عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا به کی باشد به بزم غیر یا در کوی دوست
دوست در پهلوی غیر و غیر در پهلوی دوست
تا که پیغامی برد از دوست سوی دوستان
زآنکه کس جز دشمن ما ره ندارد سوی دوست
دل ز خوی دوست نالد نی ز خوی آسمان
کآسمان این دشمنی آموخت ست از خوی دوست
چون بر او کردم نظر برداشت چشم از روی غیر
دوست شرم از روی دشمن کرد من از روی دوست
قمری است و سرو ما و قامت موزون یار
عندلیب است و گل و ما و رخ نیکوی دوست
آنکه خوانندش هلال و بدر میدانی که چیست؟
بدر روی دلستان است و هلال ابروی دوست
بر سر کویش از آن باد صبا را ره نداد
تا به من دیگر ز کوی دوست نارد بوی دوست
دل بجان آمد (سحاب) و جان مرا بر لب رسید
بی رخ جان بخش دلبر بی قد دلجوی دوست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
در ره عشق اختیار از دست رفت
پای ماند از کارو کار از دست رفت
در چمن دردا که ساقی تا قدح
داد بر دستم بهار از دست رفت
آه کز دست دلم دامان صبر
رفت چون دامان یار از دست رفت
نقد جانی را که از بهر نثار
داشتم در انتظار از دست رفت
در رهش خاکی که میکردم به سر
ز آب چشم اشکبار از دست رفت
روزگار وصل آه از روزگار
کز جفای روزگار از دست رفت
ز آن دو لعل از دستم آرام و قرار
ز آن دو زلف بیقرار از دست رفت
پا نهادم بر سر بالین (سحاب)
لیک در وقتی که کار از دست رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت
یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت
ای دل ز چه رو منتظر صبح وصالی
کی بود که از پی شب هجران سحری داشت؟
یا رب بچه جرم از نظر انداخته ما را؟
آن شاه که بر حال گدایان نظری داشت
میبرد اگر سنگدلی دل ز کف او
آن سنگدل از حال دل من خبری داشت
از دام تواش خواهش پرواز نمی بود
آن روز که مرغ دل من بال و پری داشت
ره جانب مقصد به ره عشق کجا برد
هر کس چو دل گمره من راهبری داشت
سنگین دل و بی رحم (سحاب) اینهمه کی بود
گر آه دل من به دل او اثری داشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
بسکه در عهدت به ما بیداد رفت
از تو بیداد سپهر از یاد رفت
خود چه دام است اینکه بیخود سوی آن
هر کجا صیدی که بود آزاد رفت
از وصال آبی نزد بر آتشم
تا ز هجران خاک من بر باد رفت
شد چو نومید از وفاتم رفت آه
بر سرم شاد آمد و ناشاد رفت
باز امشب همنشین مدعی است
عهد دوشینش مگر از یاد رفت
رغم خسرو بود دامنگیر او
روزی ار شیرین سوی فرهاد رفت
نالد از بیداد دیگر هر کسی
بر در آن شاه بهر داد رفت
بی نصیبی بین که تا صیدم (سحاب)
رفت سوی صید گه صیاد رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
چه عجب گر دلم از عشق تو در تاب و تبست؟
هر که در تاب و تبی نیست ازین غم عجب است
نخل آرد رطب اما چو قدت موزون نیست
قد موزون تو سرویست که بارش رطب است
تا چه ملت بگزینیم و چه آئین که پدید
کف موسی زرخ انفاس مسیحش ز لب است
گفتی ام تا بکنی رهسپر ودای شوق
تا مرا قوت رفتار به پای طلب است
یاد روی تو به دل رشحه ابر است و گیاه
غم عشق تو به جان پرتو ماه و قصب است
هر که دید آن رخ چون شب به رخ چون روزت
روز عشاق تو دانست که مانند شب است
گنه دوستی آمد سبب قتل (سحاب)
کس نگوید که جفای تو به من بی سبب است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
به بزم ای زاهد اینک می سبیل است
اگر وقتی به جنت سلسبیل است
رود جان از تن و جانان به محمل
من و او هر دو را عزم رحیل است
غم او بر خلاف نار نمرود
در اول چون گلستان خلیل است
دلیل من به گمراهی همین بس
که دل در وادی عشقم دلیل است
ندادم بوسه ای زان لب چه حاصل؟
ازین خرما که او را بر نخیل است
خجل زین چشم گریان و دل تنگ
کف بخشنده و چشم بخیل است
به خون گل نگارین پنجه ی او
چو تیغ قاتل از خون قتیل است
غم مهجوری روی جمیلش
علاجش مرگ یا صبر جمیل است
خموشی پیشه کن در مکتب عشق
که درس عاشقی بی قال و قیل است
جنان و سلسبیلی هست اما
جنان میخانه و می سلسبیل است
نیاید هم به پایان در شب هجر
حدیث زلف یار از بس طویل است
(سحاب) ار عهد دلبر بی ثبات است
دوام حسن او هم زین قبیل است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ندارد تحفه ی جان گر حقارت
زما صد جان و از او یک اشارت
عبارت از حیات جاودان چیست؟
لب شیرین آن شیرین عبارت
بهای بوسه ی جان بخش جان خواست
ندانم چیست سودش زین تجارت؟
اگر از شوق خواهی نسپرم جان
نهان از من به قتلم کن اشارت
چه داری پر عتاب آن لعل شیرین؟
ز شیرینی نکو نبود مرارت
کس از زهاد بوی عشق یابد
گر از کافور کس یابد حرارت!
غمین برگشت از آن کو قاصد من
مگر بر قتل من دارد بشارت
دمید از باغ حسنش سبزه ی خط
فزون شد گلستانش را نضارت
نماند دل به دست کس (سحابا)
چو ترک من گشاید دست غارت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دو عقیقت دو چشمه ی نوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
تا به خون ریختن نویدم داد
در تنم خون ز شوق در جوش است
صبر و هوشی نماند زانکه لبت
رهزن صبر و آفت هوش است
با وجود خیال او چه عجب
اگرم نام خود فراموش است
شیخ کز باده کرد منعم دوش
دیدم امشب که مست و مدهوش است
فاش گردد چو عیب ها اگرش
فتد این خرقه ای که بر دوش است
ننگش از تاج شاهی آنکه ز تو
حلقه ی بندگیش در گوش است
فارغ از رشک غیرم و غم هجر
تا خیال توام هم آغوش است
پرده ی ما نمیدرند (سحاب)
که خطابخش ما خطا پوش است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
اگر این روزگار و این زمانه است
به عالم قصه ی راحت فسانه است
به من دارد گمان نیم جانی
به قاصد مژده ی وصلم بهانه است
به کنج دام او جایی که هرگز
نمی آید به یادم آشیانه است
دل خلقی از آن زلف پریشان
پریشان همچو زلف او ز شانه است
نگردد صید صیادی دل من
مگر کز زلف و خالش دام و دانه است
نه هر دل واقف از اسرار عشق است
نه این در هر صدف را در میانه است
چو بشکافی درون صد صدف را
یکی را در میان دری یگانه است
زبانی نیست تا رازم کند فاش
ولی ز آه درونم صد زبانه است
در این ره کی رسد بارم به منزل
که راه عشق راهی بیکرانه است
(سحاب) از چشمه ی حیوان خضر را
مرا ز آن لب حیات جاودانه است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
به کوی یار مرا جور آسمان نگذاشت
گذاشت اینکه بمانم به کویش آن نگذاشت
فغان ز بیم خزان داشت بلبل و گلچین
گلی بگلشن تا موسم خزان نگذاشت
نه از هلاک من پیر آن جوان نگذشت
که در جهان کسی از پیر و از جوان نگذاشت
مرا جفای تو نگذاشت بر در تو و من
ز شرم روی تو گفتم که پاسبان نگذاشت
خیال هیچ غمی هرگزم بدل نگذشت
که روزگار همان غم مرا به جان نگذاشت
ز آشیانه نیارم بکنج دام تو یاد
که ذوق او بدلم شوق آشیان نگذاشت
زرشک دوستی اش آسمان دو کس با هم
به عهد آن مه بی مهر مهربان نگذاشت
به پیش تیر کمان ابرویی (سحاب) دلم
نشانه ایست که تیرم از آن نشان نگذاشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
نه همین کوی تو از لوث رقیبان پاک نیست
هر گلستانی که بینی بی خس و خاشاک نیست
کی از آن زلف پریشانم پریشان نیست حال
یا از آن چاک گریبانم گریبان چاک نیست
بهر دفع رنج هر زهری بسی تریاک هست
زهر هجران را بجز شهد لبت تریاک نیست
آنکه باید مهربان شاه است با من ای رقیب
باکم از کین توو بی مهری افلاک نیست
چون دل غم پرورم را نیست غمخواری جز او
نیستم غم گرنه یکدم خاطر غمناک نیست
از تو ای صیاد دارم حسرت زخمی و بس
ورنه دانم هر شکاری قابل فتراک نیست
عارض زاهد فریبت راه زاهد زد بلی
درک حسن خوب رویان لازمش ادارک نیست
چون (سحاب) از هم نشینی بدانش نیست باک
پیش او بد گو اگر گوید بد ما باک نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
با آنکه هیچ میل کسی در دل تو نیست
کس نیست در جهان که دلش مایل تو نیست
گر داشت بود شامل حال رقیب هم
عیب تو نیست رحمی اگر در دل تو نیست
ای بحر عشق تا چه خطرناک لجه ای
کز هیچ سو مرا بنظر ساحل تو نیست
ای راه وصل تا چه طریقی که خضر را
در وادی تو راه به سر منزل تو نیست
ای دیده واقفش کنی آخر زحال من
زیرا که غافل از نگه غافل تو نیست
در زندگی رقیب نگردد جدا از تو
امشب چه باعث است که در محفل تو نیست؟
جانرا قبول کرد بناچار و گفت باز
قابل تری ز تحفه ی ناقابل تو نیست؟
فردا بدامن که زنی ای (سحاب) دست
چون از بتان کسی نه که آن قاتل تو نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
خوش آنکه چشم تو گاهی بمن نگاهی داشت
نداشت گاهی اگر التفات گاهی داشت
گذشت آنکه دل آن نگار سنگین دل
حذر ز ناله و اندیشه ی ز آهی داشت
عجب نبود که او بگذرد ز جرم دلم
بجز گناه محبت اگر گناهی داشت
شدم هلاک غم او و بد گمانی بین
که در محبت من باز اشتباهی داشت
مراست دل به تو مفتون و هر دلی بدلی
نداشت راه بمن خصمی تو راهی داشت
ز بار عشق تو دوشم بدوش کوهی بود
که در برابر آن کوه وزن کاهی داشت
شدم بجرم وفا من شفیع دل اما
گناهکارتر از خویش عذرخواهی داشت
ز خصمی فلک اندیشه ی نداشت (سحاب)
بر آستانه ی میخانه تا پناهی داشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
گفتی دل از قفای نکویان کدام رفت
هر جا که دید سر و قدی خوش خرام رفت
دانی که داشت توبه ی من تا به کی ثبات
چندان که از سبو می گلگون به جام رفت
هرگز نمی شود که شود نام او بلند
در عاشقی کسی که پی ننگ و نام رفت
بادش حرام لذت سنگ جفای تو
مرغ دلم که بیهده زان طرف بام رفت
از یک جواب خاطر ما را نکرد شاد
از ما اگر بجانب او صد پیام رفت
جائی ز کنج دام تو دل جوید از کجا
گیرم که این اسیر تواند ز دام رفت
هم یار بود دشمن جانم هم آسمان
تا از که بر من این ستم و از کدام رفت
دارد (سحاب) ره به تو اما بصد امید
صبح آمد ار به کوی تو نومید شام رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آن چه شمعی است فروزنده رخ یار من است
آن چه روشن نه از آن شمع شب تار من است
آن چه ناز تو فزون می کند و رحم تو کم
اثر صبر کم و ناله ی بسیار من است
آن چه از کار کسان عقده گشاید لب توست
آن چه آسان نشود هرگز از آن کار من است
غمگسارم تویی و بی تو چنانم که کنون
دشمن من به غم عشق تو غم خوار من است
سیر شد چرخ جفا پیشه ز آزردن من
وان جفا پیشه همان در پی آزار من است
واقف از حال درون چون نشود دلبر من
جای او در دل و دل واقف اسرار من است
کیست گفتم که به بازار محبت خجل است
کآورد جان به بها گفت خریدار من است
روی بیداری و خواب آن چه ندیده است (سحاب)
دیده ی بخت من و دیده ی بیدار من است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا صحبت یار دلنواز است
دل از همه عیش بی نیاز است
هر گل که شکفته از مزارم
چشمی است که بر ره تو باز است
بیداری چشم ما چه داند
چشم تو که مست خواب ناز است
غم کشتم و یافتم که آخر
نا سازی دهر چاره ساز است
شادم به شب غمت که امشب
چون زلف تو تیره و دراز است
طوطی نزند (سحاب) گو دم
تا خامه ی من سخن طراز است
سالک نبود کسی که او را
پرواز نشیب یا فراز است
این صید دلم بدام عشقت
یا صعوه بچنگ شاهباز است
صد بار فزونش آزمودی
از آه منت چه احتراز است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت
آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت
خونی که روا بود که از تیغ تو ریزد
از حسرت تیغت همه از دیده فرو رفت
بودم ز می یار چنان مست که امسال
کی باده ندانم به خم از خم به سبو رفت
دل خون شد و از چشمم اگر ریخت چه چاره
باز آمدنی نیست هر آبی که زجو رفت
روز خوشی از بخت بد خویش ندیدم
زآن روز که دل از پی آن روی نکو رفت
حرف بد غیرش سبب عربده گردید
کز بزم (سحاب) آن صنم عربده جو رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
گفتی که به خواب تو بیایم شب هجران
در دیده ی من خواب و شب هجر تو هیهات
هم جان دهد و هم بستاند لبت آری
از معجز عیسی بودش بیش کرامات
با یاد توام دوش عجب بزم خوشی بود
تا بر سرم امروز چه آید ز مکافات
خط سر زده ز آن رخ ولی از طره و مژگان
پیدا بود از حسن تو آثار و علامات
از پای زنم تا به لبش بوسه که یک بار
سالک نتواند که کند طی مقامات
از سیل سر شکم به فغان اهل زمینند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
بیگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جوید به سگان تو مباهات
هر جای که از مصحف خوبی بگشودم
در شان تو دیدم شده نازل همه آیات
فرقی که میان من و او هست به محشر
من منفعل از معصیتم شیخ ز طاعات
با آنکه پشیمان شدم از صحبت زاهد
ترسم که زمن نگذری ای پیر خرابات
دانسته (سحاب) از بر او دور نگردم
این نیست که چندان نکنم درک کنایات
سلطان جهان فتحعلی شاه که افلاک
از بندگی حضرت او جسته مباهات
ذاتش ز حوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
با غیر ز می پر است جامت
شادیم به عیش ناتمامت
اندیشه ی مرهم ارکند دل
گو لذت زخم او حرامت
انکار قیامت ارکند کس
برخیز که بنگرد قیامت
ای مرغ دل از نخست گسترد
دامی ز وفا و کرد رامت
از بهر فریب دیگران بود
گر داشت دو روزی احترامت
آیند به شوق سنگ جورت
مرغان چمن بطرف بامت
دریاب گیاه خشک ما را
ای ابر عطا ز فیض عامت
بینی چو شتاب عمر سویم
آهسته چرا بود خرامت
آهی ز جگر کشیدم ای دل
کز چرخ کشیدم انتقامت
خط از رخ او دمید و گویا
گردید (سحاب) صبح شامت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
در دلم خار غم خلیده ی اوست
پشتم از بار دل خمیده ی اوست
تیغ کین هر زمان کشیده ی اوست
صید دلها بخون طپیده ی اوست
دل من یا تنور پیره زن است
کآتش آه، آب دیده ی اوست
شهد مهر آنکه کام او بخشد
کام زهر آنکه غم چشیده ی اوست
آنکه آن چاک پیرهن دارد
جامه ی صبر من دریده ی اوست
نگه او بجان و دل بی رحم
چکنم دل از او و دیده ی اوست
رام کس نیست چشم و حشی او
آخر این آهوی رمیده ی اوست
این رخ دلربا (سحاب) کز او
خلقی از جان طمع بریده ی اوست