عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
طریق عشق
فراق آمد و از دیدگان، فروغ ربود
اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟
طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش
یگانه یار، به خلوت بداد اذن ورود
طبیبِ دردِ من، آن گلرخ جفا پیشه
به روی من دری از خانقاه خود نگشود
از آن دمی که دل از خویشتن فرو بستم
طریق عشق، به بتخانه‏ام روانه نمود
به روز حشر که خوبان روند در جنّت
ز عاشقان طریقت کسی نخواهد بود
اگر ز عارف سالک، سخن بود روزی
یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود
امام خمینی : غزلیات
مستی نیستی
در محضر شیخ، یادی از یار نبود
در خانقه از آن صنم آثار نبود
در دیر و کلیسا و کنیس و مسجد
از ساقی گلعذار دیار نبود
سرّی که نهفته است در ساغر می
با اهل خِرد، جرأت گفتار نبود
دردی که ز عشق، در دلِ می زده است
با هشیاران مجال اظهار نبود
راهی است ره عشق که با رهرو آن
رمزی باشد که پیش هشیار نبود
زین مستی نیستی که در جان من است
در محکمه هیچ جای انکار نبود
هشیار مباش و راه مستان را گیر
کاندر صف هشیاران، دیدار نبود
امام خمینی : غزلیات
راز بگشا
مرغ دل پر می‏زند تا زین قفس بیرون شود
جان به‏جان آمد، توانش تا دمی مجنون شود
کس نداند حال این پروانه دلسوخته
در برِ شمعِ وجود دوست، آخر چون شود؟
رهروان بستند بار و بر شدند از این دیار
باز مانده در خم این کوچه، دل پر خون شود
راز بگشا، پرده بردار از رخ زیبای خویش
کز غم دیدار رویت، دیده چون جیحون شود
ساقی از لب تشنگانِ بازمانده یاد کن
ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود
گر ببارد ابر رحمت باده روزی جای آب
دشتها سرمست گردد، چهره ها گلگون شود
امام خمینی : غزلیات
عشقِ مسیحا دم
بلبل از جلوه گل، نغمه داوود نمود
نغمه‏اش درد دل غمزده بهبود نمود
ساقی از جام جهان‏تاب به جانِ عاشق
آنچه با جان خلیل، آتش نمرود نمود
بنده عشقِ مسیحا دم آن دلدارم
که به یُمن قدمش، هستی من دود نمود
در پریشانی ما هر چه شنیدی، هیچ‏است
هیچ را کس نتوانست که نابود نمود
نازم آن دلبر پر شور که با صهبایش
پرده بردارِ رُخ عابد و معبود نمود
قدرت دوست نگر کز نگهی از سر لطف
ساجد خاک در میکده مسجود نمود
امام خمینی : غزلیات
پرتو حُسن
خواست شیطان بد کند با من؛ ولی احسان نمود
از بهشتم برد بیرون، بسته جانان نمود
خواست از فردوس بیرونم کند، خوارم کند
عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پرّان نمود
ساقی آمد تا ز جام باده بیهوشم کند
بی‏هُشی از مُلک، بیرونم نمود و جان نمود
پرتو حُسنت به جان افتاد و آن را نیست کرد
عشق آمد، دردها را هر چه بُد درمان نمود
غمزه‏ات در جان عاشق برفروزد آتشی
آنچنان کز جلوه‏ای با موسی عمران نمود
ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت
آنکه را برهان حیران‏ساز تو، حیران نمود
امام خمینی : غزلیات
بهار آرزو
بر در میکده‏ام پرسه زنان، خواهی دید
پیر دلباخته با بخت جوان، خواهی دید
نو بهار آید و گلزار شکوفا گردد
بی‏گمان کوتهی عمر خزان، خواهی دید
مرغ افسرده که در کنج قفس محبوس است
بر فراز فلک از شوق، پران خواهی دید
سوزش باد دی، از صحنه برون خواهد رفت
بارش ابر بهاری به عیان خواهی دید
قوس را باد بهاری به عقب خواهد راند
پس از آن قوس قزح را چو کمان، خواهی دید
دلبر پردگی از پرده برون خواهد شد
پرتو نور رُخش، در دو جهان خواهی دید
امام خمینی : غزلیات
دیار قدس
دست از دلم بدار، که جانم به لب رسید
اندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسید
گفتم به جان غمزده: دیگر تو غم مخور
غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید
دلدار من چو یوسف گمگشته بازگشت
کنعان، مرا ز روی دل ملتهب رسید
راز دلم که قلب جفا دیده ام درید
از سینه‏ام گذشت و به مغز عصب رسید
مرغ دیار قدس، از آن پر زنان رمید
بر درگهی که بود ورا منتخب، رسید
دارالسلام، روی سلامت نشان نداد
بگذشت جان از آن و به دارالعجب رسید
امام خمینی : غزلیات
روی یار
این رهروان عشق، کجا می‏روند زار؟
ره را کناره نیست، چرا می نهند بار؟
هر جا روند، جز سر کوی نگار نیست
هر جا نهند بار، همانجا بود نگار
ساغر نمی‏ستانند از غیر دست دوست
ساقی نمی‏شناسند از غیر آن دیار
در عشق روی اوست، همه شادی و سرور
در هجر وصل اوست، همه زاری و نزار
از نور روی اوست، گلستان شود چمن
در یاد سرو قامت او، بشکفد بهار
ما را نصیب روی تو، با این حجاب نیست
بردار این حجاب از آن روی گلعذار
امام خمینی : غزلیات
باده هوشیاری
برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزه‏ای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جان‏گداز رقیبم سخن مگوی
دانی چه‏ها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار
امام خمینی : غزلیات
خُم می
دکّه عطر فروشی است و یا معبر یار؟
ماه روشنگر بزم است و یا روی نگار؟
ای نسیم سحری، از سر کویش آیی
که چنین روح فزایی و چنین غالیه بار؟
غمزه‏ای تا بگشایی به رُخم راه امید
لطفی ای دوست، بر این دلشده زار و نزار
در میخانه به رویم بگشوده است حریف
ساغری از کف خود بازده، ای لاله عذار
خُم می زنده، اگر ساغری از دست برفت
سر خُم باز کن و عقده ز جانم بردار
بر کَنَم خرقه سالوس، اگر لطف کنی
سر نهم بر قَدَمَت خرقه گذارم بکنار
امام خمینی : غزلیات
دیار دلدار
کور کورانه به میخانه مرو، ای هشیار
خانه عشق بود، جامه تزویر برآر
عاشقانند در آن خانه، همه بی سر و پا
سروپایی اگرت هست، در آن پانگذار
تو که دلبسته تسبیحی و وابسته دیر
ساغر باده از آن میکده، امید مدار
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب
گر که خواهی شوی آگاه، ز سرّالاسرار
گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق
سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای
پرزنان، پرده‏دران رو به دیار دلدار
امام خمینی : غزلیات
پرتو خورشید
مژده ای مرغ چمن، فصل بهار آمد باز
موسم می‏زدن و بوس و کنار آمد باز
وقت پژمردگی و غمزدگی آخر شد
روز آویختن از دامن یار آمد باز
مردگیها و فرو ریختگیها بشدند
زندگیها به دو صد نقش و نگار، آمد باز
زردی از روی چمن بار فرابست و برفت
گلبن از پرتو خورشید به بار آمد باز
ساقی و میکده و مُطرب و دست افشانی
به هوای خَم گیسوی نگار آمد باز
گر گذشتی به درِ مدرسه، با شیخ بگو:
پی تعلیم تو، آن لاله عذار آمد باز
دکه زُهد ببندید در این فصل طَرب
که به گوش دلِ ما نغمه تار آمد باز
امام خمینی : غزلیات
فنون عشق
جامی بنوش و بر در میخانه، شاد باش
در یاد آن فرشته که توفیق داد، باش
گر تیشه‏ات نباشد تا کوه برکنی
فرهاد باش در غم دلدار و شاد باش
رو حلقه غلامی رندان به گوش کن
فرمانروای عالم کون و فساد باش
در پیچ و تاب گیسوی ساقی، ترانه ساز
با جان و دل لوای کش این نهاد، باش
شاگرد پیرمیکده شو در فنون عشق
گردن فرازْ بر همه خلق، اوستاد باش
مستان، مقام را به پشیزی نمی‏خرند
گو خسرو زمانه و یا کیقباد باش
فرزند دلپذیر خرابات، گر شدی
بگذار ملک قیصر و کسری به باد باش
امام خمینی : غزلیات
آتش فراق
بیدل کجا رود، به که گوید نیاز خویش؟
با ناکسان چگونه کند فاش، راز خویش؟
با عاقلانِ بی‏خبر از سوز عاشقی
نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش
اکنون که یار راه ندادم به کوی خود
ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش
با او بگو که: گوشه چشمی ز راه مهر
بگُشا دمی به سوخته پاکباز خویش
ما عاشقیم و سوخته آتش فراق
آبی بریز، با کف عاشق نواز خویش
بیچاره‏ام ز درد و کسی چاره ساز نیست
لطفی نمای، با نظر چاره ساز خویش
با موبدان بگو: ره ما و شما جداست
ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش
امام خمینی : غزلیات
در همای دوست
من در هوای دوست، گذشتم ز جان خویش
دل از وطن بریدم و از خاندان خویش
در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی
کردم جدا، هوای تو از دوستان خویش
من داشتم به گلشن خود، آشیانه‏ای
آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش
می‏داشتم گمان که تو با من وفا کنی
ورنه، برون نمی‏شدم از بوستان خویش
امام خمینی : غزلیات
فصل طرب
دست افشان به سر کوی نگار آمده‌‏ام
پای‏کوبان ز پی نغمه تار آمده‌ام
حاصل عمر اگر نیم نگاهی باشد
بهر آن نیم نگه، با دل زار آمده‌ام
باده از دست لطیف تو در این فصل بهار
جان فزاید که در این فصل بهار آمده‌ام
مطرب عشق کجا رفته، در این فصل طرب
که به عشق و طربش باده گسار آمده‏‌ام
در میخانه گشایید که از مسلخ عشق
به هوای رُخ آن لاله عذار آمده‏‌ام
جامه زهد دریدم، رهم از دام بلا
باز رستم، ز پی دیدن یار آمده‏‌ام
به تماشای صفای رخت، ای کعبه دل
به صفا پشت و سوی شهر نگار آمده‌‏ام
امام خمینی : غزلیات
نهانخانه اسرار
بر در میکده از روی نیاز آمده‏ام
پیش اصحاب طریقت، به نماز آمده‏ام
از نهانخانه اسرار، ندارم خبری
به در پیر مغان صاحب راز آمده‏ام
از سر کوی تو راندند مرا با خواری
با دلی سوخته از بادیه باز آمده‏ام
صوفی و خرقه خود، زاهد و سجّاده خویش
من سوی دیر مغان، نغمه نواز آمده‏ام
با دلی غمزده از دیر به مسجد رفتم
به امیدی هِله با سوز و گداز آمده ام
تا کند پرتو رویت به دو عالم غوغا
بر هر ذره، به صد راز و نیاز آمده‏ام
امام خمینی : غزلیات
گنج نهان
بر در میکده با آه و فغان آمده‏ام
از دغل‏بازی صوفی به امان آمده‏ام
شیخ را گو که درِ مدرسه بربند که من
زین همه قال و مقال تو، به جان آمده‏ام
سر خم باز کن ای پیر که در درگه تو
با شعف، رقص کنان دست فشان آمده‏ام
گرهی باز نگردد، مگر از غمزه یار
بر درش با تن شوریده، روان آمده‏ام
همه جا خانه یار است که یارم همه جاست
پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمده‏ام؟
راز بگشا و گره باز و معما حل کن
که از این بادیه، بی تاب و توان آمده‏ام
تا که از هیچ کنم کوچ به سوی همه چیز
بوالهوس در طمع گنج نهان، آمده‏ام
امام خمینی : غزلیات
نیم‌غمزه
پروانه وار بر در میخانه، پر زدم
در بسته بود با دل دیوانه در زدم
خوابم ربود، آن بت دلدار تا به صبح
چون رغ حق، ز عشق ندا تا سحر زدم
دیدار یار گر چه میسر نمی شود
من در هوای او، به همه بام و بر زدم
در هر چه بنگری، رخ او جلوه‏گر بُوَد
لوح رُخش به هر در و هر رهگذر زدم
در حال مستی، از غم آن یار دلفریب
گاهی به سینه، گاه به رُخ، گه به سر زدم
جان عزیز من، بت من چهره باز کرد
طعنه به روی شمس و به روی قمر زدم
یارم به نیم غمزه چنان جان من بسوخت
کآتش به ملک خاور و هم، باختر زدم
امام خمینی : غزلیات
چشم بیمار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می‏آلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم