عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۲
ای دهان آلوده جانی، از کجا می خوردهیی؟
وان طرف کین باده بودت، از کجا ره بردهیی؟
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشتهیی؟
با کدامین پای راه بیرهی بسپردهیی؟
با کدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی، آینه بستردهیی؟
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی؟
نی هزاران بار تو در زندگی خود مردهیی؟
نی هزاران بار اندر کورههای امتحان
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسردهیی؟
نی تو بر دریای آتش، بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلک، پاهای خود افشردهیی؟
چون ازین ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چون که اهل پردهیی؟
چشم بگشا سوی ما، آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش، صافییی، نی دردهیی
گفت جانم کز عنایتهای مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کردهیی
گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشانها که به گفت آوردهیی
بیعلاج و حیلهها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی ازان جنسی که تو نشمردهیی
وان طرف کین باده بودت، از کجا ره بردهیی؟
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشتهیی؟
با کدامین پای راه بیرهی بسپردهیی؟
با کدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی، آینه بستردهیی؟
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی؟
نی هزاران بار تو در زندگی خود مردهیی؟
نی هزاران بار اندر کورههای امتحان
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسردهیی؟
نی تو بر دریای آتش، بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلک، پاهای خود افشردهیی؟
چون ازین ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چون که اهل پردهیی؟
چشم بگشا سوی ما، آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش، صافییی، نی دردهیی
گفت جانم کز عنایتهای مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کردهیی
گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشانها که به گفت آوردهیی
بیعلاج و حیلهها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی ازان جنسی که تو نشمردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا، عاشق مسکین
که تو آشفتهٔ مایی، سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما، خوش ازان بادهٔ باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم
تو بگویی که بروید پی تو آنچه بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو ازان ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر ازان ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکؤوس وعقار
ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همیزد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن، چو درینش نگذاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا، عاشق مسکین
که تو آشفتهٔ مایی، سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما، خوش ازان بادهٔ باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم
تو بگویی که بروید پی تو آنچه بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو ازان ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر ازان ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکؤوس وعقار
ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همیزد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن، چو درینش نگذاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
که شکیبد زتو ای جان، که جگرگوشهٔ جانی؟
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
چو به شهر تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۱
تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری
تو یکی شهر بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری
همه اجزات خموشند، زتو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری
تویی دریای مخلد، که درو ماهی بیحد
زسر جهل مکن رد، سر انکار چه خاری؟
همه خاموش به ظاهر، همه قلاش و مقامر
همه غایب، همه حاضر، همه صیاد و شکاری
همه ماهند نه ماهی، همه کیخسرو و شاهی
همه چون یوسف چاهی، زتو، اندر چه تاری
همه ذرات چو ذاالنون، همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مریم، همه در بانگ چو قاری
همه اجزای وجودت، به تو گویند چه بودت؟
که همه گفت و شنودت، نه ز مهر است و زیاری
مثل نفس خزان است، که درو باغ نهان است
زدرون باغ بخندد، چو رسد جان بهاری
تو برین شمع چه گردی؟ چو ازان شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی؟ که ز نوری، نه زناری
تو یکی شهر بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری
همه اجزات خموشند، زتو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری
تویی دریای مخلد، که درو ماهی بیحد
زسر جهل مکن رد، سر انکار چه خاری؟
همه خاموش به ظاهر، همه قلاش و مقامر
همه غایب، همه حاضر، همه صیاد و شکاری
همه ماهند نه ماهی، همه کیخسرو و شاهی
همه چون یوسف چاهی، زتو، اندر چه تاری
همه ذرات چو ذاالنون، همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مریم، همه در بانگ چو قاری
همه اجزای وجودت، به تو گویند چه بودت؟
که همه گفت و شنودت، نه ز مهر است و زیاری
مثل نفس خزان است، که درو باغ نهان است
زدرون باغ بخندد، چو رسد جان بهاری
تو برین شمع چه گردی؟ چو ازان شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی؟ که ز نوری، نه زناری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
تو فقیری، تو فقیری، تو فقیر ابن فقیری
تو کبیری، تو کبیری، تو کبیر ابن کبیری
تو اصولی، تو اصولی، تو اصول ابن اصولی
تو خبیری، تو خبیری، تو خبیر ابن خبیری
تو لطیفی، تو لطیفی، تو لطیف ابن لطیفی
تو جهانی، دو جهان را، به یکی کاه نگیری
هله ای روح مصور، هله ای بخت مکرر
نه ز خاکی، نه ز آبی، نه ازین چرخ اثیری
تو ازان شهر نهانی، که بدان شهر کشانی
نشوی غره به چیزی، نه ز کس عذر پذیری
همگی آب حیاتی، همگی قند و نباتی
همگی شکر و نجاتی، نه خماری، نه خمیری
به یکی کرم منکس، بدهی دیبه و اطلس
نکند بر تو زیان کس، که شکوری و شکیری
به عدم درنگریدم، عدد ذره بدیدم
به پر عشق تو پران، برهیده ز زحیری
اگرت بیند آتش، همگی آب شود خوش
اگرت بیند منکر، برهد او ز نکیری
تو کبیری، تو کبیری، تو کبیر ابن کبیری
تو اصولی، تو اصولی، تو اصول ابن اصولی
تو خبیری، تو خبیری، تو خبیر ابن خبیری
تو لطیفی، تو لطیفی، تو لطیف ابن لطیفی
تو جهانی، دو جهان را، به یکی کاه نگیری
هله ای روح مصور، هله ای بخت مکرر
نه ز خاکی، نه ز آبی، نه ازین چرخ اثیری
تو ازان شهر نهانی، که بدان شهر کشانی
نشوی غره به چیزی، نه ز کس عذر پذیری
همگی آب حیاتی، همگی قند و نباتی
همگی شکر و نجاتی، نه خماری، نه خمیری
به یکی کرم منکس، بدهی دیبه و اطلس
نکند بر تو زیان کس، که شکوری و شکیری
به عدم درنگریدم، عدد ذره بدیدم
به پر عشق تو پران، برهیده ز زحیری
اگرت بیند آتش، همگی آب شود خوش
اگرت بیند منکر، برهد او ز نکیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۳
ز کجایی؟ ز کجایی؟ هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی، عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی، عجب از خطهٔ شامی
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت، چو رسد دیدهٔ عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من أین صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی، به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیگی زپی خلق بپختی
که ازو یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید، چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید، چو تواش دانهٔ دامی
ز رخ یوسف خوبان، همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و که یی، وزچه مقامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی، عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی، عجب از خطهٔ شامی
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت، چو رسد دیدهٔ عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من أین صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی، به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیگی زپی خلق بپختی
که ازو یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید، چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید، چو تواش دانهٔ دامی
ز رخ یوسف خوبان، همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و که یی، وزچه مقامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
مه ما نیست منور، تو مگر چرخ درآیی
زتو پرماه شود چرخ، چو بر چرخ برآیی
که بود چرخ و ثریا، که بشاید قدمت را؟
و اگر نیز بشاید، ز تو یابند سزایی
همه بیخدمت و رشوت، رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما، که بدادی من و مایی؟
ز من و ماست که جانی بگشادهست دکانی
واگر نه به چه بازو، کشد او قوس خدایی؟
غلطی جان، غلطی جان، همه خود را بمرنجان
نه مسیحی که به افسون بدمی، چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق، که شود تیره رخ مه
که بود نیم چراغی که کند نورفزایی؟
چه کشیمش، چه کشیمش، تو بیا تا که کشیمش
که چراغ خلق است این، بر آن شمع سمایی
مشکی را، مشکی را، مشکی پر هوسی را
چه کشانی؟ چه کشانی به مطارات همایی؟
چو رخ روز ببیند، ز بن گوش بمیرد
زچه رفتی، زچه مردی، تو چنین سست چرایی؟
زر و مال تو کجا شد؟ پر و بال تو کجا شد؟
عم و خال تو کجا شد؟ و تو ادبار کجایی؟
هله بازآ، هله بازآ، به سوی نعمت و نازآ
که منت بازفرستم زپس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم، غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم، که نه درخورد جفایی
زپس مرگ برون پر، خبر رحمت من بر
که نگویند چو رفتی به عدم، باز نیایی
کتب الله تعالی کرم الله توالی
فتدلی وتجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرو رو، سمک بحر وفایی
زتو پرماه شود چرخ، چو بر چرخ برآیی
که بود چرخ و ثریا، که بشاید قدمت را؟
و اگر نیز بشاید، ز تو یابند سزایی
همه بیخدمت و رشوت، رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما، که بدادی من و مایی؟
ز من و ماست که جانی بگشادهست دکانی
واگر نه به چه بازو، کشد او قوس خدایی؟
غلطی جان، غلطی جان، همه خود را بمرنجان
نه مسیحی که به افسون بدمی، چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق، که شود تیره رخ مه
که بود نیم چراغی که کند نورفزایی؟
چه کشیمش، چه کشیمش، تو بیا تا که کشیمش
که چراغ خلق است این، بر آن شمع سمایی
مشکی را، مشکی را، مشکی پر هوسی را
چه کشانی؟ چه کشانی به مطارات همایی؟
چو رخ روز ببیند، ز بن گوش بمیرد
زچه رفتی، زچه مردی، تو چنین سست چرایی؟
زر و مال تو کجا شد؟ پر و بال تو کجا شد؟
عم و خال تو کجا شد؟ و تو ادبار کجایی؟
هله بازآ، هله بازآ، به سوی نعمت و نازآ
که منت بازفرستم زپس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم، غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم، که نه درخورد جفایی
زپس مرگ برون پر، خبر رحمت من بر
که نگویند چو رفتی به عدم، باز نیایی
کتب الله تعالی کرم الله توالی
فتدلی وتجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرو رو، سمک بحر وفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
مثل ذرهٔ روزن، همگان گشته هوایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان، زتو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو در خانهٔ مایی
همه در نور نهفته، همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم، که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی
چه رقیبی، چه نقیبی، همه مکر است و دغایی
به جز از روح بقایی، به جز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان، زتو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو در خانهٔ مایی
همه در نور نهفته، همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم، که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی
چه رقیبی، چه نقیبی، همه مکر است و دغایی
به جز از روح بقایی، به جز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۶
همه چون ذرهٔ روزن، ز غمت گشته هوایی
همه دردی کش و شادان، که تو در خانهٔ مایی
همه ذرات پریشان، همه کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو خورشید لقایی
همه در بخت شکفته، همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در دلق گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم که چه بد نام جدایی
به جز از باطن عاشق، بود آن باطل عاشق
که ورای دل عاشق، همه فعل است و دغایی
تو بران وصل خدایی، تو بران روح بقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
همه دردی کش و شادان، که تو در خانهٔ مایی
همه ذرات پریشان، همه کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو خورشید لقایی
همه در بخت شکفته، همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در دلق گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم که چه بد نام جدایی
به جز از باطن عاشق، بود آن باطل عاشق
که ورای دل عاشق، همه فعل است و دغایی
تو بران وصل خدایی، تو بران روح بقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بده ای دوست شرابی، که خداییست خدایی
نه درو رنج خماری، نه درو خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ززمین نیست نباتش، که سمایی ست، سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران، ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهٔ خود را و دهان بستهٔ خود را
تو مپندار کزان می نکند روح فزایی
نه درو رنج خماری، نه درو خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ززمین نیست نباتش، که سمایی ست، سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران، ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهٔ خود را و دهان بستهٔ خود را
تو مپندار کزان می نکند روح فزایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۱
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی
چو وضو زاشک سازم، بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد، چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد، که نماز من قضا شد
زقضا رسد هماره، به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم، که نه دست ماند و نه دل؟
دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم، چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی
پس ازین چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر، به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی
زحساب رست سایه، که به جان غیر جنبد
که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی؟
چو شه است سایه بانم، چو روان شود، روانم
چو نشیند او، نشستم به کرانهٔ دکانی
چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه؟ تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر، چو پری ز آب و آذر
زسبو همان تلابد که درو کنند یا نی؟
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی
چو وضو زاشک سازم، بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد، چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد، که نماز من قضا شد
زقضا رسد هماره، به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم، که نه دست ماند و نه دل؟
دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم، چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی
پس ازین چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر، به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی
زحساب رست سایه، که به جان غیر جنبد
که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی؟
چو شه است سایه بانم، چو روان شود، روانم
چو نشیند او، نشستم به کرانهٔ دکانی
چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه؟ تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر، چو پری ز آب و آذر
زسبو همان تلابد که درو کنند یا نی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
سوی باغ ما سفر کن، بنگر بهار، باری
سوی یار ما گذر کن، بنگر نگار، باری
نرسی به بازپران، پی سایهاش همیدو
به شکارگاه غیب آ، بنگر شکار، باری
به نظاره و تماشا، به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش، در شاهوار، باری
چو شکار گشت باید، به کمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید، به چنین قمار، باری
بکشان تو لنگ لنگان، زبدن به عالم جان
بنگر ترنج و ریحان، گل و سبزه زار، باری
هله چنگیان بالا، زبرای سیم و کالا
به سماع زهرهٔ ما، بزنید تار، باری
به میان این ظریفان، به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد، برسد کنار، باری
به چنین شراب ارزد، ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو، دل بیقرار، باری
زسبو فغان برآمد، که ز تف می شکستم
هله ای قدح به پیش آ، بستان عقار، باری
پی خسروان شیرین، هنر است شور کردن
به چنین حیات جانها، دل و جان سپار، باری
به دکان عشق، روزی، ز قضا گذار کردم
دل من رمید کلی زدکان و کار، باری
من ازان درج گذشتم که مرا تو چاره سازی
دل و جان به باد دادم، تو نگاه دار، باری
هله بس کنم، که شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی، غزلی بیار، باری
سوی یار ما گذر کن، بنگر نگار، باری
نرسی به بازپران، پی سایهاش همیدو
به شکارگاه غیب آ، بنگر شکار، باری
به نظاره و تماشا، به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش، در شاهوار، باری
چو شکار گشت باید، به کمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید، به چنین قمار، باری
بکشان تو لنگ لنگان، زبدن به عالم جان
بنگر ترنج و ریحان، گل و سبزه زار، باری
هله چنگیان بالا، زبرای سیم و کالا
به سماع زهرهٔ ما، بزنید تار، باری
به میان این ظریفان، به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد، برسد کنار، باری
به چنین شراب ارزد، ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو، دل بیقرار، باری
زسبو فغان برآمد، که ز تف می شکستم
هله ای قدح به پیش آ، بستان عقار، باری
پی خسروان شیرین، هنر است شور کردن
به چنین حیات جانها، دل و جان سپار، باری
به دکان عشق، روزی، ز قضا گذار کردم
دل من رمید کلی زدکان و کار، باری
من ازان درج گذشتم که مرا تو چاره سازی
دل و جان به باد دادم، تو نگاه دار، باری
هله بس کنم، که شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی، غزلی بیار، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
ز گزاف ریز باده، که تو شاه ساقیانی
تو نهیی ز جنس خلقان، تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعهٔ تو
ز کجا شراب خاکی، ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی، چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهان بیقراری
بشکاف زآتش خود، دل قبهٔ دخانی
پر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی، پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن، چو ز من سخن ستانی
که هر آنچه مست گوید، همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان، جزباده بادبانی
مددی که نیم مستم، بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم زملولی و گرانی
هله ای بلای توبه، بدران قبای توبه
برتو چه جای توبه؟ که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی، تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری، چو شتر همیکشانی
عجب آن دگر بگویم، که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوش تر، که شه شکربیانی
تو نهیی ز جنس خلقان، تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعهٔ تو
ز کجا شراب خاکی، ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی، چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهان بیقراری
بشکاف زآتش خود، دل قبهٔ دخانی
پر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی، پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن، چو ز من سخن ستانی
که هر آنچه مست گوید، همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان، جزباده بادبانی
مددی که نیم مستم، بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم زملولی و گرانی
هله ای بلای توبه، بدران قبای توبه
برتو چه جای توبه؟ که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی، تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری، چو شتر همیکشانی
عجب آن دگر بگویم، که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوش تر، که شه شکربیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۶
به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و هم نشینی
نه که روی و پشت عالم، همه رو به قبله دارد؟
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان
که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی
نه زمین، ستان بخفته زرخ فلک شکفته؟
زفلک نبات یابد، برهد ازین زمینی؟
دهد آن حبوب علوی، به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتیها بنماید از امینی
هله ای حیات حسی، بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی، که تو عاشق مهینی
زبرای دعوت جان برسیدهاند خوبان
که بیا به معدن و کان، بهل این قراضه چینی
به خدا که ماه رویی، به خدا فرشته خویی
به خدا که مشک بویی، به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی، چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن، بنگر که روی بینی
به صفا چو آسمانی، به ملاطفت چو جانی
به شکفتگی چنانی، به نهفتگی چنینی
به خزینه خوب رختی، زقدیم نیک بختی
به نبات چون درختی، به ثبات چون یقینی
شدهام چو موم ای جان، به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش، که گزیده تر نگینی
هله بس که کاسهها را به طعام اوست قیمت
واگرنه خاک نه ارزد، همه کاسههای چینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و هم نشینی
نه که روی و پشت عالم، همه رو به قبله دارد؟
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان
که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی
نه زمین، ستان بخفته زرخ فلک شکفته؟
زفلک نبات یابد، برهد ازین زمینی؟
دهد آن حبوب علوی، به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتیها بنماید از امینی
هله ای حیات حسی، بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی، که تو عاشق مهینی
زبرای دعوت جان برسیدهاند خوبان
که بیا به معدن و کان، بهل این قراضه چینی
به خدا که ماه رویی، به خدا فرشته خویی
به خدا که مشک بویی، به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی، چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن، بنگر که روی بینی
به صفا چو آسمانی، به ملاطفت چو جانی
به شکفتگی چنانی، به نهفتگی چنینی
به خزینه خوب رختی، زقدیم نیک بختی
به نبات چون درختی، به ثبات چون یقینی
شدهام چو موم ای جان، به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش، که گزیده تر نگینی
هله بس که کاسهها را به طعام اوست قیمت
واگرنه خاک نه ارزد، همه کاسههای چینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
هله عاشقان بشارت، که نماند این جدایی
برسد وصال دولت، بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید، دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟
شکر وفا بکاری، سر روح را بخاری
ززمانه عار داری، به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند، به مراد دل رساند
غم این و آن نماند، بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق، مروید جز موافق
که سعادتیست سابق، زدرون باوفایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری، روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
بنگر به قطرهٔ خون، که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم، نه زراه پر و پایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی، که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده، که زند بر آسمانها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری، تو مگر قدم نداری؟
تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی؟
برسد وصال دولت، بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید، دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟
شکر وفا بکاری، سر روح را بخاری
ززمانه عار داری، به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند، به مراد دل رساند
غم این و آن نماند، بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق، مروید جز موافق
که سعادتیست سابق، زدرون باوفایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری، روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
بنگر به قطرهٔ خون، که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم، نه زراه پر و پایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی، که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده، که زند بر آسمانها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری، تو مگر قدم نداری؟
تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۸
صفت خدای داری، چو به سینهیی درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری، چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد، زفروغ روشنایی
صفت شراب داری، تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد، چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید، چو تو خوش کنی سقایی
چو جهان فسرده باشد، چو نشاط مرده باشد
چه جهانهای دیگر که زغیب برگشایی
زتو است این تقاضا به درون بیقراران
واگرنه تیره گل را، به صفا چه آشنایی؟
فلکی به گرد خاکی، شب و روز گشته گردان
فلکا زما چه خواهی؟ نه تو معدن ضیایی؟
نفسی سرشک ریزی، نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر، همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان، شب و روز خاک بیزی
زچه خاک میپرستی، نه تو قبلهٔ دعایی؟
چه عجب اگر گدایی زشهی عطا بجوید؟
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
وعجب تر این که آن شه، به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشایی
فلکا نه پادشاهی؟ نه که خاک بندهٔ توست؟
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی؟
فلکم جواب گوید، که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد، بود آن ز کهربایی
سخنم خور فرشته ست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو، خمش چرایی؟
تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی؟
چه کنی ترنگبین را؟ تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است؟
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری، چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد، زفروغ روشنایی
صفت شراب داری، تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد، چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید، چو تو خوش کنی سقایی
چو جهان فسرده باشد، چو نشاط مرده باشد
چه جهانهای دیگر که زغیب برگشایی
زتو است این تقاضا به درون بیقراران
واگرنه تیره گل را، به صفا چه آشنایی؟
فلکی به گرد خاکی، شب و روز گشته گردان
فلکا زما چه خواهی؟ نه تو معدن ضیایی؟
نفسی سرشک ریزی، نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر، همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان، شب و روز خاک بیزی
زچه خاک میپرستی، نه تو قبلهٔ دعایی؟
چه عجب اگر گدایی زشهی عطا بجوید؟
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
وعجب تر این که آن شه، به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشایی
فلکا نه پادشاهی؟ نه که خاک بندهٔ توست؟
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی؟
فلکم جواب گوید، که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد، بود آن ز کهربایی
سخنم خور فرشته ست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو، خمش چرایی؟
تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی؟
چه کنی ترنگبین را؟ تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است؟
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۱
به خدا کسی نجنبد، چو تو تن زنی، نجنبی
که پیالههاست مردم، تو شراب بخش خنبی
هله خواجه خاک او شو، چو سوار شد به میدان
سر اسب را مگردان، که تو سر نهیی، تو سنبی
که در آن زمان سری تو، که تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد، تو یقین بدان که دنبی
زجهان گریز و وابر، تو زطاق و از طرنبش
چو زخویش طاق گشتی، زچه بستهٔ طرنبی؟
تو بدان خدای بنگر، که صد اعتقاد بخشد
زچه سنی است مروی، زچه رافضیست قنبی
بفرست سوی بینش، همه نطق را و تن را
که تو را یکی نظر به، که همیشه میغرنبی
که پیالههاست مردم، تو شراب بخش خنبی
هله خواجه خاک او شو، چو سوار شد به میدان
سر اسب را مگردان، که تو سر نهیی، تو سنبی
که در آن زمان سری تو، که تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد، تو یقین بدان که دنبی
زجهان گریز و وابر، تو زطاق و از طرنبش
چو زخویش طاق گشتی، زچه بستهٔ طرنبی؟
تو بدان خدای بنگر، که صد اعتقاد بخشد
زچه سنی است مروی، زچه رافضیست قنبی
بفرست سوی بینش، همه نطق را و تن را
که تو را یکی نظر به، که همیشه میغرنبی