عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هر آنچه بود ندارد وجود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اگر از عشق حق بر سرنهی تاج
ستانی زین جهان و زانجهان باج
وگر سردر ره عشقش ببازی
سوی بر تارک هر سروری تاج
خدا از عشق کرد آغاز عالم
نبی از عشق جست انجام معراج
سکون از عشق دارد کوه و صحرا
خرد از عشق دارد بحر مواج
گهی کم گه زیاد از عشق شد مه
زعشق افروخت رخ خورشید و هاج
زنور عشق دارد روشنی روز
سیه از دود عشق است این شب داج
زنور عشق شد معروف عارف
زشور عشق شد منصور حلاج
زعشق کعبه ریحانست و سنبل
مغیلان گرزند بر دامن حاج
چو فیض از عشق شد فیاض معنی
سزد گر گیرد از اهل سخن باج
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
من و یاد خدا دگر همه هیچ
بندگی و فنا دگر همه هیچ
شمع بیگانه پرتوی ندهد
من و آن آشنا دگر همه هیچ
صمدم بس بود دگر همه پوچ
صحبت با خدا دگر همه هیچ
دل پر درد و شاهد غیبی
عشق مرد آزما دگر همه هیچ
روی دل سوی فبله رویش
مست جام لقا دگر همه هیچ
باده مصطفای حق چه رسد
از کف مرتضی دگر همه هیچ
بمناجاتش ار شبی گذرد
بس بود آن مرا دگر همه هیچ
در دل شب چو شمع گریه و سوز
طاعت بیریا دگر همه هیچ
بی نیازی زخلق و صحت و امن
دوری از ما سوی دگر همه هیچ
گوشه خلوتی و یک دو سه کس
ملک فقر و فنا دگر همه هیچ
یکدوسه یار همدم هم درد
هم یکی هم سه تا دگر همه هیچ
فیض را بس پس از نبی و علی
یازده پیشوا دگر همه هیچ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
مرغ خیال کس را کس بال و پر نه بندد
هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد
عاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بی‌وصل
معشوق بر خیالش راه نظر نه بندد
یاری که دل‌نشین شد با جان چو جان قرین شد
بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد
عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان
لیکن به عشق صورت پای نظر نبندد
از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد
نقش خیال جانان هر بی‌بصر نبندد
بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت
جز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبندد
خواهی ز راه مقصود نومید بر نگردی
حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد
از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
تا در صدف نیاید باران گهر نبندد
اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
چون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
تا جان نشود ز این و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد
در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد
بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد
درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد
تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد
بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
کسی کو چشم دل بیدار دارد
نظر پیوسته با دلدار دارد
بهر جا بنگرد چشم خدا بین
تماشای جمال یار دارد
تماشا در تماشا باشد آن را
که در دل دیده بیدار دارد
دل هشیار هر جا افکند چشم
روان چشم را بیدار دارد
تماشا باشدش پیوسته آنکو
سرمست و دل هشیار دارد
دلی کو میتواند عشق ورزید
نشاید خویش را بیکار دارد
درون شادست و خرم عاشقانرا
برونشان گرچه حال زار دارد
دلش با دوست تن با غیر عاشق
دل خرم تن بیمار دارد
چه پروا دارد از تاریکی زلف
که از شمع رخش انوار دارد
دو روزی فیض را مهلت ده ای عمر
دلش با عشقبازی کار دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
چه عیش آنرا که سودائی ندارد
سر شوریده در پائی ندارد
چه لذت یابد از عمر آنکه در سر
خیال سرو بالائی ندارد
چه حظ از زندگی دارد که در دل
جمال ماه سیمائی ندارد
ز چشم بیفروغش بهرهٔ نیست
که در روئی تماشائی ندارد
تنش بیجان دلش خالی ز معنی است
که در سر عشق زیبائی ندارد
کسی کو عشق و مأوایش نباشد
بعالم هیچ مأوائی ندارد
برون باید فکند آن سینه از دل
که در سر شور و غوغائی ندارد
کسی کو را بکوی عشق ره نیست
بزندانست صحرائی ندارد
چو فیض آنکس که با عشق آشنا شد
دلش دیگر تمنائی ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
مخموری از خمار بجامی که میخرد
تا کردمش اسیر غلامی که میخرد
از مستی الست خماریست در الست
سر را ازین خمار بجامی که می خرد
جان در تن آیدم چو پیامی رسد زدوست
جانی برای من به پیامی که میخرد
داد کرم به بذل معارف که میدهد
جانهای گرسنه بطعامی که می خرد
خیزد چو نیمشب به عبادت رسد بوصل
خود را زفرقتش به قیامی که می خرد
حق گفت ترک خواب کن از بهر من شبی
عیش شبی به ترک منامی که می خرد
فرمودهٔ که سجده کن و نزدیک شو بمن
در قرب حق بسجده مقامی که می خرد
خود را چو دادکام تواند گرفت از او
خود را که میفروشد و کامی که می خرد
نامی برآورد که شود در رهش شهید
جانی که میفروشد و نامیکه می خرد
آن کیست کو زلذت ده روزه بگذرد
در باغ خلد عیش دوامی که میخرد
از حسن ناتمام بتان دل که میکند
از حسن ساز حسن تمامی که میخرد
ام الخبآئث ار بچشی میکشی طهور
شرب حلال را بحرامی که می خرد
بهر نعیم خلد توان زین جهان گذشت
کام ابد به تلخی کامی که می خرد
دشنام دشمنان چو بر افروزد آتشی
کنج سلامتی بسلامی که می خرد
فیض خود نیم پخته و شعرش تمام خام
از نیم پخته گفته خامی که میخرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
تا بکی بی باده و مطرب مدارم بگذرد
تا بکی در نیک نامی روزگارم بگذرد
عمر ضایع شد گهی در خانقه گه مدرسه
یارئی یاران که در مستی مدارم بگذرد
جامهٔ در عشق ورندی نیز می باید درید
در لباس زهد تا کی روزگارم بگذرد
عمر بگذشت و نچیدم گل زروی گلرخی
چند فصل زندگانی بی بهارم بگذرد
تا کشیدم باده واعظ توبه میفرمایدم
صبر کن ای بی مروت تا خمارم بگذرد
نیست کارم غیرمستی کار این کار است و بس
می بده ساقی مهل تا روزگارم بگذرد
کرده ام با بیقراری از دل و از جان قرار
می بده تا بی قراری برقرارم بگذرد
چند بیکاری گزینم بهر کاری آمدم
شاید این پیرانه سرچندی بکارم بگذرد
کار دیگر بار دیگر ژیش می باید گرفت
تا بکی در رسم و عادت کار و بارم بگذرد
بعد ازین دست من و زلف نگار سیمنن
تا بکی بیهوده عمر تارو مارم بگذرد
در خیالم می نگارم بعد ازین نقش بتی
تا بکی عمر گرامی بی نگارم بگذرد
بعد ازین روی چو ماه و زلف چون مشک سیاه
تا بکام زندگی لیل و نهارم بگذرد
دلبری گیرم که جان بخشد مرا بار دیگر
گر شوم خاک رهش چون برغبارم بگذرد
مرقدم گردد بهشتی بعد مردن سالها
یکنفس گر گلعذاری بر مزارم بگذرد
در غم بیهودهٔ سال دگر ای فیض چند
سربسر امسال روز و شب چوپارم بگذرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
خوش بود عدم هستی ما را که خبر کرد
این مایهٔ آشوب و بلا را که خبر کرد
خون شد دلم از یاد سرا پردهٔ فطرت
ز آسایش جان جور و جفا را که خبر کرد
این تن ز کجا راه بسر منزل جان برد
این زنده بلا مرده بلا را که خبر کرد
آرامگه بی‌خبری بود بهشتی
بیداری و هشیاری ما را که خبر کرد
در دایرهٔ کون بغیر از تو نگنجد
من چون بمیان آمد و ما را که خبر کرد
از کشور وحدت دو جهان چون بدر آمد
تقدیر کجا بود قضا را که خبر کرد
روزی که الست تو بیار است جهان را
هشیاری اصحاب بلا را که خبر کرد
عشق تو بهر بی‌سر و پا راه چسان یافت
معمار خرابات فنا را که خبر کرد
سودای سخن فیض چسان بر سرش افتاد
این پرده در شرم و حیا را که خبر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
ای مسلمانان مرا عشق جوانی پیر کرد
پای دل را کافری در زلف خود زنجیر کرد
نی غلط، گردد جوان از عشق‌بازی اهل دل
غم که باشد تا تواند عاشقانرا پیر کرد
نی غلط هم نیست سوزد مغز را در استخوان
هم جوان هم پیر را از جان شیرین سیر کرد
از بنی‌آدم چه میخواهند این قوم پری
یا رب این بیداد خوبان را که بر ما چیر کرد
تا دچار من شده است ابرو کمانی در کمین
بهر قصد جان من مژگان خود را تیر کرد
ای عزیزان با دل من نازنینانرا چه کار
در شمار چیستم تا بایدم تسخیر کرد
نی غلط کردم که اینان نیز چون من سخره‌اند
پادشه عشق است معشوقی کجا تقصیر کرد
روز اول پای دل را فیض میبایست بست
کار چون از دست شد کی میتوان تدبیر کرد
بودنی چون بایدش بودن پشیمانی چه سود
رو نماید آخرآن کاول قضا تقدیر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
چو نقاش ازل طرح جهان کرد
محبت را چو جان دوری نهان کرد
شراب عشق بر آفاق پیمود
جهانرا سربسر لبریز جان کرد
جهان چون مست شد از باده عشق
گلی را دل ز دلها جان روان کرد
برون آورد دست لطف از جیب
چگویم تا چها با جسم و جان کرد
دل آزاد کانرا جای خود ساخت
روان عاشقان جان جهان کرد
عنایتهای عشق لایزالی
چه با جان دل آزاد گان کرد
نقاب از روی چون خورشید برداشت
جمالی در هویدائی نهان کرد
ربود از سینها او هر دلی بود
چو دلها را ربود آهنگ جان کرد
بدردی فیض را بخرید از وی
دوای درد بی درمان بآن کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
توانی گر درین ره ترک جان کرد
توانی عیش با جان جهان کرد
اگر جان رفت جانان هست بر جای
بجانان زندگی خوشتر توان کرد
چه باشد جان و صد جان در ره دوست
جهانی جان بقربان میتوان کرد
اگر دل از جهان کندن توانی
توانی هرچه خواهی در جهان کرد
گرش سر در نیاری می‌توانی
به زیر پا فلک را نردبان کرد
اگر دل از زمین کندن توانی
توانی رخنهٔ در آسمان کرد
توانی خاک در چشم زمین ریخت
توانی حلقه در گوش زمان کرد
بود نقش جهان را جمله قابل
دلت را هرچه خواهی میتوان کرد
ترا چشم دو عالم می‌توان دید
ترا گوش دو عالم می‌توان کرد
کسی کو بست دل در مهر جانان
مر او را میرسد این گفت و آن کرد
سزد مر بیدلان را اینچنین گفت
سزد مر عاشقانرا آن چنان کرد
دل از خود گر توان کندن درین راه
بسی دشوار فیض آسان توان کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ما سرّ کن فکانیم ما را که میشناسد
از دیدها نهانیم ما را که میشناسد
هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم
برتر ز آسمانیم ما راکه میشناسد
ما همنشین ناریم از خلق بر کناریم
هر چند در میانیم ما راکه میشناسد
ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم
بیرون ازین جهانیم ما راکه میشناسد
از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید
بی‌نام و بی‌نشانیم ما راکه میشناسد
در هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئید
بیرون ز هر مکانیم ما راکه میشناسد
ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد
برتر ازین و ‌آنیم ما راکه میشناسد
ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم
اقرار منکرانیم ما راکه میشناسد
کم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگه‌دار
ما بحر بیکرانیم ما را که میشناسد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
شراب عشقم اندر کام جان شد
ز جانم چشمهٔ حکمت روان شد
ز ترک کام کام دل گرفتم
چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد
ز خواهش چون گذشتی در بهشتی
مکرر من چنین کردم چنان شد
چو دل دید آنجهان بیزار شد زین
ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد
جهان شد زینجهان و از جهان دل
فراز هر مکان و لامکان شد
بخدمت از بزرگان میتوان ربود
بهمت از ملایک می‌توان شد
بنام دوست از خود میتوان رفت
بیاد دوست بی‌خود می‌توان شد
بفکر عشقبازی دیر افتاد
دریغا عمر فیض اکثر زیانشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام خانه روشن شد
کنون روز من از دل دل از مهرش روشنی دارد
ز نور شبچراغ عشق این کاشانه روشن شد
شبی پروانهٔ جانم بگرد شمع او گردید
ز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشن شد
بجامم ریخت ساقی در سحر گه تا شدم بیدار
شرابی کز صفای آن دل دیوانه روشن شد
کشیدم جام گردید از فروغ می روانم صاف
صفا بیرون تراوید از رخم میخانه روشن شد
گذشتم بر در بتخانه دلهای سیه دیدم
ز توحید آیتی خواندم بت و بتخانه روشن شد
حدیث فیض دلهای سپهرا میکند روشن
دل زهاد را دیدم کزین افسانه روشن شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
خویش را از دست دادم روی او بنموده شد
شد مرا نابوده بوده، بوده‌ام نابوده شد
هم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برس
آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد
کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد
وقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شد
زاهد از انکار عشق افکند در کارم گره
دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد
دور چون با عاشقان افتاد خود بر پای خواست
زان عنایت مستی بر مستیم افزوده شد
عشق را نازم کزو شد پاک هر آلودهٔ
گو سوی ما آهر آنکو از گنه آلوده شد
عشق میسازد مصفا سینه را از زنک شرک
زنک شرک سینه‌ام زین صیقلی بزدوده شد
جان روشن آن بود کاینهٔ جانان بود
عمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شد
فیض را دیدم بسرعت می‌رود گفتم کجا؟
گفت نور حق ز واد ایمنم بنموده شد
گفت‌وگوی این سخنها سالها در پرده بود
چو نشدند اغیار از آن گر بر ملا بشنوده شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمد
شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد
گفت برخیز زجا فیض سحر را در یاب
ملک از بام سموات به پائین آمد
بوی رحمان که در آفاق جهان مستترست
عطر آن روح فزای دل مسکین آمد
برهوا نفخهٔ از گلشن فردوس وزید
عطر پیمای گلستان و ریاحین آمد
با عروسان حقایق که نه جن دیده نه انس
موسم خطبه و گستردن کابین آمد
خیز از جای و سرنافهٔ اسرار گشای
که زصحرای قدس اهوی مشکین آمد
جامی از چشمه تسنیم بکش از کف حور
شادی آنکه دلت راز کش دین آمد
تا کی از غم بفغان آمده شادی طلبی
مژده بادت که بکام آن بشد و این آمد
از ره فقره بخواه آنچه ترا می باید
صدقات از همه جا بهر مساکین امد
مژدگانی بده ای غمزدهٔ باده طلب
که زمیخانههٔ معنی می رنگین آمد
سخن فیض تماشا کن و بنگر در او
دُرر بحر معانی بچه آئین آمد
این جواب غزل حافظ هشیار که گفت
سحرم دولت بیدار ببالین آمد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
زود از درم در آی که تابم دگر نماند
می در پیاله کن که شرابم دگر نماند
تا با خودم حجاب خودم از خودم بگیر
رفتم چو از میانه حجابم دگر نماند
عقلست پرده نظر اهل معرفت
عقل از سرم چو رفت نقاب دگر نماند
دور از تو با خیال تو میداشتم خطاب
دیدم چو آن جمال خطابم دگر نماند
چندی پی سراب بتان گام میزدم
بنمودی آب و روی سرابم دگر نماند
تا بود در برم جگر از دیده می‌چکید
در فرقتت گداخت سحابم دگر نماند
از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت
کردم حساب خویش حسابم دگر نماند
تا بسته‌ام امید به تبدیل سیئات
گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند
لوح معارف است ضمیر منیر من
زان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماند
طی شد زمان نماند مکان سعی فیض را
ساعت رسید رنج شتابم دگر نماند
تا چند بار تن دهدم زحمت روان
صد شکر حاجت خورو خوابم دگر نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کرده‌اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده‌اند
بادا حلالشان که بحرمت گرفته‌اند
هر مستی که زان می سر جوش کرده‌اند
سوی جناب عشق به پرهیز رفته‌اند
پرهیز را برندی روپوش کرده‌اند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیده‌اند
جان در عوض بداده و خون نوش کرده‌اند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کرده‌اند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کرده‌اند
دارند گفت‌وگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کرده‌اند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کرده‌اند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کرده‌اند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خورده‌اند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کرده‌اند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کرده‌اند
از ما سوی چو دست ارادت کشیده‌اند
با شاهد مراد در آغوش کرده‌اند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کرده‌اند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کرده‌اند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند