عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
شدم ز توبهٔ بی صرفه در بهار خجل
مباد از رخ پیمانه میگسار خجل
ز مایه داری اشکم خوش است خاطر دوست
خدا کند، نکند دل مرا ز یار خجل
نکردمش گرو باده از گرانجانی
شدم ز خرقهٔ پشمینه در خمار خجل
فکنده مهره به ششدر مرا تهیدستی
نشسته ام ز حریفان بد قمار خجل
دل فسرده مرا کرده ز آب دیدهٔ خویش
چو تخم سوخته، از ابر نوبهار خجل
نه دست عقده گشایی نه ذوق تسلیمی
چو من مباد کس از جبر و اختیار خجل
به این دو قطره ی خون می کنم گل افشانی
اگر نگردم از آن نازنین سوار خجل
گلوی تشنه من موج خیز کوثر شد
چرا نباشم از آن تیغ آبدار خجل؟
خدای را لب پیمانه بر لبم دارید
گران خمارم و از دست رعشه دار خجل
چه شکرها که ندارم ز بی سرانجامی
چو دیگران نیم از روی روزگار خجل
به زیر تیغ تو از شرم ناشکیبایی
چو شمع می گزم انگشت زینهار خجل
نه دل به جا و نه دین، تا کنم نثار، حزین
نشسته ام به سر راه انتظار خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
به وصل از خوی او نظاره دیدار نتوانم
نگاهی گرد دل می گردد و اظهار نتوانم
ز خجلت سر به پیش افکنده ام نه عجز و نه عذری
گناه من اگر عشق است، استغفار نتوانم
گریبان پاره می آیم به کویت هر سحر، ترسم
که مستم محتسب پندارد و انکار نتوانم
اگر ز آلایشم آزرده ای، اوّل قدح در ده
به مستی می توانم پاک شد، هشیار نتوانم
رقیبان از وفا در لاف و من خاموش کی شاید؟
درین دعوی تنزل کردن از اغیار نتوانم
تو را تا دیده ام گلشن به چشمم خار می آید
توانم دیده از گل بست، زان رخسار نتوانم
به راه او دل و دستم حزین از کار می ماند
درین مستی پریشان کردن دستار نتوانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
غم دنیا ندارم، در پی عقبا نمی مانم
به شغل دشمنان، از دوست هرگز وا نمی مانم
نمی گردد گره، مجنون صفت مشت غبار من
خراب وحشتم، زندانی صحرا نمی مانم
ز امشب مگذران، گر می کنی فکری به روز من
من آتش به جان، چون شمع تا فردا نمی مانم
گسستن نیست در پی کاروان بی قراران را
چو موج از خود به هر جانب روم تنها نمی مانم
به این ضعفی که نتوانم به سعی از خویشتن رفتن
چرا در خاطر آن یار بی پروا نمی مانم؟
چو طفل اشک، آغوشم به آسایش نمی سازد
گره در دامن مژگان خون پالا نمی مانم
گرامی گوهرم گرد یتیمی آرزو دارد
حزین از سیر چشمی در دل دریا نمی مانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
شیر و شکر ز تلخی ایّام می کشم
از زهر چشم، روغن بادام می کشم
در بزم عیش دور به ما دیر می رسد
یکسال در میانه چو گل جام می کشم
در موج خیز عشق گران است لنگرم
باری که بر دل است به آرام می کشم
از طایر مراد کنارم نشد تهی
تا در غبار خاطر خود دام می کشم
ساقی، کجاست بادهٔ آتش مزاج تو؟
صد رنگ خواری از خرد خام می کشم
در چشم روزنم نخلیده ست پرتوی
منّت ز بخت تیره سرانجام می کشم
در عاشقی ندیده بهارم خزان، حزین
ساغر به یاد آن رخ گل فام می کشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
خرابی برنتابد محنت آبادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
به ره سربسته مکتوبی از آن مهرآشنا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
نخواهد از شکنج دام هرگز کرد آزادم
تغافل پیشه صیادی که خوش دارد به فریادم
به کونین التفاتم نیست ز اندک التفات تو
فراموش از دو عالم کرده ام تا کرده ای یادم
به اندک شیوه ای دل را تسلی می توان کردن
ترحم گر نخواهی کرد، گوشی کن به فریادم
اگر یک دم تهی از گرد کلفت دامنم می شد
سبک روحی، نسیم وصل را تعلیم می دادم
اقامت در بساط زندگی دور است از غیرت
کند گر ناله امدادی، غباری در ره بادم
گشاید بال و پر هر قدر می، مینا شکن باشد
شگون دارد شکست شیشهٔ دل را پریزادم
تمنّای جهان از تلخ کامان می شود حاصل
ز جان خوبش، کام تیشه شیرین کرد، فرهادم
فراموشم نمی سازد حزین از ناوک نازی
اسیر دلنوازیهای آن بی رحم صیادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
به دست آمد مرا تا زلف او، تدبیرها کردم
ز دوری تا به یادش آمدم شبگیرها کردم
به سنگ آمد خدنگ نالهٔ من از دل سختش
به خارا گر ز آه آتشین تأثیرها کردم
سواد خامهٔ من صرف این غافل نهادان شد
جواهر سرمه ای در چشم این تصویرها کردم
شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید
کمند سبحه را در گردن تزویرها کردم
تن خارا نهادم، تیغ را داندانه می سازد
چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم
چو دیدم بر نمی تابد رخ من گرد درها را
غبار آستان خویش را اکسیرها کردم
حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری
پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
ز خوی سرکش او هر قدم پا مال می گردم
غزالی را که من چون سایه در دنبال می گردم
چو طفل بی جگر کو می رمد شبها ز تاربکی
هراسان از سواد نامهٔ اعمال می گردم
تو بی پروا و من شوریده احوالم، چه میپرسی؟
سخن ها گرد دل می گردد اما لال می گردم
چنین بر شیشهٔ صبرم زنی گر سنگ بی تابی
به اندک فرصتی بازیچهٔ اطفال می گردم
دل آزرده دارد یک بیابان خار، هر لختش
تو پنداری که درگلزار، فارغبال می گردم
طمع از چشم تنگان، دانه ام آب حیا دارد
من لب تشنه، گرد چشمه ی غربال می گردم
حزین ، اکنون به حاجی باد طوف کعبه ارزانی
که من بر گرد این دیوان فرخ فال می گردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
می گریزم ز جهان بار چرا بردارم؟
سر درین معرکه اندازم و پا بردارم
بویگل نیستم از بارگران جانیها
تا پی قافلهٔ باد صبا بردارم
گره از خاطر اگر گریه کند باز چرا
منت بیهده از عقده گشا بردارم؟
غیرتم تکیه به دیوار که گیرد که هنوز
گر بود کوه به این پشت دو تا بردارم
ناتوانم ولی آن مایه نفس هست حزین
کآسمان را به یکی ناله ز جا بردارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
چه پروا توشهٔ واماندگی چون در کمر دارم
به جایی می رسم اکنون که سامان سفر دارم
خرد در عاشقی بر من عبث افسانه می خواند
درین مکتب کتاب هفت ملت را ز بر دارم
یتیمان محبت را وفایی دایه نگذارد
که با هر قطره اشک گرم خود لخت جگر دارم
عجب نبود اگر زرّین چو خورشید است مژگانم
خیال آتشین رخساره ای شمع نظر دارم
کهن ویرانهٔ عالم، حزین از من خطر دارد
که طوفانی نهان در آستین از چشم تر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
دل آگه سر راهش ز پاس راز گرداندم
شکایت تا سر مژگان رسید و بازگرداندم
به دل نگذاشت پا را از غرور حسن و من دل را
بر آوردم به گرد آن سراپا ناز گرداندم
نهانی شب به کویش رفته بودم ناله ای سر زد
سگش نزدیک شد بشناسدم آواز گرداندم
رقیب ار محترم شد، خواری من عزتی دارد
کزو تیغ نگاه آن شکارانداز گرداندم
قلم فرسود و عمر آخر شد و ما را سخن باقی
بسی انجام این غمنامه را آغاز گرداندم
خمش کردم لب و از خامه ام می آید آوازی
به دل بسیار می زد، نغمهٔ این ساز گرداندم
حزین این بوستان را از خس و خار کهن خالی
به برق ناله های آشیان پرداز گرداندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
زمین و آسمان بیهوده می پیمود آوازم
شکستم نغمه را در سینه و آسود آوازم
نوآموز نواسازی نیم چون قمری و بلبل
زبور عشق می سنجید با داوود، آوازم
پریشان کرده مو، در ماتم خاموشیم مجنون
دماغ آشفتگان را همدم دل بود آوازم
نفس در سینه ام گر نیست، داد از دست دل دارم
که از بیهوده نالی های خود فرسود آوازم
به این افسرده حالی باد دامان زبانم بین
ز مغز دوزخ آشامان برآرد دود آوازم
نشانیده ست دل را غم، به خاک تیره بختی ها
چو میل سرمه می خیزد غبارآلود آوازم
پوشیده دارم ناله خود را ز ناسنجیدگان
گرت گوشی ست اینک زیر لب موجود آوازم
حجاب عشق دارد در شمار دور گردانم
وگرنه می رسد تا منزل مقصود آوازم
مرا از سینه می جوشد خروشی از دل دریا
کجا از بستن لب می شود مسدود آوازم
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیران قفس را می کند خشنود آوازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
عمارت برنمی تابم، ملامتخانه ی عشقم
نمی خواهد کسی آبادیم، ویرانهٔ عشقم
ز داغ سینه دارم لاله زاری در کنار خود
ز سوز دل سمندر ساز آتشخانه عشقم
پس از مرگ از زمین مرقدم مردم گیا روید
مرا هرگز نسازد خاک پنهان، دانهٔ عشقم
قدم گر می کشد اشک از برم، سیلاب می آید
خرابی می کند تعمیر من، کاشانهٔ عشقم
بدایت نیست سیرم را، نهایت نیست شوقم را
مپرس آغاز و انجام مرا افسانهٔ عشقم
گناه من چه باشد وز ثواب من چه می آید
قلم در کش بد و نیک مرا، دیوانه عشقم
حزین از نشئه سر جوش معنی نیستم خالی
تهی هرگز نمی گردم ز می، میخانه ی عشقم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ما خضر دل به چشمه پیکان فروختیم
ارزان به تیغ غمزه رگ جان فروختیم
رنج تو بود راحت ما دل فتادگان
ای زهد، مژده باد که ایمان فروختیم
دادیم گرد هستی خود را به سیل اشک
ویرانه ای که بود به طوفان فروختیم
کالای زشت نیست پسند مبصّران
آگاهی ای که بود به نسیان فروختیم
چیزی که داشت سعی تهیدست در بساط
پای شکسته بود به دامان فروختیم
آبادی خرابه دنیا که می کند؟
این عشوه خانه را به بخیلان فروختیم
مرهم بهای مهر طبیبان که می دهد؟
ناسور داغ را به نمکدان فروختیم
بردیم نقد حسرت و دادیم دل به تو
خاطر گران مدار که ارزان فروختیم
غفلت علاج تفرقهٔ روزگار بود
مژگان اگر به خواب پریشان فروختیم
گرید به حال سینهٔ ناپخته، کار دل
ما این تنور سرد به طوفان فروختیم
کاسد شدهست در همه بازار جنس ناز
از بس که دین به گبر و مسلمان فروختیم
اندوه روزگار، سویدای دل گرفت
آخر به دیو خاتم فرمان فروختیم
عزت که بود موهبت کبریا حزین
مشکل به دست آمد و آسان فروختیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چقدر ز کلک و نامه، خبر نهان فرستم
به تو ناله سنج، خواهم نی استخوان فرستم
گل سجده ای که زیبد سر عرش تکیه گاهش
ز نیاز جبهه سایان، به تو سر گران فرستم
نشود اگر به سینه، ره قاصد نفس گم
دو سه حرف خون چکانی به تو ارمغان فرستم
ز معاشران دیرین نکند وفا فراموش
قدحی به پارسایان، ز می مغان فرستم
به دو روز عشق بازی ز بلند همّتی ها
به ذخیره سازی دل، غم جاودان فرستم
نزنم به کین گیتی، سر زلف آه شانه
چه طرازم آتشی را که به نیستان فرستم؟
ادبم نمی گذارد پی عذر میگساری
که به خاکبوس توبه، لب می چکان فرستم
ندهم به جیب دل جا، رگ و ریشه هوس را
به عطیه خار خشکی چه به گلستان فرستم؟
غزل حزین شکفته ز بهار طبع رنگین
به مشام بو شناسان گل بی خزان فرستم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
نسرین بری گلگون قبا، از جلوه جانم سوخته
سودای مشکین طرّه اش سود و زیانم سوخته
برگ سفر روی وطن، دیگر ندارم هیچ یک
پرواز بالم ریخته، برق آشیانم سوخته
چون شمع سودای کسی، می سوزد آتش در سرم
نام محبت برده ام، کام و زبانم سوخته
اشک دمادم از نظر، بارم، به خون ز آن غرقه ام
دریای آتش در جگر دارم، از آنم سوخته
نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم
در بوتهٔ هجران او تاب و توانم سوخته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
صبوحی از چمن مستانه پیراهن قبا کرده
چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده
به مغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده
دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده
غزالان حرم را سر به صحرا داده از وحشت
نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده
ز خط عنبرین خورشید را درمشک تر بسته
ز زلف پر شکن صد عقده در کار صبا کرده
دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته
کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده
کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته
تبسم را چو موج نکهت می نشئه زاکرده
به کف تیغ تغافل، طرف دامن بر میان بسته
ز خون بی گناهان کوی خود را کربلا کرده
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
به مژگان رخنه ها در سینهٔ تیر قضا کرده
حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها
به جای باده خون در ساغرم ساقی به جا کرده
زموج می تبسم در لبت رشک شفق گشته
صبوحی زن به رنگ صبح ییراهن قبا کرده
گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف
چو گل ته پیرهن، بند قبای ناز وا کرده
کمند ناز درگردن، ز کاکل مست رعنایی
به تقریب نگه، چشم سیه را فتنه زا کرده
حزین از هر سر مویی روان دارد شط خونی
نمی دانی که مژگان تو با جانش چها کرده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
مژگان نگر چو عربده جویان برآمده
خنجر به دست، بر زده دامان برآمده
شمشیرکین به کف، نگه کافر از فرنگ
آیا پی کدام مسلمان برآمده؟
زان آب تیغ، لاله هر زخم پیکرم
شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده
زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش
صبحی عجب ز چاک گریبان برآمده
سرتا به پا سرشتهٔ فیض است قامتش
این شاخ گل به کام بهاران برآمده
رو، شبچراغ دیده آشفته خاطران
در سر شراب، طره پریشان برآمده
می سوزد از حلاوت دشنام کام من
تلخ از دهان او شکر افشان برآمده
ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او
سروش به آب دیده گریان برآمده
در نوبهار خط، لب او شد نگه فریب
ریحان به گرد چشمه ی حیوان برآمده
دارم به عشق خردهء جانی که چون شرار
از تاب و تب در آتش سوزان برآمده
در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ
در کشتنم ببین به چه سامان برآمده
اول بساط خویش به او عرضه کرده ام
هر جانبی به غارت ایمان برآمده
جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین
باز از تنور گرم تو طوفان برآمده