عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۹
محو تو بهشت جو نباشد
آیینه دل دو رو نباشد
در حلقه ماتم فلک مرد
شرط است که خنده رو نباشد
چون کعبه خوش است دل که سالی
ده روز گشاده رو نباشد
غمازی عشق اضطراب است
چون زلف عبیر بو نباشد
بگشای نظر که عارفان را
روزی ز ره گلو نباشد
در شرع شریف اهل غیرت
نان بهتر از آبرو نباشد
هر چند تیمم است جایز
در مرتبه وضو نباشد
چون موج در استخوان قانع
تب لرزه جستجو نباشد
از باده کشان مجوی تدبیر
عقلی به سر کدو نباشد
چون غنچه خموش باش صائب
تا باعث گفتگو نباشد
آیینه دل دو رو نباشد
در حلقه ماتم فلک مرد
شرط است که خنده رو نباشد
چون کعبه خوش است دل که سالی
ده روز گشاده رو نباشد
غمازی عشق اضطراب است
چون زلف عبیر بو نباشد
بگشای نظر که عارفان را
روزی ز ره گلو نباشد
در شرع شریف اهل غیرت
نان بهتر از آبرو نباشد
هر چند تیمم است جایز
در مرتبه وضو نباشد
چون موج در استخوان قانع
تب لرزه جستجو نباشد
از باده کشان مجوی تدبیر
عقلی به سر کدو نباشد
چون غنچه خموش باش صائب
تا باعث گفتگو نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۲
خطی کان رخ تازه می آورد
جهان را به شیرازه می آورد
شرابی است لبهای میگون یار
که مستی وخمیازه می آورد
ز رخسار خوبان شراب کهن
برون صد گل تازه می آورد
ازان ساختم با خیال از وصال
که مستی به اندازه می آورد
دلی را که آشفته شد از خمار
خط جام شیرازه می آورد
به آهستگی آنچه انشا کنند
بلندی آوازه می آورد
مگر پوچ تا نشنوی حرف پوچ
که خمیازه خمیازه می آورد
ز گفتار صائب ازان خون چکد
که از خون دل غازه می آورد
جهان را به شیرازه می آورد
شرابی است لبهای میگون یار
که مستی وخمیازه می آورد
ز رخسار خوبان شراب کهن
برون صد گل تازه می آورد
ازان ساختم با خیال از وصال
که مستی به اندازه می آورد
دلی را که آشفته شد از خمار
خط جام شیرازه می آورد
به آهستگی آنچه انشا کنند
بلندی آوازه می آورد
مگر پوچ تا نشنوی حرف پوچ
که خمیازه خمیازه می آورد
ز گفتار صائب ازان خون چکد
که از خون دل غازه می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۳
خال او یک نظر از دیده ما دور نباشد
دانه سوخته اینجاست که بی مور نباشد
زند آتش به جهان بلبل آتش نفس من
اگرم چون قفس از شجر طور نباشد
دو نگاهت ز پریشان نظری نیست به یک کس
چون زید عاشق بیچاره اگر کور نباشد
سخن حق نکند گوش کس امروز وگرنه
هیچ کس نیست که در پله منصور نباشد
هر گه از فیض هواقد بکشد سبزه مینا
پنبه شیشه گل ابر شود دور نباشد
خون دل نغز شرابی است اگر کام نسوزد
خوش کبابی است کباب دل اگر شور نباشد
دمبدم تشنه دیدار کند ساده رخان را
آب آیینه عجب دارم اگر شور نباشد
چه رسایی است که با طبع تو آمیخته صائب
مصرعی نیست ز دیوان تو مشهور نباشد
دانه سوخته اینجاست که بی مور نباشد
زند آتش به جهان بلبل آتش نفس من
اگرم چون قفس از شجر طور نباشد
دو نگاهت ز پریشان نظری نیست به یک کس
چون زید عاشق بیچاره اگر کور نباشد
سخن حق نکند گوش کس امروز وگرنه
هیچ کس نیست که در پله منصور نباشد
هر گه از فیض هواقد بکشد سبزه مینا
پنبه شیشه گل ابر شود دور نباشد
خون دل نغز شرابی است اگر کام نسوزد
خوش کبابی است کباب دل اگر شور نباشد
دمبدم تشنه دیدار کند ساده رخان را
آب آیینه عجب دارم اگر شور نباشد
چه رسایی است که با طبع تو آمیخته صائب
مصرعی نیست ز دیوان تو مشهور نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۴
مورنه ای پیش قند تنگ میان را ببند
خاک قناعت بمال بر لب وشکر بخند
بر سر دست دعاست روی به هر جا کند
ابر که بر خار و خس سایه رحمت فکند
سلسله پردازشو رو به بیابان گذار
چند سراسر توان رفت درین کوچه بند
نغمه اول که ریخت غنچه منقار من
بر نفس گرم من سوخت زر گل سپند
صحبت ارباب حال جای شروشورنیست
سرمه به آواز خود می دهد اینجا سپند
خاک قناعت بمال بر لب وشکر بخند
بر سر دست دعاست روی به هر جا کند
ابر که بر خار و خس سایه رحمت فکند
سلسله پردازشو رو به بیابان گذار
چند سراسر توان رفت درین کوچه بند
نغمه اول که ریخت غنچه منقار من
بر نفس گرم من سوخت زر گل سپند
صحبت ارباب حال جای شروشورنیست
سرمه به آواز خود می دهد اینجا سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۵
فلک از ناله ما نرم نشد
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۶
عشق تو ز دل بدر نمی آید
سیمرغ ز قاف برنمی آید
مأوای دل از دو کون بیرون است
این بیضه به زیر پرنمی آید
تر دامنی وصفای دل هیهات
آیینه ز آب برنمی آید
شبنم ز کنار آفتاب آمد
از یوسف ما خبر نمی آید
دل پخته چو شد به خاک می افتد
خودداری ازین ثمر نمی آید
تا پای ترا رکاب بوسیده است
پایش به زمین دگر نمی آید
امید نگاه دارم از چشمش
از بیخبران خبر نمی آید
از کوچه نی کدام شب صائب
صد قافله شکر نمی آید
سیمرغ ز قاف برنمی آید
مأوای دل از دو کون بیرون است
این بیضه به زیر پرنمی آید
تر دامنی وصفای دل هیهات
آیینه ز آب برنمی آید
شبنم ز کنار آفتاب آمد
از یوسف ما خبر نمی آید
دل پخته چو شد به خاک می افتد
خودداری ازین ثمر نمی آید
تا پای ترا رکاب بوسیده است
پایش به زمین دگر نمی آید
امید نگاه دارم از چشمش
از بیخبران خبر نمی آید
از کوچه نی کدام شب صائب
صد قافله شکر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۰
از حب جاه خواری دنیا شود لذیذ
از ذوق نشائه تلخی صهبا شود لذیذ
از طفل مشربی است که در کام ناقصان
این میوه های خام تمنا شود لذیذ
خوش کن به شور عشق دهن تاچو ماهیان
در مشرب تو تلخی دریا شود لذیذ
دیوانه شو که سنگ ملامتگران ترا
درکام همچو میوه طوبی شود لذیذ
آن دم رسی به کام که چون گوشه دهن
عزلت ترا به دیده بینا شود لذیذ
این تلخی سپهر ز راه مروت است
تابر تو زهر مرگ چو حلوا شود لذیذ
صائب به تلخی آن که بسازد درین چمن
چون میوه بهشت سراپا شود لذیذ
از ذوق نشائه تلخی صهبا شود لذیذ
از طفل مشربی است که در کام ناقصان
این میوه های خام تمنا شود لذیذ
خوش کن به شور عشق دهن تاچو ماهیان
در مشرب تو تلخی دریا شود لذیذ
دیوانه شو که سنگ ملامتگران ترا
درکام همچو میوه طوبی شود لذیذ
آن دم رسی به کام که چون گوشه دهن
عزلت ترا به دیده بینا شود لذیذ
این تلخی سپهر ز راه مروت است
تابر تو زهر مرگ چو حلوا شود لذیذ
صائب به تلخی آن که بسازد درین چمن
چون میوه بهشت سراپا شود لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۱
چندان که خواب صبح بود بر جوان لذیذ
بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ
پیکان آبدار تو چون میوه بهشت
گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ
هست از طعام لذت اطعام بیشتر
بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ
از باده جنون سر هر کس که گرم شد
سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ
آن تیغ آبدار در آغوش زخم من
در کام تشنه است چو آب روان لذیذ
اندیشه از عتاب ندارم که می شود
دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ
در پای نخل میوه دهد لذت دگر
دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ
این چاشنی که دست ترا هست می شود
چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ
هر کس به کیمیای قناعت رسیده است
در کام او بود چو هما استخوان لذیذ
در کام قانع آب حیات است نان خشک
بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ
آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار
غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ
صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است
اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ
پیکان آبدار تو چون میوه بهشت
گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ
هست از طعام لذت اطعام بیشتر
بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ
از باده جنون سر هر کس که گرم شد
سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ
آن تیغ آبدار در آغوش زخم من
در کام تشنه است چو آب روان لذیذ
اندیشه از عتاب ندارم که می شود
دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ
در پای نخل میوه دهد لذت دگر
دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ
این چاشنی که دست ترا هست می شود
چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ
هر کس به کیمیای قناعت رسیده است
در کام او بود چو هما استخوان لذیذ
در کام قانع آب حیات است نان خشک
بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ
آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار
غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ
صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است
اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۲
پاک گوهر را سزوارست اوج اعتبار
در سواری می رسد فیض نگین نامدار
همت دریادلان ظاهر به دولت می شود
در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار
برگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیست
درهم و دینار را در زندگانی کن نثار
از زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
دل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟
گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار
غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است
آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار
جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد
دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار
از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست
راستی عیب نمایان می شود در تیر مار
هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار
در سواری می رسد فیض نگین نامدار
همت دریادلان ظاهر به دولت می شود
در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار
برگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیست
درهم و دینار را در زندگانی کن نثار
از زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
دل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟
گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار
غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است
آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار
جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد
دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار
از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست
راستی عیب نمایان می شود در تیر مار
هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۷
مردمک را سیر کن در حلقه چشم نگار
گر ندیدی درمیان جرگه آهوی تتار
جام لبریزی است در گردش میان میکشان
مردمک در حلقه آن چشمهای پر خمار
نور و ظلمت راکه از سحر آفرینان کرده است
جمع در یک کاسه،غیر از مردمک درچشم یار؟
مردمک چون خانه کعبه است و مژگان حاجیان
کز برای سجده اش صف بسته اند از هر کنار
خیمه لیلی است در دشت بیاض آن مردمک ؟
یاز ناف روز روشن، شد دل شب آشکار
مردمک راکن نظر در چشم شرم آلود او
گر ندیدی مریم آورده عیسی در کنار
مردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشم
مرکز اینجا بیش از پرگار باشد بیقرار
ناف مشکین غزال چشم باشد مردمک
دوربادا چشم بد زین آهوی مردم شکار
سینه چاکان دارد از مژگان به گرد خویشتن
مردم آن چشم،مستغنی است از عشاق زار
بود اگر چتر سلیمان از پروبال پری
مردمک دارد ز نور خویش چتر زرنگار
گر سیه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمک
عالمی را دارد از مردم نوازی شرمسار
حوریان از روزن جنت برون آرند سر
چون نگه زان مردمان چشم گردد آشکار
چند روزی دور خوبی زلف و خط رابیش نیست
دورحسن مردمک هرگز نیفتد از مدار
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
سرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخواریار
می کند هر دم کمندی حلقه از تارنگاه
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار
گر چه دارد مهر خاموشی به لب از مردمک
چشم مست او بود در گفتگو بی اختیار
ازحیا گر مردم چشمش به ظاهر ننگرد
می برد در پرده دل از مردمان بی اختیار
دامن لیلی، سر سودایی مجنون بود
مردمک در پرده چشم حجاب آلود یار
در سواد چشم او بنگر نگاه گرم را
گر ندیدی برق در ابر سیاه نوبهار
دل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل است
کشتی از گرداب ممکن نیست آیدبرکنار
کاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده است
تر نمی سازدلبی را از شراب خوشگوار
می برد در بردن دلها ز مژگان بلند
مردم چشم سیه مستش ید طولی به کار
می رساند خانه چشم نظر بازان به آب
مردم چشمش زمژگان سیه عیار وار
گرزمستیهاصف مژگان رگ خوابش شود
مردم آن چشم از شوخی نمی گیرد قرار
درزمان مردم آن چشم،چشم آهوان
در نظر چون نقطه های سهو شد بی اعتبار
مردم خونریز چشم او به قصد عاشقان
دارد از مژگان حمایل تیغهای آبدار
می کند نام غزالان ختن را حلقه زود
مردم آن چشم از مد نگاه مشکبار
چشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرم
از پریشان گردی نظاره دارد در حصار
آن که دلهای پریشان راکند گرد آوری
نیست غیر از مردمک در دور چشم آن نگار
در بیاض چشم او تا مردمک را دیده است
بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار
کرده از یک آستین صددست مژگانش برون
تا نیفتد چشم مستش هر طرف بی اختیار
خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو
در سواد چشم او بین آب حیوان آشکار
این غزل صائب به فرمان سلیمان زمان
از زبان خامه سحر آفرین شد آشکار
تا بود از مردمک روشن چراغ دیده ها
دور بادا چشم بد زین خسرو عالم مدار
گر ندیدی درمیان جرگه آهوی تتار
جام لبریزی است در گردش میان میکشان
مردمک در حلقه آن چشمهای پر خمار
نور و ظلمت راکه از سحر آفرینان کرده است
جمع در یک کاسه،غیر از مردمک درچشم یار؟
مردمک چون خانه کعبه است و مژگان حاجیان
کز برای سجده اش صف بسته اند از هر کنار
خیمه لیلی است در دشت بیاض آن مردمک ؟
یاز ناف روز روشن، شد دل شب آشکار
مردمک راکن نظر در چشم شرم آلود او
گر ندیدی مریم آورده عیسی در کنار
مردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشم
مرکز اینجا بیش از پرگار باشد بیقرار
ناف مشکین غزال چشم باشد مردمک
دوربادا چشم بد زین آهوی مردم شکار
سینه چاکان دارد از مژگان به گرد خویشتن
مردم آن چشم،مستغنی است از عشاق زار
بود اگر چتر سلیمان از پروبال پری
مردمک دارد ز نور خویش چتر زرنگار
گر سیه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمک
عالمی را دارد از مردم نوازی شرمسار
حوریان از روزن جنت برون آرند سر
چون نگه زان مردمان چشم گردد آشکار
چند روزی دور خوبی زلف و خط رابیش نیست
دورحسن مردمک هرگز نیفتد از مدار
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
سرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخواریار
می کند هر دم کمندی حلقه از تارنگاه
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار
گر چه دارد مهر خاموشی به لب از مردمک
چشم مست او بود در گفتگو بی اختیار
ازحیا گر مردم چشمش به ظاهر ننگرد
می برد در پرده دل از مردمان بی اختیار
دامن لیلی، سر سودایی مجنون بود
مردمک در پرده چشم حجاب آلود یار
در سواد چشم او بنگر نگاه گرم را
گر ندیدی برق در ابر سیاه نوبهار
دل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل است
کشتی از گرداب ممکن نیست آیدبرکنار
کاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده است
تر نمی سازدلبی را از شراب خوشگوار
می برد در بردن دلها ز مژگان بلند
مردم چشم سیه مستش ید طولی به کار
می رساند خانه چشم نظر بازان به آب
مردم چشمش زمژگان سیه عیار وار
گرزمستیهاصف مژگان رگ خوابش شود
مردم آن چشم از شوخی نمی گیرد قرار
درزمان مردم آن چشم،چشم آهوان
در نظر چون نقطه های سهو شد بی اعتبار
مردم خونریز چشم او به قصد عاشقان
دارد از مژگان حمایل تیغهای آبدار
می کند نام غزالان ختن را حلقه زود
مردم آن چشم از مد نگاه مشکبار
چشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرم
از پریشان گردی نظاره دارد در حصار
آن که دلهای پریشان راکند گرد آوری
نیست غیر از مردمک در دور چشم آن نگار
در بیاض چشم او تا مردمک را دیده است
بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار
کرده از یک آستین صددست مژگانش برون
تا نیفتد چشم مستش هر طرف بی اختیار
خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو
در سواد چشم او بین آب حیوان آشکار
این غزل صائب به فرمان سلیمان زمان
از زبان خامه سحر آفرین شد آشکار
تا بود از مردمک روشن چراغ دیده ها
دور بادا چشم بد زین خسرو عالم مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۹
می برد خواهی نخواهی دل زمردم خط یار
چشم بندی می کند در بردن دل این غبار
زود در دل جای خود رانوخطان وامی کنند
دربغلها جای دارد مصحف خط غبار
عشق عالمسوز بر عشاق ابر رحمت است
لعل از سر چشمه خورشید گردد آبدار
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
آب می گردد به چشم از خنده بی اختیار
ناقصان رامی کند کامل، سفر کردن ز خویش
می شود ابر بهاران چون هواگیرد بخار
می کند آزاد جان را سخنی دوران ز جسم
سنگ راآهن فلاخن می کند بهر شرار
نسیه سازد نعمت آماده را چشم حریص
در دل خرسند باشد نعمت بی انتظار
هر که خود را باخت صائب می زند نقش مراد
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
چشم بندی می کند در بردن دل این غبار
زود در دل جای خود رانوخطان وامی کنند
دربغلها جای دارد مصحف خط غبار
عشق عالمسوز بر عشاق ابر رحمت است
لعل از سر چشمه خورشید گردد آبدار
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
آب می گردد به چشم از خنده بی اختیار
ناقصان رامی کند کامل، سفر کردن ز خویش
می شود ابر بهاران چون هواگیرد بخار
می کند آزاد جان را سخنی دوران ز جسم
سنگ راآهن فلاخن می کند بهر شرار
نسیه سازد نعمت آماده را چشم حریص
در دل خرسند باشد نعمت بی انتظار
هر که خود را باخت صائب می زند نقش مراد
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۰
ای دل غافل زمانی از گریبان سر برآر
نیستی از مورکم، از شوق شکر پر برآر
نبض هر خاری که می جنبددرین صحرابگیر
از گریبان فنا چون برق، دیگر سربرآر
درکتاب عالم از روی بصیرت غورکن
چون به معنی راه بردی دود ازین دفتر برآر
بر دلها چه می گردی برای حبه ای؟
دست کن در جیب خود چون غنچه گل زر بر آر
پیش نیسان چون صدف تا کی دهن خواهی گشود؟
دم چو غواصان گره کن در جگر،گوهر برآر
ساده کن لوح دل از نقش ونگار آرزو
هر نفس از جیب خود آیینه دیگربرآر
چند باشی عنکبوت رشته طول امل ؟
از گریبان تجرد همچو سوزن سر برآر
گوشهٔ بی توشهای کن از دو عالم اختیار
از غبار دل به روی آرزوها در برآر
از نسیمی شعله هستی شود پادررکاب
فرصتی تا هست سر از روزن مجمر برآر
تا نیفسرده است دل، زین خاکدان یک سو نشین
تا حیاتی هست با اخگر،ز خاکستر برآر
بی تزلزل نیست بنیاد جهان آب و گل
کشتی خود راازین دریای بی لنگر برآر
دل دونیم از آه چون شد ذوالفقار حیدرست
در جهاد نفس این شمشیر پر جوهر برآر
شکوه تاریکی دل را به اهل دل بگو
از بغل آیینه رادر پیش روشنگر برآر
صلح کن بانان خشک ازنعمت الوان دهر
ازجگر این خون فاسد را به این نشتر برآر
غوطه زن درآب چشم خویش دردلهای شب
پیش آن خورشید تابان سر چو نیلوفر برآر
خویش راصائب درین عبرت سراپامال کن
از سرافرازی علمها در صف محشر برآر
نیستی از مورکم، از شوق شکر پر برآر
نبض هر خاری که می جنبددرین صحرابگیر
از گریبان فنا چون برق، دیگر سربرآر
درکتاب عالم از روی بصیرت غورکن
چون به معنی راه بردی دود ازین دفتر برآر
بر دلها چه می گردی برای حبه ای؟
دست کن در جیب خود چون غنچه گل زر بر آر
پیش نیسان چون صدف تا کی دهن خواهی گشود؟
دم چو غواصان گره کن در جگر،گوهر برآر
ساده کن لوح دل از نقش ونگار آرزو
هر نفس از جیب خود آیینه دیگربرآر
چند باشی عنکبوت رشته طول امل ؟
از گریبان تجرد همچو سوزن سر برآر
گوشهٔ بی توشهای کن از دو عالم اختیار
از غبار دل به روی آرزوها در برآر
از نسیمی شعله هستی شود پادررکاب
فرصتی تا هست سر از روزن مجمر برآر
تا نیفسرده است دل، زین خاکدان یک سو نشین
تا حیاتی هست با اخگر،ز خاکستر برآر
بی تزلزل نیست بنیاد جهان آب و گل
کشتی خود راازین دریای بی لنگر برآر
دل دونیم از آه چون شد ذوالفقار حیدرست
در جهاد نفس این شمشیر پر جوهر برآر
شکوه تاریکی دل را به اهل دل بگو
از بغل آیینه رادر پیش روشنگر برآر
صلح کن بانان خشک ازنعمت الوان دهر
ازجگر این خون فاسد را به این نشتر برآر
غوطه زن درآب چشم خویش دردلهای شب
پیش آن خورشید تابان سر چو نیلوفر برآر
خویش راصائب درین عبرت سراپامال کن
از سرافرازی علمها در صف محشر برآر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۱
پیچ وتاب خط برآن رخسار گلرنگ است بار
جلوه طوطی براین آیینه چون زنگ است بار
هر که خود رایافت پهلو می کند خالی ز خلق
بردرخت خوش ثمر، پیوند چون سنگ است بار
بی دماغان رادماغ ناله بلبل کجاست ؟
بوی گل چون غنچه مارا بر دل تنگ است بار
جوش اشکم شیشه افلاک رادر هم شکست
برتنگ ظرفان می پرزور چون سنگ است بار
نیست پروای نفس آیینه تاریک را
بردل روشن حضور خلق چون زنگ است بار
صلح اگر خوشتر بود از جنگ پیش عاقلان
بر دل آزادگان ،هم صلح وهم جنگ است بار
گله آهوی وحشی راشبان درکارنیست
بر دل سوداییان عشق ،فرهنگ است بار
شیشه سربسته خون دردل کند مخموررا
طوطی خاموش برآیینه چون زنگ است بار
دلخراشان پرده چشم وغبار خاطرند
سایه فرهاد بر کوه گرانسنگ است بار
گر سخن بی پرده گوید کلک صائب دور نیست
بر نوای بلبل شوریده ،آهنگ است بار
جلوه طوطی براین آیینه چون زنگ است بار
هر که خود رایافت پهلو می کند خالی ز خلق
بردرخت خوش ثمر، پیوند چون سنگ است بار
بی دماغان رادماغ ناله بلبل کجاست ؟
بوی گل چون غنچه مارا بر دل تنگ است بار
جوش اشکم شیشه افلاک رادر هم شکست
برتنگ ظرفان می پرزور چون سنگ است بار
نیست پروای نفس آیینه تاریک را
بردل روشن حضور خلق چون زنگ است بار
صلح اگر خوشتر بود از جنگ پیش عاقلان
بر دل آزادگان ،هم صلح وهم جنگ است بار
گله آهوی وحشی راشبان درکارنیست
بر دل سوداییان عشق ،فرهنگ است بار
شیشه سربسته خون دردل کند مخموررا
طوطی خاموش برآیینه چون زنگ است بار
دلخراشان پرده چشم وغبار خاطرند
سایه فرهاد بر کوه گرانسنگ است بار
گر سخن بی پرده گوید کلک صائب دور نیست
بر نوای بلبل شوریده ،آهنگ است بار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۲
برلب بام خطر باشد مکان اعتبار
خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار
چون گل رعنا بهارش باخزان آمیخته است
دل نبندی غنچه سان بر گلستان اعتبار
نیک چون وابینی از یک سنگ وآهن جسته اند
تابش برق و چراغ دودمان اعتبار
از ورق گردانی بال هما غافل مشو
ای که می لرزی به چتر زرنشان اعتبار
پرده ادبار باشد اطلس اقبال او
تخته کن، گربینشی داری، دکان اعتبار
از غرور کهنه ها چندان مکدرنیستیم
کشت ماراناز این نوکیسگان اعتبار
این گمان دارند کز رحمت چو بگشایند چشم
می شود سوراخها در آسمان اعتبار
هیچ آبی غیر آب سرد تیغ این فرقه را
برنمی انگیزد از خواب گران اعتبار
یک زمان در گوشه ویرانه کردن خواب امن
خوشترست ازگنجهای بیکران اعتبار
تا زمان بی سرانجامی مکانی باشدت
سعی در تعمیر دلها کن زمان اعتبار
شمع دولت را به ازدست دعا فانوس نیست
دست درویشان بگیر ای کامران اعتبار
دامن شبها بود خط امان از حادثات
مگذر از شب زنده داری درزمان اعتبار
عالم بی اعتباری عالم بی آفتی است
زود بیرون آی صائب از جهان اعتبار
خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار
چون گل رعنا بهارش باخزان آمیخته است
دل نبندی غنچه سان بر گلستان اعتبار
نیک چون وابینی از یک سنگ وآهن جسته اند
تابش برق و چراغ دودمان اعتبار
از ورق گردانی بال هما غافل مشو
ای که می لرزی به چتر زرنشان اعتبار
پرده ادبار باشد اطلس اقبال او
تخته کن، گربینشی داری، دکان اعتبار
از غرور کهنه ها چندان مکدرنیستیم
کشت ماراناز این نوکیسگان اعتبار
این گمان دارند کز رحمت چو بگشایند چشم
می شود سوراخها در آسمان اعتبار
هیچ آبی غیر آب سرد تیغ این فرقه را
برنمی انگیزد از خواب گران اعتبار
یک زمان در گوشه ویرانه کردن خواب امن
خوشترست ازگنجهای بیکران اعتبار
تا زمان بی سرانجامی مکانی باشدت
سعی در تعمیر دلها کن زمان اعتبار
شمع دولت را به ازدست دعا فانوس نیست
دست درویشان بگیر ای کامران اعتبار
دامن شبها بود خط امان از حادثات
مگذر از شب زنده داری درزمان اعتبار
عالم بی اعتباری عالم بی آفتی است
زود بیرون آی صائب از جهان اعتبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۳
می پرستان رابه دل ننشیند از دشمن غبار
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۶
غیر عبرت هیچ چیز از دار دنیا برمدار
هر چه را خواهی ز چشم انداخت از جا برمدار
لنگر پرواز روح عرش جولان می شود
سوزنی زین خاکدان باخود چو عیسی برمدار
چشم اگر داری که گردی عین دریا چون حباب
تا دم آخر نظر از روی دریا برمدار
حرف حق گفتن به خون خویش فتوی دادن است
پنبه چون حلاج از مستی ز مینا برمدار
مد عمر جاودان در خاکدان دهر نیست
دست خود چون موج ازدامان دریا برمدار
تابه حسن کار خود گردن نیفرازی چو کوه
چشم خود ای کوهکن از کارفرما برمدار
ز انتظار خارهای تشنه لب غافل مشو
بی توقف در بیابان طلب پا برمدار
اره گر بر سرگذارندت درین بستانسرا
دست خود چون شانه زان زلف چلیپا برمدار
زندگانی بی شراب تلخ باشد ناگوار
تا لب گور از لب پیمانه لب رابرمدار
دامن ساقی مده از دست تا از توست دست
چشم تا بازست ،چشم از چشم شهلا برمدار
گر چه صائب چون صدف گوهر فشانی از دهن
مهر خاموشی ز لب در پیش دریا برمدار
هر چه را خواهی ز چشم انداخت از جا برمدار
لنگر پرواز روح عرش جولان می شود
سوزنی زین خاکدان باخود چو عیسی برمدار
چشم اگر داری که گردی عین دریا چون حباب
تا دم آخر نظر از روی دریا برمدار
حرف حق گفتن به خون خویش فتوی دادن است
پنبه چون حلاج از مستی ز مینا برمدار
مد عمر جاودان در خاکدان دهر نیست
دست خود چون موج ازدامان دریا برمدار
تابه حسن کار خود گردن نیفرازی چو کوه
چشم خود ای کوهکن از کارفرما برمدار
ز انتظار خارهای تشنه لب غافل مشو
بی توقف در بیابان طلب پا برمدار
اره گر بر سرگذارندت درین بستانسرا
دست خود چون شانه زان زلف چلیپا برمدار
زندگانی بی شراب تلخ باشد ناگوار
تا لب گور از لب پیمانه لب رابرمدار
دامن ساقی مده از دست تا از توست دست
چشم تا بازست ،چشم از چشم شهلا برمدار
گر چه صائب چون صدف گوهر فشانی از دهن
مهر خاموشی ز لب در پیش دریا برمدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۷
از زمین برخاستن چشم از زمین داران مدار
راست گردیدن توقع زین گرانباران مدار
حسن بیتاب است در اظهار راز عاشقان
پرده پوشی چشم ازین آیینه رخساران مدار
چون علم شد سرنگون لشکر پریشان می شود
پای چون لغزد امید از هواداران مدار
در خزان از عندلیبان بانگ افسوسی نخاست
چون ورق بر گشت چشم یاری از یاران مدار
مردم بیدرد را پروای اهل درد نیست
مهربانی چشم زنهاراز پرستاران مدار
خانه آب و گل از سیلاب می لرزد به خویش
چون شدی از خانه بردوشان غم باران مدار
کاروان عمر رانعل سفردرآتش است
ایستادن چشم ازین سیلاب رفتاران مدار
سد راه نشأه می می شود چین جبین
روترش زنهار در بزم قدح خواران مدار
جز ندامت نیست حاصل دانه بی مغز را
گوش بر افسانه بیهوده گفتاران مدار
حرف دل صائب مکن سر پیش ارباب هوس
زینهار آیینه پیش این سیه کاران مدار
راست گردیدن توقع زین گرانباران مدار
حسن بیتاب است در اظهار راز عاشقان
پرده پوشی چشم ازین آیینه رخساران مدار
چون علم شد سرنگون لشکر پریشان می شود
پای چون لغزد امید از هواداران مدار
در خزان از عندلیبان بانگ افسوسی نخاست
چون ورق بر گشت چشم یاری از یاران مدار
مردم بیدرد را پروای اهل درد نیست
مهربانی چشم زنهاراز پرستاران مدار
خانه آب و گل از سیلاب می لرزد به خویش
چون شدی از خانه بردوشان غم باران مدار
کاروان عمر رانعل سفردرآتش است
ایستادن چشم ازین سیلاب رفتاران مدار
سد راه نشأه می می شود چین جبین
روترش زنهار در بزم قدح خواران مدار
جز ندامت نیست حاصل دانه بی مغز را
گوش بر افسانه بیهوده گفتاران مدار
حرف دل صائب مکن سر پیش ارباب هوس
زینهار آیینه پیش این سیه کاران مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۸
آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
قطره خود رادرین دریا چوگوهرساختی
دست خودراچون صدف برروی یکدیگرگذار
تارسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر
سربه زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار
در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی
مهر بر لب زن ،فضولی رابرون در گذار
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
سینه تفسیده را بر سینه خنجر گذار
می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت
پای چون منصور بربالای این منبر گذار
در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن
از نشان پای خود مهری براین محضر گذار
گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار
کشتن تن رابه این دریای بی لنگر گذار
از دم آتش فشان، آیینه تاریک خود
گرنسازی آب ،باری پیش روشنگر گذار
مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس
پشت بر محراب کن ،پابرسر منبر گذار
تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو
پامکش از راه حق،بر خط فرمان سرگذار
وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر
تیزدستی کن سپند خود درین مجمرگذار
شکوه و شکر ازشکست وبست ،کوته دیدگی است
شیشه رابا شیشه گر،دل رابه آن دلبر گذار
جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر
بر نمی آیی به دردسر،ز سر افسر گذار
از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی
آرزوی آب حیوان رابه اسکندر گذار
آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است
عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
قطره خود رادرین دریا چوگوهرساختی
دست خودراچون صدف برروی یکدیگرگذار
تارسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر
سربه زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار
در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی
مهر بر لب زن ،فضولی رابرون در گذار
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
سینه تفسیده را بر سینه خنجر گذار
می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت
پای چون منصور بربالای این منبر گذار
در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن
از نشان پای خود مهری براین محضر گذار
گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار
کشتن تن رابه این دریای بی لنگر گذار
از دم آتش فشان، آیینه تاریک خود
گرنسازی آب ،باری پیش روشنگر گذار
مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس
پشت بر محراب کن ،پابرسر منبر گذار
تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو
پامکش از راه حق،بر خط فرمان سرگذار
وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر
تیزدستی کن سپند خود درین مجمرگذار
شکوه و شکر ازشکست وبست ،کوته دیدگی است
شیشه رابا شیشه گر،دل رابه آن دلبر گذار
جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر
بر نمی آیی به دردسر،ز سر افسر گذار
از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی
آرزوی آب حیوان رابه اسکندر گذار
آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است
عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار