عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
در عشق نماند دیده را جای امید
تا آخر اگر چنین بود وای امید
دستم چو نمی رسد به سودای امید
در دامن غم کشیده ام پای امید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
دل بسته روزگار پر زرق شدن
یا شیفته بقاء چون برق شدن
چون مردم آشنا ور اندر گرداب
دستی زدن است و عاقبت غرق شدن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
دردا که من از زمانه خوردم تیری
در دام به بوی دانه خوردم تیری
یک تیر امید بر نشانه نزدم
افسوس که از نشانه خوردم تیری
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲
منم ندیده ز ابنای روزگار وفا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بتی که شیوه خوبی به از تو داند نیست
پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود
کسی که لطف نماید باو رساند نیست
دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات
ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک
نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
همه اسیر غم عالیم راه روی
که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست
بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم
چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست
بملک دهر فضولی مبند دل کانجا
بسیست آمده اما کسی که ماند نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بحال زار من آن ماه را نگاهی نیست
چه سود روزی اگر نیز هست ماهی نیست
جفاست از تو همیشه مراد من نه وفا
که گاه گاهی اگر هست گاه گاهی نیست
چگونه جانب مسجد روم بمیخانه
ز کوی عشق بملک صلاح راهی نیست
ز جاه و منصب عالم فراغتی دارم
بجز فتادگیم منصبی و جاهی نیست
نکوترین رقم بر صحیفه هستی
درین که صورت خوبست اشتباهی نیست
چه نخل گویمت ای گلبن حدیقه حسن
که حاصلم ز تو جز ناله و آهی نیست
ز ظلم پیش که نالد فضولی مسکین
درین دیار چو غیر از تو پادشاهی نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هجوم سیل سرشکم ز دل اثر نگذاشت
ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت
درون سینه من هر چه بود آتش عشق
همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت
جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر
خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت
بحال دیده بگریم که بهر گریه او
حرارت دل من آب در جگر نگذاشت
غلام زخم خدنگ توام که خون دلم
برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت
کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا
ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت
هزار بار شدم مایل طریق ورع
مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت
هزار شکر که لطف ازل فضولی را
ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ناله گره از رشته کارم نگشاید
کار دلم از ناله زارم نگشاید
مشکل که گشاید گره از کار دلم بخت
تا شانه خم زلف نگارم نگشاید
دولت نگشاید در اقبال برویم
تا باد نقاب از رخ یارم نگشاید
آسودگیم نیست ازین مرحله تا بخت
بر خاک سر کوی تو بارم نگشاید
شوق سر کوی تو غم روی تو دارم
دور از تو دل از باغ و بهارم نگشاید
با دل مسپارید بخاکم دم مردن
تا خون نزند موج و مزارم نگشاید
از خار امل غنچه مقصود فضولی
شرطست که تا اشک نبارم نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم
در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم
بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را
بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم
شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم
مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم
ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو
گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم
بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد
ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم
تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس
که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم
فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله
ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
چند ای چرخ مرا زار و زبون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را
چند غمهای من از رشک فزون می سازی
وقت شد طوق غم از گردن من برداری
تا کیم بسته این دام جنون می سازی
وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا
تا کیم سوخته سوز درون می سازی
وقت شد غنچه اقبال مرا بگشایی
چند از خون جگر غرقه خون می سازی
وقت شد رتبه اقبال مرا قدر دهی
چند پامال درین رتبه دون می سازی
الم واقعه قید فضولی صعب است
آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
هرگز نظر به بی سر و پایی نمی کنی
کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی
گر چه طبیب خسته دلانی چه فایده
مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی
تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود
رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی
صد عهد می کنی که وفایی کنی بما
اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی
دینی نمانده است که چشمت نبرده است
کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی
تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم
عین خطاست گر چه خطایی نمی کنی
غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده
کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نرنجم از تو گرت سوی ما نگاهی نیست
گناه بخت من است این ترا گناهی نیست
تو هیچ داد دل من نمی دهی چکنم
کجا روم که به غیر از تو پادشاهی نیست
خوشم به چهره کاهی که دارم از غم تو
اگرچه پیش توام قدر برگ کاهی نیست
کدام روز که در گریه نیستم تا شب
کدام شب که مرا ناله ای و آهی نیست
خدای را ز سرم سایه برمدار ای سرو!
که غیر سایه لطف توام پناهی نیست
همه به بزم وصال تو راه یافته اند
همین منم که مرا جانب تو راهی نیست
نسیمی! از نظر انداخته است یار ترا
وگرنه بهر چه سوی تواش نگاهی نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
تکیه کن بر فضل حق، ای دل ز هجران غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
گرچه خوردی هردم از جام فلک صدگونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور
گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور
بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور
یک دو روزی دور اگر گردید برعکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور
گرچه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور
در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور
سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور
نیست از تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور
چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایب است از دیده جانان، غم مخور
گرچه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور
چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور
وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبرافشان، غم مخور
گرچه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور
جور گردون گرچه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور
گر جهان از فتنه یأجوج پرطوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور
چون «سوداالوجه فی الدارین » حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور
از «سقا هم » چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور
هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور
(چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور)
«کنت کنزا مخفیا» ادراک هربی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور
چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور
صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهرشناس، ای گوهر کان غم مخور
چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور
روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای ای عاشق ایمان، غم مخور
جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور
گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور
گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور
ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
لسان را سحر در طی لسانست
مه و خورشیدش اندر طیلسانست
عروس فضلش اندر حجله طبع
چو در فردوس خیرات حسانست
لسانا ای که کلک در فشانم
بمدحت جاودان رطب اللسانست
توئی آنکس که تیغ خامه ات را
دل سنگ پریرویان فسانست
نمی پرسی نشان از حال بیمار
که روزش چون و حالش بر چه سانست
مشو در شام تار از روز نومید
که نومیدی شعار ناکسانست
بسان کوه آهن دل قوی دار
که ایزد بنده را روزی رسانست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خداداد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد به سرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دریا زند و سنگ به سر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو شد ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
زبان ناطقه کوته کن ای شکسته قلم
سیاه باش و خمش باش و سرنگون و دژم
هنر مجوی که در شرق شد جهان تاریک
سخن مگوی که در شرق شد هوا مظلم
مخوان حدیث که شد کاخ عقل و دین ویران
مران چکامه که شد کار شاعری درهم
فغان ز کوشش استاد و آرزوی پدر
دریغ از آن همه رنج فزون و راحت کم
یکی درختی باشد هنر به روضه ی شرق
که سایه اش همه رنج است و میوه اش همه غم
ز آب شرق به کام جهانیان شکر است
ولی به جام ادیبان شرنگ ریزد و سم