عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
در درد عشق یک دل بیدار می نبینم
مستند جمله در خود هشیار می نبینم
جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند
در راه او دلی را بر کار می نبینم
عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم
با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم
گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش
خود از سگان کویش آثار می نبینم
دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق
کز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق
زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم
چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم
دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم
اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من
اندک ز دست دادم بسیار می نبینم
دردا که داد چون گل عطار دل به بادش
وز گلبن وصالش یک خار می نبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در ره او بی سر و پا می‌روم
بی تبرا و تولا می‌روم
ایمن از توحید و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا می‌روم
نه من و نه ما شناسم ذره‌ای
زانکه دایم بی من و ما می‌روم
سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سایه تنها می‌روم
مرغ عشقم هر زمانی صد جهان
بی پر و بی بال زیبا می‌روم
چون همه دانم ولیکن هیچ دان
لاجرم نادان و دانا می‌روم
قطره‌ای بودم ز دریا آمده
این زمان با قعر دریا می‌روم
در دلم تا عشق قدس آرام یافت
من ز دل با جان شیدا می‌روم
شرح عشق او بگویم با تو راست
گرچه من گنگم که گویا می‌روم
بارگاهی زد ز آدم عشق او
گفت بر یک جا به صد جا می‌روم
زو بپرسیدند کاخر تا کجا
گفت روزی در به صحرا می‌روم
چون هویت از بطون در پرده بود
در هویت بس هویدا می‌روم
گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا می‌روم
گر هویدا خواهیم پنهان شوم
ور نهان جوییم پیدا می‌روم
نه چنینم نه چنان نه هردوم
بل کزین هر دو مبرا می‌روم
چون فرید از خویش یکتا می‌رود
هم به سر من فرد و یکتا می‌روم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
ما می از کاس سعادت خورده‌ایم
در ازل چندین صبوحی کرده‌ایم
با غذای خاک نتوانیم زیست
ما که شرب روح قدسی خورده‌ایم
عار از آن داریم ازین عالم که ما
در کنار قدسیان پرورده‌ایم
تا که مهر مهر او بر جان زدیم
نقش غیر از لوح دل بسترده‌ایم
هر که این باور نمی‌دارد ز ما
گو بیا اینک بیان آورده‌ایم
از برون پرده ما را کس ندید
زانکه ما در اندرون پرده‌ایم
گرچه عطاریم و بوی خوش دهیم
خویشتن را به ز کس نشمرده‌ایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
در چه طلسم است که ما مانده‌ایم
با تو به هم وز تو جدا مانده‌ایم
نی که تویی جمله و ما هیچ نه
مانده تویی ما ز کجا مانده‌ایم
از همه معنی چو تویی هرچه هست
پس به چه معنی من و ما مانده‌ایم
رشته چو یکتاست در اصلی که هست
پس ز برای چه دوتا مانده‌ایم
چون تو سزاوار وجودی و بس
ما نه به حق نه به سزا مانده‌ایم
چون همه تو ما همه هیچ آمدیم
ای همه تو هیچ چرا مانده‌ایم
چون همه نه با تو و نه بی توییم
نه به بقا نه به فنا مانده‌ایم
در خم چوگان سر زلف تو
گوی صفت بی سر و پا مانده‌ایم
پاک کن از ما دل ما زانکه ما
سوختهٔ خوف و رجا مانده‌ایم
ما چو فریدیم نه نیک و نه بد
کز دو جهان فرد تو را مانده‌ایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
ما رند و مقامر و مباحی‌ایم
انگشت نمای هر نواحی‌ایم
خون خواره چو خاک جرعه از جامیم
خون ریز ز دیده چون صراحی‌ایم
هر چند که از گروه سلطانیم
نه قلبی‌ایم و نه جناحی‌ایم
جانا ز شراب شوق تو هر دم
بی صبح و صبوحی و صباحی‌ایم
گر سوختگان تو مباحی‌اند
بس سوخته‌ایم و بس مباحی‌ایم
ما فقر و صلاح کی خریم آخر
چون خاک مقام بی‌صلاحی‌ایم
در بتکده رند و لاابالی‌ایم
در مصطبه مست لافلاحی‌ایم
کافور رباحی ار بود اصلی
کافور نه کافری رباحی‌ایم
تا در رسد این می تو ای عطار
حالی ز بی می ملاحی‌ایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
گرچه در عشق تو جان درباختیم
قیمت سودای تو نشناختیم
سالها بر مرکب فکرت مدام
در ره سودای تو می‌باختیم
خود تو در دل بودی و ما از غرور
یک نفس با تو نمی‌پرداختیم
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم
بر دوعالم سرفرازی یافتیم
تا به سودای تو سر بفراختیم
آتش عشقت درآمد گرد دل
ما چو شمع از تف آن بگداختیم
بر امید وصل تو پروانه‌وار
خویشتن در آتشت انداختیم
گاه چون پروانه‌ای می‌سوختیم
گاه با آن سوختن می‌ساختیم
همچو عطار از جهان بردیم دست
تا نوای درد تو بنواختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
بس که جان در خاک این در سوختیم
دل چو خون کردیم و در بر سوختیم
در رهش با نیک و بد در ساختیم
در غمش هم خشک و هم تر سوختیم
سوز ما با عشق او قوت نداشت
گرچه ما هر دم قوی‌تر سوختیم
چون بدو ره نی و بی او صبر نی
مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم
چون ز جانان آتشی در جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختیم
چون ز دلبر طعم شکر یافتیم
دل چو عود از طعم شکر سوختیم
چون دل و جان پردهٔ این راه بود
جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم
مدت سی سال سودا پخته‌ایم
مدت سی سال دیگر سوختیم
عاقبت چون شمع رویش شعله زد
راست چون پروانه‌ای پر سوختیم
پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش
تا به‌کلی پای تا سر سوختیم
خواه گو بنمای روی و خواه نه
ما سپند روی او بر سوختیم
چون به یک چو می‌نیرزیدیم ما
خرمن پندار یکسر سوختیم
چون شکست اینجا قلم عطار را
اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
سر مویی ز زلف خود نمودیم
جهان را در بسی غوغا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
جمال ما ببین کین راز پنهان
اگر چشمت بود پیدا نهادیم
وگر چشمت نباشد همچنان دان
که گوهر پیش نابینا نهادیم
کسی ننهاد و نتواند نهادن
طلسماتی که هر دم ما نهادیم
مباش احوال مسمی جز یکی نیست
اگرچه این همه اسما نهادیم
یقین می‌دان که چندینی عجایب
برای یک دل دانا نهادیم
ز چندینی عجایب حصهٔ تو
اگر دانا نه‌ای سودا نهادیم
مشو مغرور چندین نقش زیراک
بنای جمله بر دریا نهادیم
اگر موجی از آن دریا برآید
شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم
اگر اینجا ز دریا برکناری
جهانی پر غمت آنجا نهادیم
وگر همرنگ دریا گردی امروز
تو را سلطانی فردا نهادیم
دل عطار را در عشق این راه
چه گویی بی سر و بی پا نهادیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
تا دردی درد او چشیدیم
دامن ز دو کون در کشیدیم
با هم نفسی ز درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوی یقین که بو که بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در طلبش ز دست رفتیم
گه در هوسش به سر دویدیم
در عالم پر عجایب عشق
آوازهٔ او بسی شنیدیم
درمان چه‌کنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود ما را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعله‌ای زد
خود را ز فروغ آن بدیدیم
دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم
از هر دو برون رهی گزیدیم
چه خاک و چه آب کانچه ماییم
در پردهٔ غیب ناپدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازو بدو رسیدیم
پیوستگیی چو یافت عطار
از ننگ وجود او بریدیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم
هندوی خویش کند هر دم به دلبریم
چون زلف کافر او آهنگ دین کندم
در حال بند کند در دام کافریم
مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند
مویی تمام بود زان زلف عنبریم
ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا
چون دلق زرق من است چند از سیه گریم
تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من
مست ملامتیم رند قلندریم
تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا
زین پس به بتکده‌ها مرد مقامریم
گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم
امروز پیش مغان چون گبر آزریم
گرچه به صورت تن، از مؤمنان رهم
لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم
عطار تا که نهاد در راه فقر قدم
کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
ما در غمت به شادی جان باز ننگریم
در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم
خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فی‌المثل
گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم
هر طاعتی که خلق جهان کرد و می‌کنند
گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم
سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم
ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم
گر عین ما شود همه ذرات کاینات
یک ذره ما به عین عیان باز ننگریم
اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است
ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم
چون شد یقین ما که تویی اصل هرچه هست
در پردهٔ یقین به گمان باز ننگریم
در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار
هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم
عطار چو کناره گرفت از میان ما
ما از کنار او به میان باز ننگریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
بر هرچه که دل نهاده باشیم
در مشرکی اوفتاده باشیم
گر بر کامی سوار گردیم
حالی ز دو خر پیاده باشیم
صد عمر اگر به سر باستیم
داد نفسی نداده باشیم
مستی و غرور سخت کاری است
غم نیست که مست باده باشیم
زان پیش که سر نماند آن به
کین باد ز سر نهاده باشیم
هرگه که ز زاد و بوم رستیم
بینی که ز مرد زاده باشیم
چون سایه در آفتاب روشن
در پیش خود ایستاده باشیم
آن به که درین قفس چو عطار
از هستی خویش ساده باشیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
بیا تا رند هر جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمی‌ترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم
تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم
زاهد خانه‌نشین را به یکی کوزه درد
اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم
هوست هست که صافی دل و صوفی گردی
خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم
هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست
به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم
هر که دعوی اناالحق کند و حق گوید
انا گویان خودی را به سر دار کشیم
چند داریم نهان زیر مرقع زنار
وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست بهم
هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم
گر تو دین می‌طلبی از سر دنیی برخیز
که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم
گر ازین شاخ گل وصل طمع می‌داریم
اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
ما گبر قدیم نامسلمانیم
نام‌آور کفر و ننگ ایمانیم
گه محرم کم زن خراباتیم
گه همدم جاثلیق رهبانیم
شیطان چو به ما رسد کله بنهد
کز وسوسه اوستاد شیطانیم
زان مرد نه‌ایم کز کسی ترسیم
سر پای برهنگان دو جهانیم
درمانده‌ایم و راه بس دور است
ما راه به کار خود نمی‌دانیم
ما چاره به کار خویش چون سازیم
چو جمله به کار خویش حیرانیم
کی باشد و کی بود که ناگاهی
این پرده ز کار خویش بدرانیم
هر پرده که بعد از آن پدید آید
از آتش معرفت بسوزانیم
زآنجا که درآمدیم از اول
جان را سوی آن کمال برسانیم
عطار شکسته را به یک دفعت
از پردهٔ هر دو کون برهانیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
ما ره ز قبله سوی خرابات می‌کنیم
پس در قمارخانه مناجات می‌کنیم
گاهی ز درد درد هیاهوی می‌زنیم
گاهی ز صاف میکده هیهات می‌کنیم
چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم
مست و خراب کار خرابات می‌کنیم
پیرا بیا ببین که جوانان رند را
از بهر دردیی چه مراعات می‌کنیم
طاماتیان ز دردی ما توبه می‌کنند
ما بی‌نفاق توبه ز طامات می‌کنیم
نه لاف پاک‌بازی و مردمی همی زنیم
نه دعوی مقام و مقامات می‌کنیم
ما را کجاست کشف و کرامات کین همه
بر آرزوی کشف و کرامات می‌کنیم
دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین
بر اهل دین به کفر مباحات می‌کنیم
گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری نه مکافات می‌کنیم
ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند
می‌ده که کار می به مهمات می‌کنیم
سلطان یک سوارهٔ نطع دو رنگ را
بی یک پیاده بر رخ تو مات می‌کنیم
ما شب‌روان بادیهٔ کعبهٔ دلیم
با شاهدان روح ملاقات می‌کنیم
در کسب علم و عقل چو عطار این زمان
هم یک دو روز کار خرابات می‌کنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
ما چو بی‌ماییم از ما ایمنیم
از تولا و تبرا ایمنیم
از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم
چون گذر کردیم از بالا و پست
هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم
چون نه نادان و نه دانا مانده‌ایم
هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم
چون زبان از نیک و بد دربسته‌ایم
هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم
چون قرار کار ما رفتست دی
لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم
نام و ننگ ما در اقصای جهان
گر نهان شد ور هویدا ایمنیم
روز و شب بی راه می‌جوییم راه
زانکه از ناایمنی ما ایمنیم
چون سر عطار گوی راه شد
از سریر لاف و سودا ایمنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
ای گرفته حسن تو هر دو جهان
در جمالت خیره چشم عقل و جان
جان تن جان است و جان جان تویی
در جهان جانی و در جانی جهان
های و هوی عاشقانت هر سحر
می نگنجد در زمین و آسمان
بوالعجب مرغی است جان عاشقت
کز دو کونش می نیابد آشیان
جملهٔ عالم همی بینم به تو
وز تو در عالم نمی‌بینم نشان
ای ز پیدایی و پنهانی تو
جان من هم در یقین هم در گمان
تن همی داند که هستی بر کنار
جان همی داند که هستی در میان
بس سخن گویی از آنی بس خموش
بس هویدایی از آنی بس نهان
کی تواند دید نور آفتاب
چشم اعمی چون ندارد جای آن
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیب‌دان در بارگاه غیب‌دان
تا نگردد جان ما از عیب پاک
کی شوی با عاشقانش هم عنان
آستین نا کرده پر خون هر شبی
کی شود شایستهٔ آن آستان
همچو عطار از دو کون آزاد گرد
بندهٔ یکتای او شو جاودان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
ای نهان از دیده و در دل عیان
از جهان بیرون ولی در قعر جان
هر کسی جان و جهان می‌خواندت
خود تویی از هر دو بیرون جاودان
هم جهان در جانت می‌جوید مدام
هم ز جان می‌جویدت دایم جهان
تو جهانی، لیک چون آیی پدید
نه که جانی، لیک چون گردی نهان
چون پدید آیی چو پنهانی مدام
چون نهان گردی چو جاویدی عیان
هم نهانی هم عیانی هر دویی
هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن
جان ز پنهانی تو در داده تن
تن ز پیدایی تو جان بر میان
جان چو بی چون است چون آید به راه
تن چو در جوش است چون یابد نشان
چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت
زین دو وصفند این دو جوهر در گمان
هر دو گر بی‌وصف گردند آنگهی
قرب بی وصفیت یابند آن زمان
ز اشتیاق در وصلت چون قلم
می‌روم بسته میان بر سر دوان
من نیم تنها که ذرات دو کون
جان‌فشانند این طلب را جان‌فشان
آن چه جویم چون نیاید در طلب
زان چه گویم چون نیاید در بیان
بر زبانم چون بگردد نام وصل
پر زبانه گرددم حالی زبان
شرح این اسرار از عطار خواه
او بگفت اسرار کو اسراردان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
نیست آسان عشق جانان باختن
دل فشاندن بعد از آن جان باختن
عشق را جان دگر باید از آنک
با چنین جان عشق نتوان باختن
نیست آری کار هر تر دامنی
سر در آن ره چون گریبان باختن
هرچه آن دشوار حاصل کرده‌ای
در غم معشوق آسان باختن
شمع را زیباست هر ساعت سری
گاه گریان گاه خندان باختن
تو گدا کژ بازی آخر کی رسی
کج روا در پیش سلطان باختن
کی توانی یوسفی ناکرده گم
عمر ار در ماتم آن باختن
کار یعقوب است از سوز فراق
دیده‌ای را بیت‌الاحزان باختن
چون فرید از هرچه باشد مفلست
زان نباید نرد جانان باختن