عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۲
چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۴
نظاره لب میگون خمار می آرد
گل عذار بتان خار خار می آرد
مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویش
که زردرویی آن نشأه بار می آرد
فتادگان رهش از شمار بیرونند
به کوی او که مرا در شمار می آرد؟
چنان که طفل خمش می شود ز جنبش مهد
مرا تپیدن دل برقرار می آرد
نتیجه مژه اشکبار بسیارست
ز گریه تاک ثمرها به بار می آرد
شکسته دل نشود هرکه از نظاره خلق
درست، آینه از زنگبار می آرد
بود ز سنگدلان هایهای گریه من
که سیل را به فغان کوهسار می آرد
نظاره رخ خورشید طلعتان صائب
به چشم گریه بی اختیار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۶
کجا به حال مرا چاره ساز می آرد؟
ز خویش هرکه مرا برده، باز می آرد
اگر نه عشق حقیقی درین جهان باشد
که روی من به جهان مجاز می آرد؟
به مهره دل مومین من چه خواهد کرد
رخی که آینه را در گداز می آرد
به حمله کوه گران را سبک رکاب کند
غمی که بر سر من ترکتاز می آرد
اگر نه پرده چشم جهان شود حیرت
که تاب جلوه آن سرو ناز می آرد؟
چنان که ناز ترا دور می کند از من
مرا به سوی تو عجز و نیاز می آرد
مده ز دست حیا را که صید عالم را
به چشم دوخته این شاهباز می آرد
حضور قلب بود شرط در ادای نماز
حضور خلق ترا در نماز می آرد
کند ز کعبه دلالت به دیر حاجی را
مرا ز فکر تو هرکس که باز می آرد
ازان به چشم ره گریه بسته ام صائب
که جای اشک گهرهای راز می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۷
نشاط عالم فانی ملال می آرد
چو لاله دل سیهی رنگ آل می آرد
مرا ز کاهش ماه تمام، روشن شد
که هر کمالی با خود زوال می آرد
فریب زینت دنیا مخور ز ساده دلی
که گوشوار زرش گوشمال می آرد
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
به گله گرگ سگ هرزه نال می آرد
اگر عرق، نکند پرده داری رویش
که تاب شعشعه آن جمال می آرد؟
به می شکسته شود گر خمار مخموران
مرا نظاره ساقی به حال می آرد
کسی که رام کند آهوان وحشی را
ترا به خون جگر در خیال می آرد
نظر ز لفظ به معنی است موشکافان را
مرا به دام کجا خط و خال می آرد؟
خیال آن دهن و فکر آن میان صائب
مرا به عالم فکر و خیال می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۸
جواب نامه ما را صبا نمی آرد
به چشم، کاغذی از توتیا نمی آرد
زمانه ای است که باد بهار با آن لطف
به سبزه مژده نشو و نما نمی آرد
نسیم برق عنان را چه پیش آمده است؟
که رو به کلبه احزان ما نمی آرد
به پرسشی نکند یاد، تلخکامان را
لب تو حق نمک را بجا نمی آرد
ازان سبب دل سوزن همیشه سوراخ است
که تاب دوری آهن ربا نمی آرد
چرا نسیم سر زلف در دل شبها
مرا به خاطر آن بیوفا نمی آرد؟
جواب نامه جانسوز شکوه ناکان را
به دست برق بده گر صبا نمی آرد
به ترک فقر، کلاه کسی سزاوارست
که سر فرود به بال هما نمی آرد
مجو ز سینه اغیار داغ غم صائب
زمین شور گل مدعا نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۹
چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
ز آرمیدن ما اضطراب می بارد
ترست از عرق شرم چهره تو مدام
ستاره دایم ازین آفتاب می بارد
به چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوست
اگرچه زهر ز تیغ عتاب می بارد
که گفته است در ابر سفید باران نیست؟
که شرم حسن ز روی نقاب می بارد
دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟
که آب رحم ز موج سراب می بارد
کمر به خون که بسته است تیغ غمزه او؟
که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد
ز خنده که فتاده است در دلم آتش؟
که جای اشک، نمک زین کباب می بارد
ز غافلان چه توقع، که در زمانه ما
ز روی دولت بیدار خواب می بارد
ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد
ز گوهری که یتیم است آب می بارد
خیال روی که در دل گذشت صائب را؟
که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۰
طراوتی که ز رخسار یار می بارد
کجا ز ابر به چندین بهار می بارد؟
مرا ز روی فروزان شمع روشن شد
که نور از رخ شب زنده دار می بارد
اگر نه دل سیهی راست سوختن لازم
چرا به سوخته دایم شرار می بارد؟
توان به خون دل از سوز عشق برخوردن
که داغ بر جگر لاله زار می بارد
چگونه شیشه دل ایمن از شکست شود؟
که سنگ حادثه زین نه حصار می بارد
به خلق فیض رسان باش در زمان حیات
که پیشتر ز خزان نخل بار می بارد
چو نخل هستی من بی برست، حیرانم
که سنگ بر من مجنون چه کار می بارد؟
کراست زهره که اندیشه نگاه کند؟
چنین که شرم ز رخسار یار می بارد
فشاند گرد یتیمی گهر ز دامن خویش
همان بر آینه من غبار می بارد
ازان همیشه بود روی شمع نورانی
که اشک در دل شبهای تار می بارد
چرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟
که نور از آینه اش بر مزار می بارد
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که زهر بیشتر از تیر مار می بارد
ز جرم بی عدد خویش غم مخور صائب
که ابر رحمت حق بی شمار می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۱
درشتی از فلک شیشه رنگ می بارد
زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز چهره گل امید رنگ می بارد
مدار از گل این باغ سازگاری چشم
که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
درین زمانه که از نام ننگ می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۲
درین چمن سرسبز آن برهنه پا دارد
که چار موسم چون سرو یک قبا دارد
حریص را نکند نعمت دو عالم سیر
همیشه آتش سوزنده اشتها دارد
نمی توان به تردد عنان رزق گرفت
ز آب و دانه چه در دست آسیا دارد؟
چو مور بال برون آورد ز دانه رزق
توکلی که مرا پای در حنا دارد
وجود عاشق اگر چشم آفرینش نیست
همیشه گوشه بیماریی چرا دارد؟
شکست ناخن تدبیر بر تو دشوارست
وگرنه هر گرهی صد گرهگشا دارد
دهند جای به پهلوی خودفروشانش
به روز حشر شهیدی که خونبها دارد
ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم
به هر چه می نگرم رنگ آشنا دارد
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
کسی که خانه زنجیر را بپا دارد!
مبر شکایت روزی به آستان کریم
که مسجد از همه جا بیشتر گدا دارد
مدار از گل خورشید دیده، چشم حجاب
ز چشم آب سفر کرده کی حیا دارد؟
غبار سرمه چشم است پاک بینان را
نمک به دیده من رنگ توتیا دارد
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم
ازین خرابه که یک بام و صد هوا دارد
شکفته باش که پامال حادثات شود
کسی که چین به جبین همچو بوریا دارد
حضور خاطر اگر در نماز شرط شده است
عبادت همه روی زمین قضا دارد
نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است
خوش آن که راه به این چشمه بقا دارد
ز بس ز نقش تعلق رمیده ام صائب
به مسجدی ننهم پا که بوریا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۳
کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟
ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
به راستی ز فلک پیش می توان افتاد
ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
به خون تپیدن من دورباش عشق بس است
ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت
حذر ز سایه بال و پر هما دارد
سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد
چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
ترحم است درین بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری
که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟
مرا که لذت افتادگی بپا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۴
اگر چه قامت سرو اعتدال را دارد
کجا نزاکت آن نونهال را دارد؟
ز رستخیز خزان رنگ را نمی بازد
دعای من به دو دست آن نهال را دارد
نه شبنمیم که بالین ز برگ گل سازیم
سر بریده ما زیر بال را دارد
بهار رفت و خزان آب زد بر آتش گل
هنوز بلبل ما قیل و قال را دارد
هلاک شیوه انصاف می شود صائب
همین بس است که او این کمال را دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۶
غریق عشق چه اندیشه از خطر دارد؟
ز سر گذشته چه پروای دردسر دارد؟
اثر مجو ز دعا تا دلت درست بود
که در شکستگی این بیضه بال و پر دارد
پسر تلاش یتیمی کند ز حسن غریب
صدف چه آبله ها در دل از گهر دارد
کسی ز قید جهان همچو سرو آزادست
که با هزار گره دست بر کمر دارد
به شیشه باده پر زور کار سنگ دارد
ز بیقراری من آسمان خطر دارد
چنان که از سگ خاموش راهرو ترسد
ز آرمیدگی نفس، دل حذر دارد
چو نیست قسمت صائب حدیث تلخی ازو
چه سود ازین که لبت تنگها شکر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۷
چه وسعت است که این بحر پرگهر دارد
که هر حباب در او عالم دگر دارد
درین محیط به هر موجه ای که می پیچم
دل رمیده ای از ریگ تشنه تر دارد
چه حکمت است که آسوده تر بود در راه
ز دوش راهروان هر که بار بر دارد
بغیر دل که دو عالم بود به فرمانش
کدام خوشه درین خاکدان دو سر دارد؟
همیشه خازن شهدست از حلاوت عیش
کسی که خانه چو زنبور مختصر دارد
به اشک تاک دل باغبان نمی سوزد
سرشک ما به دل چرخ کی اثر دارد؟
نصیب خاک نشینان بود حلاوت عیش
درین مقام نی بوریا شکر دارد
ز گرد تا نفتاده است آسیای فلک
چرا کسی ز غم رزق دیده تر دارد؟
به جانبی رود از شوق هر نفس دل ما
در آشیانه ما بیضه بال و پر دارد
در آن محیط که باد مراد تسلیم است
سفینه از نفس ناخدا خطر دارد
تو گوش چون صدف از سنگ کرده ای، ورنه
زبان موج خبرها ازان گهر دارد
به داغ عشق منه دل که این ستاره شوخ
به هر تجلی خود مشرق دگر دارد
به طوف کعبه رسیدن گذشتن است از خود
خوشا کسی که سرو برگ این سفر دارد
به گرد چشم تو آب حیا نمی گردد
درین زمانه که آیینه چشم تر دارد
مده به اهل سخن عرض، فکر خامی را
که همچو طفل خرابات صد پدر دارد
دل تو قابل تأثیر فکر صائب نیست
وگرنه ناله ما شعله اثر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۸
ز چهره تو بهشت آب و تاب بردارد
ز جلوه تو قیامت حساب بردارد
نصیب سوختگان می رسد ز پرده غیب
همیشه آبله آب از سراب بردارد
چنین که خوی تو کرده است عام ناسازی
عجب که آتش سوزان کباب بردارد
چنان عقیق تو از خون خلق شد سیراب
که از مشاهده اش زخم آب بردارد
بغیر لخت دل و پاره جگر صائب
چه توشه کس ز جهان خراب بردارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۹
تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد
بغیر آدم خاکی که گوهری است یتیم
کدام در گرانمایه نه صدف دارد؟
ز چشم زخم حصاری است ناتمامیها
که ماه نو، خط آزادی از کلف دارد
برای قطره دهن پیش ابر باز کند
دل پر آبله ای بحر از صدف دارد
سبک مگیر کف پوچ صبح را زنهار
که بحرهای گهرخیز زیر کف دارد
بلاست صحبت ناجنس، وقت طوطی خوش
که گاه حرف ز تمثال خود طرف دارد
غنی ز مال محال است سیر چشم شود
که بحر هم ز صدف سایل بکف دارد
شده است راه تو دور از کجی، وگرنه خدنگ
ز راستی دو قدم راه تا هدف دارد
ز عشق پیروی عاقلان نمی آید
که جا همیشه جگردار پیش صف دارد
شده است سفله نواز آنچنان فلک که پدر
امید بیش به فرزند ناخلف دارد!
خوش است خال به هرجا فتد، نمی دانم
که این ستاره کجا خانه شرف دارد
شکسته بال ز پیری شده است صائب، لیک
امید جاذبه ای از شه نجف دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۰
هنوز نرگس او مستی ازل دارد
هنوز ملک دل از غمزه اش خلل دارد
ز چرب نرمی گفتار می توان دانست
که خاتم لب او موم در بغل دارد
به پاکبازی آن خال اعتماد مکن
که این سیاه درون مهره دغل دارد
مباد شکوه بیجا کنی ز قسمت خویش
که تیغ سر ز پی مرغ بی محل دارد
ز سرکشی بگذر پای بر فلک بگذار
که راه کعبه مقصد همین کتل دارد
چگونه پیله گرفته است کرم را در بر؟
چنان مرا به میان رشته امل دارد
من آن مقامر بی حاصلم درین عالم
که مایه باخته و چشم بر شتل دارد
فلک به کام دل اهل فقر می گردد
پیاده هرکه شد این اسب در کتل دارد
کجا به مرتبه صلح کل رسی صائب؟
که مو بموی تو با یکدگر جدل دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۱
ز نقشهای غریب آنچه جام جم دارد
دل شکسته ما بی زیاد و کم دارد
ز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیست
چو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم دارد
کدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟
خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد
کسی که در گره افکنده است کار مرا
هزار ناخن تدبیر دست کم دارد
زبان دراز به خون غوطه می زند آخر
زبان تیغ ز جوهر همین رقم دارد
سبکسری که مدارش بود به پرگویی
همیشه سر به ته تیغ چون قلم دارد
کسی ز سعی به جایی نمی رسد صائب
وگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۲
گلی که از عرق شرم دیده بان دارد
خط امان ز شبیخون بلبلان دارد
به عشق نسبت خاصی است ناتوانان را
گهر علاقه دیگر به ریسمان دارد
فراغ بال ز مرغان این چمن مطلب
که گر همای بود درد استخوان دارد
فغان که آینه رخسار من نمی داند
که آشنایی تردامنان زیان دارد
بجان رساند مرا داغ دوستان دیدن
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
چرا ز غیرت، پروانه خویش را نکشد؟
که شمع با همه انجمن زبان دارد
وفا به وعده نکردن خلاف آداب است
وگرنه شکوه ما مهر بر زبان دارد
چه حالت است من خسته را نمی دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
لباس ماتم بلبل همیشه آماده است
به هر چمن که در او زاغی آشیان دارد
چگونه دیده صائب گهرفشان نشود؟
که رو ز ملک خراسان به اصفهان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۳
کناره گرد خطرهای بیکران دارد
میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
کند چو موم رگ گردن جهان را نرم
چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد
ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای
وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد
ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟
به نذر داغ تو پیوند می کند باهم
چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد
ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
غبار دیده یعقوب خضر راه بس است
نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟
چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟
همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۴
دل رمیده ما شکوه از وطن دارد
عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
شکوفه جامه احرام از کفن دارد
چو غنچه هرکه به وحدت سرای دل ره برد
حضور گوشه خلوت در انجمن دارد
دلی که سوخته آن لب چو شکر شد
چو طوطیان ز پر و بال خود چمن دارد
سهیل اگر چه کند سیر لاابالی وار
به هر طرف که رود چشم بر یمن دارد
دلی خزینه گوهر شود که چون دریا
هزار مهر ز گرداب بر دهن دارد
ز نافه باد صبا نامه های سربسته
ز هر غزال به آن زلف پرشکن دارد
چه سرمه ها به سخن چین دهد، نظربازی
که راه حرف به آن چشم خوش سخن دارد
ز ناله ای که کند خامه می توان دانست
که کوه درد به دل صاحب سخن دارد
ز یوسفی که ترا در دل است بیخبری
وگرنه هر نفسی بوی پیرهن دارد
چنان ز بوی تو گردید عام بیهوشی
که شبنم آینه پیش رخ چمن دارد
کسی که گوشه گرفته است از جهان صائب
خبر ز چاشنی کنج آن دهن دارد