عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۲
وقت صبوحی آن شوخ سرکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۸
از دوری کنار تو هستم میان غم
گم گشته بی چراغ رخت در جهان غم
شاد است با غمت دل من آن چنان که او
سوگند راست می نخورد جز به جان غم
تا از سرای وصل تو چون حلقه بر درم
کی بر توان گرفت سر از آستان غم
دارم من آرزوی کناری از آن میان
جان در کنار غصّه و دل در میان غم
ای یار شادکام که فارغ نشسته ای
از گفت و گوی غصّه و سود و زیان غم
بر صف عاشقان بگذر تا که بشنوی
از عاشقان سوخته دل داستان غم
خرّم دل جلال که بعد از هزار سال
در وی ز درد دوست بیابی نشان غم
گم گشته بی چراغ رخت در جهان غم
شاد است با غمت دل من آن چنان که او
سوگند راست می نخورد جز به جان غم
تا از سرای وصل تو چون حلقه بر درم
کی بر توان گرفت سر از آستان غم
دارم من آرزوی کناری از آن میان
جان در کنار غصّه و دل در میان غم
ای یار شادکام که فارغ نشسته ای
از گفت و گوی غصّه و سود و زیان غم
بر صف عاشقان بگذر تا که بشنوی
از عاشقان سوخته دل داستان غم
خرّم دل جلال که بعد از هزار سال
در وی ز درد دوست بیابی نشان غم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۲
منِ غریب که در هجر یار می گریم
همی نشینم و تنها و زار می گریم
ز سوز گریه من جان خلق می سوزد
بدین صفت که منِ سوگوار می گریم
اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب
که من چو شمع به شبهای تار می گریم
بسا که لاله خونین ز اشک من بشکفت
از آن سبب که چو ابر بهار می گریم
به خون دیده ام آغشته است نامه دوست
که می نویسم و بی اختیار می گریم
گهی ز دوری اهل وطن همی نالم
دمی ز فرقت یار و دیار می گریم
چه روزگار و چه روز است این که من دارم
که روزهاست که بر روزگار می گریم
مرا که کار همه گریه است و یار اندوه
عجب مدار که بر کار و بار می گریم
زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال
بدین صفت که من از هجر یار می گریم
همی نشینم و تنها و زار می گریم
ز سوز گریه من جان خلق می سوزد
بدین صفت که منِ سوگوار می گریم
اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب
که من چو شمع به شبهای تار می گریم
بسا که لاله خونین ز اشک من بشکفت
از آن سبب که چو ابر بهار می گریم
به خون دیده ام آغشته است نامه دوست
که می نویسم و بی اختیار می گریم
گهی ز دوری اهل وطن همی نالم
دمی ز فرقت یار و دیار می گریم
چه روزگار و چه روز است این که من دارم
که روزهاست که بر روزگار می گریم
مرا که کار همه گریه است و یار اندوه
عجب مدار که بر کار و بار می گریم
زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال
بدین صفت که من از هجر یار می گریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۷
که می برد به سوی دوستان سلام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به رخ شکستن طرف کلاه بابت کیست
نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست
تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد
ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست
چو نیست رخصت اظهار داستان فراق
کشیدن از دل پر درد آه بابت کیست
ز لطف اگر بنمایی ترحمی بر ما
نگاهکی کنی ار گاهگاه بابت کیست
ابا ز بردن دل میکنی در این نوبت
ز غمزه تو گرفتن گواه بابت کیست
بروز خویش چو خط سر زد از رخش قصاب
سفر نمودن شبهای تار بابت کیست
نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست
تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد
ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست
چو نیست رخصت اظهار داستان فراق
کشیدن از دل پر درد آه بابت کیست
ز لطف اگر بنمایی ترحمی بر ما
نگاهکی کنی ار گاهگاه بابت کیست
ابا ز بردن دل میکنی در این نوبت
ز غمزه تو گرفتن گواه بابت کیست
بروز خویش چو خط سر زد از رخش قصاب
سفر نمودن شبهای تار بابت کیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۸ - اخراج کردن جسرت رام را و روان شدن رام و سیتا و لچمن به صحرای چترکوت
سحر چون ماند بر سر شاه چین تاج
ز بند آسمان شد ماه اخراج
مه برج شرف رام جوان بخت
ولیعهد خدیو آسمان تخت
به شادی جلوس آمد به درگاه
نیامد از شبستان چون برون شاه
ز بس دیر انتظارش در حرم رفت
به پای سر نه، از سعیِ قدم رفت
زمین بوسید و زانو زد؛ ادب کرد
به خاک افتادنش دید و عجب کرد
پدر از شرم رویش پشت پا دید
ز بیم وعده حالش را نپرسید
و لیکن مادر برت آن زمان گفت
همان حرفی که نتوان گفتن، آن گفت
که از جسرت دو وعده داشتم پیش
کنون بهر وفای وعدهٔ خویش
به فرق برت باید دادنش تاج
ترا تا چارده سال است اخراج
ز بخت بد چو رام آن نقشِ کج دید
درون بگریست، بیرون زهر خندید
در آن شادی یکایک شد غم اندود
خسوفی بود گویی غیر معهود
پدر را داد دل گفتا میندیش
ترا دانم مجازی خالق خویش
نکو کردی وفای عهد خود یاد
به صد جانم فدای عهد تو باد
بجویم از رضای تو سعادت
اطاعت دانم از طاعت زیادت
اگر رخصت دهی رخصت ز مادر
بگیرم ورنه فرمان تو بر سر
بسایم سر برین خاک کفت پای
شتابم سوی صحرا از همین جای
به فرمانش به پای مادر افتاد
گه رخصت شدن مردانه دل داد
که از من نیست شه را بر دل آزار
وفای عهد آورد ش بدین کار
تو از درد فراقم بر مکش آه
مکن زین طعنه، آزارِ دل شاه
اگر عمرست بعد از چارده سال
ز پابوس تو یابم تاج و اقبال
ز هجر من دلت تا چند باشد؟
برت چون من ترا فرزند باشد
نهان پرسید زان بیدل همانجا
که حیران مانده ام در کار سیتا
که همره بردنش نبود ز ناموس
به ماتم جان دهد بی من ز افسوس
چو می دانست عشق آن دو دلبند
یقین تر گشت استحکامِ پیوند
جوابش داد گفت : ای ناز پرورد
همی خوانند زن را سایۀ مرد
همان بهتر که همراه ت بود یار
پی دفع ملال آید ترا کار
ز دلسوزی برادر نیز همراه
شریک روز بد شد خواه نا خواه
چو ساز نامرادی ها بیاراست
ز مادر یافت رخصت از پدر خواست
ز پا بوسش مراد جان برآورد
گلیم فقر را دیبای خود کرد
رضا را خاک رو مالید بر رو
چو سنّاسی به سر ژولیده گیسو
جبین چون سود بر خاک کف پا
شد آیینه ز خاکستر مصفّا
ز خاکستر گلش می گشت شاداب
چو صاف از بید گردن بادهٔ ناب
ز خاکستر رخ سیراب بنهفت
به گل خورشید عالمتاب به نهفت
ازآن غیرت که خور شدچون گل اندود
به جای دست صندل جمله تن سود
و زآنجا شد روان سوی بیابان
بر آن غربت در و دیوار گریان
ز تاثیرغمش می گشت خوناب
دل مرغ هوا و ماهی آب
در آن دم کیکیی را گفت جسرت
مبارک باد بر برت تو دولت
مرا بگذار تا همراه فرزند
به صحرا خوش زنم با وی دمی چند
یقین دانم که خواهم مرد بی او
که نتوان زیست در هجر چنان رو
ببخشا ورنه ای پر کار دشمن
گرفتی خون من نا حق به گردن
فسونگر زن، به ابلیسی به یک دم
برون کرد از ارم حوا و آدم
چو رام آن درد دل کرد از پدر گوش
ز دردش محنت خود شد فراموش
تسلیِ پدر کرد و روان شد
برون از شهر، چون از جسم جان شد
هر آن گنجی که بودش در خزانه
به محتاجان کرم کرد آن یگانه
جوانمردانه، در ره رامِ آزاد
حشم را هم به هر کس خواست می داد
از آن بخشید گنج خود تمامی
که سازد توشۀ ره نیکنامی
تمامی شهر از سر ساخته پا
به همراهش گرفته ره به صحرا
همی گفتند با خود راز دل خون
که ما ترک وطن کردیم اکنون
به ویرانی قسم خوردیم بر دیر
که نتوان ماند از هر جا رود خیر
دلاسا داده می گفت آن یگانه
که بر گردید اکنون سوی خانه
به منّت نیز می گفت آن سرافراز
ز همراهش نمی آمد کسی با ز
چو عاجز شد سلیمان زان صفت مور
به شب بگریخت زانها کرده پی گور
سحر چون رام را مردم ندیدند
به حسرت آه سرد از دل کشیدند
ضرورت باز سوی شهر رفتند
جگر پر خون و دل پر زهر رفتند
به صحرا رام و سیتا و برادر
روان حیران تراز عاصی به محشر
نه در تن طاقت و ن ی در دل آرام
همی کردند الفت با دد و دام
گهی از هجر مادر زار می رفت
گه از درد پدر خونبار می رفت
به ویرانی دلش خو کرد چون گنج
همایی استخوانی گشته از رنج
ز شهر و کوه و دشت، آزاد بگذشت
ز آب گنگ، همچون باد بگذشت
صنم آنجا ز رام خیر نیت
اجازت خواست بهر غسل طاعت
ز بند آسمان شد ماه اخراج
مه برج شرف رام جوان بخت
ولیعهد خدیو آسمان تخت
به شادی جلوس آمد به درگاه
نیامد از شبستان چون برون شاه
ز بس دیر انتظارش در حرم رفت
به پای سر نه، از سعیِ قدم رفت
زمین بوسید و زانو زد؛ ادب کرد
به خاک افتادنش دید و عجب کرد
پدر از شرم رویش پشت پا دید
ز بیم وعده حالش را نپرسید
و لیکن مادر برت آن زمان گفت
همان حرفی که نتوان گفتن، آن گفت
که از جسرت دو وعده داشتم پیش
کنون بهر وفای وعدهٔ خویش
به فرق برت باید دادنش تاج
ترا تا چارده سال است اخراج
ز بخت بد چو رام آن نقشِ کج دید
درون بگریست، بیرون زهر خندید
در آن شادی یکایک شد غم اندود
خسوفی بود گویی غیر معهود
پدر را داد دل گفتا میندیش
ترا دانم مجازی خالق خویش
نکو کردی وفای عهد خود یاد
به صد جانم فدای عهد تو باد
بجویم از رضای تو سعادت
اطاعت دانم از طاعت زیادت
اگر رخصت دهی رخصت ز مادر
بگیرم ورنه فرمان تو بر سر
بسایم سر برین خاک کفت پای
شتابم سوی صحرا از همین جای
به فرمانش به پای مادر افتاد
گه رخصت شدن مردانه دل داد
که از من نیست شه را بر دل آزار
وفای عهد آورد ش بدین کار
تو از درد فراقم بر مکش آه
مکن زین طعنه، آزارِ دل شاه
اگر عمرست بعد از چارده سال
ز پابوس تو یابم تاج و اقبال
ز هجر من دلت تا چند باشد؟
برت چون من ترا فرزند باشد
نهان پرسید زان بیدل همانجا
که حیران مانده ام در کار سیتا
که همره بردنش نبود ز ناموس
به ماتم جان دهد بی من ز افسوس
چو می دانست عشق آن دو دلبند
یقین تر گشت استحکامِ پیوند
جوابش داد گفت : ای ناز پرورد
همی خوانند زن را سایۀ مرد
همان بهتر که همراه ت بود یار
پی دفع ملال آید ترا کار
ز دلسوزی برادر نیز همراه
شریک روز بد شد خواه نا خواه
چو ساز نامرادی ها بیاراست
ز مادر یافت رخصت از پدر خواست
ز پا بوسش مراد جان برآورد
گلیم فقر را دیبای خود کرد
رضا را خاک رو مالید بر رو
چو سنّاسی به سر ژولیده گیسو
جبین چون سود بر خاک کف پا
شد آیینه ز خاکستر مصفّا
ز خاکستر گلش می گشت شاداب
چو صاف از بید گردن بادهٔ ناب
ز خاکستر رخ سیراب بنهفت
به گل خورشید عالمتاب به نهفت
ازآن غیرت که خور شدچون گل اندود
به جای دست صندل جمله تن سود
و زآنجا شد روان سوی بیابان
بر آن غربت در و دیوار گریان
ز تاثیرغمش می گشت خوناب
دل مرغ هوا و ماهی آب
در آن دم کیکیی را گفت جسرت
مبارک باد بر برت تو دولت
مرا بگذار تا همراه فرزند
به صحرا خوش زنم با وی دمی چند
یقین دانم که خواهم مرد بی او
که نتوان زیست در هجر چنان رو
ببخشا ورنه ای پر کار دشمن
گرفتی خون من نا حق به گردن
فسونگر زن، به ابلیسی به یک دم
برون کرد از ارم حوا و آدم
چو رام آن درد دل کرد از پدر گوش
ز دردش محنت خود شد فراموش
تسلیِ پدر کرد و روان شد
برون از شهر، چون از جسم جان شد
هر آن گنجی که بودش در خزانه
به محتاجان کرم کرد آن یگانه
جوانمردانه، در ره رامِ آزاد
حشم را هم به هر کس خواست می داد
از آن بخشید گنج خود تمامی
که سازد توشۀ ره نیکنامی
تمامی شهر از سر ساخته پا
به همراهش گرفته ره به صحرا
همی گفتند با خود راز دل خون
که ما ترک وطن کردیم اکنون
به ویرانی قسم خوردیم بر دیر
که نتوان ماند از هر جا رود خیر
دلاسا داده می گفت آن یگانه
که بر گردید اکنون سوی خانه
به منّت نیز می گفت آن سرافراز
ز همراهش نمی آمد کسی با ز
چو عاجز شد سلیمان زان صفت مور
به شب بگریخت زانها کرده پی گور
سحر چون رام را مردم ندیدند
به حسرت آه سرد از دل کشیدند
ضرورت باز سوی شهر رفتند
جگر پر خون و دل پر زهر رفتند
به صحرا رام و سیتا و برادر
روان حیران تراز عاصی به محشر
نه در تن طاقت و ن ی در دل آرام
همی کردند الفت با دد و دام
گهی از هجر مادر زار می رفت
گه از درد پدر خونبار می رفت
به ویرانی دلش خو کرد چون گنج
همایی استخوانی گشته از رنج
ز شهر و کوه و دشت، آزاد بگذشت
ز آب گنگ، همچون باد بگذشت
صنم آنجا ز رام خیر نیت
اجازت خواست بهر غسل طاعت
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۲ - به دوستی نوشته است
مخدوم مهربان من: از آن زمان که رشته مراودت حضوری گسسته و شیشه شکیبائی از سنگ تفرقه و دوری شکسته، اکنون مدت دو سال افزون است که نه از آن طرف بریدی و سلامی و نه از این جانب قاصدی و پیامی.
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
بهر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
زشوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که روهم گر به راه آرم نمی بینم مقابل را
چمن را غنچه ی نشکفته بسیارست، می ترسم
که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
اسیر هندم و زین رفتن بی جا پشیمانم
کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
اگرچه هند گردابست امان از وی نمی خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را
به امید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را
به ایران می رود نالان کلیم از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
زشوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که روهم گر به راه آرم نمی بینم مقابل را
چمن را غنچه ی نشکفته بسیارست، می ترسم
که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
اسیر هندم و زین رفتن بی جا پشیمانم
کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
اگرچه هند گردابست امان از وی نمی خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را
به امید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را
به ایران می رود نالان کلیم از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم
سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد
آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاکساری می توان فهمید از سیمای ما
سرکش و مغرور از رستای غیرت می رسم
برنخیزد خار دامن گیر از صحرای ما
دامن از دریا چو برچینیم، کی خواهد رسید
آب این دریا به پست پای استغنای ما
پستی ما در سر کوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار میاید که گیرد جای ما
چند ازین خواری تو خود خجلت نمی فهمی، کلیم
در زمین خواهد فرو شد سایه از بالای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم
سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد
آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاکساری می توان فهمید از سیمای ما
سرکش و مغرور از رستای غیرت می رسم
برنخیزد خار دامن گیر از صحرای ما
دامن از دریا چو برچینیم، کی خواهد رسید
آب این دریا به پست پای استغنای ما
پستی ما در سر کوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار میاید که گیرد جای ما
چند ازین خواری تو خود خجلت نمی فهمی، کلیم
در زمین خواهد فرو شد سایه از بالای ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
اگر چه هست مرا بیتو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
دل از غم بیش و کم تقدیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه بال و پر من نیست
عمرم بغریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در کف شوریدگی ماست
سر رشته هر کار زتدبیر گذشته
امروز بافسون وفا پیش سلامست
ترکی که زما دست بشمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشک ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه او زد بنگاهی
یک ناوک کاری ز دو نخجیر گذشته
خارم بجگر کاشته و داغ بسینه
در دل چو گل و لاله کشمیر گذشته
در کوی جنون کلبه ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه زنجیر گذشته
یکباره کلیم از لب و دندان تو دل کند
طفل هوسش زین شکر و شیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه بال و پر من نیست
عمرم بغریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در کف شوریدگی ماست
سر رشته هر کار زتدبیر گذشته
امروز بافسون وفا پیش سلامست
ترکی که زما دست بشمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشک ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه او زد بنگاهی
یک ناوک کاری ز دو نخجیر گذشته
خارم بجگر کاشته و داغ بسینه
در دل چو گل و لاله کشمیر گذشته
در کوی جنون کلبه ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه زنجیر گذشته
یکباره کلیم از لب و دندان تو دل کند
طفل هوسش زین شکر و شیر گذشته
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩١ - وله
مرا چو یاد خراسان گذر کند بضمیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵۵
فرزند هنرمند من ای نور دو چشمم
حقا که مرا بیتو ز جان هست ملالی
در هجر تو خون شد دل از اندیشه آنم
کایا بودم با تو دگر باره وصالی
روزیکه بصد حسرت و محنت بشب آید
بی روی چو ماه تو مرا هست بسالی
رفتی بهوای تو روان مرغ روانم
زین تیره قفس گر نبدی سوخته بالی
جاوید بمانم اگرت بینم و این حکم
اثبات محالست بتدبیر محالی
آورد دلم یکسخن خویش بتضمین
چون داشت در این قطعه دلسوز مجالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
حقا که مرا بیتو ز جان هست ملالی
در هجر تو خون شد دل از اندیشه آنم
کایا بودم با تو دگر باره وصالی
روزیکه بصد حسرت و محنت بشب آید
بی روی چو ماه تو مرا هست بسالی
رفتی بهوای تو روان مرغ روانم
زین تیره قفس گر نبدی سوخته بالی
جاوید بمانم اگرت بینم و این حکم
اثبات محالست بتدبیر محالی
آورد دلم یکسخن خویش بتضمین
چون داشت در این قطعه دلسوز مجالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - خطاب بچند دوست مسافر خود
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار
به بقعه که درو دوستان من جمعند
چه دوست؟ جانم واز جان عزیز تر صد بار
هزار بوسه بر آن خاک برنهد وانگه
سلام من برساند چگونه عاشق وار
به لطف گوید کاین لعبتان دیده ی من
زگرم و سرد نگهدارهان و هان زنهار
همه چو لاله و گل نو شکفته اند و لطیف
نگاه دار گل ولاله را ززحمت خار
عزیز باشد نو باوه هر کجا که رسد
شکوفه ی دل ما را چنان گرامی دار
قضا بدان قدر آب آتش انگیزد
اگر نشیند بر دامنی زباد غبار
غلام و چاکر آب و هوای آن خاکم
اگر بسازد با دوستانم این یکبار
به غیر غنچه بدو مباد کس دلتنگ
به غیر نرگس در وی مباد کس بیمار
زمن ببرد عزیزان و دوستانم چرخ
به من جز این نتواند زمانه ی غدار
همی بنالم از شوق دوستان قدیم
چنانکه زیرگه اززخم زخمه نالدزار
بدم چو بلبل آنگه که پیش دیده ی من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون زدوری ایشان دو جوی میرانم
زآب دیده و دم بسته ام چو بوتیمار
زبس سرشک چو شنگرف و آه سرددلم
گرفته آینه ی طبع من کنون زنگار
تو زندگانی بی دوستان مدان ازعمر
که مرگ به زچنین زندگی بود صد بار
که هست مجمع احباب و محضر احرار
به بقعه که درو دوستان من جمعند
چه دوست؟ جانم واز جان عزیز تر صد بار
هزار بوسه بر آن خاک برنهد وانگه
سلام من برساند چگونه عاشق وار
به لطف گوید کاین لعبتان دیده ی من
زگرم و سرد نگهدارهان و هان زنهار
همه چو لاله و گل نو شکفته اند و لطیف
نگاه دار گل ولاله را ززحمت خار
عزیز باشد نو باوه هر کجا که رسد
شکوفه ی دل ما را چنان گرامی دار
قضا بدان قدر آب آتش انگیزد
اگر نشیند بر دامنی زباد غبار
غلام و چاکر آب و هوای آن خاکم
اگر بسازد با دوستانم این یکبار
به غیر غنچه بدو مباد کس دلتنگ
به غیر نرگس در وی مباد کس بیمار
زمن ببرد عزیزان و دوستانم چرخ
به من جز این نتواند زمانه ی غدار
همی بنالم از شوق دوستان قدیم
چنانکه زیرگه اززخم زخمه نالدزار
بدم چو بلبل آنگه که پیش دیده ی من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون زدوری ایشان دو جوی میرانم
زآب دیده و دم بسته ام چو بوتیمار
زبس سرشک چو شنگرف و آه سرددلم
گرفته آینه ی طبع من کنون زنگار
تو زندگانی بی دوستان مدان ازعمر
که مرگ به زچنین زندگی بود صد بار
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بی توام کار بر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمی آید
می کنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمی آید
ننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمی آید
می کنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمی آید
ننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمی آید