ آن یوسف گل پیرهن
گل به دامنگیریش دست زلیخا می شود
گرد عصیان بحر رحمت را نمی آرد به جوش
صاف گردد سیل چون واصل به دریا می شود
خاکساران قدردان صحبت یکدیگرند
می جهم گردی اگر از دور پیدا می شود
خیره می گردد نظر از پرتو خال رخش
ذره این بوم و بر خورشید سیما می شود
با خیال یار صحبت داشتن خوش دولتی است
می برم غیرت بر آن عاشق که تنها می شود
اینقدر کیفیت دیدار هم می بوده است؟
تا عرق از چهره اش گل کرد صهبا می شود
صائب از اندیشه آن زلف و کاکل در گذر
فکر چون بسیار در دل ماند سودا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
خانه ای کز نور حسن او مصفا می شود
حلقه بیرون در محو تماشا می شود
هر طلسمی را به نام باددستی بسته اند
چشم یعقوب از نسیم پیرهن وا می شود
شرط قطع وادی هستی مجرد گشتن است
زور می آرد به ره رهرو چو تنها می شود
می زند غیرت نمک بر دیده خونبار من
در سر هرکس که شور عشق پیدا می شود
چون نگرداند رخ از تیغ شهادت مرده دل؟
زشت با آیینه چون شد چهره، رسوا می شود
خودنمایی کار ما را در گره انداخته است
قطره چون برداشت دست از خویش دریا می شود
صد تماشا هست در پوشیدن چشم از جهان
وای بر چشمی که غافل زین تماشا می شود
می زند خود را به ساحل، بازمی گردد به بحر
از محیط عشق هر موجی که پیدا می شود
می فتد در رشته جان صد گره از پیچ وتاب
صائب از زلف سخن تا یک گره وا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
هر که می گردد ز اهل ذکر، دانا می شود
خاک چون تسبیح شد بینا و گویا می شود
ضعف بر مجنون من کرده است عالم را وسیع
هر کف خاکی مرا دامان صحرا می شود
هر که شد در عالم انصاف از صاحبدلان
در نظر هر نقطه سهوش سویدا می شود
کف نگردد راهزن غواص گوهر جوی را
چشم عبرت بین کجا محو تماشا می شود؟
دوربین از جامه فانوس یابد فیض شمع
از نسیم پیرهن یعقوب بینا می شود
دست بر دل نه که در بحر پرآشوب جهان
شاهد عجزست هر دستی که بالا می شود
خواب را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کرد
کار چون دلچسب شد خودکار فرما می شود
در کهنسالی جوانیهاست در سر عشق را
یوسف آخر فتنه حسن زلیخا می شود
حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
شد خط سبز از لب میگون ساقی دلپذیر
چون رگ تلخی به می پیچد گوارا می شود
حسن زندانی بود در حلقه فرمان عشق
طوق قمری سرو را انگشتر پا می شود
محض دلسوزی است واعظ حرف دوزخ گرزند
زان که در هر جا دهن واکرد سرما می شود!
حلقه ماتم شود بر سرو طوق قمریان
قد موزون تو در گلشن چو پیدا می شود
می گشاید شوق صائب عقده های سخت را
آب گوهر عاقبت واصل به دریا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
گر به این دستور قد یار رعنا می شود
ناله بیتابی عاشق دوبالا می شود
عمر باقی در زوال عمر فانی بسته است
قطره چون واصل به دریا گشت دریا می شود
حسن آتشدست بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
سرفرازی از زمین پاک باشد نخل را
دامن مریم پر و بال مسیحا می شود
می کشد عشق غیور از حسن سرکش انتقام
عاقبت یوسف گرفتار زلیخا می شود
شاهد از خارج نمی باید خیانت پیشه را
دزد از تغییر رنگ خویش رسوا می شود
سرکشی شد از خشن پوشی یکی صد نفس را
از خس و خاشاک، آتش بیش رعنا می شود
از سفر گردد دل از نور بصیرت بهره مند
در غریبی گوهر ناسفته بینا می شود
جاده با افتادگی صائب به منزل می رسد
گردباد از بیقراری خرج صحرا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
آن لب رنگین سخن بی خواست گویا می شود
غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود
حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست
چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود
نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود
روز بازار زرقلب است شبهای سیاه
بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود
در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود
مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق
بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود
می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود
می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود
برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود
هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عشقبازان را طرف بسیار پیدا می شود
کار اگر عشق است پر همکار پیدا می شود
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن
در برای یوسف از دیوار پیدا می شود
می نماید حسن شوخیهای خود را از نقاب
شور مغز از پیچش دستار پیدا می شود
از بلند و پست عالم شکوه کافر نعمتی است
نرمی از سوهان ناهموار پیدا می شود
می دهد تشریف هیبت عاجزان را اتفاق
مور چون پیوست با هم مار پیدا می شود
بیضه خورشید اگر در کلبه خفاش هست
زیر گردون هم دل بیدار پیدا می شود
از گرانی سنگ راه مشتری گردیده ای
خویش را گر بشکنی بازار پیدا می شود
گر سلامت خواهی از سنگ ملامت سر مپیچ
کاین گهر در سینه کهسار پیدا می شود
گر به چشم دل درین گلشن تماشایی شوی
در دل هر خار صد گلزار پیدا می شود
از تن خاکی توانی گر بر آوردن غبار
گنجها در زیر این دیوار پیدا می شود
کفر پوشیده است در ایمان، اگر کاوش کنی
از میان سبحه هم زنار پیدا می شود
از مآل تیره روزان جهان غافل مشو
کز بخاری ابر گوهربار پیدا می شود
از سلاح جنگ گردد جوهر مردی عیان
زور منصور از کمان دار پیدا می شود
می شود در تنگدستی نفس کجرو مستقیم
راستی در راه تنگ از مار پیدا می شود
خونچکان شد ناله مرغ چمن از ناله ام
ذوق کار از غیرت همکار پیدا می شود
می توان از ناله صائب شنیدن بوی خون
هر چه در دل هست از گفتار پیدا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
محنت امروز، فردا جمله راحت می شود
اشک خونین آب صحرای قیامت می شود
تلخی بیداری شبهای این محنت سرا
در شبستان لحد خواب فارغت می شود
در لباس آب کوثر می کند جولان سرشک
آههای سرد سروباغ جنت می شود
ناامید از آه سرد و ناله سوزان مباش
کاین بخار و دود آخر ابر رحمت می شود
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
بر چراغ زندگی دست حمایت می شود
تا پریشان است دل در شهر بند کثرتی
خویش را هرگاه سازی جمع، وحدت می شود
پیش اهل دل ندارد فوت مطلبی ماتمی
بیشتر از فوت وقت اینجا مصیبت می شود
عشق را سنگ ملامت می شود سنگ فسان
عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود
می کند بیهوده گویی خانه دل را سیاه
چون نفس در سینه دزدی نور حکمت می شود
هرکسی را حد خود باشد حصار عافیت
جغد در ویرانه از اهل سعادت می شود
گوشه گیری را بلایی همچو شهرت در قفاست
چاره این درد بی درمان به صحبت می شود
می شود شیرین به مهلت آب دریا در صدف
میگساری مایه اشک ندامت می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور عبادت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
زر و بال منعمان روز قیامت می شود
عاقبت هر فلس ماهی داغ حسرت می شود
تا برآمد از وطن یوسف عزیز مصر شد
دانه گوهر در زمین پاک غربت می شود
از تماشا دیده عاشق نمی گیرد قرار
لنگر این بحر خون آشام حیرت می شود
می رسد آخر به جایی بیقراریهای ما
پیچ و تاب عشق زنجیر عدالت می شود
شورش سیلاب از کهسار می گردد زیاد
سد راه من کجا سنگ ملامت می شود
می کنندش باسگان در قسمت روزی شریک
چون هما هرکس که از اهل سعادت می شود
بوی خون می آید از تیغ زبان اعتراض
خرده گیری عاقبت تخم عداوت می شود
می گذارد هر که پا فهمیده بر روی زمین
بر سرش ابر بلا دست حمایت می شود
از سر عادت مکن طاعت که این قدسی نژاد
می شود شیطان پابرجا چو عادت می شود
صائب از هرکس که داری رنجشی اظهار کن
شکوه چون در دل گره شد تخم کلفت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
هر که را غمخوار گردی غمگسارت می شود
پرده بر هر کس که پوشی پرده دارت می شود
گر نگاهی گرم سوی خاکساری کرده ای
چشم چون بر هم نهی شمع مزارت می شود
چون خس و خاشاک اگر خود را سبک گردانده ای
هر کف پوچی درین دریا، کنارت می شود
از هوای نفس اگر خود را کنی گردآوری
روز حشر از آتش دوزخ حصارت می شود
کوتهی گر در کمند آه آتشبار نیست
وحشی فرصت به آسانی شکارت می شود
دست افسوس است ازان دست نگارین قسمتت
دل اگر مایل به هر نقش و نگارت می شود
همچو مجنون ازتهی پایان اگر گردیده ای
خار صحرای جنون باغ وبهارت می شود
پاک اگر سازی چو شبنم چشم خود، دامان گل
بستر و بالین چشم اشکبارت می شود
گر به هم پیوسته سازی حلقه های داغ را
جوشن داودی جسم نزارت می شود
می شوی فرمانروا در هفت اقلیم جهان
ملک دل ویران اگر زان شهسوارت می شود
لنگر تسلیم پیدا کن که هر موج خطر
کشتی نوح دگر بهر گذارت می شود
گر تو چون طفلان زهر تلخی نسازی روترش
تلخی عالم شراب خوشگوارت می شود
هر پر رنگین که چون طاوس سامان می دهی
حلقه دام دگر بهر شکارت می شود
گر نسازی چون سبک مغزان نفس نشمرده خرج
لنگر تمکین جان بیقرارت می شود
در شبستان لحد مشکل که خواب آید ترا
گر چنین در خواب غفلت روزگارت می شود
زود می گردی چوطاوس از سیه کاری خجل
پشت پای شرم اگر آیینه دارت می شود
از بلندی بارها دیدی زوال آفتاب
دل همان مایل به اوج اعتبارت می شود
موی کافوری نزد بر آتش حرص تو آب
کی ندانم دل خنک زین کار وبارت می شود
سرکشان را خاکها در کاسه سر کرد خاک
هر که را پامال می سازی سوارت می شود
پوست چون ماهی شود گر فلس بر اندام تو
همچنان از حرص افزون خارخارت می شود
هر چه را دانی سبک صائب ز اسباب سفر
می گذاری چون قدم در راه، بارت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
بعد عمری گر وصال او میسر می شود
شرم پیش چشم من سد سکندر می شود
تیره بختی کار خود را می کند هرجا که هست
نامه من پرده چشم کبوتر می شود
کیمیای عشق هرکس را که سازد بی نیاز
هر سر مو بر تنش کبریت احمر می شود
نیست غیر از نقش جانان عشق را مشغولیی
بیستون از کوهکن آخر مصور می شود
از رخش چون دانه یاقوت رنگین شد عرق
چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود
نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام
شعله چون پرواز کرد از خود سمندر می شود
هر که شد تسلیم، از تیغ حوادث برد جان
خون چو می میرد خلاص از زخم نشتر می شود
از تو تا خورشید تابان نیست ره چندان دراز
ذره ای با چشم خواب آلود رهبر می شود
گر میسر می شود آرام در کام نهنگ
زیر گردون خواب راحت هم میسر می شود
خاکساران می برند از گردش افلاک فیض
هر چه دارد شیشه صرف جام و ساغر می شود
صحبت پاکیزه رویان نوبهار دولت است
جامه باد صبا از گل معطر می شود
نیست آسان حرف را سنجیده در دل ساختن
سنگ می گردد صدف تا قطره گوهر می شود
مهر سازد کینه را افتاد چون دل ساده لوح
زنگ بر آیینه رخسار، جوهر می شود
خاطر ما از نسیم لطف بر هم می خورد
بر چراغ ما نگاه گرم صرصر می شود
نشکند صفرای حرص از نعمت روی زمین
هر که قانع (شد) به دل خوردن، توانگر می شود؟
ناتوانیهای ما صائب دلیل وحشت است
صید چون افتاد وحشی زود لاغر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۵
زان رخ گلگون عرق یاقوت احمر می شود
چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود
پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب
تشنه دیدار کی قانع به کوثر می شود؟
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
شمع را دست حمایت باد صرصر می شود
حجت ناطق بود بر نارساییهای شوق
نامه هرکس که محتاج کبوتر می شود
از گرانجانان سبکروحان گرانی می کشند
چون سبو از می تهی گردد گرانتر می شود
سفلگان را می کند پیرایه دولت غیور
خویش را گم می کند مومی که عنبر می شود
لازم دولت بود نسیان، که چون سیراب شد
خضر غافل از لب خشک سکندر می شود
با نگاه دور قانع شوکه مه با آفتاب
هر قدر نزدیکتر گردید لاغر می شود
برگذشت خود ز دنیا غره کم شو کز گذشت
رشته را دلبستگی افزون به گوهر می شود
می دهد صائب حباب از پوچ گویی سر به باد
از دهن بستن دهان غنچه پر زر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
زان رخ گلگون عرق یاقوت احمر می شود
چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود
گر چنین مجنون ما را عشق در شور آورد
دامن دشت جنون صحرای محشر می شود
آب جای باده گلرنگ نتواند گرفت
تشنه دیدار کی قانع به کوثر می شود؟
از گریبان خموشی هر که آرد سر برون
چون چراغ صبحگاهی خرج صرصر می شود
با سر آزاده ام فارغ ز دولت کاین هما
بر سر بی مغز دایم سایه گستر می شود
خجلت از حرف مکرر لازم فهمیدگی است
منفعل کی طوطی از حرف مکرر می شود؟
جلوه های مختلف دارد می دولت که آب
زنگ در آیینه و در تیغ جوهر می شود
آه خون آلود را چندان که می دزدم به دل
از گره چون رشته باران رساتر می شود
نیست خوان پر ز نعمت را به سرپوش احتیاج
کی سر آزادگان قانع به افسر می شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
سبزه زنگار در تیغ تو جوهر می شود
کف درین دریای گوهرخیز عنبر می شود
در دیار اهل غیرت قاصد و پیغام نیست
نامه مقراض پر و بال کبوتر می شود
غیر بیرنگی که حسنش رنگ بست افتاده است
دل به هر رنگی که بستم رنگ دیگر می شود
هر که دل بر رنگ و بوی باغ چون شبنم نبست
تکمه پیراهن خورشید انور می شود
گرمی رفتار اگر این است مجنون مرا
خار صحرای جنون کبریت احمر می شود
صحبت روشن جبینان آفتاب رحمت است
سنگ در میزان ماه مصر گوهر می شود
گنج خرسندی نهان در زیر پای عزلت است
در صدف چون قطره لنگر کرد گوهر می شود
سعی در تسخیر دلها کن که چون این دست داد
ملک آب و گل به آسانی مسخر می شود
طالع شهرت متاع کاروان دیگرست
ورنه در هر گوشه صد منصور بی سر می شود
گر به خاطر آورد فرهاد صد نقش غریب
تیشه چون بر سنگ زد شیرین مصور می شود
پنجه تدبیر را بشکن که چون برگشت نقش
موج دریا بند بازوی شناور می شود
عود بی پروای ما تا آید از خامی برون
آتش سوزنده خون در چشم مجمر می شود
نقش پای خامه من سوخت صائب نامه را
گرم تازان را چراغ از نقش پا برمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
گر شکر در جام ریزم زهر قاتل می شود
چون صدف گر آب نوشم عقده دل می شود
چون سکندر می خورد آیینه عمرش به سنگ
از خضر یک آب خوردن هر که غافل می شود
جامه برتن کعبه را مجنون ما خواهد درید
کی ز سنگ کودکان دیوانه عاقل می شود؟
زیر هر برگ گلی صد نیش خار آماده است
با تن آسانی مکن عادت که مشکل می شود
قطره اشکم اگر از دل چنین چیند غبار
تا سر مژگان رسیدن مهره گل می شود
جان نخواهد برد صائب آفتاب از آه ما
وای بر شمعی که با صرصر مقابل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
جان بی مغزان به خاک تیره واصل می شود
کاروان کف بیابان مرگ ساحل می شود
می شودتن، روح تن پرور به اندک فرصتی
قطره ناصاف آ خر مهره گل می شود
جسم هر کس را فلک چون رشته پیچ و تاب داد
عاقبت شیرازه جمعیت دل می شود
جامه فتح است آگاهی درین وحشت سرا
غوطه در خون می زند صیدی که غافل می شود
زیر با منت از بدخویی خلقم که موج
واصل دریا ز دست رد ساحل می شود
دوستی با ناتوانان مایه روشندلی است
موم چون با رشته سازد شمع محفل می شود
شبنم از روشن روانی محو شد در آفتاب
هر که صائب صاف گردد زود واصل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
دل به تن یکرنگ چون گردید باطل می شود
گوهر از گرد کسادی مهره گل می شود
از خودی تا ذره ای باقی است سالک در ره است
هر کجا افتد ز دوش این بار، منزل می شود
خرج خاک تیره می گردد دل دنیاپرست
می فتد دیوار بر هر سو که مایل می شود
از طواف کعبه کی ماند خداجو از طلب؟
قانع از لیلی کجا مجنون به محمل می شود؟
سر به صحرا می دهد غمهای عالم را جنون
می کشد ناموس عالم هر که عاقل می شود
خار و حس می آید ازدریا سلامت بر کنار
بر سکباران کف بی مغز ساحل می شود
نقد جانش خرج ره می گردد از بی توشگی
از سرانجام سفر هرکس که غافل می شود
آنچنان کز کاوش آب چشمه می گردد زیاد
دخل ارباب کرم افزون ز سایل می شود
فیض حق در قطع امید از خلایق بسته است
پرده این ماه دامان وسایل می شود
می شود سیلاب چون پیوست با هم چشمه ها
شورش مجنون یکی صد از سلاسل می شود
هر چه را برداشت حق، بازش حق اندازد به خاک
کی به سعی بندگان تسعیر نازل می شود؟
دست نه بر روی هم صائب که هر جا عقده ای است
بیشتر از ناخن تدبیر مشکل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
دل خراب از خنده پنهان آن گل می شود
سنگ این مینای خالی پرتو مل می شود
ساحل دریای آشوب است ترک اختیار
موج بر خاشاک از افتادگی پل می شود
در طریق ما که نعل واژگون خضر ره است
بیشتر خون بر سر تیغ تغافل می شود
سیل را کوتاهی دیوار عاجز می کند
سد راه دشمن غالب تحمل می شود
پاک گردد هر که صائب دامن پاکان گرفت
اشک شبنم سرخ رو از دامن گل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
گلشن حسن از بهار عشق خرم می شود
اشک بلبل رنگ چون گرداند شبنم می شود
پیش پا دیدن بلا گردان سنگ تفرقه است
ایمن است از سنگ طفلان شاخ چون خم می شود
دشمن خود را به کام خویش دیدن مشکل است
می شوم من منفعل چون خصم ملزم می شود
سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق
دیو پندارد سلیمانی به خاتم می شود
بس که پیکان ترا در جان و دل دزدیده ایم
در رگ ما سخت جانان نیشتر خم می شود
سازگار طبع انسان نیست عیش و بیغمی
می رود بیرون ز جنت هر که آدم می شود
نیست صائب آفت باران بیجا کم ز برق
مزرع ما خشک ازین اشک دمادم می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
می شود عارف خجل نادان چو ملزم می شود
می کشد ناموس عالم هر که آدم می شود
کیمیای تازه رویی در بغل داریم ما
خار در پیراهن ما سبز و خرم می شود
نیست از زخم زبان پروا اسیران ترا
در رگ این سخت جانان نیشتر خم می شود
در گلستانی که بلبل خون خود را می خورد
دامن گل داغدار از اشک شبنم می شود
سایه رحمت مگیر از ما که افتد در زوال
سایه خورشید عالمتاب چون کم می شود
فارغ است از دیده بد، حسن چون کامل فتاد
کعبه کی ویران ز چشم شور زمزم می شود؟
مصرع رنگین به مطلع می رساند خویش را
هر که کسب آدمیت کرد آدم می شود
مرگ نتواند گسستن فیض اهل جود را
کاروان منعم هنوز از خاک حاتم می شود
خاطر آزرده را هر لاله داغ حسرتی است
کی دل صائب ز سیر باغ خرم می شود؟