عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۲
این اشک جگرگون چه اثرداشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۳
اندیشه چرا عشق ز کس داشته باشد
پروانه چه پروای عسس داشته باشد
در سینه صد چاک نگنجد دل عارف
سیمرغ محال است قفس داشته باشد
چشمی که در او نور حیا پرده نشین نیست
ره در همه جا همچو مگس داشته باشد
رخساره چون ماه تو امروز گرفته است
آیینه که راپیش نفس داشته باشد
چشمی است که برهم زده از موی زیادست
تا دل رگ خامی ز هوس داشته باشد
از مردم کم ظرف نیاید سفر بحر
پیداست حبابی چه نفس داشته باشد
شادآن دل صد چاک که در خلوت محمل
راه سخنی همچو جرس داشته باشد
در میکده صائب چه نفس راست نماید
از سایه خود هرکه عسس داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۴
زان سفله حذرکن که توانگرشده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد
امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجوآب که گوهرشده باشد
بنشین که چوپروانه به گرد توزند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
ایام حیاتش همه ایام بهارست
روز و شب هرکس که برابرشده باشد
موقوف به یک جلوه مستانه ساقی است
گر توبه من سد سکندر شده باشد
جایی که چکد باده ز سجاده تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
در دامن محشر رگ ابری است گهربار
مژگان تواز گریه اگرترشده باشد
از سنبل فردوس پریشان شودش مغز
از زلف دماغی که معطرشده باشد
خواهند سبک ساخت به سرگوشی تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
آزاده نخوانند گرفتارهوا را
گرصاحب صددل چو صنوبر شده باشد
از گریه شادی مژه اش خشک نگردد
چشمی که در او یار مصور شده باشد
زندان غریبی شمرد دوش پدر را
طفلی که بدآموزبه مادر شده باشد
برباد دهد همچو حباب افسرخودرا
بی مغزاگرصاحب افسر شده باشد
عشق است درین عالم اگربال وپری هست
رحم است برآن مرغ که بی پرشده باشد
لبهای می آلودبلای دل وجان است
زان تیغ حذر کن که به خون ترشده باشد
هر جا نبود شرم به تاراج رود حسن
ویران شود آن باغ که بی در شده باشد
در غنچه بوددامن صحرای بهشتش
آن را که دل تنگ میسر شده باشد
دانی که چه می بینم ازان قدورخ وزلف
چشم توگرآیینه محشرشده باشد
نسبت به رخ تازه اودیده شورست
آیینه اگرچشمه کوثرشده باشد
تکرار حلاوت برد از چاشنی جان
پرهیز ز قندی که مکرر شده باشد
در دیده ارباب قناعت مه عیدست
صائب لب نانی که به خون ترشده باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۶
با کعبه پرستار ترا کار نباشد
آیینه ما روی به دیوار نباشد
مجنون نتوان گشت به ژولیدگی موی
مستی به پریشانی دستار نباشد
از کوچه زخم است ره کعبه مقصود
دوزخ به ازان سینه که افگار نباشد
چون مهر به راز دل هرذره رسیدیم
یک نقطه ندیدیم که در کار نباشد
نادیدنی از اهل جهان چند توانی دید
آیینه چرا تشنه زنگار نباشد
جان در تن کس نرگس بیمار تو نگذاشت
ای وای اگر چشم تو بیمار نباشد
باغی که در او بلبل آتش نفسی هست
محتاج به خارسردیوار نباشد
مکتوب مرا در بغل خود که گذارد
در کوی توگر رخنه دیوار نباشد
شدگوش صدف پرگهراز فکرتو صائب
بالاترازین رتبه گفتار نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۹
تا خنده ازان غنچه مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
از دیدن رویت دل آیینه فروریخت
این لاله مگر از جگر طور برآمد
با مرهم افسرده کافور نجوشد
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد
هر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده منصور برآمد
آن روز که از داغ من افتاد سیاهی
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد
با خامه صائب طرف بحث مگردید
نتوان به سخن با شجر طور برآمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۰
آن آفت جان بر سر انصاف نیامد
آن تلخ زبان بر سر انصاف نیامد
مور خط ازان تنگ شکر گرد برآورد
آن مور میان بر سر انصاف نیامد
چیدند وکشیدند گلاب از گل کاغذ
آن غنچه دهان بر سر انصاف نیامد
کردم به فسون نرم کمان مه نو را
آن سخت کمان بر سر انصاف نیامد
هر چند که از خرمن ما دود بر آمد
آن برق عنان بر سر انصاف نیامد
دین و دل و عقل و خرد و هوش فشاندم
آن دشمن جان بر سر انصاف نیامد
یک عمر خضر در قدم او گذراندم
آن سرو روان بر سر انصاف نیامد
گفتیم که انصاف دهد چرخ پس از مرگ
مردیم وهمان بر سر انصاف نیامد
هر چند که صد عمر خضر دید به رویش
چشم نگران بر سر انصاف نیامد
هر چند که صائب زنی کلک شکر ریخت
آن پسته دهان بر سر انصاف نیامد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۱
کیفیت می زاهد فرزانه نداند
تا سرنکند در سرپینانه نداند
زاهد که بود خشک تر از دانه تسبیح
حق نمک گریه مستانه نداند
در کعبه ام ویاصنم آید به زبانم
سرگرم جنون کعبه وبتخانه نداند
عمری است سراسر رو آن کوچه زلف است
چون موی به موحال دلم شانه نداند
با آن که دوصد میکده پرداخته ماست
می خوردن ما را لب پیمانه نداند
آن بلبل مستم که اگر در شکن دام
در بال گره افتدش ار دانه نداند
شوخی که ندارد نگه گرم به عاشق
شمعی است که دل سوزی پروانه نداند
هر کس به سخن خویش نزدیک ندارد
صائب مزه معنی بیگانه نداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۲
فیض دم صبح از لب خندان تو یابند
شهدی است شکرخند که در شان تو یابند
هر دل که شودآب درین باغ چو شبنم
زیر قدم سرو خرامان تو یابند
در راه صبا غنچه نشینند عزیزان
تا بوی گل از چاک گریبان تو یابند
یوسف صفتان پیرهن خویش فروشند
تا قطره ای از چاه زنخدان تو یابند
آهی است که برخاسته از خاک شهیدان
هر گرد که در عرصه جولان تو یابند
ترتیب دهد چرخ چو دیوان قیامت
شیرازه اش از زلف پریشان تو یابند
وقت است که عشاق تو از رشک بمیرند
از بس که تو را واله وحیران تو یابند
در کام ودهن آب شود میوه جنت
در دل چه خیال است که پیکان تو یابند
در دامن پیراهن یوسف نزند دست
خاری که به دیوار گلستان تو یابند
زین خرقه صد پاره اگر سربدر آری
نه دایره را طوق گریبان تو یابند
آه از جگر تشنه خورشید برآرد
هر قطره که در چاه زنخدان تو یابند
وحشی شود از دیده هر کس که نگاهی
در دایره نرگس فتان تو یابند
این آن غزل خسرو معنی است که فرمود
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۳
در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند
از ثابت وسیارنیابی نظری چند
از خانه زنبور حوادث نخوری شهد
تا در رگ جانت ندود نیشتری چند
شیرازه دریای حلاوت رگ تلخی است
شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند
در سایه دیوار سلامت ننشیند
از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند
از خود نشناسان مطلب دیده حق بین
حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند
هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون می دهم از دل شرری چند
از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی
یک در چو شود بسته گشایند دری چند
سرچشمه این بادیه از زهره شیرست
زنهار مشو همسفر بیجگری چند
هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست
آن نیست که برهم نزنم بال وپری چند
بنمای به صاحب نظری گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند
من کار به عیب وهنر خلق ندارم
گوعیب بر آرند ز من بی هنری چند
دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهی در سر موج خطری چند
صائب سر خورشید به فتراک نبندی
برخواب شبیخون نزنی تاسحری چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۴
جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۵
خوش وقت گروهی که در اندیشه یارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند
در دامن یارند چو آیینه شب وروز
هر چند گرفتار درین گرد وغبارند
دارند بر این سبز چمن سیر چو پرگار
هر چند که چون نقطه مرکز به قرارند
گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال
گر بر سر تختند وگربرسر دارند
پوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم
از داغ درون واله آن لاله عذارند
آه است درین باغ نهالی که نشانند
اشک است درین مزرعه تخمی که بکارند
خود را نشمارند ز ارباب بصیرت
با آن که شرر در جگر سنگ شمارند
آسوده ز سیر فلک و گردش چرخند
حیرت زده جلوه مستانه یارند
آیند چو با خویش کم از مور ضعیفند
در بیخبری پشه سیمرغ شکارند
از خرقه پشمینه توان یافت که این جمع
بی دیده بد نافه آهوی تتارند
چون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازان
در دامن گلزار به خورشید سوارند
جمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدند
آسوده ز نیرنگ خزانند وبهارند
قانع به شکار خس وخارند ز گوهر
چون موج گروهی که طلبکار کنارند
جمعی که به این نقش ونگارند نظرباز
محروم ز رخساره بی پرده یارند
صائب خبری نیست نهان از دل ایشان
هر چند به ظاهرخبر از خویش ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۶
داغی که مرا بر دل دیوانه گذارند
شمعی است که بر تربت پروانه گذارند
جمعی که قدم بر در میخانه گذارند
شرط است که سربر خط پیمانه گذارند
از بیخبران شو که کلید درخلدست
پایی که درین مرحله مستانه گذارند
بر شعله بیباک بود سیلی صرصر
دستی که مرا بر دل دیوانه گذارند
مستان خرابات به یادلب ساقی است
گاهی لب اگر بر لب پیمانه گذارند
غافل مشواز حلقه تسبیح شماران
زان دام بیندیش که از دانه گذارند
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
من در چه شمارم که تذروان بهشتی
دل بر گره دام تو چون دانه گذارند
افلاک کمانخانه وما تیر سبکسیر
ما را چه خیال است درین خانه گذارند
مسطر بود از خودقلم راست روان را
آن به که عنان دل دیوانه گذارند
چون پرتو خورشید برآیندتهیدست
آنها که قدم بر در هر خانه گذارند
رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
صائب بزدا زنگ غم از دل که شود خشک
باغی که در او سبزه بیگانه گذارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۸
هر نقطه کز این دایره بیکار شمارند
صاحب نظران خال لب یار شمارند
رویی که در او راز نهان را نتوان دید
روشن گهران آینه تار شمارند
بیدار کن از عشق دل مرده خود را
تا خواب ترا دولت بیدار شمارند
زان روز حذر کن که به دامان تو چون گل
هر خرده که دارای همه یکبار شمارند
هر قطره او شبنم ریحان بهشت است
اشکی که به دامان شب تار شمارند
آن راهروانی که پی دل نگرفتند
نقش قدم قافله بسیار شمارند
چشمی که رگ خواب دراوپرده نشین است
بیدار دلان حلقه زنار شمارند
مستان تو برهم زدن هردو جهان او
آسانتر از آشفتن دستار شمارند
جمعی که به یکتایی گلشن نرسیدند
صائب ورق دفتر گلزار شمارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۰
از دشت به حی مردم دیوانه نسازند
با گور بسازند وبه کاشانه نسازند
این قوم سخنساز که هستند درین دور
سخت است سخن از لب پیمانه نسازند
حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند
خوابی نتوان گفت که افسانه نسازند
بادرد سر شکوه عشاق چه سازد
از صندل اگر زلف ترا شانه نسازند
آن قوم که از برق بلرزند به خرمن
قفل دهن مور چرا دانه نسازند
چون کعبه مبادا که سیه پوش برآید
برطالع من به که صنمخانه نسازند
صائب عجبی نیست که این مردم بیدرد
از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۱
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
حرزی که بردزنگ ز آیینه دلها
از روی خط غالیه فام تو نویسند
در حوصله دفتر افلاک نگنجد
گرشمه ای از ماه تمام تو نویسند
چون شهپر جبریل برافلاک کند سیر
برصفحه هر دل که کلام تو نویسند
نه ماه فلک سیرم ونه مهر جهانتاب
تا بوسه من برلب بام تو نویسند
چون سبزه تو سنگ ز تمکین تو مانند
گر حشر شهیدان بخ خرام تو نویسند
شرط است که از هر دوجهان دست بشوید
سیرابی هرکس که به جام تو نویسند
عشاق به امید نگاه غلط انداز
در نامه اغیار سلام تو نویسند
در بیضه ز بال وپرخودنغمه سرایان
صدنامه سربسته به دام تو نویسند
صائب به شکر ریزی تسلیم شکر کن
از قسمت اگر زهربه جام تو نویسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۲
در کوی خرابات گروهی که خموشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند
سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۳
آنها که به فردوس رخ یار فروشند
از سادگی آیینه به زنگار فروشند
گنج دو جهان قیمت قیمت یک چشم زدن نیست
گر زان که به زر لذت دیدارفروشند
درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت
این جنس گران را به پرستارفروشند
سازند عیان محضر بی مغزی خود را
جمعی که به هم طره دستارفروشند
بی زرق وریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تارفروشند
چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه
کز چاه برآرند وبه بازارفروشند
مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم
کاین نیست متاعی که به بازارفروشند
پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی
حیف است که کردار به گفتار فروشند
بی مغز گروهی که به آشفته دماغان
چون صبح پریشانی دستارفروشند
صائب مگشا لب که به بازار خموشان
در جیب صدف گوهر شهوارفروشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۴
تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکند
در سینه من داغ مکرر سپر افکند
من خرده جان را چو شرر باختم اینجا
پروانه درین راه اگر بال و پر افکند
تا سبزه وگل هست ز می توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دستی که به آرایش زلف سخن آموخت
اخگر نتواند ز گریبان بدر افکند
در دامن تسلیم در آویز که چون تاک
هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند
از هیچ دلی نیست که اگاه نباشم
از بس که مرا درد طلب دربدر افکند
هنگامه ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم در افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۵
غفلت زدگان دیده بیدار ندانند
از مرده دلی قدر شب تار ندانند
رحم است بر آن قوم که بیداری شب را
صد پرده به از دولت بیدار ندانند
دارند در ایام خزان جوش بهاران
حیرت زدگانی که گل از خار ندانند
جمعی که ز سر پای نمودند چو پرگار
یک نقطه درین دایره بیکار ندانند
مغرور کند جوش خریدار گهر را
خوب است که خوبان ره بازار ندانند
تا آینه از دست نکویان نگذارند
بیطاقتی تشنه دیدار ندانند
زان خلق دلیرند به گفتار که از جهل
گفتار خود از جمله کردار ندانند
صائب طمع نامه فضولی است ز خوبان
ما را به پیامی چو سزاوار ندانند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۷
چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند
در آب وعرق چشمه حیوان بنشیند
شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مراگردبه مژگان بنشیند
دل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کن
از آینه طوطی به دبستان بنشیند
مژگان شمرم بوسه زنم بر کف پایش
در چشمم اگر خار مغیلان بنشیند
آن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزی
شرط است که یک چند به زندان بنشیند
از طعنه خامان نشود کند طبیعت
کی آتش سوزنده به دامان بنشیند
گر خضر ببیند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه حیوان بنشیند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زیست
پیوسته چو گل خرم وخندان بنشیند