عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۴
در جهان گر بازجویی، نیست‌ بی‌سودا سری
لیک این سودا غریب آمد به عالم، نادری
جمله سوداها برین فن عاقبت حسرت خورند
زان که صد پر دارد این و نیست آن‌ها را پری
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه‌‌‌ست و بس
نی درو میوه‌ی بقایی، نی درو شاخ تری
آن ز سحری‌‌تر نماید، چون بگیری شاخ او
می‌برد شاخش تو را با خواجه قارون، تا ثری
صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نه‌یی موسی، مرو بر اژدهای قاهری
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها؟
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
گر کشیده می‌شوی آن سو، ز جذب اژدهاست
زان که او بس گرسنه‌‌‌ست و تو مر او را چون خوری
جذب او چون آتشی آمد، درافکن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی، دفع ناری کوثری
چون تو در بلخی، روان شو سوی بغداد، ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی، ز مرو و از هری
تو مری باشی و چاکر، اندرین حضرت به است
ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری
ور فسردی در تکبر، آفتابی را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری
آفتاب حشر را ماند، گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری
تا بداند اهل محشر کین همه یخ بوده است
عقل جزوی لنگ مانده بر سر یخ چون خری
ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار
پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خراو، برپرد چون جعفری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گر من از اسرار عشقش، نیک دانا بودمی
اندران یغما رفیق ترک یغما بودمی
ور چو چشم خونی او بودمی من، فتنه جوی
در میان حلقه‌‌های شور و غوغا بودمی
گر ضمیر هر خسی، ما را نخستی در جهان
در سر و دل‌ها روان مانند سودا بودمی
گرنه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم
جا نگردانیدمی هرگز، به یک جا بودمی
من نکردم جلدی‌یی با عشق او، کان آتشش
آب کردی مر مرا، گر سنگ خارا بودمی
گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی، من کارافزا بودمی
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
کو مرا برمی کشد، در قعر دریا بودمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌یی؟
دانم این، باری، که الحق جان فزا آورده‌یی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید، از نور خدا آورده‌یی
خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله‌‌های کبریا آورده‌یی
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد ازین
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌یی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌یی
می‌نگنجد جان ما در پوست، از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌یی
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
ای مهی کندر نکویی از صفت افزوده‌یی
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده‌یی
ای بسا کوه احد، کز راه دل برکنده‌یی
ای بسا وصف احد، کندر نظر بنموده‌یی
جان‌ها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده‌یی
ای سبک عقلی، که از خویشش گرانی داده‌یی
وی گران جانی، که سوی خویشتن بربوده‌یی
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز‌ بی‌چشمان مقالات خطا بشنوده‌یی
در رخ پرزهر دونان، کمترک خندیده‌یی
هر خسی را از ضرورت در جهان بستوده‌یی
فارغی از چرب و شیرین، در حلاوت‌‌های خود
چرب و شیرین باش از خود، زان که خوش پالوده‌یی
ای همه دعویت معنی، ای ز معنی بیش‌تر
ای دو صد چندان که دعوی کرده‌‌‌‌یی، بنموده‌یی
ای که می‌جویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری می‌بری، وندرغم بیهوده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۸
آه ازان رخسار برق انداز خوش عیاره‌یی
صاعقه‌‌‌ست از برق او بر جان هر بیچاره‌یی
چون ز پیش رشتهٔ در، لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر، از میان خاره‌یی
این دل صدپاره، مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد، بهترک شد پاره‌یی
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعهٔ رخساره‌یی
تا چه مرغ است این دلم، چون اشتران زانو زده
یا چو اشترمرغ گرد شعله،آتش خواره‌یی
هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دکان، هم کاره‌یی
ز آفتاب عشق تو ذرات جان‌ها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره‌یی
نقش تو نادیده و یک یک حکایت می‌کند
چون مسیح از نور مریم، روح در گهواره‌یی
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل؟
هم مقیم عشق باشد، هم ز عشق آواره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
پیش شمع نور جان، دل هست چون پروانه‌‌‌‌یی
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانه‌‌‌‌یی
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنه‌‌‌‌یی
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانه‌‌‌‌یی
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم، در جهان بیگانه‌‌‌‌یی
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانه‌‌‌‌یی
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانه‌‌‌‌یی
نور گیرد جمله عالم، بر مثال کوه طور
گر بگویم‌ بی‌حجاب از حال دل افسانه‌‌‌‌یی
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانه‌‌‌‌یی
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان، مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانه‌‌‌‌یی
دامن دانش گرفته زیر دندان‌ها، ولیک
کلبتین عشق نامانده درو دندانه‌‌‌‌یی
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانه‌‌‌‌یی
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه درو، او را به من پروانه‌‌‌‌یی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کاینات
در هنر اقلیم‌هایی، لطف کن کاشانه‌‌‌‌یی
گفت گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی پیرانه‌‌‌‌یی
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل رخی، دردانه‌‌‌‌یی
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یاری‌یی یارانه‌‌‌‌یی
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانه‌‌‌‌یی
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کزو
گشت این پس مانده، اندرعشق او پیشانه‌‌‌‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
هر دلی را گر سوی گلزار، جانان خاستی
در دل هر خار غم، گلزار جان افزاستی
گر نه جوشا جوش غیرت، کف برون انداختی
نقش بند جان آتش رنگ او، با ماستی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاک همچون آسمان درواستی
در ره معشوق جان گر پا و پر، کار آمدی
ذره ذره در طریقش با پر و باپاستی
دیدهٔ نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمه‌‌های جمله بر دریاستی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی، نقش آن میناستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه، دی ز من فرداستی
خاک باشی خواهد آن معشوق ما، ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب
گرنه اندر پیش او فراش لا، لالاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
سر نهاده بر قدم‌‌های بت چین، نیستی
زان که مسی در صفت، خلخال زرین نیستی
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی؟
چیز دیگر گشته‌یی تو، رنگ پیشین نیستی
در رخ جان رنگ او دیدم، بپرسیدم ازو
سر چنین کرد او، که یعنی محرم این نیستی
دوش آمد خواجه‌یی بر در، بگفتش عشق او
سیم و زر داری، ولیکن مرد زرین نیستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی؟
یادآوری جهان را زان که در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی؟
زان که قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی
جان‌ همی‌تابید از نور جلالت، موج موج
زان که تو در بحر جان، دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت، جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی،‌‌ تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی، اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی، میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوش‌‌تر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذره‌یی کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمک‌‌های حیاتت، این وجود مرده را
تازه و خوش بو، چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می‌زنم
زان که تو بالا و پست عشق، پرزر داشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
ای تو جان صد گلستان، از سمن پنهان شدی
ای تو جان جان جانم، چون ز من پنهان شدی؟
چون فلک از توست روشن، پس تو را محجوب چیست؟
چون که تن از توست زنده، چون ز تن پنهان شدی؟
از کمال غیرت حق، وز جمال حسن خویش
ای شه مردان چنین از مرد و زن پنهان شدی
ای تو شمع نه فلک، کز نه فلک بگذشته‌‌‌‌یی
تا چه سر است این که تو اندر لگن پنهان شدی؟
ای سهیلی کافتاب از روی تو‌ بی‌خود شده‌ست
خیر باشد خیر باشد کز یمن پنهان شدی
مشک تاتاری به هر دم می‌کند غمزی به خلق
چون که سلطان خطایی، وز ختن پنهان شدی
گر ز ما پنهان شوی، وز هر دو عالم، چه عجب؟
ای مه‌ بی‌خویشتن کز خویشتن پنهان شدی
آنچنان پنهان شدی ای آشکار جان‌ها
تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی
شمس تبریزی به چاهی رفته‌یی چون یوسفی
ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ای که جان‌ها خاک پایت، صورت اندیش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش‌ بی‌نیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید،‌ بی‌گز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۷
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری
جان به جانان کی رسانی؟ دل به حضرت کی بری؟
جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی
تا نخندی اندر آتش، همچو زر جعفری؟
دل نبیند آن که باشد جسم و جان را او حجاب
سر ندارد آن که بنهد پا درین ره، سرسری
تا دو چشمت بسته باشد، اندرین بازارگاه
سخت ارزان می‌فروشی، لیک انبان می‌خری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
بی‌گهان شد، بهر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزن‌‌های غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لاف‌ها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
در میان جان نشین، کامروز جان دیگری
کین جهان خیره است در تو، کز جهان دیگری
خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری
خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری
آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان
یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری
تو جهان زندگی و این جهان بندگی
تو ز شاه شه نشان، والله نشان دیگری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
ساقیا شد عقل‌ها هم خانهٔ دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانهٔ دیوانگی
صد هزاران خانهٔ هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن، مردانهٔ دیوانگی
ما دوسر چون شانه‌ایم، ایرا همی‌زیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش، شانهٔ دیوانگی
در چنین شمعی نمی‌بینی که از سلطان عشق
دم به دم در می‌رسد پروانهٔ دیوانگی؟
پنبه در گوشند جان و دل زافسانه‌ی دو کون
تا شنیدند از خرد افسانهٔ دیوانگی
کفش‌های آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون درو آتش بزد جانانهٔ دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا، ولیک
جز کلید او نبد دندانهٔ دیوانگی
چون که عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانهٔ دیوانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
ای خوشا عیشی که باشد، ای خوشا نظاره‌یی
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌یی
هر طرف آید به دستش بی‌صراحی، باده‌یی
هر طرف آید به چشمش دلبری، عیاره‌یی
دلبری که سنگ خارا، گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا، تا شود هشیاره‌یی
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب، جان شده می خواره‌یی
صبح دم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره‌یی
یک صراحی پیشم آورد، آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بی‌خودی، خماره‌یی
در میان بی‌خودی، تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چاره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
آه کان سایه‌ی خدا، گوهردلی، پرمایه‌یی
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه‌یی
آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه‌یی
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی، رقصان کنی
عشق سازی، عقل سوزی، طرفه‌یی، خودرایه‌یی
چشم مرده وام کرده جان زبهر عشق او
زان که در دیده بدیده جان از آن سر پایه‌یی
قهر صد دندان، زلطفش، پیر بی‌دندان شده
عقل پابرجا، زعشقش، یاوه و هرجایه‌یی
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایه‌یی
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش می‌نگر از قایه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
گشت جان از صدر شمس الدین یکی سودایی‌یی
در درون ظلمت سودا، ورا دانایی‌یی
یک بلندی یافت بختم، در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجایی‌یی
مایهٔ سودا درین عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالایی‌یی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجایی‌یی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل توانایی‌یی
مصحف دیوانگی دیدم، بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قرایی‌یی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینه‌ها
عقل را خفته بگیرد، دزددش یکتایی‌یی
پیش ازین سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد ازان غرقاب کی باشد تو را خودرایی‌یی؟
رو تو در بیمارخانه‌ی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سویی شیدایی‌یی
دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون اندایی‌یی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود، باشد بر آن بالایی‌یی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان دارایی‌یی
یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها، ببین
هر نفس جان بخشی‌یی، هر دم مسیح آسایی‌یی
یک نفس در پردهٔ عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زایی‌یی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر
گردد این رخسار سرخت، زعفران سیمایی‌یی
نام مخدومی شمس الدین همی‌گو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت، رونق و رعنایی‌یی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالایی‌یی
خون چو می‌جوشد، منش از شعر رنگی می‌دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلایی‌یی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان سایی‌یی
در هوای سایهٔ عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقایی‌یی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه، شیوهٔ تنهایی‌یی
چون شوم نومید ازان آهو که مشکش دم به دم
در طلب می‌داردم از بوی و از بویایی‌یی؟
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه ازان ترکانه چشم کافر یغمایی‌یی
عقل در دهلیز عشقش خاک روبی، بی‌دلی
ناطقه در لشکرش، یا طبلیی‌یی یا نایی‌یی
او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من
من نمی‌تانم که گویم نیستش بینایی‌یی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و دروایی‌یی
گفتم آخر چیست؟ گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فردایی‌یی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طایی‌یی
وندران جانی که گردان شد پیاله‌ی عشق او
عقل را باشد ازان جان، محو و ناپیدایی‌یی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، می‌نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حورایی‌یی
در شکرریز لبش، جانا به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخایی‌یی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برنایی‌یی؟
سلسله‌ی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزایی‌یی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطره‌یی گشته‌ست و ننماید همی‌دریایی‌یی
بهر ضعف این دماغ زخم گاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرسایی‌یی
چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیبایی‌یی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
وربود عیسی، بگیرم ملت ترسایی‌یی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
وربه دنیا رو بیارد، من شوم دنیایی‌یی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گردهٔ گرم از تنورت بخشدش پهنایی‌یی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند
زاعتماد عفو تو دارند بدفرمایی‌یی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشایی‌یی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کفی خاک کفش بخشایی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ای بداده دیده‌های خلق را حیرانی‌یی
وی ز لشکرهای عشقت، هر طرف ویرانی‌یی
ای مبارک چاشتگاهی، کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانی‌یی
دم به دم خط می‌دهد جان‌ها، که ما بنده‌ی توییم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانی‌یی
تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو
وزچه باشد هر زمانیشان چنین رقصانی‌یی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وزچه هر روزی بودشان بر درت دربانی‌یی
این چه جام است این که گردان کرده‌یی بر جان‌ها؟
آب حیوان است این، یا آتشی روحانی‌یی؟
این چه سر گفتی تو با دل‌ها، که خصم جان شدند؟
این چه دادی درد را تا می‌کند درمانی‌یی؟
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانی‌یی
شمس تبریزی فرو کن سر ازین قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
با همه خویشان گرفته شیوهٔ بیگانگی
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده
از هوای خانهٔ او صد هزاران خانگی
صاعقه‌ی هجرش زده برسوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوی، دانش و فرزانگی
من ز شمع عشق او نان پاره‌یی می‌خواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعه‌های جان، به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده، عشقت از مردانگی
ای خداوند، شمس دین، صد گنج خاک است پیش تو
تا چه باشد عاشق بیچارهٔ یک دانگی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم
من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن
شانهٔ عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی