عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۶
الفت خلق عذاب دل فرزانه شمر
هرکه بیگانه شود معنی بیگانه شمر
تلخی باده شمر تلخی جان کندن را
دهن تیغ فنا را لب پیمانه شمر
نشأه فیض به اندازه آزار دهند
هر شکاف دل خود را در میخانه شمر
در خرابات جهان حوصله ای پیدا کن
چین پیشانی مردم خط پیمانه شمر
خلوتی کز خودی خویش ترا نستاند
گرچه باشد حرم کعبه، صنمخانه شمر
هرچه جز جذبه توفیق ترا پیش آید
گر همه خضر بود سبزه بیگانه شمر
برگریزان فنا جوش بهار طرب است
هرکجا بال وپرت ریخت پریخانه شمر
شکوه رزق مکن همچو تنک حوصلگان
درگلو گریه گره چون شودت دانه شمر
سخنی کز اثرش خواب نسوزد در چشم
گر همه سحر حلال است که افسانه شمر
راه چون در حرم شمع نداری صائب
ورق دفتر بال و پر پروانه شمر
هرکه بیگانه شود معنی بیگانه شمر
تلخی باده شمر تلخی جان کندن را
دهن تیغ فنا را لب پیمانه شمر
نشأه فیض به اندازه آزار دهند
هر شکاف دل خود را در میخانه شمر
در خرابات جهان حوصله ای پیدا کن
چین پیشانی مردم خط پیمانه شمر
خلوتی کز خودی خویش ترا نستاند
گرچه باشد حرم کعبه، صنمخانه شمر
هرچه جز جذبه توفیق ترا پیش آید
گر همه خضر بود سبزه بیگانه شمر
برگریزان فنا جوش بهار طرب است
هرکجا بال وپرت ریخت پریخانه شمر
شکوه رزق مکن همچو تنک حوصلگان
درگلو گریه گره چون شودت دانه شمر
سخنی کز اثرش خواب نسوزد در چشم
گر همه سحر حلال است که افسانه شمر
راه چون در حرم شمع نداری صائب
ورق دفتر بال و پر پروانه شمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۸
تیغ الماس بر اطراف کمر دارد مهر
از صف آرایی شبنم چه خطر داردمهر؟
حسن هر روز به آیین دگر جلوه کند
هر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهر
نیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوص
همه اجزای جهان رابه سفر دارد مهر
برسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟
شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهر
عشق هر سوخته جان رابه زبانی دارد
پاس هر ذره به آستین دگر دارد مهر
چه کند داغ جنون را سرشوریده عشق
افسر از کوکبه خویش به سر دارد مهر
صائب از زردی رخسار و دم گرم سحر
می توان یافت که خاری به جگر دارد مهر
از صف آرایی شبنم چه خطر داردمهر؟
حسن هر روز به آیین دگر جلوه کند
هر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهر
نیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوص
همه اجزای جهان رابه سفر دارد مهر
برسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟
شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهر
عشق هر سوخته جان رابه زبانی دارد
پاس هر ذره به آستین دگر دارد مهر
چه کند داغ جنون را سرشوریده عشق
افسر از کوکبه خویش به سر دارد مهر
صائب از زردی رخسار و دم گرم سحر
می توان یافت که خاری به جگر دارد مهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۹
چند روزی چو قلم سربه ته انداخته گیر
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته گیر
نیست در عالم ناساز چو امیدثابت
خانه ها درگذر سیل فنا ساخته گیر
این گهرها که به جمعیت آن می نازی
آخر الامر چو اشک از نظر انداخته گیر
نقش هر لحظه به روی دگری می خندد
هرچه بردی ز حریفان دغا، باخته گیر
نیست چون حوصله یک نگه دورترا
پرده از چهره مقصود بر انداخته گیر
بی مثال است چو رخساره آن جان جهان
از علایق دل چون آینه پرداخته گیر
نیست شایسته افسون، جدایی از خلق
جامه پرشپش از دوش خود انداخته گیر
نیست امید اجابت چو فغان را صائب
علم ناله به افلاک بر افراخته گیر
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته گیر
نیست در عالم ناساز چو امیدثابت
خانه ها درگذر سیل فنا ساخته گیر
این گهرها که به جمعیت آن می نازی
آخر الامر چو اشک از نظر انداخته گیر
نقش هر لحظه به روی دگری می خندد
هرچه بردی ز حریفان دغا، باخته گیر
نیست چون حوصله یک نگه دورترا
پرده از چهره مقصود بر انداخته گیر
بی مثال است چو رخساره آن جان جهان
از علایق دل چون آینه پرداخته گیر
نیست شایسته افسون، جدایی از خلق
جامه پرشپش از دوش خود انداخته گیر
نیست امید اجابت چو فغان را صائب
علم ناله به افلاک بر افراخته گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۰
گشاده رویی من برد دست خصم از کار
شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار
کباب سینه گرم من است داغ جنون
زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار
مکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفران
که خاک نرم کند آب را گران رفتار
یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من
که آب سبزه خوابیده را کند بیدار
به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد
که پای آبله دارست دست سبحه شمار
میان بلبل و پروانه فرق بسیارست
کجا به رتبه کردار می رسد گفتار
شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان
قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار
گناه مانع ایجاد ما نشد اول
چگونه مانع غفران شود در آخر کار
ز موج ریگ روان است بر جناح سفر
مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار
جگر خراش تر از شیشه است باده عشق
بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار
شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب
صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار
شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار
کباب سینه گرم من است داغ جنون
زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار
مکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفران
که خاک نرم کند آب را گران رفتار
یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من
که آب سبزه خوابیده را کند بیدار
به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد
که پای آبله دارست دست سبحه شمار
میان بلبل و پروانه فرق بسیارست
کجا به رتبه کردار می رسد گفتار
شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان
قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار
گناه مانع ایجاد ما نشد اول
چگونه مانع غفران شود در آخر کار
ز موج ریگ روان است بر جناح سفر
مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار
جگر خراش تر از شیشه است باده عشق
بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار
شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب
صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۲
چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار
ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار
شکستگان جهان را خوش است دل دادن
دل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدار
مکن مضایقه باآن نگار در کف خون
ز دست وپای بلورین حنا دریغ مدار
به شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ز رهروی که به دنبال کاروان ماند
نوای خویش چو بانگ درا دریغ مدار
ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است
ز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مدار
درین بساط کمالی چو عیب پوشی نیست
ز دوستان لباسی، قبا دریغ مدار
ز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانی
گشاده رویی خود از گدا دریغ مدار
مباش کم ز نی خشک در جوانمردی
اگر شکر نفشانی، نوا دریغ مدار
به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدار
زکات راستی از کجروان مگردان راه
ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار
شود حلاوت شکر دو مغز از بادام
شکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مدار
یکی هزار شود قطره چون به بحر رسد
ز صاحبان نظر توتیا دریغ مدار
درین ریاض چو ابر بهار شو صائب
ز خار قوت نشو و نما دریغ مدار
ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار
شکستگان جهان را خوش است دل دادن
دل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدار
مکن مضایقه باآن نگار در کف خون
ز دست وپای بلورین حنا دریغ مدار
به شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ز رهروی که به دنبال کاروان ماند
نوای خویش چو بانگ درا دریغ مدار
ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است
ز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مدار
درین بساط کمالی چو عیب پوشی نیست
ز دوستان لباسی، قبا دریغ مدار
ز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانی
گشاده رویی خود از گدا دریغ مدار
مباش کم ز نی خشک در جوانمردی
اگر شکر نفشانی، نوا دریغ مدار
به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدار
زکات راستی از کجروان مگردان راه
ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار
شود حلاوت شکر دو مغز از بادام
شکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مدار
یکی هزار شود قطره چون به بحر رسد
ز صاحبان نظر توتیا دریغ مدار
درین ریاض چو ابر بهار شو صائب
ز خار قوت نشو و نما دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۳
ز طوطیان شکر ناب را دریغ مدار
ز سبز کرده خود آب رادریغ مدار
نگاه تشنه لبان شیشه در جگر شکند
ازین سفال می ناب را دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
ز هیچ تشنه جگر آب را دریغ مدار
به شکر این که ترا عیسی زمان کردند
ز خسته شربت عناب را دریغ مدار
زهر که همچو صدف واکند دهن به سئوال
چو ابر گوهر سیراب را دریغ مدار
دهان شکوه سایل نهنگ خونخوارست
ازین نهنگ تو اسباب را دریغ مدار
ز هر که بر تو وبر دولت تو می لرزد
سمور و قاقم و سنجاب را دریغ مدار
دماغ سوختگان را به مأمنی برسان
ز شمع گوشه محراب را دریغ مدار
به هر روش که توانی خراب کن تن را
ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار
به هر کس آنچه سزاوار آن بود آن ده
ز چشم فتنه شکر خواب را دریغ مدار
یکی هزار شود در زمین قابل، تخم
ز آب، پرتو مهتاب را دریغ مدار
خوش است صحبت آشفتگان به هم صائب
ز زلف او دل بیتاب را دریغ مدار
ز سبز کرده خود آب رادریغ مدار
نگاه تشنه لبان شیشه در جگر شکند
ازین سفال می ناب را دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
ز هیچ تشنه جگر آب را دریغ مدار
به شکر این که ترا عیسی زمان کردند
ز خسته شربت عناب را دریغ مدار
زهر که همچو صدف واکند دهن به سئوال
چو ابر گوهر سیراب را دریغ مدار
دهان شکوه سایل نهنگ خونخوارست
ازین نهنگ تو اسباب را دریغ مدار
ز هر که بر تو وبر دولت تو می لرزد
سمور و قاقم و سنجاب را دریغ مدار
دماغ سوختگان را به مأمنی برسان
ز شمع گوشه محراب را دریغ مدار
به هر روش که توانی خراب کن تن را
ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار
به هر کس آنچه سزاوار آن بود آن ده
ز چشم فتنه شکر خواب را دریغ مدار
یکی هزار شود در زمین قابل، تخم
ز آب، پرتو مهتاب را دریغ مدار
خوش است صحبت آشفتگان به هم صائب
ز زلف او دل بیتاب را دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۵
نخست کعبه و بتخانه رابجا بگذار
دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار
درین محیط به همت کم از حباب مباش
نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار
علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است
بشوی دست زدامان جان،شنا بگذار
چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر
تلاش سایه بال و پر همابگذار
کنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چند
برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار
مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم
ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار
شکستگان جهانند مومیایی هم
دل شکسته به آن طره دو تا بگذار
به شکر این که شدی پیشوای گر مروان
زنقش پای،چراغی به راه ما بگذار
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار
درین محیط به همت کم از حباب مباش
نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار
علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است
بشوی دست زدامان جان،شنا بگذار
چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر
تلاش سایه بال و پر همابگذار
کنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چند
برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار
مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم
ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار
شکستگان جهانند مومیایی هم
دل شکسته به آن طره دو تا بگذار
به شکر این که شدی پیشوای گر مروان
زنقش پای،چراغی به راه ما بگذار
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۶
ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار
ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار
شکسته رنگی ما ترجمان گویایی است
به روی ما بنگر گفتگوی ما بگذار
شعور در حرم بیخودی ندارد راه
ز خود بر آی،دگر پا به کوی ما بگذار
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
اگر نه ساده دلی،جستجوی ما بگذار
به دست بسته گل از نوبهار نتوان چید
عنان خاطر بی آرزوی مابگذار
نسیم گردیتیمی نمی برد زگهر
نفس مسوز عبث ،رفت وروی مابگذار
نبست بخیه انجم شکاف سینه صبح
نه ای حریف خجالت ،رفوی مابگذار
برای آینه بی غبار، آه مکش
قدم به سینه بی آرزوی مابگذار
توان به آینه ازطوطیان کشیدسخن
زچهره آینه ای پیش روی مابگذار
اگرچه سلسله مابه عشق پیوسته است
ز زلف سلسله ای برگلوی مابگذار
نمی کندره خوابیده راجرس بیدار
به غافلان چو رسی گفتگوی مابگذار
به کوزه سیر زآب حیات نتوان شد
دهان تشنه خودرا به جوی ما بگذار
اگر به چاشنی حرف می رسی طوطی
سخن به صائب خوش گفتگوی مابگذار
ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار
شکسته رنگی ما ترجمان گویایی است
به روی ما بنگر گفتگوی ما بگذار
شعور در حرم بیخودی ندارد راه
ز خود بر آی،دگر پا به کوی ما بگذار
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
اگر نه ساده دلی،جستجوی ما بگذار
به دست بسته گل از نوبهار نتوان چید
عنان خاطر بی آرزوی مابگذار
نسیم گردیتیمی نمی برد زگهر
نفس مسوز عبث ،رفت وروی مابگذار
نبست بخیه انجم شکاف سینه صبح
نه ای حریف خجالت ،رفوی مابگذار
برای آینه بی غبار، آه مکش
قدم به سینه بی آرزوی مابگذار
توان به آینه ازطوطیان کشیدسخن
زچهره آینه ای پیش روی مابگذار
اگرچه سلسله مابه عشق پیوسته است
ز زلف سلسله ای برگلوی مابگذار
نمی کندره خوابیده راجرس بیدار
به غافلان چو رسی گفتگوی مابگذار
به کوزه سیر زآب حیات نتوان شد
دهان تشنه خودرا به جوی ما بگذار
اگر به چاشنی حرف می رسی طوطی
سخن به صائب خوش گفتگوی مابگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۷
دل رمیده به امید این جهان مگذار
به شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذار
بهشت ،تشنه دیدارخودحسابان است
حساب خود زکسالت به دیگران مگذار
ترابه چاه خطاسرنگون نیندازد
دلیرتوسن گفتارراعنان مگذار
اگر به دست ولب خویش دوستی داری
به هرچه می رود ازدست،دل برآن مگذار
به مهروماه فلک چشم راسیاه مکن
به این تنور دل ازبهریک دونان مگذار
نفس به کام من ازضعف ،استخوان شده است
توهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذار
صلاح درسپر افکندن است عاجز را
به انتقام فلک ،تیر درکمان مگذار
زدام لاغری این صید رارهایی نیست
عبث تو ناوک دلدوز درکمان مگذار
عنان سیل سبکروبه دست خودرایی است
سخن چو روی دهدمهر بردهان مگذار
به لامکان تجردبرآی عیسی وار
چومهربیضه درین تیره خاکدان مگذار
عزیز مصر به جان می خرد متاع ترا
متاع یوسفی خود به کاروان مگذار
حریف موجه کثرت نمی شوی صائب
قدم زگوشه عزلت به آستان مگذار
به شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذار
بهشت ،تشنه دیدارخودحسابان است
حساب خود زکسالت به دیگران مگذار
ترابه چاه خطاسرنگون نیندازد
دلیرتوسن گفتارراعنان مگذار
اگر به دست ولب خویش دوستی داری
به هرچه می رود ازدست،دل برآن مگذار
به مهروماه فلک چشم راسیاه مکن
به این تنور دل ازبهریک دونان مگذار
نفس به کام من ازضعف ،استخوان شده است
توهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذار
صلاح درسپر افکندن است عاجز را
به انتقام فلک ،تیر درکمان مگذار
زدام لاغری این صید رارهایی نیست
عبث تو ناوک دلدوز درکمان مگذار
عنان سیل سبکروبه دست خودرایی است
سخن چو روی دهدمهر بردهان مگذار
به لامکان تجردبرآی عیسی وار
چومهربیضه درین تیره خاکدان مگذار
عزیز مصر به جان می خرد متاع ترا
متاع یوسفی خود به کاروان مگذار
حریف موجه کثرت نمی شوی صائب
قدم زگوشه عزلت به آستان مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۹
سخن دریغ مداراز سخن کشان زنهار
به تشنگان برسان آب را روان زنهار
ز آستانه دل جوی آنچه می جویی
مبر نیاز به هر خاک آستان زنهار
نشست و خاست درین بوستان چوشبنم کن
مشو به خاطر نازکدلان گران زنهار
به پاره دل ولخت جگر قناعت کن
مریز آب رخ خود برای نان زنهار
مباد خواب گرانت کند بیابان مرگ
مده زدست سر راه کاروان زنهار
به عیب خویش به پردازتاشوی بی عیب
مباش آینه عیب دیگران زنهار
نمی توانی اگر تن به بی نیازی داد
مگیر هیچ به جز عبرت از جهان زنهار
نظر به عاقبت حرف کن دهن بگشا
نشان ندیده منه تیر در کمان زنهار
اگر چه صدق به خون شست صبح را رخسار
میار جز سخن راست بر زبان زنهار
اگر به ساحل مقصد رسیدنت هوس است
چو موج باش درین بحر خوش عنان زنهار
جهان رباط خراب وجهانیان سفری
مخواه خاطر جمع از مسافران زنهار
کجی وراستی آ ب روشن است ازجوی
مبند کجروی خود به آسمان زنهار
تراکه هست پریزاد معنوی صائب
مبین به صورت بی معنی بتان زنهار
به تشنگان برسان آب را روان زنهار
ز آستانه دل جوی آنچه می جویی
مبر نیاز به هر خاک آستان زنهار
نشست و خاست درین بوستان چوشبنم کن
مشو به خاطر نازکدلان گران زنهار
به پاره دل ولخت جگر قناعت کن
مریز آب رخ خود برای نان زنهار
مباد خواب گرانت کند بیابان مرگ
مده زدست سر راه کاروان زنهار
به عیب خویش به پردازتاشوی بی عیب
مباش آینه عیب دیگران زنهار
نمی توانی اگر تن به بی نیازی داد
مگیر هیچ به جز عبرت از جهان زنهار
نظر به عاقبت حرف کن دهن بگشا
نشان ندیده منه تیر در کمان زنهار
اگر چه صدق به خون شست صبح را رخسار
میار جز سخن راست بر زبان زنهار
اگر به ساحل مقصد رسیدنت هوس است
چو موج باش درین بحر خوش عنان زنهار
جهان رباط خراب وجهانیان سفری
مخواه خاطر جمع از مسافران زنهار
کجی وراستی آ ب روشن است ازجوی
مبند کجروی خود به آسمان زنهار
تراکه هست پریزاد معنوی صائب
مبین به صورت بی معنی بتان زنهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۱
ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟
تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟
مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟
ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟
یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟
توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر
ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟
تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟
مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟
ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟
یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟
توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر
ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۲
ترا لبی است ز چشم ستاره خندان تر
مرا دلی ز دهان تو تنگ میدان تر
دلی است در بر من زین جهان پر وحشت
ز چشم شوخ تو از مردمان گریزان تر
حذر ز خیرگی من مکن که دیده ی من
ز چشم آینه صد پرده است حیران تر
اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست
همان ز زلف بود خاطرم پریشان تر
برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است
ستاره ای که بود ز آفتاب رخشان تر
اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است
ز دیده تر من نیست پاکدامن تر
شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل
که می شود به دم صبح شمع لرزان تر
صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را
کند ز دیده خلق از گناه پنهان تر
ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب
ز مو برآتش سوزنده است پیچان تر
مرا دلی ز دهان تو تنگ میدان تر
دلی است در بر من زین جهان پر وحشت
ز چشم شوخ تو از مردمان گریزان تر
حذر ز خیرگی من مکن که دیده ی من
ز چشم آینه صد پرده است حیران تر
اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست
همان ز زلف بود خاطرم پریشان تر
برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است
ستاره ای که بود ز آفتاب رخشان تر
اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است
ز دیده تر من نیست پاکدامن تر
شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل
که می شود به دم صبح شمع لرزان تر
صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را
کند ز دیده خلق از گناه پنهان تر
ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب
ز مو برآتش سوزنده است پیچان تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۵
بهار دربغل غنچه ریخت پنهان زر
کند کریم به سایل نهفته احسان زر
زهرکه دل بگشاید ترا گرامی دار
که گل دهدبه نسیم سحر به دامان زر
مدارحاصل خود را ز غمگساردریغ
که می دهند به می بی دریغ مستان زر
چو غنچه زر به گره اهل دل نمی بندند
که هست برگ خزان پیش باددستان زر
همان ز حرص پرددیده ات چوموج سراب
اگر به فرض شود ریگ این بیابان زر
بهوش باش که دندان نمودن است از شیر
شد به روی تو گرچون ستاره خندان زر
نبسته است چنان فلس را به تن ماهی
که خواجه بسته زحرص خسیس برجان زر
چنان که مار شود اژدهازطول زمان
شود بلای خداچون رودبه همیان زر
ز ریگ روغن بادام می کشدصائب
گرفت هرکه به ابرام ازبخیلان زر
کند کریم به سایل نهفته احسان زر
زهرکه دل بگشاید ترا گرامی دار
که گل دهدبه نسیم سحر به دامان زر
مدارحاصل خود را ز غمگساردریغ
که می دهند به می بی دریغ مستان زر
چو غنچه زر به گره اهل دل نمی بندند
که هست برگ خزان پیش باددستان زر
همان ز حرص پرددیده ات چوموج سراب
اگر به فرض شود ریگ این بیابان زر
بهوش باش که دندان نمودن است از شیر
شد به روی تو گرچون ستاره خندان زر
نبسته است چنان فلس را به تن ماهی
که خواجه بسته زحرص خسیس برجان زر
چنان که مار شود اژدهازطول زمان
شود بلای خداچون رودبه همیان زر
ز ریگ روغن بادام می کشدصائب
گرفت هرکه به ابرام ازبخیلان زر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۷
ربوده خواب مرا حسن بی مثال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر
زخشم وناز فزون می شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر
نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر
که هست هرکف دریا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی
نفس مکش که خموشی بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهی زخرمن دونان
نهم ،شود پی پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سیرچشم شود
که می شود لب نانش لب سئوال دگر
زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر
زخشم وناز فزون می شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر
نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر
که هست هرکف دریا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی
نفس مکش که خموشی بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهی زخرمن دونان
نهم ،شود پی پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سیرچشم شود
که می شود لب نانش لب سئوال دگر
زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۸
ربوده است مراذوق جستجوی دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر
مرابه سوختگان رهنما شوید،که نیست
دماغ خشک مرا سازگاربوی دگر
میسرست مراچون به بحرپیوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر
جز این که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوی دگر
نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق
که این نماز ندارد جزاین وضوی دگر
چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت
زرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگر
برون نرفته زتن جان ،دلی به دست آور
که این شراب ندارد جز این سبوی دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر
به گفتگو نرود کارعشق پیش و مرا
نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر
مرابه سوختگان رهنما شوید،که نیست
دماغ خشک مرا سازگاربوی دگر
میسرست مراچون به بحرپیوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر
جز این که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوی دگر
نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق
که این نماز ندارد جزاین وضوی دگر
چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت
زرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگر
برون نرفته زتن جان ،دلی به دست آور
که این شراب ندارد جز این سبوی دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر
به گفتگو نرود کارعشق پیش و مرا
نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۹
درین جهان مزور به ترس وباک نگر
به دام بیشتر از دانه زیر خاک نگر
مشو چون دام درین صید گه سراپاچشم
به دیده های پر ازخاک زیرخاک نگر
زخون سوختگان طشت خاک لبریز ست
به جام لاله پرخون درین مغاک نگر
مسیح برفلک ازراه خاکساری رفت
اگربه چرخ برآیی همان به خاک نگر
به شکراین که تراعیسی زمان کردند
زروی لطف به دلهای دردناک نگر
خزان عمر، شب عید باددستان است
به دستهای نگارین برگ تاک نگر
مگیر دامن پاکان به پنجه خونین
به چشم پاک درآن روی شرمناک نگر
لباس کعبه به زناردوختن کفرست
درآن شکاف گریبان به چشم پاک نگر
مبادفتنه خوابیده راکنی بیدار
به احتیاط درآن چشم خوابناک نگر
فریب سوزن مژگان آن نگارمخور
به سینه هاکه زبیداداوست چاک نگر
گذشت عمر،چه ازکاررفته ای صائب ؟
دلیل بررخ اودردم هلاک نگر
به دام بیشتر از دانه زیر خاک نگر
مشو چون دام درین صید گه سراپاچشم
به دیده های پر ازخاک زیرخاک نگر
زخون سوختگان طشت خاک لبریز ست
به جام لاله پرخون درین مغاک نگر
مسیح برفلک ازراه خاکساری رفت
اگربه چرخ برآیی همان به خاک نگر
به شکراین که تراعیسی زمان کردند
زروی لطف به دلهای دردناک نگر
خزان عمر، شب عید باددستان است
به دستهای نگارین برگ تاک نگر
مگیر دامن پاکان به پنجه خونین
به چشم پاک درآن روی شرمناک نگر
لباس کعبه به زناردوختن کفرست
درآن شکاف گریبان به چشم پاک نگر
مبادفتنه خوابیده راکنی بیدار
به احتیاط درآن چشم خوابناک نگر
فریب سوزن مژگان آن نگارمخور
به سینه هاکه زبیداداوست چاک نگر
گذشت عمر،چه ازکاررفته ای صائب ؟
دلیل بررخ اودردم هلاک نگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۲
فروغ دولت بیدار از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۴
ز داغ عشق مرا چون شودجگر دلگیر؟
که هیچ سوخته ای نیست از شرر دلگیر
ز درد و داغ دل عاشقان به تنگ آید
فقیر اگر شود از جمع سیم و زر دلگیر
حضور تنگدلان در گرفتگی باشد
شود ز باد سحر غنچه بیشتر دلگیر
به اهل دید بهشتی است ترک هستی پوچ
حجاب را نکند موجه خطر دلگیر
به قدر تنگی جا جمع می شود خاطر
ز تنگنای صدف کی شود گهر دلگیر؟
به پای نرم روان منزل است راه دراز
چگونه ریگ روان گردد از سفر دلگیر؟
شودزدست حمایت چراغ روشنتر
مباش از خط شبرنگ ای پسر دلگیر
چگونه خط ز لب یار چشم بردارد؟
که مور حرص نمی گردد از شکر دلگیر
ز قحط سوختگان، دیده ور چرا گردد
ز عمر مختصر خویش چون شرر دلگیر؟
سخن تراش ز زخم زبان نیندیشد
ز ذکر اره نگردد درودگر دلگیر
کشیده دار زبان از سیه دلان صائب
که خون مرده نگردد ز نیشتر دلگیر
که هیچ سوخته ای نیست از شرر دلگیر
ز درد و داغ دل عاشقان به تنگ آید
فقیر اگر شود از جمع سیم و زر دلگیر
حضور تنگدلان در گرفتگی باشد
شود ز باد سحر غنچه بیشتر دلگیر
به اهل دید بهشتی است ترک هستی پوچ
حجاب را نکند موجه خطر دلگیر
به قدر تنگی جا جمع می شود خاطر
ز تنگنای صدف کی شود گهر دلگیر؟
به پای نرم روان منزل است راه دراز
چگونه ریگ روان گردد از سفر دلگیر؟
شودزدست حمایت چراغ روشنتر
مباش از خط شبرنگ ای پسر دلگیر
چگونه خط ز لب یار چشم بردارد؟
که مور حرص نمی گردد از شکر دلگیر
ز قحط سوختگان، دیده ور چرا گردد
ز عمر مختصر خویش چون شرر دلگیر؟
سخن تراش ز زخم زبان نیندیشد
ز ذکر اره نگردد درودگر دلگیر
کشیده دار زبان از سیه دلان صائب
که خون مرده نگردد ز نیشتر دلگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۵
از انقلاب دهر نیفتم ز اعتبار
گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار
چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم
کج می کنم نگه به درختان میوه دار
از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام
با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار
از روی گرم عشق فروزد چراغ من
آتش مرا به رقص درآرد سپندوار
کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا
درعهد بی نیازی من می کند کنار
ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم
از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار
برهر زمین که سایه کند سبز می شود
از کلک من ترست ز بس سرو جویبار
صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست
درراه جغد کی فکند دام انتظار؟
گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار
چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم
کج می کنم نگه به درختان میوه دار
از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام
با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار
از روی گرم عشق فروزد چراغ من
آتش مرا به رقص درآرد سپندوار
کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا
درعهد بی نیازی من می کند کنار
ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم
از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار
برهر زمین که سایه کند سبز می شود
از کلک من ترست ز بس سرو جویبار
صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست
درراه جغد کی فکند دام انتظار؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۶
درویش را زخرقه صد پاره نیست عار
محضر به قدر مهر بود صاحب اعتبار
زنگ از جبین آینه صیقل نمی برد
زینسان که می برد لب خامش ز دل غبار
گردید رشته آه ندامت ز زخم من
سوزن شد از جراحتم انگشت زینهار
عیش جهان، نظر به غم بی شمار او
برقی است کز سحاب شود گاهی آشکار
جوهر قبول پرتو منت نمی کند
آتش برآورد ز دل خویشتن چنار
ز افتادگی به پله عزت توان رسید
بوی گل پیاده بود بر صبا سوار
از ریزش آبروی کریمان شود ز باد
آب گهر بود ز چکیدن به یک قرار
دلهای صاف راست نگهبان ملایمت
آیینه را ز موم بود آهنین حصار
دست نوازشی چو به زلف آشنا کنی
غافل مشو ز صائب آشفته روزگار
محضر به قدر مهر بود صاحب اعتبار
زنگ از جبین آینه صیقل نمی برد
زینسان که می برد لب خامش ز دل غبار
گردید رشته آه ندامت ز زخم من
سوزن شد از جراحتم انگشت زینهار
عیش جهان، نظر به غم بی شمار او
برقی است کز سحاب شود گاهی آشکار
جوهر قبول پرتو منت نمی کند
آتش برآورد ز دل خویشتن چنار
ز افتادگی به پله عزت توان رسید
بوی گل پیاده بود بر صبا سوار
از ریزش آبروی کریمان شود ز باد
آب گهر بود ز چکیدن به یک قرار
دلهای صاف راست نگهبان ملایمت
آیینه را ز موم بود آهنین حصار
دست نوازشی چو به زلف آشنا کنی
غافل مشو ز صائب آشفته روزگار