عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
از آن مژگان تر جاروب کردم آستانش را
که با من در میان نبود غباری پاسبانش را
در این باغم من آن بلبل که چون بست آشیان بر گل
برد از شاخ اول از دوم شاخ آشیانش را
مریض عشق بیمار است محمل کو در این عالم
که می نالد ز درد و کس نمی فهمد زبانش را
اگر با خار گیرد عندلیبش خو عجب نبود
در آن گلشن که هست الفت به گلچین باغبانش را
سواری را که شهری می نهد سر بر سم توسن
کجا دست رفیق بینوا گیرد عنانش را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر نیست به یاران ز وفا یار، مصاحب
غم نیست اگر نیست به اغیار، مصاحب
امروز مصاحب نبود یار به اغیار
کز عهد قدیمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
آن روز که بودیم من و یار، مصاحب
بیمار شدم صد ره و عیسی نفس من
یکبار نشد با من بیمار، مصاحب
بیزار شد از زاری من بلکه ز من هم
هر کس که دمی شد به من زار، مصاحب
کم لطف رفیق ار بتو باشد عجبی نیست
آن شوخ که دارد چو تو بسیار، مصاحب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
آن را که نیست آگهی اصلا ز سر غیب
گر درنیافت سر دهان ترا چه عیب
از سر غیب کس نشد آگاه غم مخور
می خور که هیچ کس نشد آگه ز سر غیب
در شک فکند زاهدم از می، و لیک من
شستم به صاف می ز دل خویش شک و ریب
در محفلی که ساقی ما می، دهد، کسی
کاول کند شروع به صهبا بود صهیب
بیند اگر ز چاک گریبان تن تو را
در باغ گل ز شرم بود سر فرو به جیب
دردا که عمر رفت و نشد روشنم که چون
فصل شباب طی شد و آمد زمان شیب
داند رفیق کاش یک از عیبهای خویش
آنکس که داند ز من مسکین هزار عیب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نه روی گل چو روی دل آرای دلبر است
نه قد سرو چو قد رعنای دلبر است
عشرت در آن سر است که دلبر بود در آن
دولت بر آن سر است که بر پای دلبر است
سودای دلبر از سر من کی رود چنین
کاندر دلم همیشه تمنای دلبر است
تا جای دلبر است دلم خرمست و شاد
ای شاد آن دلی که در آن جای دلبر است
در خلد اگر رود نگشاید به حور چشم
آن را که دیده محو تماشای دلبر است
بس کوته است جامه ی خوبی به قد سرو
این خوب جامه راست به بالای دلبر است
از جام دیگران می عشرت مجو رفیق
کاین باده ی نشاط به مینای دلبر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کی به حسن آن که پریچهره و مهوش باشد
چو تو دلخواه بود یا چو تو دلکش باشد
توئی آن تازه خط امروز که از رشک به خون
چهره ی لاله رخان از تو منقش باشد
کارم از کاکل تو تا بکی آشفته شود
حالم از زلف تو تا چند مشوش باشد
تا کی از اشکم و تا چند ز آهم شب و روز
دیده پر آب بود، سینه پر آتش باشد
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
کانچه از دست تو آید به سرم خوش باشد
نرسد گر به عنان فرست دست رفیق
سرش این بس که ترا بر سم ابرش باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دلدار من به زاری اگر یار من شود
کار جهان به کام دل زار من شود
داند که کیست باعث آشفتگی مرا
آشفته ای که شیفته ی یار من شود
ابر بهار، گریه ی من گر به کوی تو
بیند خجل ز دیده ی خونبار من شود
بسیار شد غم من و ترسم که غیر، شاد
از شادی کم و غم بسیار من شود
در بیع من به غیر زیان هیچ سود نیست
بی سود خواجه کو که خریدار من شود
هر شب چراغ محفل اغیار شد، نشد
یک شب رفیق شمع شب تار من شود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ز ما ترک سهی‌قدان رعنا برنمی‌آید
اگر از غیر برمی‌آید از ما برنمی‌آید
تنم شد خاک و در دل خارخار گل‌رخان باقی
گلم از گل برآمد خارم از پا برنمی‌آید
به ناکامی نمودم عمر صرف وی ندانستم
که برمی‌آید از وی کام من یا برنمی‌آید
مکن چندین تمنای محل وصل او ای دل
که این گوهر ز کان وین در ز دریا برنمی‌آید
رفیق از جسم برمی‌آیدم این جان غم‌پیشه
خلاصم می‌کند زین غصه اما برنمی‌آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
گر مصور مه من نقش تو دلخواه کشد
نکشد همچو تو دلخواه، مگر ماه کشد
تن من کاهی و بار غم تو کوهی، چون
بار چون کوه کسی با تن چون کاه کشد
تا به کی ای مه بی مهر ز هجرت شب و روز
چشم من اشک نشاند، دل من آه کشد
هفته ی هجر تو ای ماه نماید سالی
آه ای ماه اگر هجر تو یک ماه کشد
محتسب گوید اگر می نکشم در همه عمر
مشنو از وی که اگر گه نکشد گاه کشد
ای خوش آن بزم که از اول شب تا دم صبح
با تو من می کشم و غیر ز من آه کشد
جز ز دست تو بت حور لقا گرچه رفیق
از کف حور کشد باده به اکراه کشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نهادم بهر شرح شوق هر گه خامه بر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو یعقوب از بر من برده یوسف طلعتی دوران
به اقلیمی که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذی روزی دلم خوش روزگارش خوش
که یاران می فرستادند بهر یکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفید از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت یک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره ای نام مرا یک بار ننویسد
در آن کشور نمی باشد همانا اینقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستی گاهی
به پیغامی کنندش شاد، ننویسد اگر کاغذ
رفیق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام یار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل به نازی برد از من باز طناز دگر
کز کفم جان می‌برد چون می‌کند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمه‌پرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکته‌ای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بی وفا یار من از یاری من عار مدار
عار از یاری یاران وفادار مدار
گاهی از لطف فکن جانب من هم نظری
نظر لطف همین جانب اغیار مدار
خسته زین بیش ز بیماری هجرم مپسند
شربت وصل دریغ از من بیمار مدار
از پرستاری ما پای به یک بار مکش
از نگهداری من دست به یک بار مدار
من خود آزار تو را راحت خود می‌دانم
لطف کن دست ز آزار من زار مدار
مکن از مطرب و می منع من ای شیخ برو
من بتو کار ندارم تو به من کار مدار
بخت یاری کند و یار شود یار رفیق
غم بسیار مخور انده بسیار مدار
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دیدن قاصد خوش و خوشتر از آن پیغام یار
خاصه بعد از مدتی هجران و عمری انتظار
از جهان رسم سفر یارب برافتد چند ازو
این بود مهجور از یار، آن بود دور از دیار
سخت باشد دوری احباب در ایام گل
صعب باشد فرقت اصحاب در فصل بهار
دیده ی بی نور را از لاله و از گل چه فیض
عاشق مهجور را با باغ و با بستان چه کار
سالم آن رنجور کش بر سر گذارد پا طبیب
خرم آن غمگین که در بر باشد او را غمگسار
قسمت اغیار سازد داغ مهجوری فلک
روزی دشمن کند درد جدایی روزگار
از غم بسیار هجران اندکی گوید رفیق
گر شمارد بر تو درد خویش تا روز شمار
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
روی تو یا آفتابست ای پسر
موی تو یا مشک نابست ای پسر
بر بیاض عارضت آن خالهاست
یا نشان انتخابست ای پسر
بر رخت خوی یا گلابست ای جوان
بر کفت خون یا خضا بست ای پسر
بردی از چشم تمام خلق خواب
این چه چشم نیم خوابست ای پسر
بی گناهی می کشی، آخر که گفت
بی گنه کشتن ثوابست ای پسر؟
پرسشی دارد جفای بی حساب
گر همه روز حسابست ای پسر
با رقیبانت همه آمیزش است
از رفیقت اجتنابست ای پسر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر روزی دهم صد بار جان نادیده دیدارش
بسی زان به که روزی بنگرم در بزم اغیارش
به حال مردنم از رشک او با غیر در صحبت
چسان یارب ز حال خویشتن سازم خبردارش
به خاک کویش ار نسپاردم پیش سگان او
بیندازید بعد از مردنم در پای دیوارش
چه شوقیست اینکه آیم چون برون از بزم او دردم
روم در کوی آن مه تا مگر بینم دگر بارش
بود تا گردد از حال دل من اندکی آگه
دلم خواهد که پیش چون خودی بینم گرفتارش
اگر چه سیم و زر دادند مردم در بهای او
به نقد جان و دل گشتم من مفلس خریدارش
به سودای من ار سر درنیارد ماه من شاید
که چون خورشید هر جامی رود گرمست بازارش
دهم گر جان به تلخی دور نبود ز آنکه نشنیدم
بعمر خود بجز تلخ از لب لعل شکربارش
رفیق امروز باشد بلبل و گلزار او کویت
چو در کوی تو آید ای گل رعنا مکن خارش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دلارامی که غافل نیستم یک لحظه از یادش
مباد از یاد من هرگز غمی در خاطر شادش
به هر گلشن که گردد جلوه گر قد چو شمشادش
به صد دل چون صنوبر بنده گردد سرو آزادش
مگو ای همنشین بهر چه دادی دل به دست او
که گر گوید به پای من بده جان می توان دادش
به تعمیر دلم اکنون چه می کوشی که از اول
خرابش کرده ای زانسان که نتوان کرد آبادش
نمی داند ره و رسم وفا دلدار من گویا
همین تعلیم بیداد و جفا داده است استادش
تو را دی گفت فردا می کشم اما نمی دانم
پشیمان گشته است امروز یا رفته است از یادش
رفیق از هجر فریادش به گردون می رسد شبها
بود کز روی مهر ای مه رسی روزی به فریادش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
منم آن عاشق سرگشته که بر خاک درش
تا سرش خاک نشد یار نیامد به سرش
هست زرین کمر و سیم تن آن شوخ مرا
بی زر و سیم کجا دست رود در کمرش
می کنم شب همه شب ناله در آن کو تا کی
کند از حال من آگاه نسیم سحرش
نظری کرد نهان سوی من و پنداری
که نهانی نظری هست به اهل نظرش
سر برآرند ز شوق رخش از خاک اگر
روزی افتد به سر خاک شهیدان گذرش
چون سگ کوی تو گردید رفیق از در خویش
مکنش دور و مگردان چو سگان دربدرش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ای دلبر نازنین شمائل
ای دل به شمائل تو مائل
ای کوی تو کعبه ی طوائف
ای روی تو قبله ی قبائل
ای داغ غم تو همچو تعویذ
در گردن جان و دل حمائل
ای شهد محبت تو هالک
ای راه مودت تو هائل
چهرت نبود ز دیده غایب
مهرت نشود ز سینه زائل
گو باش هزار بحر مانع
گو باش هزار کوه حائل
با وصف تو در اواخر حسن
زشت است فسانه ی اوائل
ناکامی ما و کام اغیار
بر عشق و هوس بود دلائل
از کوی خودم مران که کفر است
در کیش کریم رد سائل
گر پیش تو دوستی گناه است
من معترفم به جرم و قائل
بر هر که رفیق این غزل خواند
گفتا لله در قائل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چه حسن است اینکه گر صد بار رویت هر زمان بینم
شود هر بار افزون عشقم و خواهم همان بینم
به جان و دل شود افزون مرا مهر تو گر صد ره
به سویت هر زمان آیم به رویت هر زمان بینم
خوشا روزی که این جان و دل محزون غمگین را
به رخسار تو خوش یابم به رویت شادمان بینم
خیال قد و رویت در دل و در دیده تا باشد
نه سرو بوستان خواهم نه ماه آسمان بینم
چه غم گر پیر گشتم از غم دوران که از پیری
گذارم در جوانی رو چو روی آن جوان بینم
به حال مردنم در پرده تا رویت نهان دیدم
ندانم چون شود حالم اگر رویت عیان بینم
رفیق از کینهٔ دوران چه باک و کینهٔ خصمم
به خود گر آن مه نامهربان را مهربان بینم