عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
هر که بر روی او نظر دارد
از بسی نیکوی خبر دارد
تو نکوتر ز نیکوان دو کون
که دو کون از تو یک اثر دارد
هرچه اندر دو کون می‌بینم
از جمال تو یک نظر دارد
در جمالت مدام بیخبر است
هر که او ذره‌ای بصر دارد
دیده‌جان که در تو حیران است
هرچه جز توست مختصر دارد
هر که روی چو آفتاب تو دید
نتواند که دیده بردارد
هر که بویی بیافت از ره تو
خاک راه تو تاج سر دارد
عاشق از خویشتن نیندیشد
گرچه راهت بسی خطر دارد
خویش را مست وار درفکند
هر که او جان دیده‌ور دارد
در ره عشق تو دل عطار
آتشی سخت در جگر دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
زین درد کسی خبر ندارد
کین درد کسی دگر ندارد
تا در سفر اوفکند دردم
می‌سوزم و کس خبر ندارد
کور است کسی که ذره‌ای را
بیند که هزار در ندارد
چه جای هزار و صد هزار است
یک ذره چو پا و سر ندارد
چندان که شوی به ذره‌ای در
مندیش که ره دگر ندارد
چون نامتناهی است ذره
خواجه سر این سفر ندارد
آن کس گوید که ذره‌خرد است
کو دیدهٔ دیده‌ور ندارد
چون دیده پدید گشت خورشید
از ذره بزرگتر ندارد
از یک اصل است جمله پیدا
اما دل تو نظر ندارد
در ذره تو اصل بین که ذره
از ذره شدن خبر ندارد
اصل است که فرع می‌نماید
زان اصل کسی گذر ندارد
عطار اگر زبون فرغ است
جان چشم زاصل بر ندارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمی‌برد
وآنچه نشان‌پذیر نی، این سخن آن نمی‌برد
گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه
زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمی‌برد
در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده
پی چو بکرده‌اند گم کس پی آن نمی‌برد
ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی
هر که به ذوق نیستی راه به جان نمی‌برد
زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو
تا به کی این فغان برم نیز فغان نمی‌برد
یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی
کو بدر تو عقل را موی کشان نمی‌برد
آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی
هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمی‌برد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد
وآب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد
عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم
با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد
می‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد
یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است
هر نفس جلوه‌گر از دست دگر می‌گذرد
لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه
با دلی سوخته در خون جگر می‌گذرد
گوییا عمر گل تازه صبای سحر است
کز پس پرده برون نامده بر می‌گذرد
گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است
آب خواهی است که با جام بزر می‌گذرد
ابر پر آب کند جامش و از ابر او را
جام نابرده به لب آب ز سر می‌گذرد
در عجب مانده‌ام تا گل‌تر را به دریغ
این چه عمر است که ناآمده در می‌گذرد
ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه
می‌دمد آتش و با دامن تر می‌گذرد
طربی در همه دلهاست درین فصل امروز
گوییا بر لب عطار شکر می‌گذرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
پشت بر روی جهان خواهیم کرد
قبله روی دلستان خواهیم کرد
سود ما سودایی عشقت بس است
گرچه دین و دل زیان خواهیم کرد
خاصه عشقش را که سلطان دل است
مرکبی از خون روان خواهیم کرد
دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست
کاین چنین کاری به جان خواهیم کرد
گر در اول روز خون کردیم دل
روز آخر جان فشان خواهیم کرد
ذره ذره در ره سودای تو
پایه های نردبان خواهیم کرد
چون به یک یک پایه بر خواهیم رفت
پایه‌ای زین دو جهان خواهیم کرد
تا کسی چشمی زند بر هم به حکم
ما دو عالم در میان خواهیم کرد
آن روش کز هرچه گویم برتر است
برتر از هفت آسمان خواهیم کرد
وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد
ما کنون در یک زمان خواهیم کرد
گر کند چرخ فلک صد قرن سیر
ما به یک دم بیش از آن خواهیم کرد
پس به یک ذره و یک یک وجود
خویشتن را امتحان خواهیم کرد
سر ز یک یک ذره بر خواهیم تافت
وز همه عالم کران خواهیم کرد
شبنمی بی‌پا و سر خواهیم شد
قصد بحر جاودان خواهیم کرد
تا ابد چندان که ره خواهیم رفت
منزل اول نشان خواهیم کرد
نیست از پیشان ره کس را خبر
پس خبر از کاروان خواهیم کرد
کس جواب ما نخواهد داد باز
گرچه بسیاری فغان خواهیم کرد
گر بسی معشوق را خواهیم جست
هم وجود خود عیان خواهیم کرد
ور شود مویی ز معشوق آشکار
ما همه خود را نهان خواهیم کرد
چون فرید اینجا دو عالم محو شد
پس چگونه ره بیان خواهیم کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
عزم خرابات بی‌قنا نتوان کرد
دست به یک درد بی صفا نتوان کرد
چون نه وجود است نه عدم به خرابات
لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد
شاه مباش و گدا مباش که آنجا
هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد
گم شدن و بیخودی است راه خرابات
توشهٔ این راه جز فنا نتوان کرد
هر که ز خود محو گشت در بن این دیر
وعدهٔ اثبات او وفا نتوان کرد
سایه که در قرص آفتاب فرو شد
تا به ابد چارهٔ بقا نتوان کرد
لا شو اگر عزم می‌کنی تو به بالا
زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد
گر قدری عمر بی‌حضور کنی فوت
تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد
خود قدری نیست این قدر که جهان است
ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد
گر ز خرابات درد قسم تو آید
تا ابد الابدش دوا نتوان کرد
چون به خرابات حاجت تو حضور است
حاجت تو بی میی روا نتوان کرد
یار عزیز است خاصه یار خرابات
در حق یاری چنین ریا نتوان کرد
هم نفسی دردکش اگر به کف آری
دامن او یک نفس رها نتوان کرد
تا که نگردد فرید درد کش دیر
قصه دردی کشان ادا نتوان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
چون پرده ز روی ماه برگیرد
از فرق فلک کلاه برگیرد
بی روی چو ماه او دم سردم
از روی سپهر ماه برگیرد
صاحب‌نظری اگر دمم بیند
هر دم که زنم به آه برگیرد
در راه فتاده‌ام به بوی آنک
چون سایه مرا ز راه برگیرد
و او خود چو مرا تباه بیند حال
سایه ز من تباه برگیرد
خطش چو به خون من سجل بندد
دو جادو را گواه برگیرد
که حکم کند بدین گواه و خط
جز آنکه دل از اله برگیرد
هرگاه که زلف او نهد جرمم
صد توبه به یک گناه برگیرد
لیکن لب عذرخواه پیش آرد
وز هم لب عذرخواه برگیرد
جادو بچهٔ دو چشمش آن خواهد
تا رسم گدا و شاه برگیرد
صد بالغ را ببین که چون از راه
جادو بچهٔ سیاه برگیرد
عقل آید و عالمی حشر سازد
وز صبر بسی سپاه برگیرد
با قلب شکسته پیش صف آید
تا پرده ز پیشگاه برگیرد
چشمش به صف مژه به یک مویش
با خیل و سپه ز راه برگیرد
گفتم اگرم دهد پناه خود
کنجی دلم از پناه برگیرد
از نقد جهان فرید را قلبی است
این قلب که گاه گاه برگیرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
دست در دامن جان خواهم زد
پای بر فرق جهان خواهم زد
اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
بانگ بر کون و مکان خواهم زد
وانگه آن دم که میان من و اوست
از همه خلق نهان خواهم زد
چون مرا نام و نشان نیست پدید
دم ز بی نام و نشان خواهم زد
هان مبر ظن که من سوخته دل
آن دم از کام و زبان خواهم زد
تن پلید است بخواهم انداخت
وثان دم پاک به جان خواهم زد
در شکم چون زند آن طفل نفس
من بی‌خویش چنان خواهم زد
از دلم مشعله‌ای خواهم ساخت
نفس شعله‌فشان خواهم زد
از سر صدق و صفا صبح صفت
آن نفس نی به دهان خواهم زد
چون عیان گشت مرا آنچه مپرس
لاف از عین عیان خواهم زد
لاف این نیست یقین است یقین
پس چرا دم به گمان خواهم زد
من نیم مطبخی زیر و زبر
دم بی کفک و دخان خواهم زد
چون سر و پای روان نیست مرا
قدم از پای روان خواهم زد
خصم نفس است گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد
تا که از وسوسهٔ نفس پلید
نفس از سود و زیان خواهم زد
به خرابات فرو خواهم شد
دست بر رطل گران خواهم زد
آن دم انگشت گزان می‌زده‌ام
این دم انگشت زنان خواهم زد
تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد
فتنه بیدار چنان خواهم کرد
کز سر فتنه نشان خواهم زد
هر شبان موسی عمران نبود
من دم گرگ شبان خواهم زد
تا کی از شعر فرید آتش عشق
در همه نطق و بیان خواهم زد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
دل به سودای تو جان در بازد
جان برای تو جهان در بازد
دل چو عشق تو درآید به میان
هرچه دارد به میان در بازد
ور بگوید که که را دارد دوست
سر به دعوی زبان در بازد
هر که در کوی تو آید به قمار
دل برافشاند و جان در بازد
هر که یک جرعه می عشق تو خورد
جان و دل نعره‌زنان در بازد
جملهٔ نیک و بد از سر بنهد
همهٔ نام و نشان در بازد
هیچ چیزش به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان در بازد
جان عطار درین وادی عشق
هر چه کون است و مکان در بازد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
جان در مقام عشق به جانان نمی‌رسد
دل در بلای درد به درمان نمی‌رسد
درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز
دشوار می‌نماید و آسان نمی‌رسد
ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد
وز صد یکی به عالم عرفان نمی‌رسد
وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار
جزوی به کل گنبد گردان نمی‌رسد
وز صد هزار چیز که بر چرخ می‌رود
صد یک به سوی جوهر انسان نمی‌رسد
وز هرچه یافت جوهر انسان ز شوق و ذوق
بویی به جنس جملهٔ حیوان نمی‌رسد
مقصود آنکه از می ساقی حضرتش
یک قطره درد درد به دو جهان نمی‌رسد
چندین حجاب در ره تو خود عجب مدار
گر جان تو به حضرت جانان نمی‌رسد
جانان چو گنج زیر طلسم جهان نهاد
گنجی که هیچ کس به سر آن نمی‌رسد
زان می که می‌دهند از آن حسن قسم تو
جز درد واپس آمد ایشان نمی‌رسد
تو قانعی به لذت جسمی چو گاو و خر
چون دست تو به معرفت جان نمی‌رسد
تا کی چو کرم پیله تنی گرد خویشتن
بر خود متن که خود به تو چندان نمی‌رسد
خود را قدم قدم به مقام بر پران
چندان پران که رخصت امکان نمی‌رسد
زیرا که مرد راه نگیرد به هیچ روی
یکدم قرار تا که به پیشان نمی‌رسد
چندین هزار حاجب و دربان که در رهند
شاید اگر کسی بر سلطان نمی‌رسد
در راه او رسید قدم‌های سالکان
وین راه بی‌کرانه به پایان نمی‌رسد
پایان ندید کس ز بیابان عشق از آنک
هرگز دلی به پای بیابان نمی‌رسد
چندان به بوی وصل که در خود سفر کند
عطار را به جز غم هجران نمی‌رسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
ای به خود زنده مرده باید شد
چون بزرگان به خرده باید شد
پیش از آن کت به قهر جان خواهند
جان به جانان سپرده باید شد
تا نمیری به گرد او نرسی
پیش معشوق مرده باید شد
نخرد نقشت او نه نیک و نه بد
همه دیوان سترده باید شد
مشمر گام گام همچو زنان
منزل ناشمرده باید شد
زود شو محو تا تمام شوی
که تو را رنج برده باید شد
ره به آهستگی چو شمع برو
زانکه این ره سپرده باید شد
همچو عطار اگر نخواهی ماند
نرد کونین برده باید شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
قصهٔ عشق تو چون بسیار شد
قصه‌گویان را زبان از کار شد
قصهٔ هرکس چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شد
هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ره سوی تو دشوار شد
ره به خورشید است یک یک ذره را
لاجرم هر ذره دعوی‌دار شد
خیر و شر چون عکس روی و موی توست
گشت نور افشان و ظلمت‌بار شد
ظلمت مویت بیافت انکار کرد
پرتو رویت بتافت اقرار شد
هر که باطل بود در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود پر انوار شد
مغز نور از ذوق نورالنور گشت
مغز ظلمت از تحسر نار شد
مدتی در سیر آمد نور و نار
تا زوال آمد ره و رفتار شد
پس روش برخاست پیدا شد کشش
رهروان را لاجرم پندار شد
چون کشش از حد و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شد
نار چون از موی خاست آنجا گریخت
نور نیز از پرده با رخسار شد
موی از عین عدد آمد پدید
روی از توحید بنمودار شد
ناگهی توحید از پیشان بتافت
تا عدد هم‌رنگ روی یار شد
بر غضب چون داشت رحمت سبقتی
گر عدد بود از احد هموار شد
کل شیء هالک الا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شد
چیست حاصل عالمی پر سایه بود
هر یکی را هستییی مسمار شد
صد حجب اندر حجب پیوسته گشت
تا رونده در پس دیوار شد
مرتفع چو شد به توحید آن حجب
خفته از خواب هوس بیدار شد
گرچه در خون گشت دل عمری دراز
این زمان کودک همه دلدار شد
هرکه او زین زندگی بویی نیافت
مرده زاد از مادر و مردار شد
وان کزین طوبی مشک‌افشان دمی
برد بویی تا ابد عطار شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
در راه تو هر که راهبر شد
هر لحظه به طبع خاک تر شد
هر خاک که ذرهٔ قدم گشت
در عالم عشق تاج سر شد
تا تو نشوی چو ذره ناچیز
نتوانی ازین قفس به در شد
هر کو به وجود ذره آمد
فارغ ز وجود خیر و شر شد
در هستی خود چو ذره گم گشت
ذاتی که ز عشق معتبر شد
ذره ز که پرسد و چه پرسد
زیرا که ز خویش بی‌خبر شد
خورشید ز خویش ذره‌ای دید
وآنگه به دهان شیر در شد
گر ذرهٔ راه نیست خورشید
پیوسته چرا چنین به سر شد
چون ذره کسی که پیشتر رفت
سرگشتهٔ راه بیشتر شد
در عشق چو ذره شو که عشقش
بر آهن و سنگ کارگر شد
بنمود نخست پردهٔ زلف
در پرده نشست و پرده در شد
درداد ندا که همچو ذره
فانی صفتی که در سفر شد
موی سر زلف ماش جاوید
همراهی کرد و راهبر شد
عطار چو ذره تا فنا گشت
در دیدهٔ خویش مختصر شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
چو خورشید جمالت جلوه‌گر شد
چو ذره هر دو عالم مختصر شد
ز هر ذره چو صد خورشید می‌تافت
همه عالم به زیر سایه در شد
چو خورشید از رخ تو ذره‌ای یافت
بزد یک نعره وز حلقه به در شد
جهان آشفته و شوریده‌دل گشت
فلک سرگشته و دریوزه‌گر شد
هزاران قرن پوشیده کبودی
ز سر آمد به پا وز پا به سر شد
ازین چندین بگردید او که ناگاه
خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد
بسا رستم که اینجا زن‌صفت گشت
بسا مطرب که اینجا نوحه‌گر شد
قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت
قضا کانجا رسید اندک قدر شد
بشست از جان و از دل دست جاوید
کسی کو مرد راه این سفر شد
درین ره هر که نعلینی بینداخت
هزاران راهرو را تاج سر شد
ولی چون سر بباخت اول درین راه
ازین نعلین آخر تاجور شد
درین منزل کسی کو پیشتر رفت
به هر گامش تحیر بیشتر شد
عجب کارا که موری می‌نداند
که با عرش معظم در کمر شد
شبی موجی ازین دریا برآمد
از آن وقتی فلک زیر و زبر شد
چو کرسی عرش حیران ماند برجای
چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد
چه دریایی است این کز هیبت آن
جهان هر ساعتی رنگ دگر شد
ازین دریا چو عکسی سایه انداخت
جدا هر ذره‌ای بحر گهر شد
ازین دریا دو عالم شور بگرفت
که تا ترتیب عالم معتبر شد
درآمد موج دیگر آخرالامر
دو عالم محو گشت و بی اثر شد
ز حل و عقد شرح این مقالات
دل عطار در خون جگر شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
برقع از خورشید رویش دور شد
ای عجب هر ذره‌ای صد حور شد
همچو خورشید از فروغ طلعتش
ذره ذره پای تا سر نور شد
جملهٔ روی زمین موسی گرفت
جملهٔ آفاق کوه طور شد
چون تجلی‌اش به فرق که فتاد
طور با موسی بهم مهجور شد
فوت خورشید نبود سایه را
لاجرم آن آمد این مقهور شد
قطره‌ای آوازهٔ دریا شنید
از طمع شوریده و مغرور شد
مدتی می‌رفت چون دریا بدید
محو گشت و تا ابد مستور شد
چون در آن دریا نه بد دید و نه نیک
نیک و بد آنجایگه معذور شد
هر دوعالم انگبین صرف بود
لاجرم چون خانهٔ زنبور شد
زانگبین چون آن همه زنبور خاست
هر یکی هم زانگبین مخمور شد
قسم هر یک زانگبین چندان رسید
کز خود و از هر دو عالم دور شد
سایه چون از ظلمت هستی برست
در بر خورشید نورالنور شد
همچو این عطار بس مشهور گشت
همچو آن حلاج بس منصور شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
در بن دیر مغان ره زن اوباش شد
میکدهٔ فقر یافت خرقهٔ دعوی بسوخت
در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد
زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم
دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد
پاک بری چست بود در ندب لامکان
کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد
لاشهٔ دل را ز عشق بار گران برنهاد
فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد
راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر
عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد
وهم ز تدبیر او آزر بت‌ساز گشت
عقل ز تشویر او مانی نقاش شد
چون دل عطار را بحر گهربخش دید
در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
هر که در راه حقیقت از حقیقت بی‌نشان شد
مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد
هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت
او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد
آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بی‌خبر گشت
وان اثر دارد که او در بی‌نشانی بی نشان شد
تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس
کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد
گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات تا کی
مرد آن را دان که چون مردان ورای این و آن شد
هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ
هرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد
هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلق
بال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد
تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شو
کانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد
آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکارا
کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد
تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا
غرقهٔ دریای دیگر گشت و دایم کامران شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد
یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودان مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد
راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
کسی کز حقیقت خبردار باشد
جهان را بر او چه مقدار باشد
جهان وزن جایی پدیدار آرد
که در دیده او را پدیدار باشد
بلی دیده‌ای کز حقیقت گشاید
جهان پیش او ذره کردار باشد
غلط گفتم آن ذره‌ای گر بود هم
چو زان چشم بینی تو بسیار باشد
کسی را که دو کون یک قطره گردد
ببین تا درونش چه بر کار باشد
اگر سایهٔ باطن او نباشد
کجا گردش چرخ دوار باشد
نباشد خبر یک سر مویش از خود
بقای ابد را سزاوار باشد
کسی را که تیمار دادش بقا شد
فنا گشتن از خود چه تیمار باشد
غم خود مخور تا تو را ذره ذره
به صد وجه پیوسته غمخوار باشد
به جای تو چون اصل کار است باقی
اگر تو نباشی بسی کار باشد
درین راه اگر تا ابد فکر برود
مپندار سری که پندار باشد
اگر جان عطار این بوی یابد
یقین دان که آن دم نه عطار باشد