عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای بر گشاده دست به بیداد عاشقان
بر چرخ میرود ز تو فریاد عاشقان
سلطان محنت تو، خرابی همی کند
در دل، کدام دل، ستم آباد عاشقان
هان، تا من غریب فراموش کی شوم
روزی که آیدت بجفا، یاد عاشقان
با عاشقان هر آنچه بتر میکند غمت
گوئی که در بدی است، به افتاد عاشقان
بگسست روز عمر جهانی و هم چنان
یک زخمه کم مکن، تو ز بیداد عاشقان
در زلف تو نشان ایادی خواجه نیست
چون بنده میکنی دل آزاد عاشقان
بر چرخ میرود ز تو فریاد عاشقان
سلطان محنت تو، خرابی همی کند
در دل، کدام دل، ستم آباد عاشقان
هان، تا من غریب فراموش کی شوم
روزی که آیدت بجفا، یاد عاشقان
با عاشقان هر آنچه بتر میکند غمت
گوئی که در بدی است، به افتاد عاشقان
بگسست روز عمر جهانی و هم چنان
یک زخمه کم مکن، تو ز بیداد عاشقان
در زلف تو نشان ایادی خواجه نیست
چون بنده میکنی دل آزاد عاشقان
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دگر بار ای دل سنگین فتادی
عنان در دست بد عهدی نهادی
ز در دم نیش ها دررک شکستی
ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کزعشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت بغایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتاده است
تو ظالم در پی او چون فتادی
عنان در دست بد عهدی نهادی
ز در دم نیش ها دررک شکستی
ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کزعشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت بغایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتاده است
تو ظالم در پی او چون فتادی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
ای دل آخر تا کی این دیوانگی
هر زمانی با منت بیگانگی
خود گرفتم، یار شمع مجلس است
بر تو واجب نیست، این پروانگی
دام او را، مرغ کشتی بس بود
مرغ او را کرد خواهی دانگی
کی شود معشوق دست آموز تو
او چنان وحشی، تو زینسان خانگی
آفتابی بر فلک خرمن زده است
ذره این جا کیست از بیمایگی
تهمت زنجیر او، بردر زده است
حلقه وار از حلقه فرزانگی
تهمت زنجیر با دیوانگان
خود عجب حرفی است، از دیوانگی
بسکه افسونها بگوشت کرد اثیر
در زبان این و آن افسانگی
هر زمانی با منت بیگانگی
خود گرفتم، یار شمع مجلس است
بر تو واجب نیست، این پروانگی
دام او را، مرغ کشتی بس بود
مرغ او را کرد خواهی دانگی
کی شود معشوق دست آموز تو
او چنان وحشی، تو زینسان خانگی
آفتابی بر فلک خرمن زده است
ذره این جا کیست از بیمایگی
تهمت زنجیر او، بردر زده است
حلقه وار از حلقه فرزانگی
تهمت زنجیر با دیوانگان
خود عجب حرفی است، از دیوانگی
بسکه افسونها بگوشت کرد اثیر
در زبان این و آن افسانگی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بس کاین دل زار ریش کردی
گفتم زینهار بیش کردی
دل شیشه نازک و غمت سنگ
آسان شکند چوریش کردی
فرمان هوای خویشتن را
بر تیر جفا چو کیش کردی
وین طرفه که در کنام شیران
خونریز به چشم میش کردی
خورشیدی و در دل نژندم
خاصیت ماه و جیش کردی
اول همه نوش عرضه کردم
پس زود به غم سریش کردی
این جان سریش باز کرده
پس زود ز غم سپریش کردی
خون میخور و با جفاش میسازد
کاین کار بدست خویش کردی
دوش از طرب خیال بر سر
بر باد خرد پریش کردی
چون پیش اثیر خود رسیدی
بی باکی و عشوه بیش کردی
گفتم زینهار بیش کردی
دل شیشه نازک و غمت سنگ
آسان شکند چوریش کردی
فرمان هوای خویشتن را
بر تیر جفا چو کیش کردی
وین طرفه که در کنام شیران
خونریز به چشم میش کردی
خورشیدی و در دل نژندم
خاصیت ماه و جیش کردی
اول همه نوش عرضه کردم
پس زود به غم سریش کردی
این جان سریش باز کرده
پس زود ز غم سپریش کردی
خون میخور و با جفاش میسازد
کاین کار بدست خویش کردی
دوش از طرب خیال بر سر
بر باد خرد پریش کردی
چون پیش اثیر خود رسیدی
بی باکی و عشوه بیش کردی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بر آن کس که کمتر ز سگ باد پیشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۶
ای دل بی رحم تو را، مایه ی شادی غم ما
این چه بلا بود قضا، من ز کجا نوز کجا
تا که ز من جور و جفا، شرم نداری ز خدا
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار تورا
یا رب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
نگار جادو سخنی، سوار لشکرشکنی
آفت هر جان و تنی، فتنه دور ز منی
چون غمزه بر غمزه زنی، گشته بهم برفکنی
اینت بلائی که توئی، یا رب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
گرچه توئی سرو سهی، بچهره خورشید و مهی
چوپای در مهد نهی، ز دور نادیده رهی
دل بربائی ز رهی، برزنی و عشوه دهی
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
برکنی از عشوه سرم، خون کنی از غم جگرم
شبی چو باران بگرم، ور نخرامی زدرم
غصه ز تو چند خورم، محنت تو چند برم
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
شیفته زار توام، عاشق رخسار توام
گشته و بیمار توام، بدل گرفتار توام
بجان. خریدار توام، بیا. که در کار توام
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
باشد شرمیت یقین، از من رنجور حزین
زغمزه بگشای کمین، مگر از این غمزه کین
اثیر خود را به از این، ز دوستداران بگزین
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار زتو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
این چه بلا بود قضا، من ز کجا نوز کجا
تا که ز من جور و جفا، شرم نداری ز خدا
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار تورا
یا رب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
نگار جادو سخنی، سوار لشکرشکنی
آفت هر جان و تنی، فتنه دور ز منی
چون غمزه بر غمزه زنی، گشته بهم برفکنی
اینت بلائی که توئی، یا رب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
گرچه توئی سرو سهی، بچهره خورشید و مهی
چوپای در مهد نهی، ز دور نادیده رهی
دل بربائی ز رهی، برزنی و عشوه دهی
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
برکنی از عشوه سرم، خون کنی از غم جگرم
شبی چو باران بگرم، ور نخرامی زدرم
غصه ز تو چند خورم، محنت تو چند برم
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
شیفته زار توام، عاشق رخسار توام
گشته و بیمار توام، بدل گرفتار توام
بجان. خریدار توام، بیا. که در کار توام
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
باشد شرمیت یقین، از من رنجور حزین
زغمزه بگشای کمین، مگر از این غمزه کین
اثیر خود را به از این، ز دوستداران بگزین
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار زتو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای که گل جامه ز رنگ رخ تو چاک زده است
جان به بوی تو نواهای طربناک زده است
نرگس از جزع تو مخمور چرا گشت که گل
جام یاقوت من از لعل تو در خاک زده است
ای برانگیخته از آینه ی دریا گرد
خاک یکران تو در دیده ی افلاک زده است
گر چه بر اسب جفا نیک سواری تو متاز
که دلم چنگ در آن گوشه ی فتراک زده است
خون مشکین شده از ناوک چشم تو دلم
این چه زخم است که آن غمزه ی چالاک زده است
گر به وصل تو امید است مرا طعنه مزن
که مرا خود غم هجران تو خاشاک زده است
جان به بوی تو نواهای طربناک زده است
نرگس از جزع تو مخمور چرا گشت که گل
جام یاقوت من از لعل تو در خاک زده است
ای برانگیخته از آینه ی دریا گرد
خاک یکران تو در دیده ی افلاک زده است
گر چه بر اسب جفا نیک سواری تو متاز
که دلم چنگ در آن گوشه ی فتراک زده است
خون مشکین شده از ناوک چشم تو دلم
این چه زخم است که آن غمزه ی چالاک زده است
گر به وصل تو امید است مرا طعنه مزن
که مرا خود غم هجران تو خاشاک زده است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ما را به همه عمر سلامی نکند دوست
تمکین درودی و پیامی نکند دوست
آید بر ما گه گه از روی ترحم
بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست
صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم
در پیش من آغاز کلامی نکند دوست
من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ
یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست
کرده ست مرا بنده و بس در عجبم من
کین بنده ی مسکین را نامی نکند دوست
تمکین درودی و پیامی نکند دوست
آید بر ما گه گه از روی ترحم
بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست
صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم
در پیش من آغاز کلامی نکند دوست
من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ
یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست
کرده ست مرا بنده و بس در عجبم من
کین بنده ی مسکین را نامی نکند دوست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر آینه که دگر بایدم گزیدن یار
چو یار من ز من و مهر من شود بیزار
چه غم خورم ز پی او که غم نخورد مرا
ز چند گونه توان بر دلی نهادن بار
اگر چه نرگس چشمست و گرچه مشکین زلف
به قد چو سرو و برخ مه ولی به پنج و چهار
چو برگرفت دل از من چرا روم بر او
نه من نیابم یار ار دگر گزیند یار
دگر گزینم و یکسو نشینم از ره او
تن عزیز و دل خویشتن ندارم خوار
شکسته عهدا چندین جفا به من منما
که مهرت اندک گشت و جفای تو بسیار
مرا نگارا با تو زبان خلاف دل است
خلاف گفتار آید مرا همی کردار
دلم همیشه هوای تو جوید ای بت روی
وگرچه دیگر گوید زبان من گفتار
گمان مبر که دل از مهر تو بگردانم
به نیک و بد صنما هیچ روی هیچ شمار
اگر وفا کنی ای ماه روی دارم چشم
وگرنه باری از من وفا تو چشم مدار
چو یار من ز من و مهر من شود بیزار
چه غم خورم ز پی او که غم نخورد مرا
ز چند گونه توان بر دلی نهادن بار
اگر چه نرگس چشمست و گرچه مشکین زلف
به قد چو سرو و برخ مه ولی به پنج و چهار
چو برگرفت دل از من چرا روم بر او
نه من نیابم یار ار دگر گزیند یار
دگر گزینم و یکسو نشینم از ره او
تن عزیز و دل خویشتن ندارم خوار
شکسته عهدا چندین جفا به من منما
که مهرت اندک گشت و جفای تو بسیار
مرا نگارا با تو زبان خلاف دل است
خلاف گفتار آید مرا همی کردار
دلم همیشه هوای تو جوید ای بت روی
وگرچه دیگر گوید زبان من گفتار
گمان مبر که دل از مهر تو بگردانم
به نیک و بد صنما هیچ روی هیچ شمار
اگر وفا کنی ای ماه روی دارم چشم
وگرنه باری از من وفا تو چشم مدار
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
مجمر مهر سوخت چون عودم
چنبر ماه تافت چون رسنم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه نی که آن دهد قوتم
گوشه نی که آن بود سکنم
هرچه آورد روز شد روزیم
هر کجا شب رسید شد وطنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندنست دم زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
فتنه روزگار من این است
که در این روزگار پر فتنم
چنبر ماه تافت چون رسنم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه نی که آن دهد قوتم
گوشه نی که آن بود سکنم
هرچه آورد روز شد روزیم
هر کجا شب رسید شد وطنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندنست دم زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
فتنه روزگار من این است
که در این روزگار پر فتنم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای مونس جان من کجائی
از دیده من چرا جدائی
چون دل دهدت که هر زمانی
صد باره به نزد من نیائی
در دل شغب و دغا چه داری
بی رحمت و بی وفا چرائی
از دور ببینمی پریشان
دندان چه زنی و لب چه خائی
خود نیک نیامدت کزین سان
آید ز تو بوی بی وفائی
این ناز و تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روائی
دانم تو که از بزرگواری
فرزند مهین پادشائی
دولت شه تا جور که دارد
میراث ز خوی مصطفائی
از دیده من چرا جدائی
چون دل دهدت که هر زمانی
صد باره به نزد من نیائی
در دل شغب و دغا چه داری
بی رحمت و بی وفا چرائی
از دور ببینمی پریشان
دندان چه زنی و لب چه خائی
خود نیک نیامدت کزین سان
آید ز تو بوی بی وفائی
این ناز و تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روائی
دانم تو که از بزرگواری
فرزند مهین پادشائی
دولت شه تا جور که دارد
میراث ز خوی مصطفائی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
منم در عشق تو جسمی و جانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در شکایت دوستی گفت
قبول بین که در این سال سعد دولت و دین
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را