عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا
                                    
عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا
هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب
در آب و آتشست درون و برون مرا
شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
خاک درت ز قتل من آغشته شد به خون
آخر فکند عشق تو در خاک و خون مرا
چشمت، که صبر و هوش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
                                                                    
                            عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا
هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب
در آب و آتشست درون و برون مرا
شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
خاک درت ز قتل من آغشته شد به خون
آخر فکند عشق تو در خاک و خون مرا
چشمت، که صبر و هوش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به نام ایزد، میان مردمان آن تندخو با ما
                                    
چه خوش باشد که ما در گوشه ای باشیم و او با ما
ز بد خویی به ما جنگ و به اغیار آشتی دارد
چه دارد؟ یارب! این بیگانه خوی جنگجو با ما؟
کنون خود از نکورویی چه با ما می کند هر دم؟
چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل
ز کویت می رویم اینک، هزاران آرزو با ما
اگر پهلوی ما از طعنه ی اغیار ننشینی
چنین جایی نشین، باری، که باشی روبرو با ما
رقیبا، گفتگوی عشق را هم درد می باید
خدا را! چون تو بی دردی مکن این گفتگو با ما
هلالی، در ره عشقست از هر سو غم دیگر
عجب راهی که غم رو کرده است از چار سو با ما!
                                                                    
                            چه خوش باشد که ما در گوشه ای باشیم و او با ما
ز بد خویی به ما جنگ و به اغیار آشتی دارد
چه دارد؟ یارب! این بیگانه خوی جنگجو با ما؟
کنون خود از نکورویی چه با ما می کند هر دم؟
چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل
ز کویت می رویم اینک، هزاران آرزو با ما
اگر پهلوی ما از طعنه ی اغیار ننشینی
چنین جایی نشین، باری، که باشی روبرو با ما
رقیبا، گفتگوی عشق را هم درد می باید
خدا را! چون تو بی دردی مکن این گفتگو با ما
هلالی، در ره عشقست از هر سو غم دیگر
عجب راهی که غم رو کرده است از چار سو با ما!
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز باغ عمر عجب سرو قامتی برخاست
                                    
بگو که در همه عالم قیامتی برخاست
سمند عشق به هر منزلی که جولان کرد
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
مقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشست
به آه حسرت و اشک ندامتی برخاست
دلم به راه ملامت فتاد و این عجبست
عجب تر آن که ز کوی سلامتی برخاست
به راه عشق هلالی فتاده بود ز پا
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست
                                                                    
                            بگو که در همه عالم قیامتی برخاست
سمند عشق به هر منزلی که جولان کرد
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
مقیم کوی تو چون در حریم کعبه نشست
به آه حسرت و اشک ندامتی برخاست
دلم به راه ملامت فتاد و این عجبست
عجب تر آن که ز کوی سلامتی برخاست
به راه عشق هلالی فتاده بود ز پا
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این همه لاله، که سر بر زده از خاک منست
                                    
پاره های جگر سوخته ی چاک منست
درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست
استخوان های من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک منست؟
همه کسی را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهره ی پاکش نظر پاک منست
باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک منست
دی شنیدم که یکی خون مسلمان می ریخت
اگر اینست، همان کافر بی باک منست
دوستان، گر سر درمان هلالی دارید؟
شربت زهر بیارید، که تریاک منست
                                                                    
                            پاره های جگر سوخته ی چاک منست
درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست
استخوان های من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک منست؟
همه کسی را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهره ی پاکش نظر پاک منست
باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک منست
دی شنیدم که یکی خون مسلمان می ریخت
اگر اینست، همان کافر بی باک منست
دوستان، گر سر درمان هلالی دارید؟
شربت زهر بیارید، که تریاک منست
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این تازه گل، که می رسد، از بوستان کیست؟
                                    
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه، که سر می کشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل، ز تیر ابروی پر فتنه اش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنام ها، که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افکنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من، آخر شبی بپرس
کین گفتگو، که می گذرد، داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
                                                                    
                            نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه، که سر می کشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل، ز تیر ابروی پر فتنه اش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنام ها، که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افکنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من، آخر شبی بپرس
کین گفتگو، که می گذرد، داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من با تو یک دلم، سخن و قول من یکیست
                                    
اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و مه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار خسرو لشکر شکن یکیست
بر خاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست؟
                                                                    
                            اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و مه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار خسرو لشکر شکن یکیست
بر خاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست؟
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا بباده، نه باغ و بهار شد باعث
                                    
بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
رسیده بود گل، آن سرو هم بباغ آمد
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
نبود ناله مرغ چمن ز جلوه گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتیم اختیار نبود
فغان و ناله بی اختیار شد باعث
گر از تو یک دو سه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
قرار در شکن زلف یار خواهم کرد
بدین قرار دل بیقرار شد باعث
بمجلس تو هلالی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
                                                                    
                            بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
رسیده بود گل، آن سرو هم بباغ آمد
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
نبود ناله مرغ چمن ز جلوه گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتیم اختیار نبود
فغان و ناله بی اختیار شد باعث
گر از تو یک دو سه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
قرار در شکن زلف یار خواهم کرد
بدین قرار دل بیقرار شد باعث
بمجلس تو هلالی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        افروخت رنگت از می و دلها کباب شد
                                    
روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم: به دور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای که داشتم آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم بدم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود، در دل غمدیده، آب شد
هر جا که هست روی تو، در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
                                                                    
                            روی تو ماه بود، کنون آفتاب شد
گفتم: به دور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای که داشتم آن هم خراب شد
این آه گرم بی سببی نیست دم بدم
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خوناب دیده این همه دانی که از کجاست؟
خونی که بود، در دل غمدیده، آب شد
هر جا که هست روی تو، در پیش چشم ماست
کس در میان ما نتواند حجاب شد
فارغ نشسته بود هلالی به کوی زهد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۱۵
                            
                            
                            
                        
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلم، پیش لبت، با جان شیرین در فغان آمد
                                    
خدا را، چاره دل کن، که این مسکین بجان آمد
بیا، ای سرو، گلزار جوانی را غنیمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
ببزم دیگران، دامن کشان، تا کی توان رفتن؟
بسوی عاشقان هم گاه گاهی میتوان آمد
حیاتی یافتم از وعده قتلش، بحمد الله!
که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم
که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن، ای ساقی
ببر این کوه محنت را، که بر دلها گران آمد
کمند زلف لیلی میکشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بیخود بصحرای جهان آمد
بامیدی که در پای سگانت جان برافشاند
هلالی، نقد جان در آستین، بر آستان آمد
                                                                    
                            خدا را، چاره دل کن، که این مسکین بجان آمد
بیا، ای سرو، گلزار جوانی را غنیمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
ببزم دیگران، دامن کشان، تا کی توان رفتن؟
بسوی عاشقان هم گاه گاهی میتوان آمد
حیاتی یافتم از وعده قتلش، بحمد الله!
که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم
که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن، ای ساقی
ببر این کوه محنت را، که بر دلها گران آمد
کمند زلف لیلی میکشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بیخود بصحرای جهان آمد
بامیدی که در پای سگانت جان برافشاند
هلالی، نقد جان در آستین، بر آستان آمد
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نگسلد رشته جان من از آن سرو بلند
                                    
این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه
چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز
آه! از آن شوخ جفا پیشه دشوار پسند!
گر نگیرد ز سر لطف و کرم دست مرا
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
منم از چشم تو قانع بنگاهی گاهی
وز تمنای میانت بخیالی خرسند
صد رهم بینی و نادیده کنی، آه ز تو!
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، بنوعی که دل از خود بر کند
                                                                    
                            این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه
چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز
آه! از آن شوخ جفا پیشه دشوار پسند!
گر نگیرد ز سر لطف و کرم دست مرا
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
منم از چشم تو قانع بنگاهی گاهی
وز تمنای میانت بخیالی خرسند
صد رهم بینی و نادیده کنی، آه ز تو!
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، بنوعی که دل از خود بر کند
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جان من، بهر تو از جان بدنی ساخته اند
                                    
بروی از رشته جان پیرهنی ساخته اند
بر گلت سبزه عنبر شکنی ساخته اند
از گل و سبزه عجایب چمنی ساخته اند
تن سیمین تو نازک، دل سنگین تو سخت
بوالعجب سنگدل و سیم تنی ساخته اند
الله! الله! چه توان گفت رخ و زلف ترا؟
گوییا از گل و سنبل چمنی ساخته اند
خوش بخند، ای گل بستان لطافت، که ترا
بر گل از غنچه خندان دهنی ساخته اند
من که باشم که تو گویی سخن همچو منی؟
مردم از بهر دل من سخنی ساخته اند
میکنم کوه غم از حسرت شیرین دهنان
از من، این سنگدلان، کوهکنی ساخته اند
بعد ازین راز هلالی نتوان داشت نهان
که بهر خلوت از آن انجمنی ساخته اند
                                                                    
                            بروی از رشته جان پیرهنی ساخته اند
بر گلت سبزه عنبر شکنی ساخته اند
از گل و سبزه عجایب چمنی ساخته اند
تن سیمین تو نازک، دل سنگین تو سخت
بوالعجب سنگدل و سیم تنی ساخته اند
الله! الله! چه توان گفت رخ و زلف ترا؟
گوییا از گل و سنبل چمنی ساخته اند
خوش بخند، ای گل بستان لطافت، که ترا
بر گل از غنچه خندان دهنی ساخته اند
من که باشم که تو گویی سخن همچو منی؟
مردم از بهر دل من سخنی ساخته اند
میکنم کوه غم از حسرت شیرین دهنان
از من، این سنگدلان، کوهکنی ساخته اند
بعد ازین راز هلالی نتوان داشت نهان
که بهر خلوت از آن انجمنی ساخته اند
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عاشقان، هر چند مشتاق جمال دلبرند
                                    
دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشق ترند
عشق می نازد بحسن و حسن می نازد بعشق
آری، آری، این دو معنی عاشق یکدیگرند
در گلستان گر بپای بلبلان خاری خلد
نو عروسان چمن صد جامه بر تن میدرند
جان شیرین با لبت آمیخت، گویا، در ازل
گوهر جان من و لعل تو از یک گوهرند
ای رقیب، از منع ما بگذر، که جانبازان عشق
از سر جان بگذرند، اما ز جانان نگذرند
مردم و رحمی ندیدم زین بتان سنگدل
من نمی دانم مسلمانند، یا خود کافرند؟
با تن لاغر، هلالی، از غم خوبان منال
تن اگر بگداخت، با کی نیست، جان می پرورند
                                                                    
                            دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشق ترند
عشق می نازد بحسن و حسن می نازد بعشق
آری، آری، این دو معنی عاشق یکدیگرند
در گلستان گر بپای بلبلان خاری خلد
نو عروسان چمن صد جامه بر تن میدرند
جان شیرین با لبت آمیخت، گویا، در ازل
گوهر جان من و لعل تو از یک گوهرند
ای رقیب، از منع ما بگذر، که جانبازان عشق
از سر جان بگذرند، اما ز جانان نگذرند
مردم و رحمی ندیدم زین بتان سنگدل
من نمی دانم مسلمانند، یا خود کافرند؟
با تن لاغر، هلالی، از غم خوبان منال
تن اگر بگداخت، با کی نیست، جان می پرورند
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوبرویان، چون بشوخی قصد مرغ دل کنند
                                    
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یارب، این سنگین دلان را شیوه رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده می دارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر بعمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
                                                                    
                            اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یارب، این سنگین دلان را شیوه رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده می دارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر بعمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جای آنست که شاهان ز تو شرمنده شوند
                                    
سلطنت را بگذارند و ترا بنده شوند
گر بخاک قدمت سجده میسر گرد
سر فرازان جهان جمله سر افگنده شوند
بر سر خاک شهیدان اگر افتد گذرت
کشته و مرده، همه از قدمت زنده شوند
جمع خوبان همه چون کوکب و خورشید تویی
تو برون آی، که این جمله پراگنده شوند
هیچ ذوقی به ازین نیست که: از غایت شوق
چشم من گرید و لبهای تو در خنده شوند
گر تو آن طلعت فرخ بنمایی روزی
تیره روزان همه با طالع فرخنده شوند
اگر اینست، هلالی، شرف پایه عشق
همه کس طالب این دولت پاینده شوند
                                                                    
                            سلطنت را بگذارند و ترا بنده شوند
گر بخاک قدمت سجده میسر گرد
سر فرازان جهان جمله سر افگنده شوند
بر سر خاک شهیدان اگر افتد گذرت
کشته و مرده، همه از قدمت زنده شوند
جمع خوبان همه چون کوکب و خورشید تویی
تو برون آی، که این جمله پراگنده شوند
هیچ ذوقی به ازین نیست که: از غایت شوق
چشم من گرید و لبهای تو در خنده شوند
گر تو آن طلعت فرخ بنمایی روزی
تیره روزان همه با طالع فرخنده شوند
اگر اینست، هلالی، شرف پایه عشق
همه کس طالب این دولت پاینده شوند
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شیرین دهنا، این همه شیرین نتوان بود
                                    
شیری که تو خوردی مگر از ریشه جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه عشق خرابم
مجنون هم ازین واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده، بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هر چه گمان بود
هر تیر جفایی، که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد، که بزور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت، هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر ازان بود
                                                                    
                            شیری که تو خوردی مگر از ریشه جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه عشق خرابم
مجنون هم ازین واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده، بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هر چه گمان بود
هر تیر جفایی، که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد، که بزور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت، هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر ازان بود
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماه من، زلف شب قدرست و رویت روز عید
                                    
در سر ماهی شب و روزی باین خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کمال نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری، همچنان خواهد تپید
چونکه بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا یکی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
                                                                    
                            در سر ماهی شب و روزی باین خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کمال نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری، همچنان خواهد تپید
چونکه بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا یکی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قد تو عمر درازست و سرو گلشن ناز
                                    
بیا و سایه فگن بر سرم، چو عمر دراز
ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر
تو آمدی و نظر می کنم بروی تو باز
چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست
بیا، که پیش تو، روشن کنم بسوز و گداز
ز آسمان و زمین فارغیم، در ره عشق
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
بروی زرد هلالی ز روی ناز مبین
که از جهان بتو آورده است روی نیاز
                                                                    
                            بیا و سایه فگن بر سرم، چو عمر دراز
ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر
تو آمدی و نظر می کنم بروی تو باز
چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست
بیا، که پیش تو، روشن کنم بسوز و گداز
ز آسمان و زمین فارغیم، در ره عشق
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
بروی زرد هلالی ز روی ناز مبین
که از جهان بتو آورده است روی نیاز
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۰۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
                                    
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد
از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
آن پری رو را چه لایق کلبه ی تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن، ای گل، بآن نازک بدن
زانکه گردم می زنی آزرده می گردد تنش
تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر به خون ریزم نیاید، خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
                                                                    
                            همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد
از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
آن پری رو را چه لایق کلبه ی تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن، ای گل، بآن نازک بدن
زانکه گردم می زنی آزرده می گردد تنش
تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر به خون ریزم نیاید، خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
                                 هلالی جغتایی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش
                                    
ما بنده توایم، بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:
هجر از برای غیر و وصال از براه خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید بجای خویش
ای من گدای کوی تو، گر نیست و رحمتی
باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شده ای با من و هنوز
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست ترا با خدای خویش
حیفست بر جفا که باغیار می کنی
بهر خدا، که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای تست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، بآه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز درد سری از برای خویش
چون خاک پای تست هلالی بصد نیاز
ای سرو ناز، سرمکش از خاک پای خویش
                                                                    
                            ما بنده توایم، بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:
هجر از برای غیر و وصال از براه خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید بجای خویش
ای من گدای کوی تو، گر نیست و رحمتی
باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شده ای با من و هنوز
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست ترا با خدای خویش
حیفست بر جفا که باغیار می کنی
بهر خدا، که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای تست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، بآه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز درد سری از برای خویش
چون خاک پای تست هلالی بصد نیاز
ای سرو ناز، سرمکش از خاک پای خویش
