عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۴
ز برق حسن تو هر خار نخل ایمن شد
ز عارض تو چراغ بهار روشن شد
چراغ گل که از وچشم باغ روشن بود
ز شرم روی تو پنهان به زیر دامن شد
مرا پریدن چشم است نامه اعمال
که صبح محشر من آن بیاض گردن شد
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
زآفتاب تو هرخانه ای که روشن شد
کنون که چاک گریبان گذشت از دامن
مرا ازین چه که مژگان به چشم سوزن شد
ز آشنائی آن زلف دست کوته دار
که کوه طاقت من سنگ این فلاخن شد
امان نمی دهد انکار عشق زاهد را
بس است راه غنیم کسی که رهزن شد
به تازیانه غیرت سری برآراز خاک
که دانه سبز شد وخوشه کردوخرمن شد
خوشم به سینه صد چاک چون قفس صائب
که دام عیش بودخانه ای که روزن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۵
فغان که وحشی من مانده از رمیدن شد
چو نقش پای زمین گیر آرمیدن شد
به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم
تمام هستی من صرف لب گزیدن شد
اگر چه سوخت رگ وریشه مرا غم عشق
خوشم که دانه من فارغ از دمیدن شد
به گرد بالش گوهر فرو نیارد سر
چنین که قطره من تشنه چکیدن شد
حریف سرکشی نفس چون توانم شد
مرا که آبله دست از عنان کشیدن شد
به گرمخونی محشر نمی شودپیوند
گسسته هررگ جانی که از رمیدن شد
شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال ماه تمام از ره خمیدن شد
چنان فشرده مرا چرخ آهنین بازو
که رنگ گوهرم آماده چکیدن شد
چه لازم است کنم پای سعی آبله دار
مرا که راه طلب کوته از تپیدن شد
مکن به حاصل دنیا نظر سیه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پریدن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۶
زخنده دل به لعب لعل یار مفتون شد
کباب را زنمک شوق آتش افزون شد
شدم به بتکده از کعبه سر برآوردم
مرا کلید در بسته نعل وارون شد
نرفت از دل من خارخار عشق برون
غبار هستی من گردباد هامون شد
ز چوب نرمی من مهربان شدند اغیار
اگر زعشق دد ودام رام مجنون شد
ازان محیط گرامی همین خبر دارم
که همچو موج عنانم ز دست بیرون شد
ز نیش چاشنی جوی شهد می یابد
ز خارخار محبت دلی که پر خون شد
ازان زمان که مرا عشق زیر بال آورد
اگر به جغد فکندم نظر همایون شد
به هرزمین که کنی سایه سرسری مگذر
که از فشردن پا سرو باغ موزون شد
نماند گوهر ناسفته در محیط فلک
ز بس که از دل من آه سوی گردون شد
میار سرزگریبان خم برون صائب
که علم حکمت ازوکشف بر فلاطون شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۷
رخ بهار ز ته جرعه توگلگون شد
زدرد عشق تو رنگ خزان دگرگون شد
زجوش حسن تو شد تنگ آنچنان گلزار
که گل ز رخنه دیوار باغ بیرون شد
چو لاله ساغر یاقوت داغدار شود
ازان شراب که لبهای یار میگون شد
دل خراب مرا جورآسمان کم بود
که چشم شوخ توظالم هم آسمان گون شد
زر تمام عیار از محک شکفته شود
زسنگ روی نتابد کسی که مجنون شد
ز شور حشر به دنبال خود نمی بیند
به جستجوی تو هر کس ز خویش بیرون شد
چنان که سیر فلاخن به سنگ وابسته است
ز کوه درد مرا شور عشق افزون شد
خدا ز صحبت افسردگان نگه دارد
که نبض مرده شد این سیل تا به هامون شد
به برگ سبز همان به که از ثمر سازد
چو سرو هر که درین روزگار موزون شد
شرابخانه اش از سینه جوش زد صائب
ز خارخار محبت دلی که پرخون شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۹
اگر به بیخبری یار می توانی شد
ز هرچه هست خبردار می توانی شد
ز تندخویی خو خار بی گلی ورنه
زخلق خوش گل بی خار می توانی شد
اگر به خامشی از گفتگو پناه بری
تونیز مخزن اسرار می توانی شد
مده امان که صدف وا کند دهن به سوال
چو بی سوال گهربارمی توانی شد
اگر زسیلی باد خزان نتابی روی
ز برگ وبار سبکبار می توانی شد
ترا به خرقه تن دوخته است بیخبری
وگرنه پیرهن یار می توانی شد
حجاب آینه را گر ز پیش برداری
به آب خضر سزاوار می توانی شد
چو نی اگر کمر بندگی ببندی سخت
ز بند بند شکربار می توانی شد
چه لازم است کنی تلخ عیش برمردم
کنون که شربت بیمار می توانی شد
چنین که خواب گران سنگسار کرده ترا
فسانه ای است که بیدار می توانی شد
ز دوش بار گنه گرتوانی افکندن
هزار قافله را بار می توانی شد
اگر هوا چو سلیمان شود مسخر تو
به تاج وتخت سزاوارمی توانی شد
ز حال گوشه نشین قفس مشو غافل
به شکر این که به گلزار می توانی شد
نمی روی به ته باری از گرانجانی
همین به دوش کسان بار می توانی شد
ربوده است ترا خواب بیخودی غافل
که صاحب دل بیدار می توانی شد
ازان لب شکرین سعی اگر کنی صائب
به حرف تلخ سزاوار می توانی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۰
زصدق اگر نفس صبحگاه خواهی شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهی شد
بلند وپست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
زظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
زدیدن توچه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباید به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد
مرو ز راه به امید توشه دگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه دل پای خود برون صائب
که هر کجاکه روی بی پناه خواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۱
فغان که هستی ما خرج آشنایی شد
بهار عمر به تاراج بینوایی شد
چو وحشیی که گرفتار در قفس گردد
تمام عمر در اندیشه رهایی شد
درین قلمرو پرصید از نگون بختی
درازدستی ما ناوک هوایی شد
شناوری است که بستند سنگ بر پایش
مجردی که گرفتار کدخدایی شد
اگر خموش نشیند دلش سیاه شود
چوشعله هر که بدآموز ژاژخایی شد
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت
هر آن رمیدن که فارغ ز آشنایی شد
در آن چمن که به زر میخرنددلتنگی
چو غنچه خرده ما صرف دلگشائی شد
چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو
که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد
نشد ز شهپرتوفیق هیچ رهرو را
گشایشی که مرا از شکسته پاپی شد
ز شهریان خرابات می شودصائب
ز راه ورسم جهان هر که روستایی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۲
به خاک دیر جبینی که آشنا باشد
اگر به کعبه رود روی بر قفا باشد
نشاط هردو جهان بی حضور دل بادست
بجاست تخت سلیمان چودل بجا باشد
چونیست نشأه مستی ز پادشاهی کم
بط شراب چراکمتر ازهما باشد
به جرم جوهرذاتی وپاکی گوهر
چوتیغ قسمت من آب ناشتا باشد
نمک به دیده گستاخ شبنم افشانند
در آن چمن که نگهبان در او احیا باشد
برآر رخت اقامت زچار موجه صوف
که حرز عافیت از نقش بوریا باشد
بشو ز کاسه سرگرد عقل را به شراب
مهل که جام جم عشق بی صفاباشد
کمند جاذبه چهره شکسته من
نهشت کاه در آغوش کهربا باشد
زشرم عقده سردرگم من آب شود
اگر چه غنچه پیکان گرهگشا باشد
چنان ضعیف شدم در فراق اوصائب
که بال سیر من از جذب کهربا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۳
خوش است حس که در پرده حیا باشد
که بدنماست پریزاد خودنماباشد
برهنگی نشود پرده شرافت ذات
چه نقص دارد اگر کعبه بی قبا باشد
کلید صد در بسته است جنبش نفسش
لبی که خامش از اظهار مدعا باشد
مروت است که در عهد آن لب میگون
فضای سینه من دشت کربلا باشد
ازان فقیر تمنای مومیایی کن
که خود شکسته تر از نقش بوریا باشد
زسایلان در مسجد نمی شود خالی
در کریم محال است بی گدا باشد
کدورت است زگردون نصیب زنده دلان
که رزق شمع همین گردازآسیا باشد
در بهشت نبندندبر رخش صائب
مرا کسی که به میخانه رهنما باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۴
زخاکساری دل برقرار خودباشد
گهرزگردیتیمی حصارخودباشد
زبیقراری بلبل کجا خبر دارد
گلی که شب همه شب در کنارخود باشد
زشست صاف رباید چنان ز گل شبنم
که رنگ چهره گل برقرار خود باشد
شده است ساقی ما از خمار می بیتاب
نعوذبالله اگر در خمار خود باشد
که دل زپیچه آن شوخ می تواند برد
که آفتاب همان بیقرار خود باشد
همان زوعده خلافی مرا کشد هرچند
زناامیدی من شرمسار خود باشد
مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا
که هم خزان خود وهم بهار خود باشد
سبکروی که نداده است دل به حب وطن
به هرکجاکه رود در دیار خود باشد
فریب یاری هم خورده اندساده دلان
نیافتیم کسی را که یار خود باشد
توان به کعبه مقصود بی دلیل رسید
اگر تپیدن دل برقرار خود باشد
زشاهدان معانی چه سیرچشم شود
اگر زدل کسی آیینه دار خود باشد
بپوش چشم خود از عیب تاشوی بی عیب
که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد
به کیش خودشکنان آدم تمام آن است
که وقت عرض هنر پرده دار خود باشد
زانقلاب جهان صائب آرمیده بود
رمیده ای که دلش برقرار خود باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۶
خوشا دلی که دراودرد را گذر باشد
خوشا سری که سزاوار دردسر باشد
شرربه آتش وشبنم به بوستان برگشت
دل رمیده ما چند در سفر باشد
بساز با جگر تشنه چون شدی مجنون
که آب دانه زنجیر از جگر باشد
زجدوجهد گذر کن که در طریق فنا
حجاب اول پروانه بال وپر باشد
زنقش بادبه دست است موج دریا را
صدف زساده دلی مخزن گهر باشد
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عمر
همیشه صحبت بادام با شکر باشد
غم زمانه به بی حاصلان ندارد کار
زنند سنگ به نخلی که بارور باشد
کجا زسنگ ملامت غمین شوم صائب
مرا که تیشه به سر سایه کمر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۷
مرا که سایه خم سایه کمر باشد
چه احتیاج به سرسایه دگر باشد
عطای دوست بود بی دریغ بخش ارنه
سری کجاست که لایق به دردسرباشد
زسیل حادثه از جا روند بیجگران
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
همیشه عشق زتردامنان در آزارست
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد
مرا از آن سفر بیخودی خوش آمده است
که بی نیاز ز تمهید همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خورکه خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نیشتر باشد
کنم درست کدامین شکسته خود را
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض وبسط مرا صائب اختیاری نیست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۸
فروغ گوهر چرخ از جلای دل باشد
صفای روی زمین در صفای دل باشد
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی
ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد
به درد و داغ درین بوته گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد
ز عقده های فلک کیست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد
صباح عید بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نوروصفای دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه خویش
ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد
نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست
اگر نه عالم بی منتهای دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم
کسی که در قدم رهنمای دل باشد
گداییی که به آن فخر می توان کردن
گدایی در دولتسرای دل باشد
زکوه قاف پریزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رسای دل باشد
سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال
به زیر سایه بال همای دل باشد
بود سپهر برین حلقه برون درش
کسی که در حرم کبریای دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که نه سپهر به زیر لوای دل باشد
مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل
قفای آینه خوش جلای دل باشد
به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد
کلید قفل اجابت درین بلند ایوان
به دست ناله مشکل گشای دل باشد
ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوی جان آید
که عود مجمرش از پاره های دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست
وجود هر دو جهان از برای دل باشد
به آشنایی دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۹
مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس وخار آشیان باشد
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد
گشاد در گره بستگی است دل خوش دار
که لال را زده انگشت ترجمان باشد
خوشا کسی که درین خارزار دامنگیر
چو باد تند وچو برق آتشین عنان باشد
تنور سرد محال است نان به خود گیرد
چسان علاقه زپیری مرا به جان باشد
غم مرا دگران بیش می خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
خوشم چو سروبه بی حاصلی درین بستان
که بی بری خط آزادی از خزان باشد
به جان اگر دگران راست زندگانی صائب
حیات من به ملاقات دوستان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۰
زبستگی دل آگاه شادمان باشد
که لال را ز ده انگشت ترجمان باشد
شکسته پایی من برفلک گران باشد
پیاده هر که رودبار کاروان باشد
قدم برون منه از خودکه تیر کجرفتار
همان به است که در خانه کمان باشد
درین دوهفته که گل گرم محمل آرایی است
کسی چه در پی تعمیر آشیان باشد
و فابه وعده نمودن خوش است پیش از وقت
که ماه سی شبه بردیده ها گران باشد
زبان شکوه ما نیست شمع هر مجلس
چو سنگ آتش مادر جگر نهان باشد
برون ز عالم گل عشق را خیابانهاست
که سرو کوته آن عمر جاودان باشد
نتیجه نفس گرم عندلیبان است
که عمر شبنم گستاخ یک زمان باشد
امید هست خدامهربان شود صائب
طبیب اگر به من خسته سرگران باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۱
ز چهره حال دل زار من عیان باشد
که از شکستن دل رنگ ترجمان باشد
ز عمر رفته مراآه حسرت است نصیب
که گرد لازم دنبال کاروان باشد
ز عمر چشم اقامت مدار با قد خم
مبند دل خدنگی که در کمان باشد
لبم ز شکوه خونین نمیشود رنگین
دهان زخم مرا تیغ اگر زبان باشد
امین مخزن گوهر کنند بی سخنش
چو ماهی آن که درین بحر بی زبان باشد
به هر کجا که نشینم خجل ز جای خودم
نظر به پایه من صدرآستان باشد
ز کیسه تو کند خرج هر که محتاج است
کلید گنج تو در دست سایلان باشد
بغیر خط که ز لعل لب تو سر زده است
که دیده آتش یاقوت را دخان باشد
دمی که صرف به ذکر خدا شود صائب
هزار بار به از عمر جاودان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۲
دل گشاده من گلستان من باشد
سراب من نفس خونچکان من باشد
به شرح حال به حرف احتیاج نیست مرا
که بوی سوختگی ترجمان من باشد
لب سؤال به آب حیات تر نکنم
اگر عقیق لبت در دهان من باشد
به بال کاغذی از بحرآتشین گذرم
حمایت تو اگر پاسبان من باشد
نیم زشیشه دلان کز عتاب اندیشم
که حرف سخت تو رطل گران من باشد
زنارسایی طالع به خاک می افتد
اگر خدنگ قضا در کمان من باشد
چو زلف سایه بالش فتد شکسته به خاک
اگر غذای هما استخوان من باشد
ز بوی گل نفسم گلستان شود صائب
اگر نسیم سحر مهربان من باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۳
مرا امید نشاط از سپهر چون باشد
که ماه عید در او نعل واژگون باشد
چه خون که در دل نظارگی کند نگهش
بیاض نرگس چشمی که لاله گون باشد
عرق ز روی تو بی اختیار می ریزد
در آفتاب قیامت ستاره چون باشد
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است
که صبحدم علم شمع سرنگون باشد
چنان که تنگی دلها به فراخور عقل
گشاد سینه به اندازه جنون باشد
فریب ساحل ازین بحر بیکنار مخور
که هر سفینه در او نعل واژگون باشد
چرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفی
مرا که داغ درون زینت برون باشد
ز سنگ لاله دلمرده خیمه بیرون زد
چراغ زنده دلان زیر خاک چون باشد
فغان که دیده رهبرشناس نیست ترا
وگرنه ذره به خورشید رهنمون باشد
کجا زناله صائب دلت به درد آید؟
وگرنه که گوش به آواز ارغنون باشد
غنیمت است که غمخانه جهان صائب
غمی نداشت که از صبر ما فزون باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۴
حیات من سخنهای دلنشین باشد
غذای من چو صدف گوهر ثمین باشد
به لعل در جگر سنگ آب ورنگ رسید
برای رزق چرا کس دگرغمین باشد
به چشم مور اگر سرمه ای مفت است
ز خرمنی که ازو برق خوشه چین باشد
به جرم پاکی گوهر ز چشمه خورشید
چولعل قسمت من آب آتشین باشد
شکوفه ید بیضا که صبح اعجازست
نظر به ساعد او صبح اولین باشد
کباب شد دل بلبل ز نغمه ات صائب
ترقی نفس آتشین همین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۵
همیشه صاحب طول امل غمین باشد
که چین به قدر بلندی در آستین باشد
اگر چه بر یدبیضا بود صباحت ختم
نظر به ساعد او صبح اولین باشد
به روشنایی دل هرکه صفحه ای خوانده است
چراغ در نظرش میل آتشین باشد
حضور می طلبی، تن به خاکساری ده
که عیش روی زمین در ته زمین باشد
به جان همیشه ز آسیب گاز می لرزد
چو شمع، تیغ زبانی که آتشین باشد
به اختصارحلاوت توان ز منزل یافت
که فرش خانه زنبور انگبین باشد
ز گریه روشنی دیده می شودافزون
چراغ خانه چشم اشک آتشین باشد
ازان به دیده دهم جای اشک لعلی را
که چشم خشک نگین دان بی نگین باشد
به دوری از نظر من نمی توان شد دور
که عینک دل عشاق دوربین باشد
شود ز طول امل تنگ دستگاه نشاط
که چین به قدر بلندی در آستین باشد
ز خرج بیش شود دخل باددستان را
که سربلندی خرمن ز خوشه چین باشد
برای لقمه حریص از حیات می گذرد
که مرگ مور مهیا در انگبین باشد
یکی است مرگ وحیاتش به چشم زنده دلان
دلی که زنده به گورازغبارکین باشد
مگوی حرف نصیحت به غافلان صائب
مزن تپانچه به رویی که آهنین باشد