عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۵
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه نسیم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود
آماده شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۷
اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستاره صبح اثر بود
در حسرت قلمرو آرام سوختیم
چون آفتاب چند کسی دربدر بود
گوهرنمای جوهر ذاتی خویش باش
خاکش به سر که زنده به نام پدر بود
عمر دراز سرو به اقبال سر کشی است
خون گل پیاده به طفلان هدر بود
قاصد به گرد جذبه عاشق نمی رسد
بند قبای گرمروان بال و پر بود
از جوش العطش ننشیند به آب تیغ
خون کسی که تشنه لب نیشتر بود
تا چند جنس یوسفی طالع مرا
خاک غم از غبار کسادی به سر بود
صائب ز اشک هرزه درا درحساب باش
طفلی که شوخ چشم بود پرده دربود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۸
از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بود
از گوش نگذرد سخنی کز زبان بود
بی برگی آرمیدگی دل دهد ثمر
خواب بهار باغ به فصل خزان بود
از دور باش عقل چه پرواست عشق را
سیل بهار را چه غم دیده بان بود
معشوق بی حجاب مهیای آفت است
گل چون شکفت بار دل باغبان بود
کردار رابه هر سر مویی است ده زبان
گفتار را چو تیغ همین یک زبان بود
بر دوش کوه بسته سبکبار می رویم
در وادیی که آبله بر پاگران بود
در عالمی که همت ما سیر می کند
گردون گل پیاده آن بوستان بود
صائب چه شکوه می کنی از خاکمال چرخ
غیر از غبار دل چه درین خاکدان بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۹
آن را که در جگر نفس آتشین بود
خورشید آسمان وچراغ زمین بود
چون ماه حسن ساخته بیش ازدوهفته نیست
مارا نظر به حسن خدا آفرین بود
معلوم شد زخواب گران گذشتگان
کآسودگی نهفته به زیر زمین بود
روزی به آبروی نیابند خاکیان
رزق تنور از قفس آتشین بود
چون آفتاب هر که ننازد به اعتبار
گر بر فلک رود نظرش بر زمین بود
آن خرمن گلی که نظر نیست محرمش
مپسند بی حجاب در آغوش زین بود
چون برق و باد دولت دنیا سبکروست
در دست دیو یک دو سه روزی نگین بود
گویند سنت است که در وقت احتضار
ذکر بلند ورد زبان حزین بود
چون ذکر را بلند نگوییم روز وشب
ماراکه هرنفس نفس واپسین بود
جان تازه شد ز روی عرقناک او مرا
باران نرم روزی مغز زمین بود
صائب صبور باش که تا یار خوشدل است
عاشق همیشه خسته و زار و حزین بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۰
آن راکه زخمی از دم شمشیر او بود
بی چشم زخم آب حیاتش به جو بود
آسودگی به خواب نبیند تمام عمر
آن را که خار پیرهن از آرزو بود
هرکس زجود پیر خرابات آگه است
دستش همیشه در ته سر چون سبو بود
دست خود از غبار تعلق کسی که شست
جایز بود نمازش اگر بی وضوبود
رنگی که نیست عاریتی چون شراب لعل
درآفتاب زرد خزان سرخ روبود
گر خامه را کند دو زبان جای حرف نیست
چون کاغذ دورو طرف گفتگو بود
صائب کجا ز عالم بیرنگ بو برد
هر کس که قبله نظرش رنگ وبو بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۱
غیر از دل دو نیم که خندان چوپسته بود
بر هر دری که روی نهادیم بسته بود
قسمت نگر که طوطی بی طالع مرا
روی سخن به آینه زنگ بسته بود
قحط سخن نداشت مرا از سخن خموش
این رشته از گرانی گوهر گسسته بود
بخت سیاه پرده چشم حسود شد
این جغد در خرابه ماپی خجسته بود
دلها از آن مسخر من شد که همچو زلف
پرواز من همیشه به بال شکسته بود
دیوار شد میان من وآتش جحیم
گرد خجالتی که به رویم نشسته بود
روزی که بود دل ز کمر بستگان تو
از کهکشان سپهر میان رانبسته بود
صائب نباخت لنگر صبر از جفای چرخ
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۲
زین پیشتر متاع سخن رایگان نبود
گرد کسادی از پی این کاروان نبود
شعر بلند پا به سر عرش می نهاد
خورشید پایمال به هر آستان نبود
منقار بلند به شکر خنده باز بود
دشنام تلخ در دهن باغبان نبود
نازک شده است خاطر گل ورنه پیش ازین
در گوش باغ نغمه بلبل گران نبود
نام سرشک می برد وآه می کشد
چشمی که بی بدیهه اشک روان نبود
رندانه کرد عقل که از بزم زود رفت
مسکین حریف شیشه آتش زبان نبود
مرغ دل مرا به قفس ربط دیگرست
در قید بیضه بود که در آشیان نبود
از من مپرس لذت آغوش یار را
دستی که بود در کمرش در میان نبود
صائب چه خوب کرد کزاین ناکسان برید
سوداگر قلمرو سود و زیان نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۳
بیرون ز خود کسی که پی مدعا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
از محفلی که آینه رو بر قفا رود
چشم و دل ندیده عشق کجا رود
عاشق ز مومیایی تدبیر فارغ است
در سوختن شکستگی از بوریا رود
هر کس کند نماز برای قبول خلق
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
حیرت بهم نمی خورد از نقش خوب وزشت
آیینه رو گشاده بود هر کجا رود
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
دلهای آب گشته ما تا کجا رود
عام است فیض صحبت دلهای پاکباز
ز آیینه خانه هر که رود با صفا رود
دارد کسی که سر به ته بال خویشتن
هر کجا رود به سایه بال هما رود
سختی پذیر باش که گرددسفیدروی
هر دانه ای که در دهن آسیا رود
می نیست جوهری که نریزند زر بر او
قارون اگر به میکده آید گدا رود
دل چون ز جای رفت نیاید به جای خویش
این عضو رفته نیست که دیگر به جارود
در وادیی که رو به قفا قطع ره کنند
بینا کسی بود که در او با عصارود
صائب سخنوری که خیالش غریب شد
زیر فلک غریب بود هر کجا رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۴
هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۵
هر جا حدیث خامه من بر زبان رود
بلبل چو بیضه در بغل آشیان رود
مرغ ز دام جسته ز دل دانه می خورد
آدم دگر چرا به ریاض جنان رود
هر شاخ گل خدنگ به خون آب داده ای است
خونش به گردن است که در بوستان رود
خوش وقت بلبلی که در ایام نوبهار
از بیضه سر برآورد وپیش از خزان رود
زنگار خودپرستی از آیینه غرور
از خاکبوس درگه پیر مغان رود
نام ونشان حلال بر آن کس که در جهان
بی نام زندگی کند وبی نشان رود
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
ورنه چرا شمیم گل از گلستان رود
ایمن مشو ز فتنه آن خال دلفریب
کاین دزد خیره در نظر پاسبان رود
صائب به درگه که ازین آستان رود
باجبهه ای که داغ وفا خانه زاد اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۷
زاهد به کعبه با سر و دستار می رود
این مست بین که روی به دیوار می رود
زان شاخ گل شکیب من زار می رود
زین دست وتازیانه دل از کار می رود
آسوده اند مرده دلان از سؤال حشر
این اعتراض با دل بیدار می رود
منصور سر گذاشت درین راه، برنگشت
زاهد درین غم است که دستار می رود
در کاهش وجود به جان سعی می کند
چون خامه هر که از پی گفتار می رود
کاری به ذوق بوسه ربایی نمی رسد
دلهای شب نسیم به گلزار می رود
کار خوشی است شغل محبت ولی چه سود
کز حسن کار دست ودل از کار می رود
ترسانده است چشم ترا و هم بیجگر
ورنه برهنه گل به سر خار می رود
روشنگر وجود بود آرمیدگی
آیینه است آب چو هموار می رود
این آن غزل که مولوی روم گفته است
این نفس ناطقه پی گفتار می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۸
آزاده چون مسیح بر افلاک می رود
این منزل از کسی است که چالاک می رود
بیدرد را چو مار گزد سایه کمند
عاشق به چشم حلقه فتراک می رود
در مشرب پیاله کشان نیست سرکشی
بر هر طرف که می کشیش تاک می رود
بخت سیاه صیقل ارباب بینش است
از سیر گلخن آینه ها پاک می رود
راه ستمگران ز خس و خار پاک نسیت
آتش همیشه بر سر خاشاک می رود
ما را نظر یه جامه و دستار پاک نیست
اینجا سخن ز چشم ودل پاک می رود
بی پرده گردد آن که درد پرده کسان
نباش بی کفن به ته خاک می رود
صائب به خنده هر که درین باغ لب گشود
چون گل به خاک با دل صد چاک می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۹
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند پوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۰
می در پیاله کن که گل و لاله می رود
این کاروان چو شعله جواله می رود
از ره مرو به زینت دنیا کز این بساط
گوهر عنان گسسته تراز ژاله می رود
دلهای شب بنال که از چشم شور صبح
گرمی ز گریه واثر از ناله می رود
از اشتیاق روی تو نعلش در آتش است
هر شبنمی که بر ورق لاله می رود
از چرخ بد گهر به عزیزان نرفته است
ظلمی که بر لب تو ز تبخال می رود
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
ماه تمام در بغل هاله می رود
از دل مجو قرار که آن خوش خرام را
پای در خواب رفته ز دنباله می رود
یک صبح اگر کند ز سر درد گریه ای
صائب سیاهی از جگر لاله می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۱
کی یاد زلفش از دل بی کینه می رود
از یاد طفل کی شب آدینه می رود
دارد هنوز شرم حضور مرا نگاه
پنهان ز من به خانه آیینه می رود
هر چند بر رخش در دل باز می کنند
زاهد همان به مسجد آدینه می رود
عمری است تا چو نافه بریدم ازان غزال
خونم همان ز خرقه پشمینه می رود
مشتاق سینه های صبورست راز عشق
گوهر نفس گسسته به گنجینه می رود
نشنیده ای که می شکند سنگ سنگ را
از باده کهن غم دیرینه می رود
آهم به سینه سنگ زنان می دود برون
هر جا که حرف سینه بی کینه می رود
صائب شود به شبنم اگر داغ لاله محو
از باده نیز زنگ غم از سینه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۲
یک شب نمی رود که دل از جا نمی رود
آهم به سیر عالم بالا نمی رود
جایی نمی روی که دل بدگمان من
تا بازگشتن تو به صد جا نمی رود
آب حیات آتش افسرده، دامن است
مجنون عبث به دامن صحرا نمی رود
ای اشک شوخ چشم، به رفتن شتاب چیست
یوسف چنین ز پیش زلیخا نمی رود
از دل نبرد تلخی زهر فراق، وصل
زنگ از سرشت شیشه به صهبا نمی رود
کی می روم به عالم هوشیاری از جنون
کز کیسه ام هزار تماشا نمی رود
ما را مبر به کعبه که مستان عشق را
جز پای خم به جای دگر پا نمی رود
زان روی آتشین که دو عالم کباب اوست
دود از کدام خانه به بالا نمی رود
صائب اگر به سایه طوبی وطن کنم
از پیش چشم آن قد رعنا نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۵
طغیان نفس بیش به وقت غنا شود
مار ضعیف بر سر گنج اژدها شود
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
از دست هر که دامن فرصت رها شود
چون تیر راست، گرد هدف می کند طواف
از بار درد قامت هر کس دو تا شود
ساز سیاه، دیدن همکار سینه را
آیینه چون به آب رسد بی صفا شود
از شبنم غریب اقامت مدار چشم
در گلشنی که بوی گل از گل جدا شود
آن غنچه ای که بود بر او تنگ لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود
صائب گره گشاده نمی گردد از گره
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۷
در گلشنی که بند قبای تو وا شود
چندین هزار پیرهن گل قبا شود
ریزند اگر به دیده من بیغمان نمک
در چشم قدردانی من توتیا شود
بخت سیه نبرد روانی ز طبع من
از سنگ سرمه آب کجا بی صدا شود
می بایدش به تیغ سر خود به طرح داد
هر کس که چون قلم به سخن آشنا شود
طغیان نفس بیش شود در توانگری
این مار چون به گنج رسد اژدها شود
احسان چرخ سفله نباشد به جای خویش
نعمت نصیب مردم بی اشتها شود
گردد به چار موجه کثرت کجا حریف
آیینه ای کز آب گهر بی صفا شود
دیوانگی به سنگ ملامت شود تمام
خوش وقت دانه ای که به این آسیا شود
صائب گزیده می شود از میوه بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۸
از خط فروغ روی تو پنهان کجا شود
خامش چراغ ماه به دامان کجا شود
از آب شور تشنه شود بیقرارتر
سیراب بوسه از لب جانان کجا شود
خلوت دعای جوشن حسن برهنه روست
دلگیر یوسف از چه و زندان کجا شود
بر جوش عکس، خانه آیینه تنگ نیست
خلق کریم تنگ ز مهمان کجا شود
طوطی به معنی سخن خود نمی رسد
هر کس سخنورست سخندان کجا شود
هرگز نمی شود سگ دیوانه پاسبان
نفسی که سرکش است بفرمان کجا شود
صیقل ز جوهر آینه را پاک می کند
مژگان حجاب دیده حیران کجا شود
بال وپر تلاطم بحرست بادبان
دامن حریف دیده گریان کجا شود
بخت سیاه، لازم طبع روان بود
ظلمت جدا ز چشمه حیوان کجا شود
موری که حکم اوست به روی زمین روان
قانع به روی دست سلیمان کجا شود
چون طبع شد فسرده، غزلخوان کجا شود
صائب ز خون مرده روانی مدار چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۹
آلوده دردمند به درمان چرا شود
منت کش علاج طبیبان چرا شود
بر روی عارفی که در دل گشاده شد
چون بیغمان به سیر گلستان چرا شود
موری که پای او ز قناعت به گنج رفت
قانع به روی دست سلیمان چرا شود
گندم بغل گشا ز دل خاک می دمد
آدم به فکر رزق پریشان چرا شود
چون رزق میهمان طفیلی است سوختن
پروانه بی طلب به شبستان چرا شود
در خامشی نهفته بود عیب جاهلان
پای به خواب رفته خرامان چرا شود
تا بر سخن سوار نباشی ز خود ملاف
آن را که اسب نیست به میدان چرا شود
در غنچه برگ گل بود ایمن ز زخم خار
دلگیر ماه مصر ز زندان چرا شود
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
زاهد ز زهد خشک پشیمان چرا شود
کوتاه کن به حلم ز خود دست خشم را
کس با پلنگ دست وگریبان چرا شود
آن را که هست چون نفس خود محرکی
غافل ز ذکر حضرت یزدان چرا شود
تا متحد به بحر توان گشت بی حجاب
در بحر، قطره گوهر غلطان چرا شود
چشمی ازان عذار عرقناک آب ده
لب تشنه کس ز چشمه حیوان چرا شود
صائب چو هیچ کس به سخن دل نمی دهد
در شوره زار کس گهر افشان چرا شود